گنجور

بخش ۱۰ - شب

شبی همچو روز قیامت دراز
پریشان چو موی بتان طراز
هوا نقطه‌ای بود گفتی سیاه
ز تاریکیش چرخ گم کرده راه
همه روشنان فلک گشته جمع
شده طالب روشنایی چو شمع
تو گفتی که گردون نهان کرد مهر
و یا ایزد از وی ببرید مهر
تهی گشته پستان گردون ز شیر
بر اندوه درهای مشرق به قیر
سیه گشته چشم جهان سر به سر
در او کس ندید از سپیدی اثر
نهان گشته مرغان سبز آشیان
سیاهی ز زاغ سیه طیلسان
تو گفتی که راه هوا بسته‌اند
همه بال در بال پیوسته‌اند
ملک گفت تا مجلس آراستند
ز ساقی گلچهره می‌خواستند
بیاراست بزمی چو باغ بهشت
به رخسار خوبان حوری سرشت
به یک جای صد نازنین مست مل
فراهم نشسته چو در غنچه گل
می‌افکنده بر روی ساقی شعاع
شده ماه و خورشید را اجتماع
چو بر حسن می حسن ساقی فزود
همه خانه نور علی نور بود
صراحی به گردن درش خون دن
ز خونش قدح را لبالب دهن
چو بنمود رامشگر از پرده راز
همه برگ عیش از نوا کرد ساز
دلی پرده از غم نمی‌داشتی
مغنی زدی پرده برداشتی
نوای دف و نی به هم گشت راست
ز عشاق مشتاق فریاد خاست
چو بلبل نمی‌گشت مطرب خموش
به او داده گلچهرگان گوش هوش
می اندر سر شاهدان تاخته
ز اندیشه‌ها دل بپرداخته
ز باد جوانی سر افشان شده
به بستان همه پایکوبان شده
نشسته به عشرت چو خورشید شه
برابر ستاده مه چارده
در آن مجلس آن هر دو مه را نظر
چو خورشید و مه بود با یکدیگر
به هر می که کردی شهنشاه نوش
شهنشاه را گفتی آن ماه نوش
ملک ساغری با پری روی خورد
چو جرعه پری رخ زمین بوس کرد
سهی سرو خورشید را سجده برد
به گلبرگ روی زمین را سترد
که شاها درونت چو گل شاد باد!
دل از بار چون سروت آزاد باد!
تو تابنده مهری، زوالت مباد
تو رخشند ماهی، وبالت مباد!
چراغ من از دولتت در گرفت
مرا لطفت از خاک ره بر گرفت
سعادت مرا سایه بر سر فکند
شد از خاک پایت سر من بلند
چو لطف تو در چاهم افتاده دید
شدم دستگیر و مرا بر کشید
شها از جهان سایه‌ات کم مباد!
جهان بی رضای تو یک دم مباد!
تویی آن دلفروز و شمع جهان
که گیرد ز نورت چراغ آسمان
منم همچو پروانه شیدای تو
سر مردنم هست در پای تو
امیدم ز لطف خداوندگار
فزون زین نمی‌باشد ای شهریار
که چون خاک سازند بستر مرا
تو باشی در آن حال بر سر مرا
چو خسرو سخن‌های شیرین شنید
ز شیرینی‌اش لب به دندان گزید
ز ناز دو چشمش ملک مست بود
ز سودای او رفته از دست بود
بدو گفت ای سرو دلجوی من
گل مهربان وفا خوی من
همه روز‌ه‌ام یار و مونس توئی
شب تیره‌ام شمع مجلس توئی
توای آنکه گوئیز سر تا به پای
به دلخواه من آفریدن خدای
پری یا ملک، یا بنی آدمی
چو انسان عینی، همه مردمی
تو عمری، از آن نیست هیچت وفا
چو صبحی، که پیوسته بادت بقا
سعادت رفیق جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد
نکوئی ز حسن نکوئی تو را
چه می‌باید ای دوست غیر از وفا
به بازی سخن تلخ می‌گفت شاه
چو آتش برافروخت زین طیره ماه
رخ شمع مجلس پر از تاب شد
در آن تاب چشمش پر ازآب شد
گهر ریخت از جزع و در از عقیق
به آواز گفت ای سروشت رفیق
منم بنده شاه تا زنده‌ام
به سر در رکاب تو تا زنده‌ام
چنین بی‌وفا از چه خوانی مرا؟
بجور از در خود، چه رانی مرا؟
ترا کار، شاهی، مرا بندگی است
درین راه رسمم سرافکندگی است
چو در زندگانی جفا می‌برم
من این زندگانی کجا می‌برم؟
چو من بی‌وفایم همان به که من
نیایم ازین پس درین انجمن
بگفت این و برخاست از پیش شاه
ز مجلس بتابید رخشنده ماه
چو آزاد سروی پر از باد سر
روان گشت و از مجلس آمد بدر
روان رفت و آورد پا در رکاب
دلی پر ز تاب و سری پر عتاب
تکاور برانگیخت مانند باد
سراندر بیابان و صحرا نهاد
گهش سایه می‌ماند باز از رکاب
گهی در پیش قطره می‌زد سحاب
ز خاک زمین داشت گردی هوا
که بر دامنش می‌نشینی چرا؟
از آن رو که بر تخت او پشت کرد
چه بنشست در وجه او غیر گرد
جهان را همه ساله آئین و خوست
جدائی فکندن میان دو دوست
همانا حسد برد بر حالشان
زمانه تبه کرد احوالشان
رخ عشقشان گرچه بس خوب بود
از آرایش هجر محجوب بود
از آن تا بدانند قدر وصال
به هجران فلک دادشان گوشمال
کسی تا به هجران نشد پایمال
ندانست قدر زمان وصال
وصال آورد رخنه در کار عشق
جدائی کند گرم بازار عشق
ازین سوی شبگیر چون شاه چین
در آورد خنگ فلک را به زین
در آمد از آن خواب نوشین ملک
پریشان ز غوغای دوشین ملک
دلش بود در بند سودای یار
وز آن مستی دوش در سر خمار
ندانست کز دست بازش برفت
دل آزرده شد دلنوازش برفت
یکی گفت کان روشنائی چشم
شب تیره شد در سیاهی به چشم
شهنشاه پیچید در خویشتن
ولی راز نگشود بر انجمن
دل از بزم یکبارگی بر رفت
به ترک می و جام و ساغر گرفت
می از دست ساقی نمی‌کرد نوش
به گفتار مطرب نمی‌داد گوش
نمی‌داد در پیش خود راه نی
همی ریخت بر خاک ره خون می
گهی سنگ زد بر سبوی شراب
گه از کاسه بر بست دست رباب
گذشت از گل و باغ و صحرا همه
که با یار خوش باشد آنها همه
نه پروای باز و نه رای شکار
که بازش نمی‌آمد آنجا به کار
ندیدی به غیر از خیال رخش
نجستی به جز طلعت فرخش
ملک چون جدا ماند از یار خویش
خیال نگارینش آمد به پیش
خیالی نمودش سحرگاه دوست
شد از جای و برجست و پنداشت اوست
گهی دست کردی چو زلفش دراز
که چون گیسویش در برآرد به ناز
به غیر از خیال رخ دلبرش
نیامد شب تیره کس بر سرش
چو آغوش بهر کنارش گشود
نظر کردش اندر میان هیچ بود
به خورشید گفتی بر آن رخ متاب
مبادا که آزرده گردد ز تاب
به باد صبا لابه کردی سحر
که آهسته بر راه او می‌گذر
مبادا که چشمش که خوش خفته است
همان زلف مشکین که آشفته است
به آواز پایت در آید ز خواب
رود از حدیث تو ناگه به تاب
دلم را ز خاک درش باز جو
وگر یابی آنجاش آهسته گو
که من دورم ای دل ز جانان تو
تو با جان خوشی، ای خوشا جان تو
تو نزدیکی ای دل بر آن دل گسل
مرا چاره‌ای کن که دورم ز دل
شب تیره‌اش دیده دمساز بود
خروش و فغانش هم آواز بود
ز سودای دل نامه‌ای زد رقم
سیاهی ز دل ساخت مژگان قلم

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ساوه‌سرا

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

شبی همچو روز قیامت دراز
پریشان چو موی بتان طراز
هوش مصنوعی: شبی بسیار طولانی و بی‌قراری را سپری کردم که مانند روز قیامت می‌گذشت و در آن، وضع و حال من به اندازه‌ای آشفته بود که شبیه موهای پریشان معشوقان زیبا شده بود.
هوا نقطه‌ای بود گفتی سیاه
ز تاریکیش چرخ گم کرده راه
هوش مصنوعی: هوا به گونه‌ای بود که انگار نقطه‌ای سیاه است و به خاطر تاریکی‌اش، چرخ‌ها نمی‌توانند راه خود را پیدا کنند.
همه روشنان فلک گشته جمع
شده طالب روشنایی چو شمع
هوش مصنوعی: تمام روشنی‌های آسمان گرد هم آمده‌اند و به دنبال نور و روشنایی هستند، مانند شمع‌هایی که به نور احتیاج دارند.
تو گفتی که گردون نهان کرد مهر
و یا ایزد از وی ببرید مهر
هوش مصنوعی: تو می‌گویی که آسمان عشق را پنهان کرد و یا خداوند، عشق را از آن دور کرد.
تهی گشته پستان گردون ز شیر
بر اندوه درهای مشرق به قیر
هوش مصنوعی: جهان از نعمت و فراوانی خالی شده و غم و اندوهی که در درهای مشرق وجود دارد، مانند قیری بر دل‌ها نشسته است.
سیه گشته چشم جهان سر به سر
در او کس ندید از سپیدی اثر
هوش مصنوعی: چشم‌های دنیا همه به تیره‌گی گراییده و در این darkness هیچ‌کس نشانی از روشنی نمی‌بیند.
نهان گشته مرغان سبز آشیان
سیاهی ز زاغ سیه طیلسان
هوش مصنوعی: پرندگان سبز در آشیانه پنهان شده‌اند و سیاهی ناشی از زاغ سیاه و پوشیده باعث این اتفاق شده است.
تو گفتی که راه هوا بسته‌اند
همه بال در بال پیوسته‌اند
هوش مصنوعی: تو گفتی که راه پرواز را بسته‌اند و همه پرندگان با هم در کنار هم نشسته‌اند.
ملک گفت تا مجلس آراستند
ز ساقی گلچهره می‌خواستند
هوش مصنوعی: ملک گفت تا زمانی که مجلس آماده شد، از ساقی که چهره‌اش مانند گل است، درخواست کردند که نوشیدنی بیاورد.
بیاراست بزمی چو باغ بهشت
به رخسار خوبان حوری سرشت
هوش مصنوعی: سفره‌ای را چیده‌اند که مانند بهشت زیباست و در آن چهره‌های زیبا همانند حوری‌هایی با ظرافت و زیبایی خاص، حضور دارند.
به یک جای صد نازنین مست مل
فراهم نشسته چو در غنچه گل
هوش مصنوعی: در یک مکان، صد نفر با ناز و حالتی مست در کنار هم جمع شده‌اند، مانند گل‌هایی که در غنچه بسته‌اند.
می‌افکنده بر روی ساقی شعاع
شده ماه و خورشید را اجتماع
هوش مصنوعی: ساقی در می‌افکند درخشندگی مانند نور ماه و خورشید را که کنار هم آمده‌اند.
چو بر حسن می حسن ساقی فزود
همه خانه نور علی نور بود
هوش مصنوعی: وقتی ساقی به زیبایی و جلوه‌های زیبایش می‌افزاید، تمام خانه پر از نور و درخشندگی می‌شود.
صراحی به گردن درش خون دن
ز خونش قدح را لبالب دهن
هوش مصنوعی: شرابی در دست است که از وجودش پر شده و سرشار از نوشیدنی است. این نشان می‌دهد که از درونش زندگی و شادابی جاری‌ست.
چو بنمود رامشگر از پرده راز
همه برگ عیش از نوا کرد ساز
هوش مصنوعی: هنگامی که نوازنده پرده را کنار زد و راز را فاش کرد، همه لذت‌ها و خوشی‌ها بر اثر نغمه‌ای که نواخت به حرکت درآمد.
دلی پرده از غم نمی‌داشتی
مغنی زدی پرده برداشتی
هوش مصنوعی: دل تو همیشه از غم‌ها خالی بود و با صدای خوشی که به یاد غم‌ها زدی، همه چیز را روشن کردی.
نوای دف و نی به هم گشت راست
ز عشاق مشتاق فریاد خاست
هوش مصنوعی: صدای دف و نی به هم پیوسته و هماهنگ شد، و از دل عاشقان مشتاق فریادی بلند شد.
چو بلبل نمی‌گشت مطرب خموش
به او داده گلچهرگان گوش هوش
هوش مصنوعی: وقتی بلبل نمی‌خواند و خاموش بود، به او گوش‌زد داشتند که به زیبایی‌ها توجه کند.
می اندر سر شاهدان تاخته
ز اندیشه‌ها دل بپرداخته
هوش مصنوعی: در دل شاهدان، شراب به جوش آمده و افکار و دل‌ها از هم جدا شده است.
ز باد جوانی سر افشان شده
به بستان همه پایکوبان شده
هوش مصنوعی: به خاطر جوانی و نشاط، همه جا پر از شادی و شوق است و مردم در حال رقص و پایکوبی هستند.
نشسته به عشرت چو خورشید شه
برابر ستاده مه چارده
هوش مصنوعی: به میزی پر از شادی نشسته است، مانند خورشید که در اوج زیبایی‌اش قرار دارد و در برابرش ماه در شب چهاردهم ایستاده است.
در آن مجلس آن هر دو مه را نظر
چو خورشید و مه بود با یکدیگر
هوش مصنوعی: در آن جمع، هر دو ماه را دیدم که همچون خورشید و ماه در کنار یکدیگر بودند.
به هر می که کردی شهنشاه نوش
شهنشاه را گفتی آن ماه نوش
هوش مصنوعی: هر بار که به می‌خانه رفتی و می‌نوشیدی، به یاد آن ماه زیبای شهنشاه بوده‌ای.
ملک ساغری با پری روی خورد
چو جرعه پری رخ زمین بوس کرد
هوش مصنوعی: پادشاهی با دختری زیبارو مشغول نوشیدن شراب بود و همچنان که جرعه‌ای از آن را نوشید، چهره‌ی زیبای او زمین را بوسید.
سهی سرو خورشید را سجده برد
به گلبرگ روی زمین را سترد
هوش مصنوعی: سرو زیبا و بلند، خورشید را عبادت کرد و با شکوفه‌های خود، سطح زمین را پاک کرد.
که شاها درونت چو گل شاد باد!
دل از بار چون سروت آزاد باد!
هوش مصنوعی: ای کاش درونت مانند گل همیشه شاداب باشد و دل تو از سنگینی بارها و نگرانی‌ها همچون سرو آزاد و سبک باشد!
تو تابنده مهری، زوالت مباد
تو رخشند ماهی، وبالت مباد!
هوش مصنوعی: تو مانند خورشید درخشان هستی و من امیدوارم که هیچ‌گاه از بین نروی. تو مانند ماهی درخشان هستی و امیدوارم هیچ‌گاه به آسیب نیفتی!
چراغ من از دولتت در گرفت
مرا لطفت از خاک ره بر گرفت
هوش مصنوعی: چراغ من به خاطر خیر و برکت تو روشن شد و مهرت باعث شد که از زمین و مشکلاتم بلند شوم و رهایی پیدا کنم.
سعادت مرا سایه بر سر فکند
شد از خاک پایت سر من بلند
هوش مصنوعی: سعادت و خوشبختی من بر سرم سایه افکنده است و از خاک پای تو، سر و مقام من بالا رفته است.
چو لطف تو در چاهم افتاده دید
شدم دستگیر و مرا بر کشید
هوش مصنوعی: وقتی مهرت در چشمانم افتاد، گرفتار عشق تو شدم و تو را یاری دهنده خود یافتم.
شها از جهان سایه‌ات کم مباد!
جهان بی رضای تو یک دم مباد!
هوش مصنوعی: ای معشوق، همیشه سایه‌ات بر جهان باشد! دنیا بدون رضایت و حضور تو حتی یک لحظه هم نباید وجود داشته باشد!
تویی آن دلفروز و شمع جهان
که گیرد ز نورت چراغ آسمان
هوش مصنوعی: تو روشنایی بخش و دلربای جهان هستی که نور تو همچون چراغی در آسمان می‌درخشد.
منم همچو پروانه شیدای تو
سر مردنم هست در پای تو
هوش مصنوعی: من هم مثل پروانه‌ای هستم که به عشق تو شیدا و دیوانه‌ام. در حقیقت، مردن من در پای تو نهفته است.
امیدم ز لطف خداوندگار
فزون زین نمی‌باشد ای شهریار
هوش مصنوعی: امید من به رحمت و بخشش خداوند بیشتر از این نیست، ای پادشاه.
که چون خاک سازند بستر مرا
تو باشی در آن حال بر سر مرا
هوش مصنوعی: وقتی که خاک می‌شود و مرا به خواب ابدی می‌برند، تو در آن لحظه بر سرم حاضر باشی.
چو خسرو سخن‌های شیرین شنید
ز شیرینی‌اش لب به دندان گزید
هوش مصنوعی: هنگامی که خسرو سخنان شیرین را شنید، از شدت لذت و خوشحالی لبش را به دندان گزید.
ز ناز دو چشمش ملک مست بود
ز سودای او رفته از دست بود
هوش مصنوعی: زاویه‌های دل‌فریبی که از چشمان زیبای او نشأت می‌گرفت، باعث مستی و شیدایی همه می‌شد. عشق او چنان تأثیری گذاشته بود که از حال و روز دیگران کاملاً بیرون آمده بودند.
بدو گفت ای سرو دلجوی من
گل مهربان وفا خوی من
هوش مصنوعی: او به او گفت: ای سرو زیبای من، گل مهربان و وفادار من.
همه روز‌ه‌ام یار و مونس توئی
شب تیره‌ام شمع مجلس توئی
هوش مصنوعی: هر روز همراه و همدم من هستی و در شب‌های تار، تو نور و روشنی مجلس من هستی.
توای آنکه گوئیز سر تا به پای
به دلخواه من آفریدن خدای
هوش مصنوعی: تو کسی هستی که می‌گویی خداوند تو را به‌طور کامل و با نظر به خواسته‌های من خلق کرده است.
پری یا ملک، یا بنی آدمی
چو انسان عینی، همه مردمی
هوش مصنوعی: این جمله اشاره به این دارد که چه فرشتگان، چه انسان‌ها و چه موجودات دیگر در نهایت همه به نوعی به انسان و ویژگی‌های انسانی مرتبط هستند. تمام این موجودات از جنبه انسانی برخوردارند و در واقع همه آنها بخشی از یک جامعه انسانی محسوب می‌شوند.
تو عمری، از آن نیست هیچت وفا
چو صبحی، که پیوسته بادت بقا
هوش مصنوعی: تو تمام عمرت وفادار نبوده‌ای، مثل صبحی که همیشه نمی‌ماند و زود زوال می‌یابد.
سعادت رفیق جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد
هوش مصنوعی: امیدوارم دوستی جوانی‌ات برایت خوشبختی به ارمغان آورد و زندگی‌ات از همه موجودات بیشتر باشد.
نکوئی ز حسن نکوئی تو را
چه می‌باید ای دوست غیر از وفا
هوش مصنوعی: دوست عزیز، زیبایی تو چیزی بیشتر از وفا نمی‌طلبد.
به بازی سخن تلخ می‌گفت شاه
چو آتش برافروخت زین طیره ماه
هوش مصنوعی: شاه در کلامش طعنه‌هایی می‌زد که مانند شعله‌های آتش زبانه می‌کشید و این کلام تلخ، همچون نوری در دل شب می‌درخشید.
رخ شمع مجلس پر از تاب شد
در آن تاب چشمش پر ازآب شد
هوش مصنوعی: صورت زیبا و درخشان او، جویای توجه و تحسین دیگران بود و در آن لحظه چشم‌هایش پر از احساسات عمیق و شاید اشک شده بود.
گهر ریخت از جزع و در از عقیق
به آواز گفت ای سروشت رفیق
هوش مصنوعی: گوهری به خاطر ناراحتی از دل ریخته شد و در جایی مثل در که از سنگ عقیق ساخته شده است، به صدا درآمد و گفت: ای طبیعت زیبا، تو همدم منی.
منم بنده شاه تا زنده‌ام
به سر در رکاب تو تا زنده‌ام
هوش مصنوعی: من تا زمانی که زندگی می‌کنم، زیر سایه قدرت تو و در خدمت تو هستم و به عنوان خدمتگزار تو باقی می‌مانم.
چنین بی‌وفا از چه خوانی مرا؟
بجور از در خود، چه رانی مرا؟
هوش مصنوعی: چرا با این همه بی‌وفایی به سراغ من می‌آیی؟ تو که از در خود، مرا بیرون می‌کنی؟
ترا کار، شاهی، مرا بندگی است
درین راه رسمم سرافکندگی است
هوش مصنوعی: من وظیفه‌ام خدمت به توست، تو در مقام شاهی هستی و من در این مسیر، شرافتم را از دست می‌دهم.
چو در زندگانی جفا می‌برم
من این زندگانی کجا می‌برم؟
هوش مصنوعی: وقتی که در زندگی به خودم و دیگران ظلم و آسیب می‌زنم، این زندگی را به کجا می‌برم و چه نتیجه‌ای از آن می‌گیرم؟
چو من بی‌وفایم همان به که من
نیایم ازین پس درین انجمن
هوش مصنوعی: اگر من فردی بی‌وفا هستم، بهتر است که از این به بعد در این جمع حاضر نشوم.
بگفت این و برخاست از پیش شاه
ز مجلس بتابید رخشنده ماه
هوش مصنوعی: او این حرف را گفت و از پیش شاه برخاست، و در آن مجلس، ماه تابناک درخشید.
چو آزاد سروی پر از باد سر
روان گشت و از مجلس آمد بدر
هوش مصنوعی: همان‌طور که درخت سرسبزی به خاطر وزش باد به حرکت در می‌آید، او نیز با روحی آزاد از جمع خارج شد.
روان رفت و آورد پا در رکاب
دلی پر ز تاب و سری پر عتاب
هوش مصنوعی: روان حرکت کرد و پایش را در رکاب گذاشت، دلی پر از تلاطم و سَرِی با خروش و عتاب.
تکاور برانگیخت مانند باد
سراندر بیابان و صحرا نهاد
هوش مصنوعی: یک جنگجو همچون بادی خروشان به حرکت درآمد و در دشت و بیابان گام نهاد.
گهش سایه می‌ماند باز از رکاب
گهی در پیش قطره می‌زد سحاب
هوش مصنوعی: گاهی ابرها سایه‌های خود را بر زمین می‌گذارند و گاهی نیز با بارش خود، جلوی حرکت آب را می‌گیرند.
ز خاک زمین داشت گردی هوا
که بر دامنش می‌نشینی چرا؟
هوش مصنوعی: از خاک زمین گرد و غباری به هوا بلند شده است، چرا بر دامانش نمی‌نشینی؟
از آن رو که بر تخت او پشت کرد
چه بنشست در وجه او غیر گرد
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه وقتی او به تخت نشسته بود، کسی پشت به او کرد، هیچ کس در مقابلش نتوانست راست بایستد.
جهان را همه ساله آئین و خوست
جدائی فکندن میان دو دوست
هوش مصنوعی: هر سال، سرنوشت به گونه‌ای است که جدایی را میان دو دوست رقم می‌زند.
همانا حسد برد بر حالشان
زمانه تبه کرد احوالشان
هوش مصنوعی: زمانه به خاطر حسدی که وجود داشت، وضعیت آن‌ها را به‌هم ریخت و نابود کرد.
رخ عشقشان گرچه بس خوب بود
از آرایش هجر محجوب بود
هوش مصنوعی: چهره زیبا و دلنشین عشق آن‌ها هرچند که بسیار جذاب بود، اما به خاطر زشتی دوری و جدایی پنهان مانده بود.
از آن تا بدانند قدر وصال
به هجران فلک دادشان گوشمال
هوش مصنوعی: برای اینکه قدر و ارزش وصال را درک کنند، فلک آن‌ها را با جدایی تنبیه کرده است.
کسی تا به هجران نشد پایمال
ندانست قدر زمان وصال
هوش مصنوعی: کسی که دچار جدایی و دوری نشده است، ارزش و اهمیت زمانی را که با معشوقش بوده، نمی‌فهمد.
وصال آورد رخنه در کار عشق
جدائی کند گرم بازار عشق
هوش مصنوعی: دوستانی که به عشق می‌پردازند، با ملاقات و وصال یکدیگر، باعث ایجاد مشکلاتی در این مسیر می‌شوند، اما جدایی از هم در عوض، تب و تاب و هیجان این بازار عشق را بیشتر می‌کند.
ازین سوی شبگیر چون شاه چین
در آورد خنگ فلک را به زین
هوش مصنوعی: در آغاز شب، همانند یک پادشاه چینی، زمان و تقدیر را به نمایش می‌گذارد.
در آمد از آن خواب نوشین ملک
پریشان ز غوغای دوشین ملک
هوش مصنوعی: از خواب خوش و دلپذیر بیرون آمد و حالش پریشان بود به خاطر جنجال و هیاهوی شب گذشته.
دلش بود در بند سودای یار
وز آن مستی دوش در سر خمار
هوش مصنوعی: او دلتنگ معشوقش بود و این شوق و مستی او را در حالتی خماری قرار داده بود.
ندانست کز دست بازش برفت
دل آزرده شد دلنوازش برفت
هوش مصنوعی: او ندانست که از دستش چیز ارزشمندی رفته و به همین دلیل دلش شکست و دوستش از کنارش دور شد.
یکی گفت کان روشنائی چشم
شب تیره شد در سیاهی به چشم
هوش مصنوعی: یکی گفت که این نور، که باعث روشنی چشم‌ها است، در دل شب تاریک و سیاه، به چشم‌ها نفوذ کرده و آن‌ها را روشن می‌کند.
شهنشاه پیچید در خویشتن
ولی راز نگشود بر انجمن
هوش مصنوعی: شاه در خود فرورفت و هیچ‌کس را از رازهایش آگاه نکرد.
دل از بزم یکبارگی بر رفت
به ترک می و جام و ساغر گرفت
هوش مصنوعی: دل ناگهان از جشن و می‌گساری جدا شد و به جای آن، به ترک شراب و جام و لیوان روی آورد.
می از دست ساقی نمی‌کرد نوش
به گفتار مطرب نمی‌داد گوش
هوش مصنوعی: نمی‌توانستم از شراب به دست ساقی بنوشم و به سخنان مطرب توجه کنم.
نمی‌داد در پیش خود راه نی
همی ریخت بر خاک ره خون می
هوش مصنوعی: او به کسی اجازه نمی‌داد که در برابرش بایستد و تردیدی در عزم او نبود؛ اما در عین حال، خون دل‌های بسیاری بر خاکِ مسیرش ریخته می‌شد.
گهی سنگ زد بر سبوی شراب
گه از کاسه بر بست دست رباب
هوش مصنوعی: گاهی سنگی به ظرف شراب می‌زند و گاهی دست رباب از کاسه بیرون می‌آید.
گذشت از گل و باغ و صحرا همه
که با یار خوش باشد آنها همه
هوش مصنوعی: هر چیزی که باعث خوشی و لذت با معشوق شود، از گل و باغ و صحرا می‌گذرد و برایش اهمیتی ندارد.
نه پروای باز و نه رای شکار
که بازش نمی‌آمد آنجا به کار
هوش مصنوعی: نه نگران پرنده‌ای هستم و نه فکر شکار، زیرا آن پرنده به اینجا نیامده که به کار من بیاید.
ندیدی به غیر از خیال رخش
نجستی به جز طلعت فرخش
هوش مصنوعی: تو هیچ چیز دیگری جز خیال زیبایی او را ندیدی و هیچ چیز دیگری جز چهره دلربای او را نشناختی.
ملک چون جدا ماند از یار خویش
خیال نگارینش آمد به پیش
هوش مصنوعی: زمانی که پادشاه از معشوق خود جدا شد، تصاویری زیبا و دلپذیر از او در ذهنش شکل گرفت.
خیالی نمودش سحرگاه دوست
شد از جای و برجست و پنداشت اوست
هوش مصنوعی: در سحرگاه، او به خاطر دوستش خیالی به سرش زده و از جایش بلند می‌شود و فکر می‌کند که آن دوست در نزد اوست.
گهی دست کردی چو زلفش دراز
که چون گیسویش در برآرد به ناز
هوش مصنوعی: گاهی با دستت به زلفش اشاره می‌کنی، مانند اینکه گیسویش را با ناز بگشایی.
به غیر از خیال رخ دلبرش
نیامد شب تیره کس بر سرش
هوش مصنوعی: در شب‌های تاریک، هیچ چیزی جز تصور چهره محبوبش در ذهن او نمی‌گنجد.
چو آغوش بهر کنارش گشود
نظر کردش اندر میان هیچ بود
هوش مصنوعی: وقتی که به او آغوش باز کرد، در نگاهش احساس کرد که هیچ چیز در میان نیست.
به خورشید گفتی بر آن رخ متاب
مبادا که آزرده گردد ز تاب
هوش مصنوعی: به خورشید گفتی که بر آن چهره‌ات نور نتابد، تا مبادا که از تابش تو رنجیده و ناراحت شود.
به باد صبا لابه کردی سحر
که آهسته بر راه او می‌گذر
هوش مصنوعی: در صبح زود، با نسیم صبحگاهی به آرامی صحبت کردی و خواسته‌های خود را بیان کردی، در حالی که او به آرامی در حال گذر از مسیرش است.
مبادا که چشمش که خوش خفته است
همان زلف مشکین که آشفته است
هوش مصنوعی: مبادا چشمان او که در خواب به سر می‌برند، همانند زلفی باشد که در هم ریخته و آشفته است.
به آواز پایت در آید ز خواب
رود از حدیث تو ناگه به تاب
هوش مصنوعی: صدای پای تو او را از خواب بیدار می‌کند و ناگهان به حرف‌های تو توجه می‌کند.
دلم را ز خاک درش باز جو
وگر یابی آنجاش آهسته گو
هوش مصنوعی: دل من را از خاک آن مکان ببر و اگر آنجا را پیدا کردی، به آرامی بگو.
که من دورم ای دل ز جانان تو
تو با جان خوشی، ای خوشا جان تو
هوش مصنوعی: من از محبوبم دورم، اما تو با جان خود خوش‌خو هستی. چه خوب است حال تو!
تو نزدیکی ای دل بر آن دل گسل
مرا چاره‌ای کن که دورم ز دل
هوش مصنوعی: دل عزیز، تو به من نزدیک هستی، اما دل مرا زخم زده‌ای. خواهش می‌کنم برایم چاره‌ای بیندیش که از دل دور نباشم.
شب تیره‌اش دیده دمساز بود
خروش و فغانش هم آواز بود
هوش مصنوعی: در شب تاریک، چشم او همدم بود و ناله‌هایش با آواز همراه بود.
ز سودای دل نامه‌ای زد رقم
سیاهی ز دل ساخت مژگان قلم
هوش مصنوعی: از شوق و حسرت دل، نامه‌ای نوشتم و با چشمانم، که همچون قلم است، دلم را سیاه و غمگین نشان دادم.

حاشیه ها

1395/12/14 14:03
ج م

بیت مصرع از به
5 2 بر اندوه ... بر اندوده ....
9 2 می خواستند مِی خواستند