گنجور

بخش ۱۲ - بوسه بر باد (۲)

که آب روان بخش در جویبار
به پرورد سرو سهی در کنار
اگر بر سرش تند بادی گذشت
دل نازک آب آشفته گشت
چو سر بر کشید و فرو برد پای
زبر دست گشت و شدش دل ز جای
به دل گفت کز آب من برترم
چرا منت او بود بر سرم
منم سروری، آب تر دامنی
کجا دارد او پای همچون منی؟
نکر التفاتی به آب روان
سر از کبر می‌سود بر آسمان
به آب روانش چون نبودی نیاز
گرفت آب نیز از سرش پای باز
بدانست از آن پس که آن تاب یافت
که هر چیز کو یافت ازان آب یافت
تو را بر من ای دوست بیداد هم
ز پهلوی عشق من است ای صنم
ز عشق است تیزی بازار تو
ز شوق است آرایش کار تو
ملک تا غباری نیاید پدید
پی باد پای سخن را برید
سر نامه خسروی مهر کرد
سپردش بدان قاصد ره نورد
بدو گفت جائی توقف مکن
بگو از زبانم به یار این سخن
بیا، ورنه کارم تبه می‌شود
دعا گفت و جانم ز تن می‌رود
به روزی مبارک ز درگاه کی
روان شد همان قاصد نیک پی
بیامد روان تا به جانان رسید
چو از گرد ره دلستانش بدید
روان رفت و بر پای او بوسه داد
که پایت بر این مرز فرخنده باد
نخستین بپرسیدش از رنج راه
دگر جست ازرو نامه پادشاه
بدان چشم کوشاه را دیده است
به آن لب که پایش ببوسیده است
به بوسه ز قندش شکر ریز کرد
سراپای او شکر آمیز کرد
سبک قاصد آن نامه شاه را
بداد آن پریروی دلخواه را
دلی بود پیچیده و پر ز درد
گشاد آن دل بسته را باز کرد
به هر نکته که آنجا رسیدی نظر
برو ریختی از دیده عقد گهر
فرو خواند آن نامه سر تا به پای
بر آمد ز جان و دلش وای وای
برای جوابش قلم در گرفت
سخن را دگر باره از سر گرفت
که چون آیت رحمت از آسمان
رسول مبارک مثال امان
رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه
ز ماهیش محکوم تا اوج ماه
خط عنبرین خال مشکین رقم
مرکب شده مشک و گوهر به هم
نوشته حروفش به سودای دل
شکن‌های خطش همه جای دل
ز بویش همه بوی جان یافتم
دوای دل و جان در آن یافتم
چو آورد قاصد روانی به من
تو گوئی رسانید جانی به من
روان جان شیرین من در طلب
بر آمد به لب گفت در زیر لب
که ای سایه کردگار جهان
به حکم تو موقوف کار جهان
اگر بیندت عکس تیغ آفتاب
درآید به چشمش از آن آب آب
تو مشغول گنجی و شاهی و داد
تو دردی نداری، که دردت مباد!
تو شاهی و من کمترینت رهی
مطیع توام تا چه فرمان دهی؟
اگر زانکه می‌باید آمد بگوی
که تا پیشت آیم به سر همچو گوی
ندارم جز این آرزو از خدا
که یکبار دیگر ببینم تو را
دهد چرخ فیروزه پیروزیم
چو روز وصالت شود روزیم
دگر من ز پیمان تو نگذرم
نبرم ز تو گر ببری سرم
اگر خاک گردم من خاکسار
دگر ز آن درم برنخیزد غبار
فرستادن پیک و قاصد بسم
فرستادمش وز عقب می‌رسم
سخن را بر اینگونه کوتاه کرد
پس آن نامه با پیک همراه کرد
سر زلف شب را چو برتافت روز
کلید در بسته را یافت روز
چو مهر فلک دید شادی شب
بشادی بخندید در زیر لب
از آن پس بسیج سفر کرد ماه
شب و روز پیمود چون ماه راه
روان شد به اسبی چو باد بهار
که بر وی نشیند نسیم تتار
جهنده براقی چو برق یمان
رونده سمندی چو آب روان
گه از تیزیش کند می‌گشت فهم
گه از رفتنش باز می‌ماند و هم
به کهسار چون ابر خوش بر شدی
نه ز آن ابر کز خوی تنش تر شدی
به زیر آمدی همچو سیل از زبر
نبودی ز سیرش زمین را خبر
گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار
گهش فرش و بالین ز خارا و خار
گمان برد کان خار و خارا مگر
ز چینی حریر است و گل نرمتر
گهی بود بر پشت ماهیش جای
گهی سود بر تارک ماه پای
بیامد چنین تا به درگاه شاه
پذیره شدندش سراسر سپاه
فرو آمد و رفت در بارگه
زمین را ببوسید در پیش شه
چو نرگس سر افکنده از شرم پیش
ز روی شهنشاه و از کار خویش
بزرگان درگاه برخاستند
به پوزش زبان را بیاراستند
که شاها کمین بنده شهریار
برین آستان آمد امیدوار
گرش می‌کشی بیش ازینش سزاست
وگر جرم بخشی طریق شماست
گر از ما نه عصیان پدید آمدی
کجا عفو شاهان پدید آمدی
به خود کار خود را تبه می‌کنیم
به امید عفوت گنه می‌کنیم
به پیش آمد آنگه صنم شرمناک
به عادت ببوسید صد جای خاک
در انداخت خود را به پایش چو موی
بغلتید بر خاک مانند گوی
چو برخاست چون گرد از خاک راه
بزد دست در دامن پادشاه
که گر رنجشی بر دل است از منت
وزین گر غباری است بر دامنت
به یکبار دامن بیفشان ز من
خطا رفت خاطر مرنجان ز من
به خود بر تن خود جفا کرده‌ام
خطا کردم آری خطا کرده‌ام
خطایم بپوشان که آمد تو را
فزون ملک عفو از بسیط خطا
ملک بازش از خاک ره بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
نخستین بپرسید کای ماه من
تو خود چونی از رنج آمد شدن؟
ز سختی نباید نمودن عتیب
که باشد جهان را فراز و نشیب
وجود تو را منت از دادگر
که دیدم به خیر و سلامت دگر
چو از مجلس عام برخاستند
نشستند و بزمی آراستند
لب ساقیان گشت خندان چو جام
خم و چنگ را پخته شد کار خام
به مجلس ره چنگ دادند باز
شد از پرده غیب کارش بساز
نی و نای را باد شاهی دمید
دف بی‌نوا را نوائی رسید
دل عود را باز بنواختند
به مجلس مقامی خوشش ساختند
برآورد خوش نازکان را شراب
به رقص اندر آوردشان چو رباب
ملک گفتش ای نازنین یار من،
چنین سیر گشتی ز دیدار من؟
چه دیدی ز گرمی و سردی من،
که رفتی چو گل ناگهان از چمن؟
ترا نیک‌تر دیدم از چشم خود
چرا دور کرد از منت چشم بد
به روی تو خوش بود احوال من
برفتی و بر هم زدی حال من
چه گویم ز هجر تو بر جان چه رفت
ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت
همین به که باشیم امروز شاد
ز کار گذشته نیاریم یاد
سر شمع مجلس ز می گرم بود
ز گرمی درآمد زبان را گشود
که شاها مرا نیست حد جواب
بگویم اگر شاه بیند صواب
فرو بردن زهر به پیش من
که بردن فروگاه گفتن سخن
اگر می‌برم این سخن را فرو
مثال صراحی بود با سبو
راحی به خم گفت کای خم نخست
سبو خورد خون تو هست این درست
سبو راستی تلخ دادش جواب
که در گردن تو است خون شراب
بلورین صراحی چو آب از سبو
فرو برد چون گشت روشن بر او
اگر چه صراحی سخن گوی بود
ولیکن به غایت تنک روی بود
بدان کو فرو داشت کرد این سخن
به گردن فرو آمدش خون دن
چو وقت جواب سخن در گذشت
نمی‌باشد آن قول را بازگشت
خموشی به وقت حکایت مکن
مکن هیچ وقت خموشی سخن
خموشی گزیدن به وقت جواب
خطادیده‌اند اهل صوب صواب
از آن بارگه شاه بیرون مرا
اگر کردی و ریخت خون مرا
بدینم خجالت کجا ماندی
که در مجلسم بی‌وفا خواندی
ملک قول آن سرو دانست راست
که می‌دید کز پای تا سر وفاست
بدان معترف شد که بد کرده‌ام
بدی با دل و جان خود کرده‌ام
بدستت کنم توبه افزون ز حد
بدی گفتم استغفر الله ز بد
بیا پیش تا ز آن لب چون نبات
دهان را بشویم به آب حیات
صنم چون شنید این سخن شاد گشت
درونش ز بند غم آزاد گشت
بیامد به پای ملک در فتاد
ملک بوسه‌اش بر سر و چشم داد
می لعل خوردند تا گاه شام
چو شد جام مغرب ز می لعل فام
سر ماهرویان مجلس به خواب
ز مستی فرو رفت چو آفتاب
سوی کاخ خود هر یکی را به دوش
کشیدند می در سر و رفته هوش
چنین بودشان مجلس آراستن
به می روز و شب کام دل خواستن
سپیده‌دم آن دم که ساقی هور
می لعل دادی به جام بلور
شراب صبوحی صنم خواستی
به می بزم عشرت بیاراستی
ملک داغ سودای آن ماه چهر
کشیده کشیدی می از جام مهر
در آمیختندی به هم راح و روح
کشیدندی از نیل داغ صبوح
سهی سرو چون گشتی از باده مست
بر افشاندی پای کوبنده دست
بر هر سوی کو میل کردی به ناز
بر آن سو کردی دل و جان و نماز
چو رفتی، برفتی دل و جان روان
چو باز آمدی آمدی باز جان
گه رفتنش دل برفتی ز شست
چو باز آمدی، آمدی دل به دست
بدستان چو او پایکوبان شدی
ز حیرت جهان دست بر هم زدی
به هر آستین کو برافشاندی
ملک دامنی گوهر افشاندی
ز رامشگران بانگ و فریاد خاست
ز جان زینهار و ز دل داد خواست
چنین عیش کردند با یکدگر
حسد برد گیتی بر ایشان مگر
جهان را همه وقت این رسم و خوست
که چون جمع بیند میان دو دوست
کند هردو را شادی و اندوه و غم
به تیغ جدایی ببرد ز هم
به فراش فرمود یک روز شاه
که بر روی صحرا زند بارگاه
سر و سرکشان را همه گرد کرد
ز جام بلورین می لعل خورد
نگارش ستاده در آن انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
گهی داشتی جام می شاه را
گهی بر مغنی زدی راه را
گهی نکته خوش در انداختی
دل مجلس از غم بپرداختی
چو از روز یک نیمه اندر گذشت
سر سرفرازان ز می گرم گشت
ز گیلان فرستاده‌ای در رسید
که فرمانده‌اش سر ز فرمان کشید
ز طاعت برون برد یکباره سر
ز بیداد ویران شد آن بوم و بر
به جان نیست ایمن از او هیچکس
ایا شاه ایران، به فریاد رس
زمانی در اندیشه شد شهریار
دگر باره می‌خواست از میگسار
که امروز روز نشاط است و بزم
نشاید به بزم اندرون یاد رزم
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
ببینیم تا چیست روی صواب؟
دگر روز گردنکشان را بخواند
حکایت در این باب بسیار راند
سران سپهدار برخاستند
اجازت به عرض سخن خواستند
که شاها کسی جنگ گیلان نکرد
که آن جایگه نیست جای نبرد
نکرده است کس عزم این رزم جزم
نخست است فکرت دگر باره رزم
به هرکاری اندیشه باید نخست
همه کار از اندیشه آید درست
چو گردنکشان را صنم دید سست
بدانست کز چیست، رنجید چست
به شاه جهان گفت ای پادشاه
به کام تو بادا همه سال و ماه
چو قسم من است این همه گنج و بزم
چرا دیگری را رسد رنج رزم؟
چو صافی این باده من می خورم،
بود دردی‌اش نیز هم درخورم
به اقبال داری پیروزگر
من این رزم را بسته دارم کمر
ملک را موافق نیامد سخن
ولیکن ستودش در آن انجمن
چو خالی شد از سروران بارگاه
شهنشاه گفت ای دل افروز ماه
تو دانی که امروز در انجمن
چه گفتی به قصد دل و جان من؟
تو قصد سر دشمنان می‌کنی
و یا بیخ عمر مرا می‌کنی؟
شکر لب به گفتار بگشاد لب
که شاها نگفتم سخن بی‌سبب
بر آنند ایشان که در کارزار
نمی‌آید از دست من هیچ کار
مرا بلبلی در گلستان بزم
شمارند و خود را عقابان رزم
برآنم که ایشان کیانند و من کیستم
بر این در عزیز از پی چیستم
شهنشه دژم شد ز گفتار او
فرومانده در کار و کردار او
بدو گفت کای یار جانی من
مجو تلخی زندگانی من
نشد حاصل از داغ هجرم فراغ
چرا می‌نهی بر سر داغ،داغ؟
مرو از برم برگ دوریم نیست
ز تو احتمال صبوریم نیست
تو بی من توانی به هر حال زیست
مرا نیست ازین دستگه چاره نیست
اگر ز آنکه رای تو خواهد چنین
مرا نیست رای دگر غیر از این
سپاه م و ملک من ز آن تست
همه کشور من به فرمان تست
بخواه آنچه می‌خواهی از خواسته
ز مردان و اسبان آراسته
صنم روی مالید بر روی خاک
شهنشاه را گفت: روحی فداک!
ملک نیز چون دید که آن نیکخواه
سخن را نمی‌گوید الا به راه
به ناچار فرمود تا سرکشان
همه نامداران و لشکرکشان
سراپرده از شهر بیرون برند
درفش همایون به هامون برند
سحرگه که زد خسرو آسمان
سراپرده صبح بر خاوران
بینداخت شب خیمه‌های سیاه
زد از زر فلک فلکه بارگاه
ببستند بر پیل روئینه خم
دمیدند دم در دم گام دم
از آواز کوس و دم کره نای
برآمد دل کوه خارا ز جای
درفش درفشان برافراختند
ز هر سو سپاهی برون تاختند
هنرمند مردان با برگ و ساز
سر جعبه‌ها را گشادند باز
ز پولاد خفتان و آهن کلاه
بیاراست از پای تا سر سپاه
در آمد ز هر سو سپه فوج فوج
زمین شد چو دریای چین پر از موج
ز نیزه زمین چون نیستان شده
دلیران چو شیران غران شده
سپهدار خوبان خیل ختن
به هر سو خرامان در آن انجمن
به زیر اندرش نقره خنگی چو آب
چو بر پشت صبح دمان آفتاب
ز بس کوهه زین مرکب سوار
تو گفتی پلنگ است در کوهسار
همی تاخت در جامه آهنین
چو تابنده گوهر ز پولاد چین
میانی ز چشم تصور نهان
درآویخته خنجری ز آن میان
چو یک قطره آب اندر آمیخته
چو کوهی به مویی درآویخته
شهنشه بیامد سپه بنگریست
چو گردون زمین را همه خیمه دید
سیاهی لشکر کرانی نداشت
کسی از شمارش نشانی نداشت
به لشکر گه خویش چون بنگرید
لبش گشت خندان دلش می‌گریست
به دل گفت جان من است این جوان
که جان را فرستد بر دشمنان؟
که کرد این که من در جهان می‌کنم؟
ز تن جان خود را روان می‌کنم
مگر، این چنین کرد یزدان نصیب
که مه بیشتر وقت باشد غریب
پس آن خسرو خاوری را براند
شکر پاره لشکری را بخواند
بر آن لشکرش میر و سالار کرد
دل و گوش او پر ز گفتار کرد
که: رو، بخت پیروز یار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
به هرجا که اسبت فراز آمده
دو اسبه ظفر پیشباز آمده
برای وداعش ملک در کنار
گرفت و ببارد خون در کنار
سپهدار بوسید پای ملک
بسی گفت در دل دعای ملک
روان شد وز آنجا ملک بازگشت
دگر باره با ناله دمساز گشت
دری بار بر شادمانی ببست
چو یعقوب با بیت احزان نشست
به غیر از غم یار چیزی نخورد
به جز وصل او آرزویی نکرد
شبی صورت یارش آمد به پیش
به زاری همی گفت با یار خویش
که ای جان من کرده از تن سفر
و یا روشنایی دور از نظر
کجایی و چونی و حال تو چیست؟
که بر حال من مرغ و ماهی گریست
به قصد عدو مرکب انگیختی
ولی خون احباب خود ریختی
چنان است بر دشمنانت نظر
که از دوستان نیست هیچت خبر
ببخشای بر زندگانی من
بیا رحم کن بر جوانی من
اگر دشمنت از دوستانت خبر
بیابد، بگوید به خون جگر:
به جانت که صبر و قرارم نماند
دگر طاقت انتظارم نماند
اگر باز بینم جمالت دگر
نکردم جدا از وصالت دگر
نیارم زدن دم ز سوز درون
که می‌آید از سینه آتش برون
بود شرح حالم نوشتن محال
در آیینه دل ببین روی حال

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ساوه‌سرا

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

که آب روان بخش در جویبار
به پرورد سرو سهی در کنار
هوش مصنوعی: یک جویبار زلال در کنار درخت بلندی به نام سرو سهی وجود دارد که به آن صفا و طراوت می‌بخشد.
اگر بر سرش تند بادی گذشت
دل نازک آب آشفته گشت
هوش مصنوعی: اگر بادی شدید بر سر او بوزد، دل حساسش در هم می‌ریزد و ناراحت می‌شود.
چو سر بر کشید و فرو برد پای
زبر دست گشت و شدش دل ز جای
هوش مصنوعی: وقتی سرش را بالا آورد و پاهایش را به زمین گذاشت، بر روی دست‌ها قرار گرفت و قلبش از شور و هیجان به تپش افتاد.
به دل گفت کز آب من برترم
چرا منت او بود بر سرم
هوش مصنوعی: به دل گفتم که من از آب بهترم، پس چرا باید منت او را بر دوش بکشم؟
منم سروری، آب تر دامنی
کجا دارد او پای همچون منی؟
هوش مصنوعی: من منبع بزرگی از ارزش و مقام هستم، اما او که مانند من نیست، نمی‌تواند به پای من برسد.
نکر التفاتی به آب روان
سر از کبر می‌سود بر آسمان
هوش مصنوعی: با غرور و تکبر به آسمان سر بلند کرده و توجهی به جریان آب روان نمی‌کند.
به آب روانش چون نبودی نیاز
گرفت آب نیز از سرش پای باز
هوش مصنوعی: زمانی که به آب جاری احتیاج نداشتی، حتی آب هم از سر او دوری کرد.
بدانست از آن پس که آن تاب یافت
که هر چیز کو یافت ازان آب یافت
هوش مصنوعی: پس از آنکه او بر آن آگاهی یافت، فهمید که هر چیزی که به آن تاب و توان رسید، از آن آب و نعمت بهره‌مند شده است.
تو را بر من ای دوست بیداد هم
ز پهلوی عشق من است ای صنم
هوش مصنوعی: ای دوست، حتی اگر بر من ظلم کنی، این ظلم نیز ناشی از عشق من به توست، ای معشوق.
ز عشق است تیزی بازار تو
ز شوق است آرایش کار تو
هوش مصنوعی: بازار تو به خاطر عشق شلوغ و پرجنب و جوش است و زیبایی کارهای تو ناشی از شوق و انگیزه‌ای است که در دل داری.
ملک تا غباری نیاید پدید
پی باد پای سخن را برید
هوش مصنوعی: تا زمانی که غباری (مشکل یا مانعی) نمایان نشود، باید به خودداری از گفتن سخنان بیهوده و پیروی از باد (تغییرات و ناپایداری‌ها) ادامه داد.
سر نامه خسروی مهر کرد
سپردش بدان قاصد ره نورد
هوش مصنوعی: پادشاه نامه‌ای را ممهور به مهر خود کرد و آن را به قاصدی که در سفر بود سپرد.
بدو گفت جائی توقف مکن
بگو از زبانم به یار این سخن
هوش مصنوعی: به او گفت: جایی توقف نکن، بگو از زبان من این حرف را به یار برسان.
بیا، ورنه کارم تبه می‌شود
دعا گفت و جانم ز تن می‌رود
هوش مصنوعی: بیا که اگر نیایی، همه چیزم خراب خواهد شد. دعا کردم و دارم احساس می‌کنم که جانم از بدنم خارج می‌شود.
به روزی مبارک ز درگاه کی
روان شد همان قاصد نیک پی
هوش مصنوعی: در روزی خوش، همان پیام‌رسان نیکو نیت از درگاه خداوند به راه افتاد.
بیامد روان تا به جانان رسید
چو از گرد ره دلستانش بدید
هوش مصنوعی: روح او به سوی معشوق شتافت و هنگامی که زیبایی‌های دلربایش را مشاهده کرد، به مقصد خود رسید.
روان رفت و بر پای او بوسه داد
که پایت بر این مرز فرخنده باد
هوش مصنوعی: روح او به سمت او رفت و بر پایش بوسه‌ای زد، چون برای این سرزمین خوش‌یمن برکت و سعادت آرزو می‌کند.
نخستین بپرسیدش از رنج راه
دگر جست ازرو نامه پادشاه
هوش مصنوعی: ابتدا از او درباره مشکلات سفر سؤال کرد، سپس به دنبال نامه‌ای از پادشاه رفت.
بدان چشم کوشاه را دیده است
به آن لب که پایش ببوسیده است
هوش مصنوعی: آن چشمی که زیبا و بیدار است، لبانی را می‌بیند که به پایش بوسه داده است.
به بوسه ز قندش شکر ریز کرد
سراپای او شکر آمیز کرد
هوش مصنوعی: او با بوسه‌ای شیرین، مانند قند، تمام وجودش را شیرین و خوش‌عطر کرد.
سبک قاصد آن نامه شاه را
بداد آن پریروی دلخواه را
هوش مصنوعی: قاصدی که سبک و سریع است، نامه‌ای را که برای شاه نوشته شده بود، به آن معشوق زیبا و دل‌نواز تحویل داد.
دلی بود پیچیده و پر ز درد
گشاد آن دل بسته را باز کرد
هوش مصنوعی: دل پر از رنج و درد، که به سختی بسته شده بود، بالاخره گشوده شد و آرامش یافت.
به هر نکته که آنجا رسیدی نظر
برو ریختی از دیده عقد گهر
هوش مصنوعی: هر جا به جایی رسیدی که توجه می‌کنی، بدان که با دیدن آن، گوهری از بطالت و ناامیدی در ذهن تو شکسته و ریخته شده است.
فرو خواند آن نامه سر تا به پای
بر آمد ز جان و دلش وای وای
هوش مصنوعی: او آن نامه را با تمام وجود خواند و وقتی که تمام شد، از عمق جان و دلش ناله‌ای بلند برآمد.
برای جوابش قلم در گرفت
سخن را دگر باره از سر گرفت
هوش مصنوعی: قلم آماده نوشتن شد و دوباره شروع به گفتن کرد.
که چون آیت رحمت از آسمان
رسول مبارک مثال امان
هوش مصنوعی: چون آیتی از رحمت از آسمان فرود می‌آید، رسول گرامی همچون نشانه‌ای از امان و امنیت است.
رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه
ز ماهیش محکوم تا اوج ماه
هوش مصنوعی: من از بزرگی و مقام شاهان سخن می‌گویم و می‌گویم که هیچ چیز به اندازه‌ای که او در شب ماه درخشش دارد، نمی‌تواند به اوج و بلندای خود برسد.
خط عنبرین خال مشکین رقم
مرکب شده مشک و گوهر به هم
هوش مصنوعی: خال مشکی به شکل خطی زینت‌بخش، با عطری خوش‌بو و گرانبها مانند مشک و جواهر ترکیب شده است.
نوشته حروفش به سودای دل
شکن‌های خطش همه جای دل
هوش مصنوعی: حروف و نوشته‌هایی که با عشق و احساس دل نوشته شده‌اند، در هر گوشه‌ای از دل، اثرگذار و زیبا هستند.
ز بویش همه بوی جان یافتم
دوای دل و جان در آن یافتم
هوش مصنوعی: از عطر وجود او، به زندگی و روح خود پی بردم. در آن عطر، درمان دل و روح خود را پیدا کردم.
چو آورد قاصد روانی به من
تو گوئی رسانید جانی به من
هوش مصنوعی: وقتی قاصد خبری را به من آورد، انگار که روحی جدید به من بخشید.
روان جان شیرین من در طلب
بر آمد به لب گفت در زیر لب
هوش مصنوعی: روح و جان شیرین من در جستجوی محبوب برآمد و به آرامی زمزمه کرد.
که ای سایه کردگار جهان
به حکم تو موقوف کار جهان
هوش مصنوعی: ای سایه الهی، به فرمان تو امور دنیا معلق و وابسته است.
اگر بیندت عکس تیغ آفتاب
درآید به چشمش از آن آب آب
هوش مصنوعی: اگر کسی چهره‌ات را ببیند، مانند تیغی که از تابش آفتاب در چشمش می‌افتد، چشمانش از زیبایی‌ات پر از شگفتی و شوق می‌شود.
تو مشغول گنجی و شاهی و داد
تو دردی نداری، که دردت مباد!
هوش مصنوعی: تو به دنبال ثروت و قدرت هستی و در زندگی‌ات دغدغه‌ای نداری، امیدوارم هرگز درد و رنجی نداشته باشی.
تو شاهی و من کمترینت رهی
مطیع توام تا چه فرمان دهی؟
هوش مصنوعی: تو پادشاه هستی و من در مقام پایین‌تری قرار دارم، من تابع و مطیع تو هستم و منتظر هستم ببینم چه دستوری می‌دهی.
اگر زانکه می‌باید آمد بگوی
که تا پیشت آیم به سر همچو گوی
هوش مصنوعی: اگر قرار است که به تو بیایم، بگو تا مانند گوی به سمت تو بیفتم و نزدیک شوم.
ندارم جز این آرزو از خدا
که یکبار دیگر ببینم تو را
هوش مصنوعی: من هیچ آرزویی از خدا ندارم جز این که دوباره تو را ببینم.
دهد چرخ فیروزه پیروزیم
چو روز وصالت شود روزیم
هوش مصنوعی: چرخ گردون به ما روزی پیروزی می‌دهد، همان‌طور که روز وصل و اتحاد ما، روزی برای ما خواهد بود.
دگر من ز پیمان تو نگذرم
نبرم ز تو گر ببری سرم
هوش مصنوعی: من هرگز از عهد و پیمان تو جدا نخواهم شد و اگر سرم را هم بگیری، از تو دور نخواهم شد.
اگر خاک گردم من خاکسار
دگر ز آن درم برنخیزد غبار
هوش مصنوعی: اگر من به خاک تبدیل شوم و بر خود خاک بر افروزم، دیگر از من هیچ نشانه‌ای باقی نخواهد ماند.
فرستادن پیک و قاصد بسم
فرستادمش وز عقب می‌رسم
هوش مصنوعی: من پیامی فرستادم و خودم هم از پشت سر به زودی می‌رسم.
سخن را بر اینگونه کوتاه کرد
پس آن نامه با پیک همراه کرد
هوش مصنوعی: وی گفت و گو را به طور مختصر انجام داد و سپس آن نامه را به همراه پیک فرستاد.
سر زلف شب را چو برتافت روز
کلید در بسته را یافت روز
هوش مصنوعی: وقتی شب به پایان می‌رسد و روز آغاز می‌شود، رازهای پنهان که به مانند درهای بسته بودند، به تدریج آشکار می‌شوند و روشنایی روز به آن‌ها راه می‌یابد.
چو مهر فلک دید شادی شب
بشادی بخندید در زیر لب
هوش مصنوعی: وقتی ماه آسمان شادی شب را مشاهده کرد، در دل خود به آرامی لبخند زد.
از آن پس بسیج سفر کرد ماه
شب و روز پیمود چون ماه راه
هوش مصنوعی: پس از آن، ماه به سفر پرداخت و در شب و روز مسیر را مانند ماه طی کرد.
روان شد به اسبی چو باد بهار
که بر وی نشیند نسیم تتار
هوش مصنوعی: روح او به مانند باد بهاری به سوی اسبی روان شد که نسیم خنک و خوشایند بر آن می‌وزد.
جهنده براقی چو برق یمان
رونده سمندی چو آب روان
هوش مصنوعی: مثل آذرخش درخشانی که به سرعت حرکت می‌کند، مانند اسبی شتابان و سریع که همچون آب روان در حرکت است.
گه از تیزیش کند می‌گشت فهم
گه از رفتنش باز می‌ماند و هم
هوش مصنوعی: گاهی اوقات به خاطر تیزهوشی‌اش به درس و فهمیدن مطالب می‌پرداخت، و گاهی اوقات هم به خاطر رفتنش از یادگیری و درک آن‌ها بازمی‌ماند.
به کهسار چون ابر خوش بر شدی
نه ز آن ابر کز خوی تنش تر شدی
هوش مصنوعی: چون ابر دلربا بر فراز کوه‌ها آمدی، نه به خاطر آن ابر که به واسطه سرما و رطوبت بدنش خیس شده‌ای.
به زیر آمدی همچو سیل از زبر
نبودی ز سیرش زمین را خبر
هوش مصنوعی: به زیر آمدی مانند سیل که از بالا می‌ریزد، اما زمین از جریان آن هیچ اطلاعی ندارد.
گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار
گهش فرش و بالین ز خارا و خار
هوش مصنوعی: گاهی اوقات عطر و بوی خوشی از او می‌آید و گاهی دیگر در میان گرد و غبار به سر می‌برد. در برخی لحظات، فرش و بالینش زیبا و شاداب است و در لحظاتی دیگر، احساس درد و سختی می‌کند.
گمان برد کان خار و خارا مگر
ز چینی حریر است و گل نرمتر
هوش مصنوعی: شخصی تصور می‌کند که آن خار و خارا، چیزی جز پارچه ابریشمی چینی و گلی نرم نیست. این به این معناست که او دچار توهم و خطای درک شده است و آنچه را که باید مخروطی و خشن ببیند، به صورت لطیف و زیبا تصور می‌کند.
گهی بود بر پشت ماهیش جای
گهی سود بر تارک ماه پای
هوش مصنوعی: گاهی بر پشت ماهی، جایی وجود دارد و گاهی بر اوج ماه، پایی قرار دارد.
بیامد چنین تا به درگاه شاه
پذیره شدندش سراسر سپاه
هوش مصنوعی: او به دربار شاه آمد و تمام سپاه او را استقبال کردند.
فرو آمد و رفت در بارگه
زمین را ببوسید در پیش شه
هوش مصنوعی: فرو آمد و رفت در حضور شاه و زمین را به خاطر او بوسید.
چو نرگس سر افکنده از شرم پیش
ز روی شهنشاه و از کار خویش
هوش مصنوعی: زمانی که نرگس، به خاطر شرم و حیا، سرش را پایین می‌اندازد، این کارش مانند زمانی است که در حضور پادشاه، از کارهای خود احساس شرم کرده است.
بزرگان درگاه برخاستند
به پوزش زبان را بیاراستند
هوش مصنوعی: بزرگان و افراد مهم در آنجا ایستادند و برای عذرخواهی، زبان خود را زیبا و مؤدبانه بیان کردند.
که شاها کمین بنده شهریار
برین آستان آمد امیدوار
هوش مصنوعی: به درگاه پادشاهی آمدم و با امید و آرزو، خود را در پیشگاه بزرگوار تو قرار دادم.
گرش می‌کشی بیش ازینش سزاست
وگر جرم بخشی طریق شماست
هوش مصنوعی: اگر او را بیشتر از این بخواهد، سزاوار این است و اگر خطایی از شما سر می‌زند، راهش همین است.
گر از ما نه عصیان پدید آمدی
کجا عفو شاهان پدید آمدی
هوش مصنوعی: اگر ما سرپیچی نکرده بودیم، چگونه بود که بخشش شاهان پدید می‌آمد؟
به خود کار خود را تبه می‌کنیم
به امید عفوت گنه می‌کنیم
هوش مصنوعی: ما به خاطر انتظار بخشش از تو، کارهای خود را خراب می‌کنیم.
به پیش آمد آنگه صنم شرمناک
به عادت ببوسید صد جای خاک
هوش مصنوعی: در اینجا، معشوق با شرم و حیایی خاص، به طور عادی و به خجالت از زمین، صد بار بوسه می‌زند. این عمل نشان‌دهنده‌ی عشقی عمیق و اعجاب‌آور است که با لطافت و حساسیت انجام می‌شود.
در انداخت خود را به پایش چو موی
بغلتید بر خاک مانند گوی
هوش مصنوعی: او خود را به پای محبوب انداخت و مثل مویی که بر زمین می‌غلتد، به خاک افتاد.
چو برخاست چون گرد از خاک راه
بزد دست در دامن پادشاه
هوش مصنوعی: زمانی که او بلند شد و مانند گرد و غبار از خاک راه برخاست، دستی به دامن پادشاه زد.
که گر رنجشی بر دل است از منت
وزین گر غباری است بر دامنت
هوش مصنوعی: اگر در دل رنجش یا کدورتی از کسی وجود دارد، به خاطر لطف و رحمت اوست. و اگر کمی گرد و غباری بر لباس تو نشسته، به خاطر آن محبت است.
به یکبار دامن بیفشان ز من
خطا رفت خاطر مرنجان ز من
هوش مصنوعی: یکبار دامن خود را از من دور کن، زیرا خطا کردم و بی‌جهت خاطر تو را آزردم.
به خود بر تن خود جفا کرده‌ام
خطا کردم آری خطا کرده‌ام
هوش مصنوعی: من به خودم آسیب رسانده‌ام و در این کار اشتباه کرده‌ام. بله، واقعاً اشتباه کرده‌ام.
خطایم بپوشان که آمد تو را
فزون ملک عفو از بسیط خطا
هوش مصنوعی: اشتباهات مرا بپوشان که تو صاحب قدرت عفو و بخشش بیشتری هستی.
ملک بازش از خاک ره بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
هوش مصنوعی: فرشته با دقت و احترام، از زمین او را به آسمان برد و سرش را بوسید و در آغوش کشید.
نخستین بپرسید کای ماه من
تو خود چونی از رنج آمد شدن؟
هوش مصنوعی: ابتدا از تو می‌پرسم، ای ماه من، تو چگونه‌ای که این همه رنج را تحمل کرده‌ای و به اینجا رسیده‌ای؟
ز سختی نباید نمودن عتیب
که باشد جهان را فراز و نشیب
هوش مصنوعی: نباید از سختی‌ها و مشکلات ناراحت شد، زیرا زندگی همواره بالا و پایین‌هایی دارد.
وجود تو را منت از دادگر
که دیدم به خیر و سلامت دگر
هوش مصنوعی: وجود تو را من از خوبی و سلامت دادگر دیدم و به همین خاطر به وجودت افتخار می‌کنم.
چو از مجلس عام برخاستند
نشستند و بزمی آراستند
هوش مصنوعی: وقتی که جمعیت عمومی از اجتماعات بیرون رفتند، آنها نشسته و جشنی را برپا کردند.
لب ساقیان گشت خندان چو جام
خم و چنگ را پخته شد کار خام
هوش مصنوعی: لب‌های ساقیان با شادی و خنده پر شده است، زیرا کار خام به دلنشینی و زیبایی گلاب و موسیقی در آمده است.
به مجلس ره چنگ دادند باز
شد از پرده غیب کارش بساز
هوش مصنوعی: به مجلس رفتند و باب تازه‌ای گشودند و کارهای او از عالم غیب به نمایش درآمد.
نی و نای را باد شاهی دمید
دف بی‌نوا را نوائی رسید
هوش مصنوعی: باد سلطنتی در نی و نای دمید و صدای نوینی به دف بی‌صدا رسید.
دل عود را باز بنواختند
به مجلس مقامی خوشش ساختند
هوش مصنوعی: دل را چون عود نوازش کردند و در جمعی خوش، لحظه‌ای دل‌انگیز را ایجاد کردند.
برآورد خوش نازکان را شراب
به رقص اندر آوردشان چو رباب
هوش مصنوعی: شراب باعث شده است که نازنینان به وجد بیایند و مثل رباب به رقص درآیند.
ملک گفتش ای نازنین یار من،
چنین سیر گشتی ز دیدار من؟
هوش مصنوعی: فرشته گفت: ای محبوب نازنین من، چرا اینقدر دور از من گشته‌ای و از دیدنم دوری کرده‌ای؟
چه دیدی ز گرمی و سردی من،
که رفتی چو گل ناگهان از چمن؟
هوش مصنوعی: چه دلیلی داشت که به خاطر حال و هوای من رفتی، مانند گل که ناگهان از باغ جدا می‌شود؟
ترا نیک‌تر دیدم از چشم خود
چرا دور کرد از منت چشم بد
هوش مصنوعی: من تو را زیباتر از آنچه که در ذهن خود می‌پنداشتم دیدم، پس چرا چشمت به من دور شد و مرا از نگاه بد دور کرد؟
به روی تو خوش بود احوال من
برفتی و بر هم زدی حال من
هوش مصنوعی: حالت و روحیه‌ام زمانی خوب بود که در کنار تو بودم، اما اکنون که رفتی و از هم جدا شدیم، حال و روزم به هم ریخته است.
چه گویم ز هجر تو بر جان چه رفت
ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت
هوش مصنوعی: نمی‌دانم چگونه توصیف کنم که جدایی تو چه بلایی بر جانم آورده است؛ چون هر چه بگویم، فایده‌ای ندارد و آنچه گذشته، دیگر از دست رفته است.
همین به که باشیم امروز شاد
ز کار گذشته نیاریم یاد
هوش مصنوعی: بهتر است امروز را شاد باشیم و به خاطرات و مشکلات گذشته فکر نکنیم.
سر شمع مجلس ز می گرم بود
ز گرمی درآمد زبان را گشود
هوش مصنوعی: در جلسه‌ای که پر از شوق و لذت بود، وجود شمع باعث گرمی و نشاط شد و این شوق، به قدری زیاد بود که زبان‌ها به صحبت و بیان احساسات آزاد شدند.
که شاها مرا نیست حد جواب
بگویم اگر شاه بیند صواب
هوش مصنوعی: من به اندازه‌ای نیستم که به سوالات شاه پاسخ دهم، مگر این‌که خود او صلاح بداند.
فرو بردن زهر به پیش من
که بردن فروگاه گفتن سخن
هوش مصنوعی: در حضور من، نوشیدن زهر به معنای پذیرش خطر و دشواری است، همان‌طور که در گفتگو و بیان حقایق به زبان آوردن موضوعات سخت و سنگین می‌تواند چالش‌برانگیز باشد.
اگر می‌برم این سخن را فرو
مثال صراحی بود با سبو
هوش مصنوعی: اگر این سخن را به دل نمی‌زنم، به مانند ظرفی هست که محتویاتش را خالی کرده‌ام.
راحی به خم گفت کای خم نخست
سبو خورد خون تو هست این درست
هوش مصنوعی: خم به رفیقش گفت: ای خم، نخستین بار که سبو را نوشیدم، این درست است که خون تو در آن است.
سبو راستی تلخ دادش جواب
که در گردن تو است خون شراب
هوش مصنوعی: سبو به درستی جواب داد که این عمده مشکل در گردن توست و علت آن خون شراب است که در آن وجود دارد.
بلورین صراحی چو آب از سبو
فرو برد چون گشت روشن بر او
هوش مصنوعی: جام بلورین، به مانند آب، از ظرف پایین می‌ریزد و زمانی که نور بر آن تابیده می‌شود، روشن و نمایان می‌گردد.
اگر چه صراحی سخن گوی بود
ولیکن به غایت تنک روی بود
هوش مصنوعی: اگرچه ظرف شراب، گویای دل‌ها بود، اما به شدت نازک و شکننده بود.
بدان کو فرو داشت کرد این سخن
به گردن فرو آمدش خون دن
هوش مصنوعی: کسی که این سخن را به دوش می‌کشد، خون خود را به گردن دارد.
چو وقت جواب سخن در گذشت
نمی‌باشد آن قول را بازگشت
هوش مصنوعی: زمانی که وقت پاسخ دادن به سخنی سپری شود، دیگر آن سخن قابلیت بازگشت ندارد.
خموشی به وقت حکایت مکن
مکن هیچ وقت خموشی سخن
هوش مصنوعی: در زمان روایت داستان، سکوت نکن و هرگز در این شرایط سکوت نداشته باش.
خموشی گزیدن به وقت جواب
خطادیده‌اند اهل صوب صواب
هوش مصنوعی: در زمان پاسخ‌گویی، سکوت اختیار کردن، نشان‌دهنده‌ی درک و آگاهی از خطاهای انسان‌هاست. افراد با خرد و مروت به خوبی می‌دانند که در مواقع دشوار، بهتر است آرامش خود را حفظ کنند.
از آن بارگه شاه بیرون مرا
اگر کردی و ریخت خون مرا
هوش مصنوعی: اگر مرا از آن کاخ شاه بیرون کنی و خونم را بریزی، نتیجه‌ای ندارد.
بدینم خجالت کجا ماندی
که در مجلسم بی‌وفا خواندی
هوش مصنوعی: می‌خواهم بدانم خجالت کجا رفته است که در جمع ما بی‌وفایی کردی و به من توجه نکردی.
ملک قول آن سرو دانست راست
که می‌دید کز پای تا سر وفاست
هوش مصنوعی: ملک متوجه شد که آن سرو، به درستی وفادار است، چون او را از سر تا پایش می‌دید.
بدان معترف شد که بد کرده‌ام
بدی با دل و جان خود کرده‌ام
هوش مصنوعی: به این اعتراف کردم که کار نادرستی انجام داده‌ام و این کار را با تمامی وجودم کرده‌ام.
بدستت کنم توبه افزون ز حد
بدی گفتم استغفر الله ز بد
هوش مصنوعی: من به تو می‌گویم که توبه‌ات را از روی بدی‌ها بیشتر از حد معمول انجام دهی، چون من خودم گفتم که از بدی‌ها سپاسگزارم و از خداوند طلب بخشش کردم.
بیا پیش تا ز آن لب چون نبات
دهان را بشویم به آب حیات
هوش مصنوعی: بیایید نزد هم تا از آن لب شیرین، دهان را با آب زندگی پاک کنیم.
صنم چون شنید این سخن شاد گشت
درونش ز بند غم آزاد گشت
هوش مصنوعی: عشق حقیقی به او رسید و دلش شاد شد. او از غم‌ها و دردهایش رهایی یافت.
بیامد به پای ملک در فتاد
ملک بوسه‌اش بر سر و چشم داد
هوش مصنوعی: مَلک به درگاه خداوند آمد و آنجا به زمین افتاد و بوسه‌ای بر سر و چشمان او زد.
می لعل خوردند تا گاه شام
چو شد جام مغرب ز می لعل فام
هوش مصنوعی: در زمان غروب، وقتی که رنگ قرمز می‌خوردن، به جام‌هایی از شراب با رنگ لعلین (قرمز) نگاه می‌کردند.
سر ماهرویان مجلس به خواب
ز مستی فرو رفت چو آفتاب
هوش مصنوعی: چهره‌ی زیبا و دلربای مجلسی به خواب رفته است و این خواب به خاطر مستی و شوقی است که پیدا کرده است، مانند آفتابی که در افق غروب می‌کند.
سوی کاخ خود هر یکی را به دوش
کشیدند می در سر و رفته هوش
هوش مصنوعی: هر کس را به سمت کاخ خود بردند، چنانکه مشغول نوشیدن شراب شدند و حالت خود را فراموش کردند.
چنین بودشان مجلس آراستن
به می روز و شب کام دل خواستن
هوش مصنوعی: آن‌ها در مجالس جشن و شادمانی، روز و شب به نوشیدن شراب و خوشی مشغول بودند و به دنبال خشنودی و رضایت دل بودند.
سپیده‌دم آن دم که ساقی هور
می لعل دادی به جام بلور
هوش مصنوعی: صبحگاهان، زمانی که ساقی شراب قرمزی را به جام بلوری تقدیم کرد.
شراب صبوحی صنم خواستی
به می بزم عشرت بیاراستی
هوش مصنوعی: تو خواستی که با شراب صبحگاهی، معشوقه‌ات را به می، جشن شادی تزئین کنی.
ملک داغ سودای آن ماه چهر
کشیده کشیدی می از جام مهر
هوش مصنوعی: ملک از عشق آن ماه زیبا دچار ناراحتی شده و می‌خواهد از جام محبتش نوشیدنی بنوشد.
در آمیختندی به هم راح و روح
کشیدندی از نیل داغ صبوح
هوش مصنوعی: آنها به هم می‌پیوندند و از روح و جان یکدیگر لذت می‌برند و از نیل سوزان صبحگاهی بهره می‌برند.
سهی سرو چون گشتی از باده مست
بر افشاندی پای کوبنده دست
هوش مصنوعی: سرو زیبا، وقتی که از نوشیدنی مسرور شدی، با شوق و شعف دست‌هایت را به رقص درآوردی.
بر هر سوی کو میل کردی به ناز
بر آن سو کردی دل و جان و نماز
هوش مصنوعی: هر جا که با ناز و الفت می‌روی، دل و جان و نیایش خود را نیز به آن سو می‌افکنید.
چو رفتی، برفتی دل و جان روان
چو باز آمدی آمدی باز جان
هوش مصنوعی: وقتی که تو می‌روی، دل و جانم نیز می‌روند. هنگامی که برمی‌گردی، جانم دوباره به من برمی‌گردد.
گه رفتنش دل برفتی ز شست
چو باز آمدی، آمدی دل به دست
هوش مصنوعی: گاهی که می‌رفت، دل را به یادش می‌بردم؛ ولی وقتی برمی‌گشت، دوباره دل را به دست می‌آوردی.
بدستان چو او پایکوبان شدی
ز حیرت جهان دست بر هم زدی
هوش مصنوعی: هنگامی که او با دستانش شروع به پایکوبی کرد، از تعجبی که در جهان داشت دست‌هایش را به هم کوبید.
به هر آستین کو برافشاندی
ملک دامنی گوهر افشاندی
هوش مصنوعی: هر کسی که در جایگاه و مقام بالایی قرار می‌گیرد، به نوعی شایستگی و ارزش‌هایی را با خود به همراه دارد.
ز رامشگران بانگ و فریاد خاست
ز جان زینهار و ز دل داد خواست
هوش مصنوعی: از نوازندگان صدای شادی و شادی بلند شد و جان با تمام وجود از دل درخواست کمک کرد.
چنین عیش کردند با یکدگر
حسد برد گیتی بر ایشان مگر
هوش مصنوعی: آنها با هم زندگی خوشی داشتند و از یکدیگر لذت می‌بردند، اما دنیا به خاطر حسادت، از آرامش آنها را گرفت.
جهان را همه وقت این رسم و خوست
که چون جمع بیند میان دو دوست
هوش مصنوعی: جهان همیشه این گونه است که وقتی دو دوست کنار هم می‌آیند، حال و هوای آن‌ها و جمعی که ایجاد می‌شود، تغییر می‌کند.
کند هردو را شادی و اندوه و غم
به تیغ جدایی ببرد ز هم
هوش مصنوعی: این دو نفر، هر یک به نوعی از شادی و غم رنج می‌برند و فاصله و جدایی آنها را از یکدیگر جدا می‌کند.
به فراش فرمود یک روز شاه
که بر روی صحرا زند بارگاه
هوش مصنوعی: روزی شاه به خدمتکارش دستور داد که در وسط صحرا دژی بسازد.
سر و سرکشان را همه گرد کرد
ز جام بلورین می لعل خورد
هوش مصنوعی: سر و افرادی که در حال طغیان هستند، همگی گرد هم آمدند و در حال نوشیدن شراب از پیمانه‌ای شفاف و بلورین هستند.
نگارش ستاده در آن انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
هوش مصنوعی: نگارش زیبا و دلنشین آن فرد در آن جمع، مانند سرو بلند و خوش قد و قامت در میان باغی پر از گل و گیاه است.
گهی داشتی جام می شاه را
گهی بر مغنی زدی راه را
هوش مصنوعی: گاهی از شراب شاهانه نوشیدی و زمانی هم به مغنی اشاره کردی و به او راه نشان دادی.
گهی نکته خوش در انداختی
دل مجلس از غم بپرداختی
هوش مصنوعی: گاهی اوقات نکته‌ای زیبا و شیرین بیان می‌کردی که دل مجلس را شاد می‌کرد و از غم‌ها می‌رهاند.
چو از روز یک نیمه اندر گذشت
سر سرفرازان ز می گرم گشت
هوش مصنوعی: زمانی که نیمه روز سپری شد، سران سرفراز که در حال نوشیدن می بودند، احساس گرما کردند.
ز گیلان فرستاده‌ای در رسید
که فرمانده‌اش سر ز فرمان کشید
هوش مصنوعی: از گیلان خبر رسیده که فرمانده‌اش از اطاعت فرمان سر باز زده است.
ز طاعت برون برد یکباره سر
ز بیداد ویران شد آن بوم و بر
هوش مصنوعی: به خاطر نافرمانی، سرپیچی از اطاعت باعث شد که یک‌باره سرزمین ویران شود و نابود گردد.
به جان نیست ایمن از او هیچکس
ایا شاه ایران، به فریاد رس
هوش مصنوعی: هیچ‌کس از او در امان نیست، ای پادشاه ایران، به ما کمک کن.
زمانی در اندیشه شد شهریار
دگر باره می‌خواست از میگسار
هوش مصنوعی: یک بار دیگر، پادشاه در حال فکر کردن بود و دوباره تصمیم داشت از شراب‌فروشی چیزی بخواهد.
که امروز روز نشاط است و بزم
نشاید به بزم اندرون یاد رزم
هوش مصنوعی: امروز روز شادی و خوشحالی است و مناسب نیست که در این جشن، به یاد جنگ و جدل بیفتیم.
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
ببینیم تا چیست روی صواب؟
هوش مصنوعی: وقتی که فردا خورشید از پس کوه‌ها طلوع کند، ببینیم که چه چیزی درست و مناسب است.
دگر روز گردنکشان را بخواند
حکایت در این باب بسیار راند
هوش مصنوعی: در روز دیگر، داستان و وقایع زیادی درباره گردنکشان و رفتارشان گفته خواهد شد.
سران سپهدار برخاستند
اجازت به عرض سخن خواستند
هوش مصنوعی: فرماندهان و سرداران قوای نظامی برخاستند و خواستند که برای بیان سخنان خود اجازه بگیرند.
که شاها کسی جنگ گیلان نکرد
که آن جایگه نیست جای نبرد
هوش مصنوعی: فرمانروایان، کسی را به جنگ گیلان نفرستادند؛ زیرا آنجا مکان مناسبی برای نبرد نیست.
نکرده است کس عزم این رزم جزم
نخست است فکرت دگر باره رزم
هوش مصنوعی: هیچ کس تاکنون تصمیم جدی برای این نبرد نگرفته است. این نخستین بار است که اندیشه به جنگ دوباره می‌اندیشد.
به هرکاری اندیشه باید نخست
همه کار از اندیشه آید درست
هوش مصنوعی: برای هر کاری ابتدا باید فکر کرد، زیرا تمام کارها از تفکر صحیح نشأت می‌گیرد.
چو گردنکشان را صنم دید سست
بدانست کز چیست، رنجید چست
هوش مصنوعی: وقتی گردنکشان به تمثال زیبایی نگاه کردند، احساس کردند که این تصویر به خاطر چیست و به شدت ناراحت شدند.
به شاه جهان گفت ای پادشاه
به کام تو بادا همه سال و ماه
هوش مصنوعی: به پادشاه جهان گفته می‌شود که امید است هر سال و هر ماه، خوشبختی و کامیابی همراه تو باشد.
چو قسم من است این همه گنج و بزم
چرا دیگری را رسد رنج رزم؟
هوش مصنوعی: چرا وقتی که من به این همه دارایی و خوشگذرانی دست یافته‌ام، باید دیگری برای جنگ و رنج دچار زحمت شود؟
چو صافی این باده من می خورم،
بود دردی‌اش نیز هم درخورم
هوش مصنوعی: من این شراب را مانند یک نوشیدنی خالص و زلال می‌نوشم و می‌دانم که درد و رنج آن نیز برای من مناسب است.
به اقبال داری پیروزگر
من این رزم را بسته دارم کمر
هوش مصنوعی: من به شکرانه‌ی موفقیت خود در این نبرد، کمربند خود را محکم بسته‌ام.
ملک را موافق نیامد سخن
ولیکن ستودش در آن انجمن
هوش مصنوعی: حرفی که زده شد با نظر پادشاه هماهنگ نبود، اما باز هم او را در آن جمع تحسین کردند.
چو خالی شد از سروران بارگاه
شهنشاه گفت ای دل افروز ماه
هوش مصنوعی: وقتی که بزرگانی که در بارگاه پادشاه بودند، کنار رفتند، پادشاه به دل روشن و تابناک خود گفت: ای ماه!
تو دانی که امروز در انجمن
چه گفتی به قصد دل و جان من؟
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که امروز در جمع چه گفتی که دل و جان مرا تحت تأثیر قرار داد؟
تو قصد سر دشمنان می‌کنی
و یا بیخ عمر مرا می‌کنی؟
هوش مصنوعی: آیا تو به فکر حمله به دشمنان هستی یا این که به عمر من آسیبی می‌زنی؟
شکر لب به گفتار بگشاد لب
که شاها نگفتم سخن بی‌سبب
هوش مصنوعی: شکر لب به جمله‌ای گشوده شد که ای شاه، من هیچ‌وقت سخن بی‌دلیلی نگفتم.
بر آنند ایشان که در کارزار
نمی‌آید از دست من هیچ کار
هوش مصنوعی: آنها می‌خواهند در میدان نبرد هیچ اقدامی از من برنیاید.
مرا بلبلی در گلستان بزم
شمارند و خود را عقابان رزم
هوش مصنوعی: در باغی شگفت‌انگیز، مرا مانند یک بلبل زیبا و شاداب می‌دانند، در حالی که خود را همچون عقابی قهرمان و جنگجو می‌شمارند.
برآنم که ایشان کیانند و من کیستم
بر این در عزیز از پی چیستم
هوش مصنوعی: من در تلاش هستم که بفهمم آن‌ها چه کسانی هستند و من در برابر آن‌ها چه موقعیتی دارم. در این درگاه باارزش به دنبال چه چیزی هستم؟
شهنشه دژم شد ز گفتار او
فرومانده در کار و کردار او
هوش مصنوعی: پادشاه از حرف‌های او ناراحت شد و در عملکرد و منش او دچار سردرگمی گشت.
بدو گفت کای یار جانی من
مجو تلخی زندگانی من
هوش مصنوعی: به او گفت: ای یار عزیز من، تلخی‌های زندگی‌ام را از من دور کن.
نشد حاصل از داغ هجرم فراغ
چرا می‌نهی بر سر داغ،داغ؟
هوش مصنوعی: نمی‌توانم از درد جدایی آرامش بگیرم، چرا بر سر این زخم کهنه مجدد زخم می‌زنی؟
مرو از برم برگ دوریم نیست
ز تو احتمال صبوریم نیست
هوش مصنوعی: از کنار من نرو؛ دوری از تو برایم ممکن نیست و طاقت دوری را ندارم.
تو بی من توانی به هر حال زیست
مرا نیست ازین دستگه چاره نیست
هوش مصنوعی: تو می‌توانی بدون من زندگی کنی، اما من هیچ راهی برای کنار آمدن با این وضعیت ندارم.
اگر ز آنکه رای تو خواهد چنین
مرا نیست رای دگر غیر از این
هوش مصنوعی: اگر تو چنین می‌خواهی، دیگر کسی نمی‌تواند رأی و نظر دیگری داشته باشد.
سپاه م و ملک من ز آن تست
همه کشور من به فرمان تست
هوش مصنوعی: نیروهای من و حکومت من از آن توست، همه سرزمین من تحت فرمان توست.
بخواه آنچه می‌خواهی از خواسته
ز مردان و اسبان آراسته
هوش مصنوعی: بخواه هر چه که می‌خواهی، اما با دقت و آراستگی، مثل خواسته‌های مردان و اسبان.
صنم روی مالید بر روی خاک
شهنشاه را گفت: روحی فداک!
هوش مصنوعی: دلبر زیبا روی خود را بر خاک پادشاه گذاشت و گفت: جانم فدای تو!
ملک نیز چون دید که آن نیکخواه
سخن را نمی‌گوید الا به راه
هوش مصنوعی: وقتی ملک دید که آن نیکوخواه فقط در مسیر درست و با رعایت انصاف صحبت می‌کند، تصمیم گرفت که رفتار او را مورد توجه قرار دهد.
به ناچار فرمود تا سرکشان
همه نامداران و لشکرکشان
هوش مصنوعی: به اجبار دستور داد تا همه سرسختان و ناموران لشکری را جمع کنند.
سراپرده از شهر بیرون برند
درفش همایون به هامون برند
هوش مصنوعی: پرچم باشکوه را از شهر بیرون می‌برند و به سمت هامون می‌برند.
سحرگه که زد خسرو آسمان
سراپرده صبح بر خاوران
هوش مصنوعی: صبح زود که خسرو آسمان، پرده صبح را بر سمت شرق برمی‌افرازد.
بینداخت شب خیمه‌های سیاه
زد از زر فلک فلکه بارگاه
هوش مصنوعی: شب به گونه‌ای تاریک و سنگین بر افراشته شد که گویی خیمه‌های سیاه بر افراز شده‌اند و از آسمان، سپیده‌دمی که به طلا می‌درخشد، مانند یک حلقه زیبا نمایان می‌شود.
ببستند بر پیل روئینه خم
دمیدند دم در دم گام دم
هوش مصنوعی: یعنی بر سر فیل بزرگ پارچه‌ای کشیدند و هر بار که دم آن را به سمت زمین می‌کشیدند، به آرامی و با احتیاط گام‌هایی برمی‌داشتند.
از آواز کوس و دم کره نای
برآمد دل کوه خارا ز جای
هوش مصنوعی: از صدای طبل و نواهای نی، دل کوه سخت و استوار از جای خود بلند شد و به حرکت درآمد.
درفش درفشان برافراختند
ز هر سو سپاهی برون تاختند
هوش مصنوعی: پرچم درخشان را بلند کردند و از همه طرف نیروها به سوی دشمن شتافتند.
هنرمند مردان با برگ و ساز
سر جعبه‌ها را گشادند باز
هوش مصنوعی: هنرمندان با مهارت و خلاقیت خود، درب جعبه‌ها را باز کردند و به زندگی و زیبایی‌های آن جان بخشیدند.
ز پولاد خفتان و آهن کلاه
بیاراست از پای تا سر سپاه
هوش مصنوعی: پوشش جنگی از فولاد و کلاه آهنی بر تن کن، از سر تا پای سپاه را آماده کن.
در آمد ز هر سو سپه فوج فوج
زمین شد چو دریای چین پر از موج
هوش مصنوعی: از هر سو سپاهیان در حال آمد و رفت هستند و زمین مانند دریای چین پر از موج می‌شود.
ز نیزه زمین چون نیستان شده
دلیران چو شیران غران شده
هوش مصنوعی: به دلیل فراوانی نیزه‌ها، زمین مانند نیستانی گشته و دلیران چون شیران خشمگین و شجاع شده‌اند.
سپهدار خوبان خیل ختن
به هر سو خرامان در آن انجمن
هوش مصنوعی: در این جمع، فرمانده نیکان از ختن به هر سوی در حال حرکت است.
به زیر اندرش نقره خنگی چو آب
چو بر پشت صبح دمان آفتاب
هوش مصنوعی: در زیر سایه‌اش، نقره‌ای درخشان مانند آب به نظر می‌رسد، همان‌طور که خورشید در صبح زود بر زمین می‌تابد.
ز بس کوهه زین مرکب سوار
تو گفتی پلنگ است در کوهسار
هوش مصنوعی: طوری سوار بر این اسب هستی که به نظر می‌رسد در دل کوهستان، مانند پلنگی قوی و چابک به نظر می‌رسی.
همی تاخت در جامه آهنین
چو تابنده گوهر ز پولاد چین
هوش مصنوعی: خیلی سریع و با قدرت در زره‌ای آهنین حرکت می‌کند، مانند درخشندگی جواهر که از فولاد ساخته شده است.
میانی ز چشم تصور نهان
درآویخته خنجری ز آن میان
هوش مصنوعی: چشمی که در خیال می‌بیند، خنجری پنهان را در دل خود نگه داشته است.
چو یک قطره آب اندر آمیخته
چو کوهی به مویی درآویخته
هوش مصنوعی: وقتی یک قطره آب با چیزی ترکیب می‌شود، مانند این است که کوهی به یک مویی آویزان شده باشد. این تصویر نشان می‌دهد که اندازه و اهمیت آن دو چیز به طور قابل توجهی متفاوت است.
شهنشه بیامد سپه بنگریست
چو گردون زمین را همه خیمه دید
هوش مصنوعی: شاه بزرگ به سپاه خود نگریست و مانند آسمان، همه جا را پر از خیمه‌ها دید.
سیاهی لشکر کرانی نداشت
کسی از شمارش نشانی نداشت
هوش مصنوعی: در این دنیا، هیچ‌کس نمی‌تواند به راحتی صفوف بی‌سر و سامان را بشمارد، زیرا هیچ نشانه‌ای از آن‌ها وجود ندارد.
به لشکر گه خویش چون بنگرید
لبش گشت خندان دلش می‌گریست
هوش مصنوعی: وقتی به سپاه خود نگاه کرد، لبخند بر لبش نشسته بود اما دلش از اندوه پر بود.
به دل گفت جان من است این جوان
که جان را فرستد بر دشمنان؟
هوش مصنوعی: به دل گفتم، این جوان که جان من است، چرا جان خودش را به دست دشمنان می‌سپارد؟
که کرد این که من در جهان می‌کنم؟
ز تن جان خود را روان می‌کنم
هوش مصنوعی: چه کسی است که در این دنیا کاری را که من انجام می‌دهم، انجام دهد؟ من جان خود را از بدن خارج می‌کنم.
مگر، این چنین کرد یزدان نصیب
که مه بیشتر وقت باشد غریب
هوش مصنوعی: آیا این‌گونه مقدر شده که خداوند، ماه را بیشتر اوقات در تنهایی و غربت قرار دهد؟
پس آن خسرو خاوری را براند
شکر پاره لشکری را بخواند
هوش مصنوعی: پس خسرو شرقی، با شکر نهار، لشکری را جمع کرد و به همرزمانش فراخوان داد.
بر آن لشکرش میر و سالار کرد
دل و گوش او پر ز گفتار کرد
هوش مصنوعی: او را به فرماندهی و رهبری سپاه گمارده است، و دل و گوش او را مملو از سخنان و حکمت‌های آموخته شده کرده‌اند.
که: رو، بخت پیروز یار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
هوش مصنوعی: امیدوارم که سرنوشت خوشی تو را همراهی کند و آرزوهایت در کنار تو تحقق یابد.
به هرجا که اسبت فراز آمده
دو اسبه ظفر پیشباز آمده
هوش مصنوعی: هر جا که اسبت بالاتر رفته، دو اسب پیروزی به استقبال تو آمده‌اند.
برای وداعش ملک در کنار
گرفت و ببارد خون در کنار
هوش مصنوعی: برای خداحافظی با او، پادشاهی به گوشه‌ای رفته و در کنار آن، اشک‌هایش مانند باران بر زمین می‌ریزد.
سپهدار بوسید پای ملک
بسی گفت در دل دعای ملک
هوش مصنوعی: یک فرمانده نظامی پای یک پادشاه را بوسید و در دل خود برای او دعا کرد.
روان شد وز آنجا ملک بازگشت
دگر باره با ناله دمساز گشت
هوش مصنوعی: روح از آن مکان جدا شد و دوباره به سوی ملک بازگشت و این بار با ناله‌ای موزون و همساز همراه شد.
دری بار بر شادمانی ببست
چو یعقوب با بیت احزان نشست
هوش مصنوعی: دری دوباره به روی شادی‌ها بسته شد، همان‌طور که یعقوب با غم‌ها و اندوه‌هایش نشسته بود.
به غیر از غم یار چیزی نخورد
به جز وصل او آرزویی نکرد
هوش مصنوعی: غیر از غم محبوبش چیزی نخورده و هیچ آرزوی دیگری جز وصال او ندارد.
شبی صورت یارش آمد به پیش
به زاری همی گفت با یار خویش
هوش مصنوعی: شبی چهره معشوق به نزد او آمد و با حسرتی عمیق، با یار خود سخن گفت.
که ای جان من کرده از تن سفر
و یا روشنایی دور از نظر
هوش مصنوعی: ای جان من، آیا از بدن جدا شده‌ای یا اینکه نور دور از دید را درک کرده‌ای؟
کجایی و چونی و حال تو چیست؟
که بر حال من مرغ و ماهی گریست
هوش مصنوعی: کجایی و حال و حالت چگونه است؟ که به خاطر حال من، پرنده و ماهی هم گریه کرده‌اند.
به قصد عدو مرکب انگیختی
ولی خون احباب خود ریختی
هوش مصنوعی: با نیت دشمنی، مرکب خود را آماده کردی، اما در نهایت، خون عزیزان خود را بر زمین ریختی.
چنان است بر دشمنانت نظر
که از دوستان نیست هیچت خبر
هوش مصنوعی: دشمنانت به گونه‌ای به تو توجه دارند که از حال و احوال دوستانت هیچ اطلاعی ندارند.
ببخشای بر زندگانی من
بیا رحم کن بر جوانی من
هوش مصنوعی: لطفاً بر عمرم رحم کن و برای جوانیم دل بسوزان.
اگر دشمنت از دوستانت خبر
بیابد، بگوید به خون جگر:
هوش مصنوعی: اگر دشمنت از دوستانت آگاه شود، آن‌گاه باید به سختی دلت بسوزد.
به جانت که صبر و قرارم نماند
دگر طاقت انتظارم نماند
هوش مصنوعی: به جانت قسم که دیگر نتوانستم صبر کنم، طاقت انتظار را از دست داده‌ام.
اگر باز بینم جمالت دگر
نکردم جدا از وصالت دگر
هوش مصنوعی: اگر دوباره زیبایی تو را ببینم، دیگر نمی‌توانم از وصال تو جدا شوم.
نیارم زدن دم ز سوز درون
که می‌آید از سینه آتش برون
هوش مصنوعی: نمی‌توانم از احساسات درونم بگوم، زیرا آتش عشق و درد در قلبم می‌سوزد و این درد به‌راحتی بیان نمی‌شود.
بود شرح حالم نوشتن محال
در آیینه دل ببین روی حال
هوش مصنوعی: توصیف وضعیت من در کلمات ممکن نیست، اما می‌توانی در دل من نگاه کنی و حال مرا بشناسی.