گنجور

بخش ۱۱ - بوسه بر باد

‌سر نامه بنوشت نام خدای
خدای جهانداور رهنمای
رسانندهٔ عاشقان را به کام
رهانندهٔ بستگان را ز دام
نگارندهٔ گلشن لاجورد
برآرندهٔ گنبد سالخورد
فروزندهٔ شمع و ناهید مهر
فرازندهٔ طاق مینا سپهر
هزار آفرین باد بر جان تو
خداوند عالم نگهبان تو
ز چشم بدان ایزدت گوش دار
هوای غریبی تو را سازگار
همه ساله بخت تو بادا جوان
مبیناد باغ بهارت خزان
از این دامن از خود برافشانده‌ای
ز کام دل خود جدا مانده‌ای
ازین عاشق صادق مستهام
تو را می‌رساند دعا و سلام
اگر من حدیث فراقت کنم
و یا قصه اشتیاقت کنم
همانا که با تو نگوید رسول
دل نازک تو گردد ملول
قلم خواست تا شرح غوغای تو
نویسد، ولی سر سودای تو
کجا گنجد اندر زبان قلم؟
که بادا سیه، دودمان قلم!
میان من و تو ز دلبستگی
جدائی فزون کرد پیوستگی
کسی کز مراد دل خود جداست
اگر پادشاهی کند بینواست
تو دانی که من پادشائی خویش
بزرگی و کار و کیائی خویش
به یک سو نهادم گزیدم تو را
به خوناب دل پروریدم تو را
در آخر مرا خوار بگذاشتی
دل از من به یکباره برداشتی
برانم که پاداش من این نبود
خطائی اگر رفت، چندین نبود
کنون روز و شب دیده دارم به راه
که تا کی بر آید درخشنده ماه
شب تار هجران به پایان رسد
تن بی‌روایم به جانان رسد
دهم هر نفس بوسه بر پای باد
که باد آمد و بوی زلف تو داد
هر آن برق کان از دیارت جهد
دو چشم مرا روشنائی دهد
اگر ناله مرغم آید به گوش
بزاری ز جانم برآید خروش
که من دانم این ناله و آه سرد
نیاید به غیر از دلی پر ز درد
ندارم به غیر از خیالت هوس
مرادم به گیتی همین است و بس
شب و روز می‌خواهم از بی‌نیاز
که چندان امانم ببخشد که باز
ز روی توام خانه گلشن شود
به نور توام دیده روشن شود
بیا رحم کن بر جوانی من
ببخشای بر ناتوانی من
کنون از همه چیز باز آمدم
تو باز آ که من نیز باز آمدم
گرچه حدیث مرا نیست بن
مبادا که گردی ملول از سخن
حدیث ملولان فزاید ملال
پراکنده گوید پراکنده حال
در اندیشه شاه ناگه گذشت
که باید بساط سخن در نوشت
بر آن نامه بر مهر شاهی نهاد
بر آن ره نورد سخن سنج داد
سخندان محرم بریدی گزید
که با باد در چابکی می‌پرید
که این نامه، ای قاصد نامور
به آن قاصد جان مشتاق ببر
برید سخندان زمین بوسه داد
روالن گشت و افتاد در پیش باد
ز گرد ره آمد چو باد بهار
ره آوردی آوردش از شهریار
سهی سرو چون نامه شاه دید
روان جست چون باد و پیشش دوید
بر آن نامه بس در و گوهر فشاند
به گوهر چو چشم خودش در نشاند
سر و پای آن نامه را بوسه داد
ز دستش ستد نامه بر دل نهاد
همین کان سر نامه را باز کرد
ز مژگان گهر باری آغاز کرد
گشادش به صد ناز چون چشم یار
که صبحی گشاید ز خواب خمار
سواد حروفش پر از نور بود
بیاضش پر از در منثور بود
شکن بر شکن همچو زلف بتان
که در هر شکن داشت صد دل نهان
به سطری کز آن نامه می‌خواند ماه
به یک حرف می‌کرد صد بار آه
پشیمان از آن کرده خویش بود
پشیمانی آنگه نمی‌داشت سود
به خود بر تن خویش بیداد کرد
برین داستانی جهان یاد کرد
ازین پیش خوش طوطئی نغز گوی
به گفتار از اهل سخن برده گوی
قضا را بدست لطیفی فتاد
به گفتار نغزش دل و هوش داد
ز پولاد چین ساختش خانه‌ای
در آن خانه بنهاد هر دانه‌ای
برایش نبات و شکر می‌خرید
به خوشتر نباتیش می‌پرورید
حسد برد بر حال او روزگار
شدش لقمه عافیت ناگوار
به دل گفت چندین درین تنگنای
چرا باشم آخر بدین پر و پای؟
چه گفتم که بود آن سخن ناپسند
که هستم به زندان آهن به بند؟
فراخ است روزی و روی زمین
چه باشم در این خانه آهنین؟
چو این رای بد با خود اندیشه کرد
برون رفتن از جای خود پیشه کرد
به بومی شد آن طوطی بلهوس
که از بوم ناشناختش باز کس
نخوردی بجای برنج و شکر
بجز ریزه سنگ و خون جگر
متاعی که او داشت نخرید کس
سخن هر چه او گفت نشنید کس
چو حالش ز نعمت به محنت کشید
بجز بازگشتن طریقی ندید
به زحمت سفر کرد و راحت گذاشت
در آخر بدانست که اول چه داشت
بجائی که وقتت خوش است ای پسر
نمی‌بایدت کرد ز آنجا سفر
مکن دولت عافیت را رها
مینداز خود را به خود در بلا
مکن دست آز و هوس را دراز
به چیزی که بخشیده‌اندت بساز
اگر مور را آز کمتر بدی
چرا پایمال همه کس شدی؟
گل رفته از بوستان چون شنید
نسیم صبا از گلستان دمید
همی خواست کاید به باغ و بهار
ولی داشت از شرم در پای خار
به ناچار بشکست بازار خویش
دگر باره آن رنجش آورد به پیش
نه بر جای خود نازی آغاز کرد
سر قصه‌های کهن باز کرد
دوات و قلم و خواست آن مه چو تیر
ز مشک ختن زد رقم بر حریر
ستردی همه سرنوشت قلم
همی شست خونی به خون دم به دم
چو سطری نوشتی به خون جگر
صنم هم به مژگان خوناب تر
نخست آفرین کرد بر دادگر
بر آن آفریننده ماه و خور
که حسن رخ دلبران او دهد
هوی در دل عاشقان او نهد
کسی درنبندد دری کو گشود
ز کاری که کرد او پشیمان نبود
مه ارداشتی اختیاری به کف
نرفتی به برج و بال از شرف
کسی را جز او در میان نیست دست
از و دان جز او را مدان هرچه هست
ازو رحمت و فضل بادا نثار
شب و روز بر حضرت شهریار
خداوند دیهیم و تخت مهی
شهنشاه اقلیم فرماندهی
بر آرنده آفتاب از نیام
نماینده فر و احشام شام
به صبح حبیبان که آن روی تست
به شام غریبان که آن موی تست
به خاک کف پات یعنی سرم
که از خاک پای تو در نگذرم
کمین بنده برگرفته ز راه
رساننده بر واج خورشید و ماه
از آن پس که بر مه سر افراخته
به خاک سیاهش در انداخته
چو خورشید بودم منت در حضور
کنون ذره وارم ز خورشید دور
چو شاخ گیا کو نیابد هوا
چو ماهی که از آب گردد جدا
ز هجران روی تو پژمرده‌ام
تو باقی بمانی که من مرده‌ام
تو تا همچو ابرم برفتی ز سر
ز برگ رزان هر دمم خشکتر
مگر سایه‌ای بر سر آری مرا
دگر تازه‌ و تر برآری مرا
مرا جان برای تو باشد عزیز
وگرنه ملولم من از عمر نیز
به چشم تو می‌بندم از دیده خواب
همیشه خیال تو جویم در آب
به شب ناله‌ام بر ثریا رسد
ز مژگان سرشکم به دریا رسد
شبی نلتفت گر ز حالم شوی
ز صد ساله ره ناله‌ام بشنوی
اگر بی‌وفایند ارباب حسن
درین حسن روی مرا باب حسن
مخوان خوب را بی‌وفا کان خطاست
که خود پیش من حسن، حسن وفاست
سگ و بی‌وفا هر دو پیشم یکی است
مرا بی‌وفا خواندنت شرط نیست
نه کنج رفت بد عهد را سگ مخوان
که گر بشنود سگ بر آرد فغان
که سگ حق نعمت شناسد نکو
ولی هیچ حقی نمی‌داند او
شبی وقت گل بودم اندر چمن
می و شمع بودند شب یار من
شنیدم که پروانه با بلبلی
که می‌کرد از عشق گل غلغلی
همی گفت کاین بانگ و فریاد چیست؟
ز بیداد معشوق این داد چیست؟
چو بلبل شنید این، نالید زار
که من تیره روزم تویی بختیار
تو را بخت یار است و دولت رهی
که در پای معشوق جان می‌دهی
به روز من و حال من کس مباد
که یارم رود پیش چشمم به باد
بباید برآن زنده بگریستن
که بی‌یار خود بایدش زیستن
مرا زندگانی برای تو باد
اگر من بمیرم بقای تو باد
چو در نامه احوال خود باز راند
فرستاده شاه را پیش خواند
رخ و دیده مالید بر پای او
زر افشاند و گوهر به بالای او
سر نامه بوسید و پیشش نهاد
حکایت ز هر گونه می‌کرد یاد
که گر بر درش جای خود دیدمی
بر این نامه خود را بپیچیدمی
چو گرد آمدی با تو این خاکسار
بر آن درگر از من نبودی غبار
دگر بار گفتش که ای چاره ساز
مگیر از من خسته دل پای باز
تو می‌آیی و می‌روم زین سپس
که پیشم گرامی‌تری از نفس
به آمد شدت زنده است این بدن
گر آمد شدن کم کنی وای من
برو که آفریننده یار تو باد
خلاص من از رهگذار تو باد
از آن ماهر و قاصد اندر گذشت
چو با وزان شد در این پهن دشت
روان پشت بر آفتاب بهار
رخ آورد در سایه کردگار
چو برق دمان هر نفس می‌جهید
در و دشت و کهسار را می‌دوید
بیامد دوان تا در شهریار
چو خرم نسیمی به باغ بهار
چو بر تخت روی شهنشاه دید
تو گفتی که بر آسمان ماه دید
سریر شهنشاه را بوسه داد
زبان دعا و ثنا برگشاد
که شاها خدای تو یار تو باد
مرا دل اندر کنار تو باد
مرا آن نامه را پیش تختش نهاد
ملک برگرفت و بر آن بوسه داد
چو بگشود آن نامه را شاه سر
چو برگ سمن کردش از ژاله تر
ببارد بر سرخ گل اشک زرد
وزان سنبلستان خط آب خورد
چو پیغام کدش ز لب پیش او
نمک ریخت پندار بر ریش او
قرار و شکیب درونش نماند
زمانی مجال سکونش نماند
ز دل آتش دیگرش بر فروخت
در افتاد و اسباب صبرش بسوخت
هوای دلش آن سخن تازه کرد
همان عهد و مهر کهن تازه کرد
دگر باره زد رای کلک و دوات
دلش کرد سودای کلک و دوات
به نامه نوشتن قلم برگرفت
قلم وار سودایی از سر گرفت
بر آمد ز سوداش جان دوات
سیه شد همی دودمان دوات
قلم را ز سر بر تراشید پا
بنام خداوند بی‌انتها
چو دیباچه حمد حق شد تمام
شخنشاه کرد ابتدای سلام
سلامی که جان را روان می‌دهد
به بوی خوشش یار جان می‌دهد
سلامی که غلامیش باد بهار
سلامی سیاهیش مشک تتار
سلامی چو باد صبا در چمن
که خیزد ز برگ گل و نسترن
بر آن طلعت کامرانی من
بر آن حاصل زندگانی من
چو خورشید تابان مبارک نظر
چو صبح دلفروز فرخ اثر
نگار چگل، زبده آب و گل
چه آب و چه گل؟ سر به سر جان و دل
نیازم به دیدار توست آنچنان
که باشد تن بی‌روان را به جان
به روز غریبان بی‌رگ و جا
به سوز یتیمان بی‌دست و پا
به فریاد مظلوم در نیمه شب
به نومیدی جان رسیده به لب
کزین بیش در درد دوری مرا
مدارا مفرما صبوری مرا
همین دم دو اسبه شتابی مگر
وگرنه مرا در نیابی دگر
گذر کن که دوری به غایت رسید
نظر کن که وقت عنایت رسید
گرم هست عیبی بدان کم نگر
وگر رفت سهوی از آن درگذر
ز سوز دلم آتشی درگرفت
در افتاد و گیتی سراسر گرفت
نظامی که امروز حسن تو راست
بدان کز پریشانی حال ماست
از آن سرو است چنین سر فراز
که پروردش این جوی چشمم بناز
اگر نیستی در پی‌ات چشم من
تو نشناختی پایه خویشتن
تو این آبرو گر ز خود دیده‌ای
همانا که این قصه نشنیده‌ای

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ساوه‌سرا

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

‌سر نامه بنوشت نام خدای
خدای جهانداور رهنمای
هوش مصنوعی: در ابتدای نامه، نام خدا را نوشت؛ خدایی که جهان را می‌آفریند و راهنمایی است برای همگان.
رسانندهٔ عاشقان را به کام
رهانندهٔ بستگان را ز دام
هوش مصنوعی: کسی که عشق را به دل‌سوختگان می‌رساند و آن‌ها را به خوشی می‌آورد، همچنین توانایی نجات نزدیکان را از تنگناها و مشکلات دارد.
نگارندهٔ گلشن لاجورد
برآرندهٔ گنبد سالخورد
هوش مصنوعی: نویسندهٔ باغ آبی، کسی است که گنبد سال‌ها را به آسمان می‌برد.
فروزندهٔ شمع و ناهید مهر
فرازندهٔ طاق مینا سپهر
هوش مصنوعی: شمع و زیبایی‌های ناهید به نور افشانی می‌پردازند و طاق آسمان مانند ظرفی از مینا به وقار و زیبایی خود ادامه می‌دهد.
هزار آفرین باد بر جان تو
خداوند عالم نگهبان تو
هوش مصنوعی: هزاران تمجید و ستایش برای وجود تو باد، خداوند جهان حافظ و نگهدار تو باشد.
ز چشم بدان ایزدت گوش دار
هوای غریبی تو را سازگار
هوش مصنوعی: از چشم خداوند گوش‌دار، چرا که دلت به چیزهای غریبی می‌لرزد و تو را به سوی آن‌ها می‌کشاند.
همه ساله بخت تو بادا جوان
مبیناد باغ بهارت خزان
هوش مصنوعی: هر سال برای تو بختی جوان و شاداب باشد و نگذارید که بهار زندگی‌ات به پاییز برسد.
از این دامن از خود برافشانده‌ای
ز کام دل خود جدا مانده‌ای
هوش مصنوعی: از این دامن که به خود آویخته‌ای، به خاطر خواسته‌های درونی‌ات از خود دور شده‌ای.
ازین عاشق صادق مستهام
تو را می‌رساند دعا و سلام
هوش مصنوعی: از این عاشق واقعی که حال دلبستگی دارد، دعا و سلامی به تو می‌رسد.
اگر من حدیث فراقت کنم
و یا قصه اشتیاقت کنم
هوش مصنوعی: اگر من از جدایی‌ات صحبت کنم یا از شوق و اشتیاق‌ام بگویم،
همانا که با تو نگوید رسول
دل نازک تو گردد ملول
هوش مصنوعی: اگر کسی با تو سخنی نگوید، دل حساس و نازک تو بی‌تردید غمگین و آزرده خواهد شد.
قلم خواست تا شرح غوغای تو
نویسد، ولی سر سودای تو
هوش مصنوعی: قلم خواست تا درباره شادی و شگفتی تو بنویسد، اما فقط به عشق و دیوانگی تو فکر می‌کند.
کجا گنجد اندر زبان قلم؟
که بادا سیه، دودمان قلم!
هوش مصنوعی: این گفته اشاره دارد به اینکه چطور می‌توان احساسات عمیق و اندیشه‌های بزرگ را با کلمات بیان کرد. در واقع، بعضی از معانی و احساسات آنقدر عمیق و وسیع هستند که قدرت کلمات قادر به انتقال آن‌ها نیست. این موضوع بیانگر دشواری انتقال عواطف از طریق زبان و نوشتار است و نشان می‌دهد که گاهی کلمات نمی‌توانند به درستی آنچه در دل و ذهن وجود دارد را انتقال دهند.
میان من و تو ز دلبستگی
جدائی فزون کرد پیوستگی
هوش مصنوعی: بین من و تو به خاطر علاقه‌امان، فاصله‌ و جدایی بیشتر شده است، در حالی که این ارتباط و نزدیکی ما باید تقویت شود.
کسی کز مراد دل خود جداست
اگر پادشاهی کند بینواست
هوش مصنوعی: کسی که از خواسته‌های دل خود دور باشد، حتی اگر پادشاه هم بشود، باز در محنت و بیچارگی به سر می‌برد.
تو دانی که من پادشائی خویش
بزرگی و کار و کیائی خویش
هوش مصنوعی: تو می‌دانی که من از مقام و جایگاه خودم و نیز از کارها و ویژگی‌های برجسته‌ام چه قدر آگاه و مطمئن هستم.
به یک سو نهادم گزیدم تو را
به خوناب دل پروریدم تو را
هوش مصنوعی: من تو را در دل خود پرورش دادم و با تمام وجودم انتخابت کردم.
در آخر مرا خوار بگذاشتی
دل از من به یکباره برداشتی
هوش مصنوعی: در پایان کار، مرا بی‌احترام گذاشتی و ناگهان عشق خود را از من گرفتاری.
برانم که پاداش من این نبود
خطائی اگر رفت، چندین نبود
هوش مصنوعی: من تصور نمی‌کردم که پاداش من این باشد؛ اگر اشتباهی هم کرده‌ام، نباید این‌قدر سنگین باشد.
کنون روز و شب دیده دارم به راه
که تا کی بر آید درخشنده ماه
هوش مصنوعی: این بیت بیانگر این است که اکنون در هر شب و روز، به راهی می‌نگرم و منتظرم تا ببینم چه زمانی ماه درخشان برخواهد آمد. احساس انتظار و امیدواری به ظهور چیزی روشن و زیبا در آینده، به خوبی در این جمله جلوه گری می‌کند.
شب تار هجران به پایان رسد
تن بی‌روایم به جانان رسد
هوش مصنوعی: شب تار و دلگیر جدایی به پایان می‌رسد و وجود بی‌روح من به عشق و محبوب می‌رسد.
دهم هر نفس بوسه بر پای باد
که باد آمد و بوی زلف تو داد
هوش مصنوعی: در هر دم که برمی‌خیزم، به پای نسیم بوسه می‌زنم، زیرا نسیم آمد و عطر موی تو را به همراه آورد.
هر آن برق کان از دیارت جهد
دو چشم مرا روشنائی دهد
هوش مصنوعی: هر بار که نوری از دیارت به چشمم می‌تابد، زندگی‌ام را روشن‌تر می‌کند.
اگر ناله مرغم آید به گوش
بزاری ز جانم برآید خروش
هوش مصنوعی: اگر صدای ناله‌ی پرنده‌ام به گوش کسی برسد، به حدی عمیق و شدید می‌شود که از دل و جانم فریاد برمی‌آید.
که من دانم این ناله و آه سرد
نیاید به غیر از دلی پر ز درد
هوش مصنوعی: من می‌دانم که این ناله و آه سوزناک، از دل‌هایی پر از درد ناشی می‌شود و از سوی دیگران نیست.
ندارم به غیر از خیالت هوس
مرادم به گیتی همین است و بس
هوش مصنوعی: من فقط خیال تو را در سر دارم و هیچ آرزویی بیشتر از این در زندگی‌ام نیست.
شب و روز می‌خواهم از بی‌نیاز
که چندان امانم ببخشد که باز
هوش مصنوعی: در هر لحظه و در طول روز و شب، آرزو دارم که از آن کسی که بی‌نیاز است، به من آنقدر مهلت و فرصتی بدهد که دوباره بتوانم به وضعیت قبلی‌ام برگردم.
ز روی توام خانه گلشن شود
به نور توام دیده روشن شود
هوش مصنوعی: چهره تو باعث می‌شود که باغی پر از گل بسازم و نور وجود تو چشمانم را روشن کند.
بیا رحم کن بر جوانی من
ببخشای بر ناتوانی من
هوش مصنوعی: به جوانی من رحم کن و بر ناتوانی‌ام ببخش.
کنون از همه چیز باز آمدم
تو باز آ که من نیز باز آمدم
هوش مصنوعی: حالا از همه چیز جدا شده‌ام و دوباره به تو نزدیک شده‌ام. تو نیز به من بازگرد که من هم به سوی تو برگشته‌ام.
گرچه حدیث مرا نیست بن
مبادا که گردی ملول از سخن
هوش مصنوعی: با وجود اینکه در مورد من چیزی گفته نشده، امیدوارم از شنیدن کلامم خسته نشوی.
حدیث ملولان فزاید ملال
پراکنده گوید پراکنده حال
هوش مصنوعی: گفت‌وگوهای کسانی که دچار خستگی و یأس هستند، تنها بر خستگی و ناامیدی می‌افزاید و آن‌ها وضعیت خود را به صورت نابسامانی بیان می‌کنند.
در اندیشه شاه ناگه گذشت
که باید بساط سخن در نوشت
هوش مصنوعی: در فکر پادشاه ناگهان فرصتی پیش آمد که باید سخنانی را ثبت و ضبط کند.
بر آن نامه بر مهر شاهی نهاد
بر آن ره نورد سخن سنج داد
هوش مصنوعی: بر روی نامه، مهر پادشاه را گذاشت و به آن راهنمای گوینده‌ای که سخن را می‌سنجد، داد.
سخندان محرم بریدی گزید
که با باد در چابکی می‌پرید
هوش مصنوعی: حرف‌های سخنگوی باهوش و زیرک به گونه‌ای است که مانند پرنده‌ای چابک و سریع در هوا پرواز می‌کند و از هر موضوعی به سرعت عبور می‌کند.
که این نامه، ای قاصد نامور
به آن قاصد جان مشتاق ببر
هوش مصنوعی: ای فرستنده معروف، این نامه را به آن قاصد که جانم برای او تنگ شده برسان.
برید سخندان زمین بوسه داد
روالن گشت و افتاد در پیش باد
هوش مصنوعی: سخن‌گویان به زمین بوسه زدند و در پی آن، باد وزیدن گرفت و به سمت جلو رفته و افتاد.
ز گرد ره آمد چو باد بهار
ره آوردی آوردش از شهریار
هوش مصنوعی: باد بهاری از گرد راه می‌گذرد و پیامی از شهریار به همراه دارد.
سهی سرو چون نامه شاه دید
روان جست چون باد و پیشش دوید
هوش مصنوعی: سرو سهی که زیبا و استوار است، وقتی نامه شاه را مشاهده کرد، به سرعت مانند باد به سمت او حرکت کرد و نزدش آمد.
بر آن نامه بس در و گوهر فشاند
به گوهر چو چشم خودش در نشاند
هوش مصنوعی: آن شخص بر روی نامه‌اش جواهرات و زیبایی‌های زیادی ریخت و مانند چشمی که به خوبی و زیبایی خود می‌نگرد، به آن توجه کرد.
سر و پای آن نامه را بوسه داد
ز دستش ستد نامه بر دل نهاد
هوش مصنوعی: او سر و پای آن نامه را بوسید و سپس نامه را در دستانش گرفت و بر دل خود گذاشت.
همین کان سر نامه را باز کرد
ز مژگان گهر باری آغاز کرد
هوش مصنوعی: همین که سر نامه را باز کرد، با اشک‌های مرواریدگونه‌اش آغاز به سخن گفت.
گشادش به صد ناز چون چشم یار
که صبحی گشاید ز خواب خمار
هوش مصنوعی: چشم یار به آرامی و زیبایی باز می‌شود، مانند صبحی که از خواب ناز بیرون می‌آید.
سواد حروفش پر از نور بود
بیاضش پر از در منثور بود
هوش مصنوعی: حروف آن پر از نور و روشنی بودند و نوشته‌هایش هم سرشار از معانی و نکات عمیق بود.
شکن بر شکن همچو زلف بتان
که در هر شکن داشت صد دل نهان
هوش مصنوعی: شکستن و زیبایی زلف‌های معشوق را مانند یکدیگر بدان که هر شکاف و فرورفتگی در آن، صد دل عاشق را در خود پنهان دارد.
به سطری کز آن نامه می‌خواند ماه
به یک حرف می‌کرد صد بار آه
هوش مصنوعی: ماه تنها با خواندن یک خط از آن نامه، به یادآوری یک حرف موجب شده صد بار آه بکشد.
پشیمان از آن کرده خویش بود
پشیمانی آنگه نمی‌داشت سود
هوش مصنوعی: انسانی که از کارهای گذشته‌اش پشیمان است، وقتی که احساس پشیمانی کند، دیگر سودی از این پشیمانی نمی‌برد.
به خود بر تن خویش بیداد کرد
برین داستانی جهان یاد کرد
هوش مصنوعی: او به خود ظلم و ستم کرد و در این مورد، جهانی را به یادآوری آورد.
ازین پیش خوش طوطئی نغز گوی
به گفتار از اهل سخن برده گوی
هوش مصنوعی: قبل از این، طوطی خوش‌زبان و زیبایی در سخن به من گفت که از اهل هنر و ادب استفاده کن.
قضا را بدست لطیفی فتاد
به گفتار نغزش دل و هوش داد
هوش مصنوعی: قدر و سرنوشت به دستان شخصی لطیف و باهوش سپرده شده است که با سخنان دلنشینش، جان و فکر را زنده می‌کند.
ز پولاد چین ساختش خانه‌ای
در آن خانه بنهاد هر دانه‌ای
هوش مصنوعی: از فلز سخت ساختندی خانه‌ای و در آن خانه هر چیزی را قرار دادند.
برایش نبات و شکر می‌خرید
به خوشتر نباتیش می‌پرورید
هوش مصنوعی: برای او نبات و شکر می‌خریدند و به خاطر او نبات‌های خوشمزه‌تری را پرورش می‌دادند.
حسد برد بر حال او روزگار
شدش لقمه عافیت ناگوار
هوش مصنوعی: روزگار بر حال او حسادت ورزید و زندگی‌اش را به کام رنج بدل کرد.
به دل گفت چندین درین تنگنای
چرا باشم آخر بدین پر و پای؟
هوش مصنوعی: به دل گفتم: چرا باید در این وضعیت سخت و دشوار باقی بمانم و خودم را محدود کنم؟
چه گفتم که بود آن سخن ناپسند
که هستم به زندان آهن به بند؟
هوش مصنوعی: من چه گفتم که اکنون در این زندان و زیر این بند و زنجیر هستم؟
فراخ است روزی و روی زمین
چه باشم در این خانه آهنین؟
هوش مصنوعی: دنیا فضای وسیعی دارد و زندگی در آن بزرگ است. من چه کاره‌ام در این خانه‌ای که به آهن تشبیه شده است؟
چو این رای بد با خود اندیشه کرد
برون رفتن از جای خود پیشه کرد
هوش مصنوعی: پس از آنکه این فکر بد را با خود مرور کرد، تصمیم گرفت که از جای خود خارج شود و به راهی دیگر بپردازد.
به بومی شد آن طوطی بلهوس
که از بوم ناشناختش باز کس
هوش مصنوعی: طوطی خوش‌گذران و حریص، به جایی رسید که دیگر نتوانست زادگاه خود را بشناسد و حالا هیچ‌کس او را نمی‌شناسد.
نخوردی بجای برنج و شکر
بجز ریزه سنگ و خون جگر
هوش مصنوعی: تو به جای برنج و شکر، فقط سنگ‌های ریز و خون جگر را چشیده‌ای.
متاعی که او داشت نخرید کس
سخن هر چه او گفت نشنید کس
هوش مصنوعی: کسی از کالاهایی که او داشت، خریدی نکرد و هیچ‌کس به سخنان او توجهی نکرد.
چو حالش ز نعمت به محنت کشید
بجز بازگشتن طریقی ندید
هوش مصنوعی: وقتی وضعیت او از خوشی به سختی و مشقت تغییر کرد، جز بازگشت به زندگی گذشته راهی نداشت.
به زحمت سفر کرد و راحت گذاشت
در آخر بدانست که اول چه داشت
هوش مصنوعی: سختی‌های زیادی را در سفر متحمل شد، اما در پایان متوجه شد که در ابتدا چه چیزهای باارزشی داشته است.
بجائی که وقتت خوش است ای پسر
نمی‌بایدت کرد ز آنجا سفر
هوش مصنوعی: هرجا که وقتت خوش است، پسر، نباید از آنجا برگردی یا سفر کنی.
مکن دولت عافیت را رها
مینداز خود را به خود در بلا
هوش مصنوعی: هرگز خوشحالی و آرامش را رها نکن و خودت را به خطر نینداز.
مکن دست آز و هوس را دراز
به چیزی که بخشیده‌اندت بساز
هوش مصنوعی: به آرزوها و خواسته‌های بی‌پایان خود زیاد نپرداز و به آنچه که به تو داده شده، قناعت کن و از آن بهره‌برداری کن.
اگر مور را آز کمتر بدی
چرا پایمال همه کس شدی؟
هوش مصنوعی: اگر به مور هم کمترین آزار برسانی، چرا همه آدم‌ها را زیر پا می‌گذاری؟
گل رفته از بوستان چون شنید
نسیم صبا از گلستان دمید
هوش مصنوعی: گل که از باغ رفته است، وقتی نسیم صبا را از گلستان می‌شنود، احساس می‌کند.
همی خواست کاید به باغ و بهار
ولی داشت از شرم در پای خار
هوش مصنوعی: او می‌خواست به باغ و بهار برود، اما از شرم و خجالت به خاطر وجود خاری در پایش نتوانست.
به ناچار بشکست بازار خویش
دگر باره آن رنجش آورد به پیش
هوش مصنوعی: به ناچار از دست دادن و به هم خوردن اوضاع کارش، دوباره همان ناراحتی به سراغش آمد.
نه بر جای خود نازی آغاز کرد
سر قصه‌های کهن باز کرد
هوش مصنوعی: او نه تنها در جایگاه خود زیبا و جذاب است، بلکه داستان‌های قدیمی را نیز دوباره شروع کرده و روایت می‌کند.
دوات و قلم و خواست آن مه چو تیر
ز مشک ختن زد رقم بر حریر
هوش مصنوعی: نویسنده با استفاده از دوات و قلم، آرزو می‌کند که مانند تیرکمان مشک ختن، زیبایی را بر روی پارچه حریر رسم کند. به عبارت دیگر، او خواستار خلق اثری زیبا و دلنشین است که جلوه‌ای خاص داشته باشد.
ستردی همه سرنوشت قلم
همی شست خونی به خون دم به دم
هوش مصنوعی: تو همهٔ سرنوشت را پاک کردی و قلم را به خون شست و هر دم همچنان سرگردانی و ناپایداری را تجربه می‌کنی.
چو سطری نوشتی به خون جگر
صنم هم به مژگان خوناب تر
هوش مصنوعی: وقتی که به خاطر عشق و احساسات عمیق، با درد و اشک دلنامه‌ای می‌نویسی، محبوبت نیز با قطرات اشک، از غم و اندوه تو می‌ریزد.
نخست آفرین کرد بر دادگر
بر آن آفریننده ماه و خور
هوش مصنوعی: ابتدا بر خداوند دادگر و خالق ماه و خورشید، سپاسگزاری کرده است.
که حسن رخ دلبران او دهد
هوی در دل عاشقان او نهد
هوش مصنوعی: زیبایی چهره دلرباهای او در دل عاشقانش شور و شوق به وجود می‌آورد.
کسی درنبندد دری کو گشود
ز کاری که کرد او پشیمان نبود
هوش مصنوعی: هیچ کس درب حقیقت را به روی کسی نمی‌بندد که از آنچه انجام داده است، پشیمان نیست.
مه ارداشتی اختیاری به کف
نرفتی به برج و بال از شرف
هوش مصنوعی: اگرچه به زیبایی و مقام بالا دست یافتی، اما به خاطر خرد و درک خود، به جایی نرفتی که برایت خوشایند نباشد.
کسی را جز او در میان نیست دست
از و دان جز او را مدان هرچه هست
هوش مصنوعی: هیچ کس جز او وجود ندارد و اگر به او نپردازی، دیگران را چیزی ندان. هر آنچه هست، فقط اوست.
ازو رحمت و فضل بادا نثار
شب و روز بر حضرت شهریار
هوش مصنوعی: از او لطف و بخشش بر شب و روز بر پادشاه نثار شود.
خداوند دیهیم و تخت مهی
شهنشاه اقلیم فرماندهی
هوش مصنوعی: خداوند پادشاهی و سلطنت من است و مثل تاج و تختی بر بلندی، فرمانروایی می‌کند.
بر آرنده آفتاب از نیام
نماینده فر و احشام شام
هوش مصنوعی: آفتاب از جعبه‌ی خود بیرون می‌آید و زیبایی و شکوه شام را نمایان می‌کند.
به صبح حبیبان که آن روی تست
به شام غریبان که آن موی تست
هوش مصنوعی: به صبح دوستانت که چهره‌ات در آن روشن است، و به شب غریبانی که موهایت در آن جلوه‌گر است.
به خاک کف پات یعنی سرم
که از خاک پای تو در نگذرم
هوش مصنوعی: من به خاطر تو و عشق تو حتی از خاک پای تو هم نمی‌گذرم.
کمین بنده برگرفته ز راه
رساننده بر واج خورشید و ماه
هوش مصنوعی: بنده در کمین نشسته‌ام تا راهی برای رسیدن به نور و روشنایی خورشید و ماه پیدا کنم.
از آن پس که بر مه سر افراخته
به خاک سیاهش در انداخته
هوش مصنوعی: از زمانی که بر روی ماه نظر افکنده و زیبایی‌اش را به زمین انداخته است.
چو خورشید بودم منت در حضور
کنون ذره وارم ز خورشید دور
هوش مصنوعی: من مثل خورشید درخشانی بودم که همواره در مرکز توجه بودم، اما اکنون همچون ذره‌ای کوچک و دور از نور خورشید قرار گرفته‌ام.
چو شاخ گیا کو نیابد هوا
چو ماهی که از آب گردد جدا
هوش مصنوعی: مانند درختی که بدون هوا نمی‌تواند زندگی کند، همان‌طور که ماهی نیز بدون آب قادر به ادامه حیات نخواهد بود.
ز هجران روی تو پژمرده‌ام
تو باقی بمانی که من مرده‌ام
هوش مصنوعی: به خاطر جدایی از تو دلم شکسته و غمگین شده‌ام. تو که هنوز زنده‌ای و من در نبودت مانند مرده‌ام.
تو تا همچو ابرم برفتی ز سر
ز برگ رزان هر دمم خشکتر
هوش مصنوعی: تو مانند ابری از سر من رفتی و هر لحظه من از برگ‌های سبز زندگی‌ام خشک‌تر می‌شوم.
مگر سایه‌ای بر سر آری مرا
دگر تازه‌ و تر برآری مرا
هوش مصنوعی: آیا می‌توانی دوباره برای من محبت کنی و سایه‌ات را بر سرم بگستری تا احساسی تازه و شاداب به من بدهی؟
مرا جان برای تو باشد عزیز
وگرنه ملولم من از عمر نیز
هوش مصنوعی: جان من برای تو ارزشمند است و اگر نباشی، زندگی برایم خسته‌کننده و بی‌فایده می‌شود.
به چشم تو می‌بندم از دیده خواب
همیشه خیال تو جویم در آب
هوش مصنوعی: چشمم را به خاطر تو می‌بندم و همیشه در خواب به دنبال خیال تو در آب می‌گردم.
به شب ناله‌ام بر ثریا رسد
ز مژگان سرشکم به دریا رسد
هوش مصنوعی: در شب، ناله‌هایم به ستاره‌ها می‌رسد و اشک‌هایم به دریا می‌ریزد.
شبی نلتفت گر ز حالم شوی
ز صد ساله ره ناله‌ام بشنوی
هوش مصنوعی: اگر شبی از حال من غافل شوی، صد سال از ناله‌هایم را خواهی شنید.
اگر بی‌وفایند ارباب حسن
درین حسن روی مرا باب حسن
هوش مصنوعی: اگر ارباب حسن به من وفا نکند، اما چهره‌ی زیبای من همچنان درخشان و دل‌رباست.
مخوان خوب را بی‌وفا کان خطاست
که خود پیش من حسن، حسن وفاست
هوش مصنوعی: قبول نکن که زیبایی یک فرد بی‌وفاست، زیرا خود من می‌دانم که زیبایی واقعی در وفا و صداقت است.
سگ و بی‌وفا هر دو پیشم یکی است
مرا بی‌وفا خواندنت شرط نیست
هوش مصنوعی: سگ و فردی که وفادار نیست، هر دو برای من یکسان هستند. اینکه مرا بی‌وفا بخوانی، نیازی به شرط و شروط ندارد.
نه کنج رفت بد عهد را سگ مخوان
که گر بشنود سگ بر آرد فغان
هوش مصنوعی: بهتر است که در مورد افراد بد عهد و خائن صحبت نکنی و آنها را با لقب‌های ناپسند خطاب نکنی، زیرا اگر آنها این صحبت‌ها را بشنوند، ممکن است واکنش تندی نشان دهند.
که سگ حق نعمت شناسد نکو
ولی هیچ حقی نمی‌داند او
هوش مصنوعی: سگ به خوبی نعمت را درک می‌کند و آن را می‌شناسد، اما خود از هیچ اصل و حقی آگاهی ندارد.
شبی وقت گل بودم اندر چمن
می و شمع بودند شب یار من
هوش مصنوعی: شبی که در باغ گل بودم، در کنار من مشروب و شمع وجود داشتند و شب به رفاقت من آمده بود.
شنیدم که پروانه با بلبلی
که می‌کرد از عشق گل غلغلی
هوش مصنوعی: پروانه‌ای را دیدم که با بلبلی صحبت می‌کرد و از عشق گل با هم گفتگو داشتند و غوغایی به پا کرده بودند.
همی گفت کاین بانگ و فریاد چیست؟
ز بیداد معشوق این داد چیست؟
هوش مصنوعی: از خود می‌پرسید که این صدا و فریاد چیست؟ و این ناله چه دلیلی دارد که از ظلم معشوق سرچشمه می‌گیرد؟
چو بلبل شنید این، نالید زار
که من تیره روزم تویی بختیار
هوش مصنوعی: وقتی بلبل این را شنید، با صدای حزین و غمگینی ناله کرد که من در این روزگار سخت و تیره، تو را به عنوان خوشبخت‌ترین می‌شناسم.
تو را بخت یار است و دولت رهی
که در پای معشوق جان می‌دهی
هوش مصنوعی: تو در موقعیتی قرار داری که شانس و ثروت به کمک تو آمده‌اند، زیرا در عشق و محبت به معشوق خود، تمام وجودت را به میدان می‌گذاری.
به روز من و حال من کس مباد
که یارم رود پیش چشمم به باد
هوش مصنوعی: هرگز برای من آرزو نکنید که کسی در شرایط من باشد، چرا که نمی‌توانم تحمل کنم یارم در برابر چشمانم از بین برود.
بباید برآن زنده بگریستن
که بی‌یار خود بایدش زیستن
هوش مصنوعی: انسان باید به خاطر کسی که از دستش داده، اشک بریزد، زیرا بدون همراه و یار خود زندگی کردن بسیار دشوار است.
مرا زندگانی برای تو باد
اگر من بمیرم بقای تو باد
هوش مصنوعی: زندگی من برای توست و اگر من بمیرم، امید من این است که تو به زندگی‌ات ادامه دهی.
چو در نامه احوال خود باز راند
فرستاده شاه را پیش خواند
هوش مصنوعی: وقتی که فرستاده شاه، جزئیات اوضاع و احوال خود را در نامه بیان کرد، او را به نزد خود طلبید.
رخ و دیده مالید بر پای او
زر افشاند و گوهر به بالای او
هوش مصنوعی: روشنایی چهره و نگاهش را بر پای او گذاشت و طلا و جواهر را بر سر او پراکند.
سر نامه بوسید و پیشش نهاد
حکایت ز هر گونه می‌کرد یاد
هوش مصنوعی: در آغاز نامه را بوسید و آن را پیش او گذاشت و از هر نوع داستان و ماجرا سخن به میان آورد.
که گر بر درش جای خود دیدمی
بر این نامه خود را بپیچیدمی
هوش مصنوعی: اگر می‌دیدم که درِ خانه‌اش جای من است، نامه‌ام را به دور خود می‌پیچیدم و می‌رفتم.
چو گرد آمدی با تو این خاکسار
بر آن درگر از من نبودی غبار
هوش مصنوعی: وقتی که تو به دور من جمع شدی، این بنده خاکی من دیگر غباری از تو ندارم.
دگر بار گفتش که ای چاره ساز
مگیر از من خسته دل پای باز
هوش مصنوعی: او دوباره به او گفت که ای مایه نجات، از من دل‌شکسته و خسته، امیدی را نگیری.
تو می‌آیی و می‌روم زین سپس
که پیشم گرامی‌تری از نفس
هوش مصنوعی: تو پیش من می‌آیی و از این لحظه به بعد، من دیگر به خودم اهمیت نمی‌دهم، چون تو برایم عزیزتری از جانم هستی.
به آمد شدت زنده است این بدن
گر آمد شدن کم کنی وای من
هوش مصنوعی: اگه آمدن باشد، این بدن زنده است و اگر کم بودن آمدن را تجربه کنی، وای به حال من!
برو که آفریننده یار تو باد
خلاص من از رهگذار تو باد
هوش مصنوعی: برو که خداوند تو را یاری دهد، و من هم از مسیر تو رها شوم.
از آن ماهر و قاصد اندر گذشت
چو با وزان شد در این پهن دشت
هوش مصنوعی: آن قاصد با مهارت و سرعت در این دشت وسیع عبور کرد.
روان پشت بر آفتاب بهار
رخ آورد در سایه کردگار
هوش مصنوعی: در بهار، روح انسان به روشنایی و زیبایی طبیعت تکیه می‌کند و در آغوش پروردگار به آرامش و سایه‌ای امن دست پیدا می‌کند.
چو برق دمان هر نفس می‌جهید
در و دشت و کهسار را می‌دوید
هوش مصنوعی: در لحظه‌ای مانند برق، هر نفس تازه‌ای مانند جریانی از شتاب به سمت دشت‌ها و کوه‌ها می‌شتافت.
بیامد دوان تا در شهریار
چو خرم نسیمی به باغ بهار
هوش مصنوعی: او با شتاب و تندبالی به سوی پادشاه آمد، مانند نسیمی دل‌انگیز که به باغ در بهار می‌وزد.
چو بر تخت روی شهنشاه دید
تو گفتی که بر آسمان ماه دید
هوش مصنوعی: وقتی که تو شاه را روی تخت دیدی، گویی که ماه را در آسمان مشاهده کردی.
سریر شهنشاه را بوسه داد
زبان دعا و ثنا برگشاد
هوش مصنوعی: زبان دعا و ستایش به تخت پادشاه بوسه زد و گشوده شد.
که شاها خدای تو یار تو باد
مرا دل اندر کنار تو باد
هوش مصنوعی: خداوند تو، ای شاه، همراه تو باشد و من آرزو دارم که دلم همیشه در کنار تو باشد.
مرا آن نامه را پیش تختش نهاد
ملک برگرفت و بر آن بوسه داد
هوش مصنوعی: من آن نامه را در برابر سلطنتش گذاشتم، پادشاه آن را برداشت و بر روی آن بوسه زد.
چو بگشود آن نامه را شاه سر
چو برگ سمن کردش از ژاله تر
هوش مصنوعی: وقتی شاه آن نامه را باز کرد، همانند برگ‌های نازک سمن، از رطوبت اشک‌هایش تر شد.
ببارد بر سرخ گل اشک زرد
وزان سنبلستان خط آب خورد
هوش مصنوعی: بر روی گل‌های سرخ، اشک‌های زرد بریزد و در کنار گل‌های سنبل، آب جاری شود.
چو پیغام کدش ز لب پیش او
نمک ریخت پندار بر ریش او
هوش مصنوعی: وقتی که پیام لطیف و شیرینی از لبان او بیرون آمد، مثل این بود که نمک بر روی ریش او پاشیده شد.
قرار و شکیب درونش نماند
زمانی مجال سکونش نماند
هوش مصنوعی: درون او دیگر آرامش و صبر نمی‌ماند و زمانی برای سکون و بی‌تحرکی نخواهد داشت.
ز دل آتش دیگرش بر فروخت
در افتاد و اسباب صبرش بسوخت
هوش مصنوعی: دل او دوباره آتش گرفت و با این حال، توانایی و وسایل صبر و تحملش از بین رفت.
هوای دلش آن سخن تازه کرد
همان عهد و مهر کهن تازه کرد
هوش مصنوعی: دل او با یک سخن نو و تازه روح تازه‌ای به خود گرفت و آن عشق و تعهد قدیمی را دوباره زنده کرد.
دگر باره زد رای کلک و دوات
دلش کرد سودای کلک و دوات
هوش مصنوعی: دلش دوباره به نوشتن و داستان‌سرایی افتاد و با خیال خوشی به سراغ قلم و دوات رفت.
به نامه نوشتن قلم برگرفت
قلم وار سودایی از سر گرفت
هوش مصنوعی: قلم را به دست گرفت و شروع به نوشتن نامه کرد، در حالی که احساسی شبیه به دیوانگی در او پدید آمده بود.
بر آمد ز سوداش جان دوات
سیه شد همی دودمان دوات
هوش مصنوعی: از فکر و خیال واهی، زندگی به سوی مرگ و نابودی می‌رود و نسل‌ها دچار آسیب و سیاهی می‌شوند.
قلم را ز سر بر تراشید پا
بنام خداوند بی‌انتها
هوش مصنوعی: قلم را از سر به سمت نوک خود برش بده و با نام خداوند بی‌نهایت آن را آغاز کن.
چو دیباچه حمد حق شد تمام
شخنشاه کرد ابتدای سلام
هوش مصنوعی: وقتی ستایشی که به حق اختصاص دارد به پایان رسید، به شیوه‌ای زیبا و با شکوه آغاز به سلام و درود گفتن کرد.
سلامی که جان را روان می‌دهد
به بوی خوشش یار جان می‌دهد
هوش مصنوعی: سلامی که روح و جان را تازه و شاداب می‌کند، با بوی خوشش به عزیزش جان و انرژی می‌بخشد.
سلامی که غلامیش باد بهار
سلامی سیاهیش مشک تتار
هوش مصنوعی: سلامی که بنده بهار است، سلامی با رنگ سیاه که مانند مشک می‌باشد.
سلامی چو باد صبا در چمن
که خیزد ز برگ گل و نسترن
هوش مصنوعی: سلامی مانند نسیم نرم صبحگاهی که از میان گل‌ها و گل‌سرخ‌ها در چمنستان می‌وزد.
بر آن طلعت کامرانی من
بر آن حاصل زندگانی من
هوش مصنوعی: بر آن چهره زیبا و خوشبختی من، بر آن نتیجه و ثمر زندگی من.
چو خورشید تابان مبارک نظر
چو صبح دلفروز فرخ اثر
هوش مصنوعی: مانند خورشید درخشان که به انسان خیر و برکت می‌بخشد، همچون صبح دل‌انگیزی که آثار خوشبختی به همراه دارد.
نگار چگل، زبده آب و گل
چه آب و چه گل؟ سر به سر جان و دل
هوش مصنوعی: عشقم، زیبای من، تو از بهترین آفریده‌های طبیعتی. چه فرق می‌کند که از آب یا گل ساخته شده‌ای؟ تو تمام وجود و روح منی.
نیازم به دیدار توست آنچنان
که باشد تن بی‌روان را به جان
هوش مصنوعی: من به دیدار تو نیاز دارم، همان‌طور که بدن بدون روح نمی‌تواند زندگی کند.
به روز غریبان بی‌رگ و جا
به سوز یتیمان بی‌دست و پا
هوش مصنوعی: به روزهای سخت و دور از وطن، مانند یتیمانی که هیچ حمایتی ندارند و به شدت نیازمند محبت و توجه هستند، احساس اندوه و زیر فشار بودن را نشان می‌دهد.
به فریاد مظلوم در نیمه شب
به نومیدی جان رسیده به لب
هوش مصنوعی: در دل شب، صدای فریاد یک فرد بی‌پناه به گوش می‌رسد که دیگر امیدی برایش باقی نمانده و به مرحله‌ای از ناامیدی رسیده است که جانش در خطر است.
کزین بیش در درد دوری مرا
مدارا مفرما صبوری مرا
هوش مصنوعی: به خاطر این که دیگر نتوانم در رنج دوری تحمل کنم، مرا دلداری نده و صبر نکن.
همین دم دو اسبه شتابی مگر
وگرنه مرا در نیابی دگر
هوش مصنوعی: اگر همین حالا با سرعت بروم، ممکن است دوباره مرا پیدا کنی، وگرنه دیگر نمی‌توانی مرا ببینی.
گذر کن که دوری به غایت رسید
نظر کن که وقت عنایت رسید
هوش مصنوعی: بگذارید که عبور کنیم، زیرا فاصله به اندازه‌ای زیاد شده است. حالا نگاهی بیندازید که زمان لطف و رحمت فرا رسیده است.
گرم هست عیبی بدان کم نگر
وگر رفت سهوی از آن درگذر
هوش مصنوعی: اگر مشکلی وجود دارد، به آن زیاد توجه نکن و اگر اشتباهی پیش آمد، از آن چشم‌پوشی کن.
ز سوز دلم آتشی درگرفت
در افتاد و گیتی سراسر گرفت
هوش مصنوعی: از درد و سوز دل من آتشی شعله ور شد و جهان را زیر پوشش خود گرفت.
نظامی که امروز حسن تو راست
بدان کز پریشانی حال ماست
هوش مصنوعی: وضعیت فعلی ما به خاطر زیبایی و خوشنودی تو به این شکل درآمده است.
از آن سرو است چنین سر فراز
که پروردش این جوی چشمم بناز
هوش مصنوعی: این سرو زیبا و بلند، حاصل پرورش جوی چشمانم است که به آن افتخار می‌کنم.
اگر نیستی در پی‌ات چشم من
تو نشناختی پایه خویشتن
هوش مصنوعی: اگر تو در کنار من نیستی، چشمان من تو را نمی‌شناسند و نمی‌دانند که چطور باید خود را حفظ کنند.
تو این آبرو گر ز خود دیده‌ای
همانا که این قصه نشنیده‌ای
هوش مصنوعی: اگر تو این آبرو را از خود مشاهده کرده‌ای، باید بدانی که این داستان را نشنیده‌ای.

حاشیه ها

1389/04/07 19:07
علی

مصرع سوم, کلمه آخر "کام" درست است.
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.

1395/12/14 15:03
ج م

بیت مصرع از به
37 2 روالن روان
94 1 نلتفت ملتفت
105 1 شدت شدن
117 2 باوزان باد وزان
135 2 شخنشاه شهنشاه

1396/10/08 16:01
رضا عبدی

مرا آن نامه را پیش تختش نهاد» مر آن نامه را پیش تختش نهاد
به روز غریبان بی‌رگ و جا» به روز غریبان بی برگ و جا
سریر شهنشاه را بوسه داد» صریر شهنشاه را بوسه داد
رساننده بر واج خورشید و ماه» رساننده بر اوج خورشید و ماه

1398/07/11 01:10

تن بی روانم به جانان رسد صحیح است