گنجور

غزل شمارهٔ ۲۱۸

بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید
حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید
برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
لعلت خیال پرده اسرار ما درید
زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
زنار بسته بر سر کوی مغان کشید
خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق
بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید
اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست
سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید
خرم کسی که بر سر بازار عاشقی
جان در غمت بداد و غمت را به جان خرید

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ساوه‌سرا

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بگذار تا ز طرف نقابت شود پدید
حسنی که مه ندارد و رویی که کس ندید
هوش مصنوعی: بگذار تا زیبایی‌هایی که فقط از چهره تو نمایان می‌شود، جلوه‌گری کند؛ زیبایی‌هایی که حتی ماه هم ندارد و چهره‌ای که هیچ‌کس آن را ندیده است.
برق جمال خرمن پندار ما بسوخت
لعلت خیال پرده اسرار ما درید
هوش مصنوعی: زیبایی ظاهری فکر و خیال ما را به آتش کشید و از طرف دیگر، فکر و تصور ما را به چالش کشید و پرده‌پوشی رازهای ما را از بین برد.
زلفت مرا ز حلقه زهاد صومعه
زنار بسته بر سر کوی مغان کشید
هوش مصنوعی: موی تو مرا از جمع زاهدان و دینداران جدا کرده و به سمت دنیای خوشی‌ها و لذت‌ها رهنمون کرده است.
خود را زدند جان و دلم بر محیط عشق
بیچاره دل غریو شد و جان به لب رسید
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر از شدت احساسات و دلبستگی به عشق سخن می‌گوید. او می‌گوید که عشق به قدری او را تحت تاثیر قرار داده که جان و دلش به شدت تحت فشار قرار گرفته‌اند و به نفس‌های آخر رسیده‌اند. دلش پر از اضطراب و ناآرامی بوده و این وضعیت، او را به شدت آزار می‌دهد.
اسرار عشقت از در گفت و شنید نیست
سری است ابوالعجب که نه کس گفت و نه شنید
هوش مصنوعی: رازهای عشق تو تنها در گفت و شنید نیست؛ این یک راز شگفت‌انگیز است که نه کسی آن را گفته و نه کسی شنیده است.
خرم کسی که بر سر بازار عاشقی
جان در غمت بداد و غمت را به جان خرید
هوش مصنوعی: شخصی که با دل و جان در عشق تو و در رنج‌های ناشی از آن دست و پنجه نرم می‌کند، خوشبخت و شاداب است. او زندگی‌اش را با عشق تو گره زده و برای تو هزینه می‌کند.

حاشیه ها

1400/07/11 02:10
Teddy

دو بیت آخر به این صورته:

خرم کسی که بر سر بازار عاشقی

جان در غمت بداد و غمت را به جان خرید

امروز نیست در سر سلمان حدیث عشق

کایزد مرا و عشق تو را با هم آفرید.