شمارهٔ ۸ - قضا و قدر
شنیدم روزی از خونابه نوشی
چو گل از پاره ی تن خرقه پوشی
نه فکر زندگی او را، نه مرگی
چو سرو آزاده ی بی شاخ و برگی
در معنی به گوش خود کشیده
شده همچون عصای خود جریده
تنش چون شعله با پوشش به پرخاش
کلاهش موی سر چون کلک نقاش
چو دریا کاسه چوبین در میانش
ولی موج گهر تا آسمانش
زده داغ سرش بر گل سیاهی
جنون او را کلاه گاه گاهی
نظرها کرده خضر از بس به سویش
شده در دست نرگسدان سبویش
چو مجنون روز و شب در کوه و صحرا
نبوده فرش خوابش غیر خارا
به زیر خاربن از بی پناهی
شده پرخار اعضایش چو ماهی
هر انگشتش کلید قفل وسواس
جنون او را به سر چون مور در طاس
کناره جو ز خلق از بی رجوعی
چو نقل خویشتن نامش «وقوعی»
که چندی پیش ازین از جوش سودا
مرا شوق سفر انگیخت از جا
ز هر عضوم تپیدن زد چنان سر
که شد پیراهنم دام کبوتر
نبودی یک نفس جایی قرارم
به گردش بود چون گردون مدارم
سرم پا را به ره می کرد تکلیف
به هرسو می دویدم چون اراجیف
دوپای تیزرفتارم به رفتن
شده مقراض در منزل بریدن
کف پایم کبود از سنگ تعجیل
سراپا آبله همچون کف نیل
دمی گر می کشیدم پا به دامان
سرم می گشت همچون جام مستان
ز خورشیدم جهانگردی فزون شد
به ملک مصر شوقم رهنمون شد
چه دیدم، رود نیل چرخ رفتار
چو مستانش ز موج آشفته دستار
یکی دریای ژرفی آسمان تاب
ز زلف موج او هر حلقه گرداب
به عرض شوق، عرضش کرده بازی
چو عمر خضر طولش در درازی
چه آبی، مست و تند و عربده جو
شده از چارموجه، چار ابرو
ز موجش نقش فیل مست معلوم
نهنگ آن فیل را گردیده خرطوم
حبابش وقت طوفان کرده در اوج
شکار اختران با بحری موج
کف آورده به لب هرگه غضبناک
ز دریا آب گشته زهره ی خاک
درو موج از ترشرویی چنان تند
کزان گردیده دندان صدف کند
ز چشم ماهیان فوج در فوج
چراغان بود در هر کوچه ی موج
ز سیمین ماهیان او به گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
فلک، پیری که در دامان آن رود
به صابون صدف در گازری بود
چه شد گر گوش ماهی پر ثقیل است
که موجش مصرع بحر طویل است
به هرسو کشتی گردون طرازی
نه کشتی، نوعروس پرجهازی
چو رود می گساران نغمه پرداز
چو موسیقار امواجش خوش آواز
زلالش روشنی بخش نظاره
چکیده گویی از چشم ستاره
حبابش از شفق چون چشم مخمور
سواد موج او چون طره ی حور
چو خوبان در کف موجش سفینه
حبابش از زر ماهی خزینه
کند تا تشنگان را عذرخواهی
زلال او زبان دارد ز ماهی
ز بس کز شاخ مرجانش به تنگ است
چو دهقان، اره بر پشت نهنگ است
مزین گشته از صنع الهی
دهان موجش از دندان ماهی
چه وصف او کنم کان بی شمار است
حدیث زلف موجش حرف مار است
مرا واجب شد از دنیا گذشتن
که می بایست ازان دریا گذشتن
ازین اندیشه شد دل ناصبورم
که چون خواهد شد از اینجا عبورم
که ناگه گشت پیری خوب رخسار
چو صبح از دامن دریا نمودار
نمک پرورده ملاح ملیحی
چو کلک نکته پردازان فصیحی
ز کشتی تخت شاهی کرده اسباب
چو مستان پادشاه عالم آب
ز پیری پیکرش مشت خمیری
شده هر تار مویش جوی شیری
دهن چون زاهدان پاکدامان
گسسته رشته ی تسبیح دندان
نظر در انتظار مرگ ناگاه
ز عینک دیده بانش بر سر راه
شده از لاغری بازو چو انگشت
شکم همچون کمان چسبیده بر پشت
به رویش بینی از بس ضعف و اندوه
کشیده تیغ همچون بینی کوه
نمانده قوتش در پنجه ی روح
به یک کشتی سفرها کرده با نوح
ز بس کز ضعف پیری گشته بی تاب
به سویی رفته هرعضوش چو سیماب
به عمر خود چو موج از خواهش دل
قدم ننهاده از دریا به ساحل
به طفلی دایه ی گردون در آن آب
بریده ناف او با ناف گرداب
به وقت صحبت او را بود در کام
زبان از چرب نرمی مغز بادام
چو دید آن ناتوان مضطرب حال
ز دورم بر لب دریا چوتبخال
به سوی من شتابان آمد از راه
سری در رعشه چون شمع سحرگاه
ز افلاسش تنی بیمار دیدم
علاجش شربت دینار دیدم
چو غنچه از گره نقدی گشودم
به خرج همتم چیزی فزودم
به او گفتم که ای آشفته چون گل
قد خم گشته ات این آب را پل
به قید زندگی هرکس اسیر است
ز فکر آب و نانی ناگزیر است
چو داری آب ازین دریای بی بن
بگیر این را بهای نان خود کن
ز گفت و گوی من چون گل برآشفت
ولی بر روی من خندان شد و گفت
چو داغ عشق، ای آشفته کردار
زر خود را به دست خود نگه دار
مرا این شغل از روی هوس نیست
امید مزد کار از هیچ کس نیست
که می جویم رضای آشنایی
خدای همچو من صد ناخدایی
عطای او کشد گر خوان احسان
دهن گردد صدف را پر ز دندان
فشاند ابر فیضش دایم از اوج
ز باران دانه ی مرغابی موج
سحاب لطفش از فیض جهانتاب
به خارستان ماهی می دهد آب
چو گوهر را ز عصمت دیده عاری
به دست بط سپرده پرده داری
ز ضبطش آدم آبی نهانی
کند بر گله ی ماهی شبانی
ز عدلش ظلم شد بحر خطرناک
کزان یک موج باشد مار ضحاک
ز بحرش تر نگردد بال پرواز
ز بس مالیده بط را روغن غاز
بود از پرتو لطفش به گرداب
چراغ چشم ماهی روشن از آب
کجا غم خاطرم را ریش دارد
که او از من، غم من بیش دارد
قناعت چون مرا در کارسازی ست
ز اسباب جهانم بی نیازی ست
حبابم شب به دریا خانمان است
چراغ خانه، چشم ماهیان است
ز سامان نیست آنجا جز هوایی
ز موج افتاده فرش بوریایی
نیم هرگز خجل از روی مهمان
ندارم خانه خواهی غیر طوفان
ز دریا یک دم آبم در سبو نیست
سر و کارم بجز با آبرو نیست
چو ابر از بی سبویی مضطرب حال
ز دریا می برم آبی به غربال
ز فقرم آب باریکی ست در جو
که بر دریا زند چون موج پهلو
صدف نبود که می بینی به گرداب
نهادم نان خشک خویش در آب
به این تلخی کام، از حرص دندان
نکردم تیز بر حلوای سوهان
نکردم خضر راه بینوایی
طمع را چون سلام روستایی
بود ننگم که بگشایم دهان را
ز حرص نان دهم زحمت جهان را
ز حمل خود کشد آن مادر آزار
که دارد در شکم طفل شکم خوار
پی زر کی شوم از حرص راهی
بود گنج روانم فوج ماهی
ز دام ماهی ام هرلحظه کامی ست
مرا هم این چنین با خویش دامی ست
اگر هرگز دهم تن در غم قوت
همین کشتی تنم را باد تابوت
بگفت این و ز روی مهربانی
به صد شوخی و صد شیرین زبانی
به عزت جای داد آن بی قرینه
چو بیت انتخابم در سفینه
چو آن کشتی ز ساحل بادبان شد
به روی آب همچون بط روان شد،
ازان فرزانه پیر لجه پیما
حکایت گونه ای کردم تمنا
که خواهم قصه ای نشنیده گویی
سخن از هرچه گویی، دیده گویی
به گوشم کش چو گوهر داستانی
چو موج افکن برین ره نردبانی
پی گوهرفشانی پیر دانا
لبی جنباند همچون موج دریا
که روزی از تقاضای زمانه
درین دریای ژرف بی کرانه
به کشتی می شدم هرسو شتابان
سوار اسب چوبین همچو طفلان
ز شوق صید ماهی ناشکیبا
تنم در کشتی اما دل به دریا
به چشمم چیزی آمد از ره دور
که می آورد این دریای پرشور
شد از این آب، بعد از موج بسیار
تنی چون سینه ی ماهی نمودار
رفیقی داشتم با خود قرینه
که تنها نیست مصرع در سفینه
بگفتم با رفیق خویش بی تاب
که آتشپاره ای می آورد آب
کشیده رخت بیرون جانش از تن
که آب افکنده بر رویش چو روغن
چو غواصان بیا همت گماریم
که همچون گوهر از آبش برآریم
دهیمش جای در خاکی به صد تاب
که جای گنج باشد خاک، نه آب
شتابان کرد کشتی را روانه
گرفتیمش سر ره عاشقانه
نمی آمد برون آسان، که می جست
تن لغزنده اش چون ماهی از دست
چو عکس آفتاب از موج آبش
برآوردیم با چندین طنابش
به صد زحمت زآب موج پرداز
برآمد چون تذرو از سینه ی باز
نمایان شد در اوج آفتابی
فروزان اختری از برج آبی
رخی چون برگ گل بسیار نازک
تنی همچون دل بیمار نازک
هنوزش خط نرسته از بناگوش
به مرگ عاشقان زلفش سیه پوش
خم آن زلف را رخ در میانه
چراغی بود در زنجیرخانه
برو کردم نظر از مهربانی
به رویش بود رنگ زندگانی
شدم نزدیک آن دلخسته گریان
گرفتم دست او را چون طبیبان
ز نبضش جنبشی چون موج بنمود
حباب آسا هنوزش یک نفس بود
نمودم سرنگون همچون سبویش
دو ساعت آب می رفت از گلویش
روان گر آب دیرش از گلو بود
ز تنگی دهان آن سبو بود
چو چشمه آب می رفت از دهانش
شده آن چشمه را ماهی زبانش
چو آب خورده را آن عشوه انگیز
شکوفه کرد همچون نخل نوخیز،
به کهنه پاره ای پوشیدمش سر
چو گنجی یافت کس، پوشیده بهتر
نیامد آن نهال سیب غبغب
ز بیهوشی به خود یک روز و یک شب
سفیده دم کزین دریای پرشور
عیان شد بادبان کشتی نور
شد، از بس کرد فیض صبح تأثیر
به دریا هر حبابی کاسه ی شیر
ز تحریک نسیم صبحگاهی
به جنبیدن درآمد مرغ و ماهی
ازان مستی چو نرگس دیده بگشود
بجنبید و به خواب راحت آسود
چو صبح از روی دریا کرد قد راست
غبار از کوچه های موج برخاست
دلم شد جمع ازان گل، غنچه کردار
به صیادی نهادم رو دگربار
مبادا کشتی کس در تباهی
مهم در دام و من مشغول ماهی
به سوی او دویدم باز بی تاب
که ناگه چشم بگشود از شکرخواب
مرا چون بر سر بالین خود دید
ز حال خود چو مستان باز پرسید
گل طبعم درآمد در شکفتن
بگفتم آنچه می بایست گفتن
ازو من هم سخن بی تاب جستم
ز گوهر سرگذشت آب جستم
دهن کرد از سخن چون غنچه رنگین
سخن را از تبسم ساخت شیرین
که در دامان این دریای پرشور
دهی باشد چو شهر مصر معمور
فضایش سبز و خرم همچو کشمیر
سواد هند از دوریش دلگیر
عروس اصفهان بسته نگارش
شده شهر حلب آیینه دارش
سوادش چون بیاض صبح پر نور
سیاهی می زند بر شام از دور
ازو تا مصر، یک شب در میان است
به عالم گر بهشتی هست، آن است
دهی زین سان که مثلش کس ندیده ست
پدر بهر مقام من خریده ست
ز کنج ده، فضای شهر به نیست
برای عیش، جایی به ز ده نیست
لب کشت و کنار جویباران
بط می در میان چشمه ساران
کند غارت متاع پارسایی
می و آواز و حسن روستایی
خروشان گله های میش و بره
ز صوت زیر و بم پر، کوه و دره
به مستی کبک را جوجه ز دنبال
دوان چون از پی دیوانه اطفال
ز نقل می مجو در ده نشانه
که باشد نقلدان هر طاق خانه
لبالب سفره ی هر مرد دهقان
ز نعمت همچو انبان سلیمان
ازو بیند ز بس جا را به خود تنگ
کند با کبک، مرغ خانگی جنگ
کبابش را شراب از پی رسیده
ز خونی کز کباب تر چکیده
درین ده داشتم عیش مدامی
ز زلف شاهدانم بود دامی
پی خدمت، غلامان گزیده
چو مژگان پیش چشمم صف کشیده
دل مادر ز مهر من پرآشوب
پدر در عشق من همچشم یعقوب
به خوبی روزگارم طاق می گفت
ز دامادی پدید آمد مرا جفت
به عیشم صرف می شد زندگانی
که ناگه از قضای آسمانی،
ره سیرم به دریابار بنمود
چو ابرم احتیاج آب یم بود
غلامی همره من قد برافراشت
برای غسل کردن رخت برداشت
کشان از هر طرف چون باد، دامان
رسیدم بر لب دریا خرامان
مرا چون دید آن دریای پرجوش
ز شوق من گشود از موج، آغوش
به آبم رهنمون چون گشت دوران
ز سر تا پا شدم چون تیغ عریان
به کشتن چون کسی را برد رهزن
لباسش را برون می آرد از تن
وداع خویشتن کردم به ساحل
در آن دریا شدم چون قطره داخل
نهادم پای خود را چون در آن آب
سرم آمد به گردیدن چو گرداب
برآمد طاقتم را پای از جا
چو عکس ماه افتادم به دریا
به ساحل آن غلام و من به گرداب
نمی باشد کسی را سایه در آب
نبود از هیچ سو چون دستگیری
فرورفتم به دریا تا به دیری
سوی پستی شدم از بس سبکتاز
به سرگوشی بگفتم با صدف راز
نهادم چون سوی زیرزمین گام
سواد اعظمی دیدم عدم نام
درو نگذشت اوقاتم به افسون
که می بایست آنجا گنج قارون
وز آنجا کردم انداز بلندی
به بال موج، پرواز بلندی
به هرجا بود اوجی، پا نهادم
قدم بر عالم بالا نهادم
به من عیسی نفس را کرد زنجیر
شدم از خانه ی خورشید دلگیر
ازان هم رویگردان شد دماغم
نفس کش ورنه کردی چون چراغم
ز زیر خاک تا بالای افلاک
مقامی خوش نکرد این جان غمناک
سخن کوتاه، از بی دست و پایی
ز سعی خویش دیدم نارسایی
چنان در دست و پا شد قوتم کم
که می پیچید همچون موج برهم
به مردن دست در آغوش گشتم
کشیدم دست و پا، بیهوش گشتم
تنم آن تلخی از چرخ دورو برد
که نتوانست آب آن را فرو برد
چو جانم سوی لب عزم از بدن کرد
خدا همچون تویی را خضر من کرد
برآمد عاقبت از لطف بیچون
سبوی من درست از آب بیرون
دگر ره با من آن کان ملاحت
چو مژگانش درآمد در فصاحت
که ای عنقای بختت عرش پرواز
هوادارت همای سایه انداز
ز پیری زلف بختت گر شکن یافت
درین پیری مریدی همچو من یافت
به گل افشاند از لطف تو دامن
خس و خاشاک آب آورده ی من
برآوردی ز آبم چون در پاک
کنون خواهم مرا برداری از خاک
ز همراهی سرم را برفرازی
قدم تا خانه ی من رنجه سازی
مرا از بس که شوق دوستان است
امید وصل بر خاطر گران است
به دوش طاقت مخمور بی تاب
سبوی باده باشد کوه سرخاب
مپرس از دوری من حال خویشان
خبر دارم من از احوال ایشان
در آن ساعت که افتادم به دریا
غلام من خبر برده ست آنجا
پریشان، مادرم را طره چون بید
چو مرغ بیضه ضایع کرده نومید
پدر در ماتمم نوعی فسرده ست
که پندارد جهان را آب برده ست
کنیزان را زمرگم چهره کاهی
چو رنگ خود، غلامان در سیاهی
کنون خواهم قدم در ره گذارم
ز ماتم مردم خود را برآرم
لبش چون جلوه ی این گفتگو داد
مرا گریه، قضا را خنده روداد
ز بس دیدم به حرفش مضطرب حال
جوابم شد گره بر لب چو تبخال
دمی ز اندیشه در آتش نشستم
پس آن گه چون سپند از جای جستم
به خاطرجویی او بی بهانه
نمودم کشتی خود را روانه
به همراهی آن مرغ بهشتی
گرفته پر ز تیر خویش کشتی
سبک گردد در آن ره تا روانه
به کشتی موج می زد تازیانه
نه در کشتی نشاندش دور افلاک
که در تابوت می بردش سوی خاک
قضا را کوشش از ما بیشتر بود
تمام راه با ما همسفر بود
نه کشتی را چنان بی تاب می راند
که آن بیچاره را در آب می راند
به اندک ساعتی طی شد مسافت
نمایان شد ازان ساحل علامت
تواند آن که مرگش سر به پی کرد
دو منزل راه را یک لحظه طی کرد
ازان ده نیز پیدا شد سیاهی
سوادش داده بر ماتم گواهی
عیان بود از در و دیوار آن، غم
درختانش سراسر نخل ماتم
به نزدیکی ساحل چون رسیدیم
ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم
در آن ساحل کهن ویرانه ای بود
که غم های جهان را خانه ای بود
خرابی بر دلش نوعی فزوده
که گویی ظالمی را خانه بوده
به جا مانده ازان دیرینه آثار
چو کوه بیستون یک کهنه دیوار
شده مشهور از مه تا به ماهی
زمین از سایه اش در روسیاهی
شکسته آنچنان پا تا سر او
که نتواند نهد بر خاک پهلو
نیندازد حوادث زان دلیرش
که ترسد آسمان ماند به زیرش
گزنده سایه ی آن کهنه دیوار
که در هر مهره ی او بود صد مار
چو دام از رخنه های سینه ی او
نگشتی مرغ، گرد چینه ی او
چو از تأثیر چرخ کینه بنیاد
گذار ما برآن ویرانه افتاد،
ز شوخی با من آن شیرین تکلم
دهن را کرد لبریز تبسم
که ای بر زخم این دلخسته ی غم
شد از چرب نرمی موم و مرهم
دهی تا مژده ای از من به احباب
روان شو سوی ده چون جدول آب
چو مرغ خوش خبر آواز بردار
مرا چون گنج در ویرانه بگذار
که ترسم خلق چون مرگم شنیدند
طمع یکبارگی از من بریدند،
ز غافل دیدنم بی برگ گردند
مرا بینند و شادی مرگ گردند
چو فرمانش مرا زد دست بر پشت
نهادم چون مژه بردیده انگشت
به تعلیم اجل، آن غافل مست
چو سایه زیر آن دیوار بنشست
ازو ویرانه گلزار ارم شد
پی تعظیمش آن دیوار خم شد
چو او بنشست و من برخاستم زود
نشست و خاست پنداری همان بود
برآن ده گشتم از یک لحظه رفتن
چو ابر نوبهاری سایه افکن
چه دیدم، مجمعی از ناصبوران
ز گریه گشته آن ده، شهرکوران
چو مژگان حلقه ای هرسو سیه پوش
ز غم گریان نشسته دوش بر دوش
ز ناخن، چهره ی خوبان چون گل
خراشیده تر از آواز بلبل
بیاض سینه ی خوبان ز سیلی
شده چون سینه ی طاووس نیلی
ز هرسو زلف و گیسوی معنبر
شدی بر باد همچون دود مجمر
چو دیدم حال آن جمع پریشان
کشیدم این گهر در گوش ایشان
که ایام پریشانی سرآمد
گرامی گوهر از دریا برآمد
چو نام گوهر و دریا شنیدند
ز حرف آشنا سویم دویدند
به من گفتند ای پاکیزه گوهر
چه می گویی، بگو یک بار دیگر
گشودم پیش آن آشفته هوشان
دهن چون حقه ی گوهرفروشان
زبان را ساختم چون شعله سرکش
بگفتم سرگذشت آب و آتش
ازان صوتم که آمد بر لب از دل
فراوان شد سماع مرغ بسمل
چنان جستند از جا اهل ماتم
که گفتی خیل زاغی خورد برهم
تمنا بر دل مردم غلو کرد
به یک ویرانه صد دیوانه رو کرد
روان از ده خلایق سوی صحرا
که دارد آدم آبی تماشا
ندیده کس به زیر چرخ دولاب
که آتش زنده بیرون آید از آب
ز بی تابان ماتم خیل در خیل
شتابان سوی آن ویرانه چون سیل
سیه پوشان روانه فوج در فوج
به روی خاک، رود نیل زد موج
کشد تا در بر خود آن بر و دوش
گشوده مادرش چون موج آغوش
پدر در پیش پیش بی قراران
دوان چون برق در ابر بهاران
شتابان سوی او بیگانه و خویش
ولی دیوار آمد بر سرش پیش
پریشان خاطران وقتی رسیدند
که آن گنج گهر در خاک دیدند
من از دنبال ایشان می دویدم
چو گرد کاروان از پی رسیدم
به خاک آن سرو را دیدم چو خفته
قضا می گفت در گوشم نهفته
که از آبش چو دادی رستگاری
روا نبود که در خاکش گذاری
شود چون شعله ی آتش جهانتاب
به خاکش می توان کشتن، نه با آب
چو ظاهر شد به مردم آن علامت
شد آن صحرا چو صحرای قیامت
ز بس برخاست از هرگوشه غوغا
به جوش آمد چو دریا خاک صحرا
به گریه هرکسی طوفان نمودی
به حال او ولی کی داشت سودی
پدر را گر ستم شد کان پسر رفت
ولی او را ستم بیش از پدر رفت
ز مرگش بی قراری داشت مادر
ولی چون او نکردی خاک بر سر
غلامانش اگر ناشاد گشتند
ولی از بندگی آزاد گشتند
کسی نامش نخواهد بعد ازان برد
بلی بیچاره آن کس شد که او مرد
سخن کوتاه، او را با صد افسون
ز زیر خاک آوردند بیرون
در آب دیدگانش غسل دادند
روان بردند و در خاکش سپردند
غرض تا من به سروقتش رسیدم
دوبار او را در آب و خاک دیدم
بلی ما را همیشه دور افلاک
چو آتش می کشد از آب یا خاک
سحرگاهی شنیدم در گلستان
که بلبل این نوا خواندی به بستان
که عیش این چمن ناپایدار است
خزانی با حنای هر بهار است
بقای عمر گل چون خواب صبح است
شکوفه پرتو مهتاب صبح است
چه حاصل زین جهان جز اشک افسوس
بود ماتمسرای شمع، فانوس
مدارا کن که عالم بی مدار است
به ناسازان، جهان ناسازگار است
مکن کوشش که کار دور ایام
به سعی ما نمی گیرد سرانجام
کجا بحر محیط از خار و خاشاک
به جاروب دم ماهی شود پاک
غنیمت دان دو روز زندگانی
که چون سیل بهار است از روانی
چو شاخ گل منه پیمانه از کف
که نقد عمر را این است مصرف
شبی رندی در ایام زمستان
به سر می برد تابوتی شتابان
یکی پرسید ازو کای یار دلکش
که مرده از عزیزان، گفت آتش!
سلیم از غافلی می بینمت مست
نمی دانی قضایی در کمین هست
جهان ویانه ای بس خوفناک است
چه آفت ها که در این آب وخاک است
چرایی این چنین غافل نشسته
برآ از زیر دیوار شکسته
درین دریای خونخوار آشنا کیست
خدا دست تو گیرد، ناخدا کیست
شمارهٔ ۷ - تصویرپردازی خیالی از مردی شکمباره به عنوان تمهیدی برای مدح اسلام خان و توصیف سفره نعم او: خامهام برخلاف عادت خویششمارهٔ ۹ - داستان حاتم طایی: بسم الله الرحمن الرحیم
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
شنیدم روزی از خونابه نوشی
چو گل از پاره ی تن خرقه پوشی
هوش مصنوعی: روزی شنیدم که کسی از جای زخم خود نوشیدنی میسازد، همچون گلی که از تکهای از بدن خود، لباس زیبایی میسازد.
نه فکر زندگی او را، نه مرگی
چو سرو آزاده ی بی شاخ و برگی
هوش مصنوعی: او نه به زندگیاش فکر میکند و نه به مرگی شبیه درخت سرو که آزاد و بیسایه است.
در معنی به گوش خود کشیده
شده همچون عصای خود جریده
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که مانند عصایی که به طور مداوم مورد استفاده قرار میگیرد، مفهوم به زبان شما عادت کرده و به راحتی بیان میشود.
تنش چون شعله با پوشش به پرخاش
کلاهش موی سر چون کلک نقاش
هوش مصنوعی: تنش مانند شعلهای است که با پوششی به خشم و طغیان میپردازد و موی سر او همچون نقش یک هنرمند میباشد.
چو دریا کاسه چوبین در میانش
ولی موج گهر تا آسمانش
هوش مصنوعی: در میان دریا، ظرف چوبینی وجود دارد، اما امواج پر از مروارید تا آسمان بالا میروند.
زده داغ سرش بر گل سیاهی
جنون او را کلاه گاه گاهی
هوش مصنوعی: او به خاطر عشق و جنونش گاهی دچار درد و رنج میشود و در دلش حسرتی مانند زخم دارد که بر روی گلهای سیاه ناامیدی نشسته است.
نظرها کرده خضر از بس به سویش
شده در دست نرگسدان سبویش
هوش مصنوعی: خضر، به خاطر توجههای زیادی که به آن شخص داشته، از نرگسدان پیالهاش در دست دیگران افتاده است.
چو مجنون روز و شب در کوه و صحرا
نبوده فرش خوابش غیر خارا
هوش مصنوعی: مانند مجنون، نه روز و نه شب در کوه و صحرا آرامش نداشت و خوابش غیر از سنگ و خارا نبود.
به زیر خاربن از بی پناهی
شده پرخار اعضایش چو ماهی
هوش مصنوعی: شخصی که بیپناه و بیکس است، حالتی از ناامیدی و درد دارد و مانند ماهی در حال جستجو برای نجات است. او در شرایطی سخت و آزاردهنده قرار گرفته که همه جا پر از مشکلات و دردسرها است.
هر انگشتش کلید قفل وسواس
جنون او را به سر چون مور در طاس
هوش مصنوعی: او به گونهای دچار وسواس و دیوانگی است که هر انگشتش مانند کلیدی برای باز کردن قفل این افکار آزاردهنده عمل میکند، مانند موری که در یک ظرف گردان در حرکت است.
کناره جو ز خلق از بی رجوعی
چو نقل خویشتن نامش «وقوعی»
هوش مصنوعی: کنار رودخانه، انسان از بیتوجهی به دیگران خود را جدا کرده است، همچون داستانی که تنها به خودش مرتبط است و نامش «وقوعی» است.
که چندی پیش ازین از جوش سودا
مرا شوق سفر انگیخت از جا
هوش مصنوعی: مدتی پیش به خاطر احساسات و هیجاناتی که داشتم، تمایل به سفر کردن در وجودم به وجود آمد و مرا از مکان خودم به حرکت درآورد.
ز هر عضوم تپیدن زد چنان سر
که شد پیراهنم دام کبوتر
هوش مصنوعی: از هر بخشی از بدنم ضربانی حس میکنم، به گونهای که پیراهنم مانند دام پرندهای شده است.
نبودی یک نفس جایی قرارم
به گردش بود چون گردون مدارم
هوش مصنوعی: هر لحظهای که در جایی سکونت نداشتم، مثل گردون در حال گردش بودم.
سرم پا را به ره می کرد تکلیف
به هرسو می دویدم چون اراجیف
هوش مصنوعی: من سردرگم و بیهدف به این سو و آن سو میدویدم، مانند کسی که در اوضاع نامناسب و بیفایده درگیر شده باشد.
دوپای تیزرفتارم به رفتن
شده مقراض در منزل بریدن
هوش مصنوعی: من مانند چاقوی تیز و آمادهام که به سرعت حرکت میکنم و در خانه، برای بریدن و جدا کردن آمادهام.
کف پایم کبود از سنگ تعجیل
سراپا آبله همچون کف نیل
هوش مصنوعی: کف پایم از دویدن روی سنگها کبود شده و بدنم پر از تاول است، به گونهای که مانند کف نیل که نرم و زبر است، شده است.
دمی گر می کشیدم پا به دامان
سرم می گشت همچون جام مستان
هوش مصنوعی: اگر لحظهای نفس میکشیدم، سرم را به دامان مینهاد و بهسان جامی که مستان در دست دارند، به دور میچرخید.
ز خورشیدم جهانگردی فزون شد
به ملک مصر شوقم رهنمون شد
هوش مصنوعی: از نور خورشید برای سفر به دور دنیا الهام گرفتم و اکنون به خاطر عشق به سرزمین مصر راهی این مکان شدم.
چه دیدم، رود نیل چرخ رفتار
چو مستانش ز موج آشفته دستار
هوش مصنوعی: من در حال تماشای رود نیل بودم که همچون مستانی مست، به شدت به این سو و آن سو میچرخید و موجهایش به هم ریخته بودند.
یکی دریای ژرفی آسمان تاب
ز زلف موج او هر حلقه گرداب
هوش مصنوعی: آسمان مانند دریای عمیقی است که زلفهای او شبیه موجهای آن را در بر میگیرد و هر دورانی از آن، شبیه گردابی به نظر میرسد.
به عرض شوق، عرضش کرده بازی
چو عمر خضر طولش در درازی
هوش مصنوعی: در اینجا موضوع در مورد شادی و خوشحالی است که به رغبت و نشاط در زندگی اشاره دارد. همچنین به طول عمر و دوام اشاره میشود، بهطوری که عمر شخص به مانند عمر خضر، که همواره دراز و طولانی است، به تصویر کشیده میشود. به عبارت دیگر، گویی شخص به دلایل خوشحالی و شادی، زندگیاش را با امید و نشاط سپری میکند.
چه آبی، مست و تند و عربده جو
شده از چارموجه، چار ابرو
هوش مصنوعی: آبی که به شدت و با هیجان جریان دارد، انگار از چهار جهت به حرکت درآمده و حالتی طغیانی پیدا کرده، مثل ابروهای قوی و پرچالش.
ز موجش نقش فیل مست معلوم
نهنگ آن فیل را گردیده خرطوم
هوش مصنوعی: از تلاطم آب، تصویر فیل مست به وضوح مشخص میشود و نشان میدهد که آن فیل، به دلیل حرکاتش، خرطومی بزرگ دارد.
حبابش وقت طوفان کرده در اوج
شکار اختران با بحری موج
هوش مصنوعی: حبابی که در زمان طوفان به وجود آمده، در اوج جستوجو و شکار ستارهها در دریایی پر از موج قرار دارد.
کف آورده به لب هرگه غضبناک
ز دریا آب گشته زهره ی خاک
هوش مصنوعی: آب دریا به حدی بالا آمده که هر بار به کناره نزدیک میشود، وظیفهاش را با خشم و قدرت انجام میدهد و زمین را تحت تأثیر قرار میدهد.
درو موج از ترشرویی چنان تند
کزان گردیده دندان صدف کند
هوش مصنوعی: موج دریا به حدی خروشان و تند است که مانند دندانهای صدف میتواند آنها را بشکند.
ز چشم ماهیان فوج در فوج
چراغان بود در هر کوچه ی موج
هوش مصنوعی: در هر کوچهای که امواج دریا بود، چشمهای ماهیها مانند چراغهای روشن، به وفور درخشیدند.
ز سیمین ماهیان او به گرداب
نمایان جوهر آیینه ی آب
هوش مصنوعی: در میان ماهیان نقرهای، او مانند جواهری در آب درخشیده و جلوهگری میکند.
فلک، پیری که در دامان آن رود
به صابون صدف در گازری بود
هوش مصنوعی: آسمان، پیرمردی است که در آغوشش، رودخانهای وجود دارد که در آن صدفها با صابون شسته میشوند.
چه شد گر گوش ماهی پر ثقیل است
که موجش مصرع بحر طویل است
هوش مصنوعی: چه اتفاقی افتاده که گوش ماهی سنگین است، در حالی که موج آن شعر دراز و طولانی است؟
به هرسو کشتی گردون طرازی
نه کشتی، نوعروس پرجهازی
هوش مصنوعی: کشتی آسمان در حال چرخش است، مثل یک عروس زیبا که با زینتهایش به نمایش درآمده است.
چو رود می گساران نغمه پرداز
چو موسیقار امواجش خوش آواز
هوش مصنوعی: مانند نوازندهای که با سازش نغمههای دلنشینی را میسازد، رودخانه نیز وقتی دمیدن میکند، صدای دلنواز خود را به گوش میرساند.
زلالش روشنی بخش نظاره
چکیده گویی از چشم ستاره
هوش مصنوعی: آب زلالی که در تابش نور میدرخشد، مانند قطرهای است که از چشمان ستاره میچکد و زیبایی به وجود میآورد.
حبابش از شفق چون چشم مخمور
سواد موج او چون طره ی حور
هوش مصنوعی: حبابی که از شفق میدرخشد مانند چشمی مست است و رنگ موج او مانند موی زیبای حوریان بهشتی است.
چو خوبان در کف موجش سفینه
حبابش از زر ماهی خزینه
هوش مصنوعی: وقتی زیبایان در دریا در قایق نشستهاند، حبابی از طلا به عنوان گنجی برای ماهیها به وجود میآید.
کند تا تشنگان را عذرخواهی
زلال او زبان دارد ز ماهی
هوش مصنوعی: آب زلالی که به تشنگان سیراب میکند، مثل ماهی زباندار است و بهخوبی میتواند عذرخواهی کند.
ز بس کز شاخ مرجانش به تنگ است
چو دهقان، اره بر پشت نهنگ است
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه شاخ مرجانش زیاد به هم فشرده و تنگ شده، مثل زراعی که بر روی پشت نهنگ کار میکند به نظر میرسد.
مزین گشته از صنع الهی
دهان موجش از دندان ماهی
هوش مصنوعی: دهان دریا با زیباییهای آفرینش خداوند زینت یافته و موجهایش مانند دندانهای ماهی است.
چه وصف او کنم کان بی شمار است
حدیث زلف موجش حرف مار است
هوش مصنوعی: چگونه میتوانم توصیفش کنم در حالی که او بینهایت است؟ داستان گیسوانش مانند سخنانی ست که از زبان ماری جاری میشود.
مرا واجب شد از دنیا گذشتن
که می بایست ازان دریا گذشتن
هوش مصنوعی: بر من لازم شده که از این دنیا عبور کنم، زیرا باید از این دریای زندگی گذر کنم.
ازین اندیشه شد دل ناصبورم
که چون خواهد شد از اینجا عبورم
هوش مصنوعی: دل نگران و بیتاب من به این فکر افتاده که چگونه و چه زمانی از این وضعیت خلاص شده و به سمت هدفم پیش میروم.
که ناگه گشت پیری خوب رخسار
چو صبح از دامن دریا نمودار
هوش مصنوعی: ناگهان پیری چهرهی نیکو مانند صبحی که از دامن دریا بیرون میآید، نمایان شد.
نمک پرورده ملاح ملیحی
چو کلک نکته پردازان فصیحی
هوش مصنوعی: این جمله به توصیف شخصی میپردازد که در دنیای هنر و ادبیات، به ویژه در زمینه سخنوری و نیکوگویی، مهارت دارد. او مانند یک مغز متفکر و هنرمند، قابلیتهای ویژهای دارد و در انتخاب کلمات و بیان نکات ظریف، توانایی بالایی نشان میدهد. به نوعی، او به دلیل تجربه و پرورش در این زمینه، توانسته است در این هنر به کمال برسد.
ز کشتی تخت شاهی کرده اسباب
چو مستان پادشاه عالم آب
هوش مصنوعی: از کشتی سلطنتی، وسایلی آماده کردهاند، مانند مستانی که به آبشان میسند.
ز پیری پیکرش مشت خمیری
شده هر تار مویش جوی شیری
هوش مصنوعی: چهرهاش به دلیل پیری مانند گل رس نرم و شکلپذیر شده است و هر یک از موهایش همچون جوی شیر سفید و لطیف است.
دهن چون زاهدان پاکدامان
گسسته رشته ی تسبیح دندان
هوش مصنوعی: زبان مانند زاهدان پاک، کلامش بیعیب و نقص است و دندانهایش نمایانگر استحکام و جهتگیری درست اوست.
نظر در انتظار مرگ ناگاه
ز عینک دیده بانش بر سر راه
هوش مصنوعی: در نگاه به زندگی و حسرت ناشی از آن، ناگهان مرگ به صورت غیرمنتظرهای در مسیر ظاهر میشود.
شده از لاغری بازو چو انگشت
شکم همچون کمان چسبیده بر پشت
هوش مصنوعی: دستها به خاطر لاغری به اندازهای باریک شدهاند که مانند انگشت به نظر میرسند و شکم به حالت قوسی شبیه کمان به بدن چسبیده است.
به رویش بینی از بس ضعف و اندوه
کشیده تیغ همچون بینی کوه
هوش مصنوعی: چهرهاش نشاندهندهی شدت رنج و اندوهی است که تحمل کرده، به گونهای که بینیاش شبیه به تیغ کوه شده است.
نمانده قوتش در پنجه ی روح
به یک کشتی سفرها کرده با نوح
هوش مصنوعی: دیگر تواناییاش در روح باقی نمانده و به نوعی همچون کشتیای شده که با نوح به سفر رفته است.
ز بس کز ضعف پیری گشته بی تاب
به سویی رفته هرعضوش چو سیماب
هوش مصنوعی: به خاطر ضعف و پیری، او به شدت بیتاب شده و هر یک از اعضای بدنش مانند جیوه به طرفی میرود.
به عمر خود چو موج از خواهش دل
قدم ننهاده از دریا به ساحل
هوش مصنوعی: در طول زندگیام، مانند موجی از خواستههای دلم، هیچگاه پای خود را از دریا به ساحل نگذاشتهام.
به طفلی دایه ی گردون در آن آب
بریده ناف او با ناف گرداب
هوش مصنوعی: در اینجا به تصویرسازی از بچهای اشاره شده است که در دایرهای از آب قرار دارد، همانطور که ناف او به دور آن آب و گرداب میپیچد. این توصیف نمادین نشاندهنده وابستگی و تاثیرات طبیعت بر زندگی انسان است.
به وقت صحبت او را بود در کام
زبان از چرب نرمی مغز بادام
هوش مصنوعی: زمانی که او شروع به صحبت میکند، زبانش به لطافت و شیرینی مغز بادام نرم و چرب میشود.
چو دید آن ناتوان مضطرب حال
ز دورم بر لب دریا چوتبخال
هوش مصنوعی: وقتی آن فرد ناتوان و مضطرب را دیدم که از دور به من نگاه میکرد، انگار بر لب دریا نشسته باشد و نگران باشد.
به سوی من شتابان آمد از راه
سری در رعشه چون شمع سحرگاه
هوش مصنوعی: او به سمت من با شتاب و عجله آمد، در حالی که بدنش به شدت میلرزید، مانند شمعی که در صبحگاه میلرزد.
ز افلاسش تنی بیمار دیدم
علاجش شربت دینار دیدم
هوش مصنوعی: بیمار فقر را دیدم که نیازمند درمان بود، و فهمیدم که داروی او پول است.
چو غنچه از گره نقدی گشودم
به خرج همتم چیزی فزودم
هوش مصنوعی: وقتی که از محدودیتها و سختیها عبور کردم و به خودباوری رسیدم، با تلاش و ارادهام به دستاوردهای بیشتری دست یافتم.
به او گفتم که ای آشفته چون گل
قد خم گشته ات این آب را پل
هوش مصنوعی: به او گفتم که چرا مانند گل پژمرده و ناراحت به نظر میرسی، تو باید این آب را به عنوان راهی برای آرامش و نجات خود استفاده کنی.
به قید زندگی هرکس اسیر است
ز فکر آب و نانی ناگزیر است
هوش مصنوعی: هر فردی در زندگی به چیزی وابسته است و برای تأمین نیازهای اولیه مانند خوراک و آب چارهای جز تلاش ندارد.
چو داری آب ازین دریای بی بن
بگیر این را بهای نان خود کن
هوش مصنوعی: وقتی که از این دریای بیپایان، آب داری، از آن استفاده کن و ارزشش را برای تامین نان و معاش خود بدان.
ز گفت و گوی من چون گل برآشفت
ولی بر روی من خندان شد و گفت
هوش مصنوعی: از صحبتهای من او ناراحت شد، اما با این حال به من لبخند زد و گفت.
چو داغ عشق، ای آشفته کردار
زر خود را به دست خود نگه دار
هوش مصنوعی: اگر از عشق دچار ناراحتی و درد شدی، باید به خودت اعتماد کنی و ارزش خود را حفظ کنی.
مرا این شغل از روی هوس نیست
امید مزد کار از هیچ کس نیست
هوش مصنوعی: این کار را نه به خاطر هوس و لذت انجام میدهم، بلکه به این دلیل که انتظار پاداش و مزد از کسی ندارم.
که می جویم رضای آشنایی
خدای همچو من صد ناخدایی
هوش مصنوعی: من به دنبال خشنودی و رضایت معشوقی هستم که مانند من، هزاران خوشنوا دارد.
عطای او کشد گر خوان احسان
دهن گردد صدف را پر ز دندان
هوش مصنوعی: بخشش و لطف او مثل یک سفرهی پر از نعمت است که میتواند به مانند صدفی شود که دندانهایش را پر میکند.
فشاند ابر فیضش دایم از اوج
ز باران دانه ی مرغابی موج
هوش مصنوعی: ابر همیشه برکت و رحمت خود را از بلندیها میبارد و به مانند بارانی که بر روی دانههای مرغابی میریزد، زندگی را سیراب میکند.
سحاب لطفش از فیض جهانتاب
به خارستان ماهی می دهد آب
هوش مصنوعی: باران رحمت او از نور جهان میریزد و به بیابان خشک زندگی میبخشد.
چو گوهر را ز عصمت دیده عاری
به دست بط سپرده پرده داری
هوش مصنوعی: هرگاه که گوهر را از پاکدامنی دور ببینی، مانند این است که آن را به پرندهای سپردهای و خود پردهداری را رها کردهای.
ز ضبطش آدم آبی نهانی
کند بر گله ی ماهی شبانی
هوش مصنوعی: انسانی که از ضبط و مدیریت هنرها و زیباییهای زندگی بهرهمند است، میتواند به آرامی و به دور از چشم دیگران، بر روی جمعیت و گروهی مانند یک گله ماهی و در دل شب تأثیر بگذارد.
ز عدلش ظلم شد بحر خطرناک
کزان یک موج باشد مار ضحاک
هوش مصنوعی: از عدل او، دریای خطرناکی بوجود آمده است که از یک موج آن، مار زهرآلودی بیرون میآید.
ز بحرش تر نگردد بال پرواز
ز بس مالیده بط را روغن غاز
هوش مصنوعی: پرواز دریا نمیتواند با مالیدن روغن غاز به پرندهای که تحت تأثیر است، بهبود یابد. در واقع، برای پرواز کردن نیاز به آمادگی و توانایی طبیعی است و صرفاً با ترفندهای ظاهری نمیتوان به آن دست یافت.
بود از پرتو لطفش به گرداب
چراغ چشم ماهی روشن از آب
هوش مصنوعی: به خاطر نور و مهر او، در دل تلاطم آب، چشمان ماهی همچون چراغی درخشنده و روشن است.
کجا غم خاطرم را ریش دارد
که او از من، غم من بیش دارد
هوش مصنوعی: کجا میتوانم بگویم که غمهای من، ریشهدار و عمیق هستند، در حالی که او از من، دلشکستگی بیشتری دارد؟
قناعت چون مرا در کارسازی ست
ز اسباب جهانم بی نیازی ست
هوش مصنوعی: رضایت و قناعت من را در پیگیری اهدافم یاری میدهد و به همین دلیل از تمام وسایل و امکانات دنیوی بینیاز شدهام.
حبابم شب به دریا خانمان است
چراغ خانه، چشم ماهیان است
هوش مصنوعی: من مانند حبابی هستم که در دل دریا زندگیام را میگذرانم و روشنایی زندگیم، مانند چراغی است که چشم ماهیان را میافروزد.
ز سامان نیست آنجا جز هوایی
ز موج افتاده فرش بوریایی
هوش مصنوعی: در آن مکان جز هوای بادی که از موجهای دریا به وجود آمده، چیزی نیست و تنها فرشی از نیهای بوریایی دیده میشود.
نیم هرگز خجل از روی مهمان
ندارم خانه خواهی غیر طوفان
هوش مصنوعی: هرگز از دیدار مهمانانم شرمنده نیستم، اگر خواستهای غیر از طوفان داشته باشی.
ز دریا یک دم آبم در سبو نیست
سر و کارم بجز با آبرو نیست
هوش مصنوعی: از دریا هیچ آبی به گوشم نمیرسد و تنها چیزی که برایم اهمیت دارد، آبرویم است.
چو ابر از بی سبویی مضطرب حال
ز دریا می برم آبی به غربال
هوش مصنوعی: مانند ابری که به خاطر نبود سبزه و greenery ناراحت است، از دریا آبی را به وسیله غربال بیرون میکشم.
ز فقرم آب باریکی ست در جو
که بر دریا زند چون موج پهلو
هوش مصنوعی: از فقر من همچون آبی نازک و باریک در جوی است که به دریا میرسد و مانند موج به آن برخورد میکند.
صدف نبود که می بینی به گرداب
نهادم نان خشک خویش در آب
هوش مصنوعی: مرواریدهایی که میبینی، در واقع به جای صدف، من در گرداب، نان خشک خود را در آب گذاشتهام.
به این تلخی کام، از حرص دندان
نکردم تیز بر حلوای سوهان
هوش مصنوعی: به خاطر حرص و طمع، دندانهایم را تیز نکردم تا حلوای سوهان را بخورم و از تلخی زندگیام لذت بیشتری ببرم.
نکردم خضر راه بینوایی
طمع را چون سلام روستایی
هوش مصنوعی: من در زندگیام به دنبال به دست آوردن ثروت و مال دنیا نبودهام، مانند خضر در مسیر دریاها و نمیخواستم در این راه به آن طمع کنم، بلکه مانند یک روستایی ساده و بیادعا زندگی کردهام.
بود ننگم که بگشایم دهان را
ز حرص نان دهم زحمت جهان را
هوش مصنوعی: من از شرم به خودم اجازه نمیدهم که به خاطر حرص برای نان، دهانم را باز کنم و زحمات این دنیا را به دوش بکشم.
ز حمل خود کشد آن مادر آزار
که دارد در شکم طفل شکم خوار
هوش مصنوعی: مادری که در بارداری کودک خود را حمل میکند، سختی و رنج را بر خود هموار میکند تا به خاطر نرفتن فرزندش به دنیا، عذاب بکشد.
پی زر کی شوم از حرص راهی
بود گنج روانم فوج ماهی
هوش مصنوعی: آیا برای به دست آوردن ثروت و گنجها باید خود را از حرص و طمع دور کنم، در حالی که جریان زندگیام مانند دریایی از ماهیهاست؟
ز دام ماهی ام هرلحظه کامی ست
مرا هم این چنین با خویش دامی ست
هوش مصنوعی: هر لحظه از دام ماهی لذت و کامی نصیب من میشود و همچنین به همین صورت، با خودم نیز پیوندی مشابه دارم.
اگر هرگز دهم تن در غم قوت
همین کشتی تنم را باد تابوت
هوش مصنوعی: اگر هرگز تسلیم غم و اندوه شوم، این کشتی وجود من با باد مرگ به پیش میرود.
بگفت این و ز روی مهربانی
به صد شوخی و صد شیرین زبانی
هوش مصنوعی: او این را گفت و از سر محبت، به شوخی و با زبانی شیرین صحبت کرد.
به عزت جای داد آن بی قرینه
چو بیت انتخابم در سفینه
هوش مصنوعی: به خاطر احترامی که داشتم، او جایگاه ویژهای به من داد، مانند آنکه یک شعر را در میان سفرهای پر از نعمات انتخاب کردهاند.
چو آن کشتی ز ساحل بادبان شد
به روی آب همچون بط روان شد،
هوش مصنوعی: زمانی که آن کشتی با بادبان از ساحل دور شد، بر روی آب مانند یک مرغابی به آرامی شنا کرد.
ازان فرزانه پیر لجه پیما
حکایت گونه ای کردم تمنا
هوش مصنوعی: از آن حکیم سالخورده که در دریا سفر میکند، داستانی را نقل کردم و خواستهای دارم.
که خواهم قصه ای نشنیده گویی
سخن از هرچه گویی، دیده گویی
هوش مصنوعی: میخواهم داستانی بگویم که قبلاً نشنیدهاید. در این داستان، هرچه بگویم، میتوانید آن را با چشمانتان ببینید.
به گوشم کش چو گوهر داستانی
چو موج افکن برین ره نردبانی
هوش مصنوعی: داستانی زیبا و مانند جواهر به گوشم برسد و مانند موجی که بر روی آب میافتد، در این راه به من کمک کند.
پی گوهرفشانی پیر دانا
لبی جنباند همچون موج دریا
هوش مصنوعی: پیر خردمند به آرامی لب میگشاید و مانند موج دریا، افکار و دانستههایش را به نمایش میگذارد.
که روزی از تقاضای زمانه
درین دریای ژرف بی کرانه
هوش مصنوعی: روزی به خاطر خواستههای زمانه، در این دریای عمیق و بیپایان غوطهور شدم.
به کشتی می شدم هرسو شتابان
سوار اسب چوبین همچو طفلان
هوش مصنوعی: به کشتی میرفتم و به سرعت سوار بر اسب چوبی میشدم، همانند کودکان.
ز شوق صید ماهی ناشکیبا
تنم در کشتی اما دل به دریا
هوش مصنوعی: به خاطر عشقی که به شکار ماهی دارم، اگرچه بدنم در قایق است، اما دلم به دریا و آزادی آن است.
به چشمم چیزی آمد از ره دور
که می آورد این دریای پرشور
هوش مصنوعی: چیزی از دور به چشمم خورد که احساساتی پرشور و عمیق را به همراه داشت.
شد از این آب، بعد از موج بسیار
تنی چون سینه ی ماهی نمودار
هوش مصنوعی: پس از حرکت و هیجانات زیاد آب، تن ماهی به شکلی واضح و نمایان در سطح آب ظاهر شد.
رفیقی داشتم با خود قرینه
که تنها نیست مصرع در سفینه
هوش مصنوعی: رفیقی داشتم که شبیه خودم بود و در این سفر تنها نیستم.
بگفتم با رفیق خویش بی تاب
که آتشپاره ای می آورد آب
هوش مصنوعی: با دوست عزیزم صحبت میکردم و از شدت نگرانی از او خواستم که چیزی بیاورد تا آبرویم را حفظ کند.
کشیده رخت بیرون جانش از تن
که آب افکنده بر رویش چو روغن
هوش مصنوعی: او به شدت در حال اضطراب و ناراحتی است که باعث شده روحش از بدنش خارج شود، همانند آبی که بر سطح روغن میلغزد.
چو غواصان بیا همت گماریم
که همچون گوهر از آبش برآریم
هوش مصنوعی: بیایید مانند غواصان تلاش کنیم تا از عمق آبها، گوهرهای ارزشمند را بیرون بیاوریم.
دهیمش جای در خاکی به صد تاب
که جای گنج باشد خاک، نه آب
هوش مصنوعی: به او در زمین جایگاهی میدهیم که بهدلیل داشتههای ارزشمندش، آنجا را با احترام و تقدس پر میکنیم، چرا که فراتر از آب، خاک میتواند گنجینهای باشد.
شتابان کرد کشتی را روانه
گرفتیمش سر ره عاشقانه
هوش مصنوعی: با شتاب، کشتی را به راه انداختیم و آن را به سوی عشق آغاز کردیم.
نمی آمد برون آسان، که می جست
تن لغزنده اش چون ماهی از دست
هوش مصنوعی: او به سادگی نمیتوانست خارج شود، زیرا بدنش مانند یک ماهی از دست دیگران فرار میکرد.
چو عکس آفتاب از موج آبش
برآوردیم با چندین طنابش
هوش مصنوعی: وقتی که تصویر آفتاب را از روی موج آب بیرون کشیدیم، با استفاده از چندین بند و طناب این کار را انجام دادیم.
به صد زحمت زآب موج پرداز
برآمد چون تذرو از سینه ی باز
هوش مصنوعی: با تلاش بسیار، از دل آب موجی سر برآورد، همچنان که از سینهای باز، غبار و گرد و غبار به پرواز درمیآید.
نمایان شد در اوج آفتابی
فروزان اختری از برج آبی
هوش مصنوعی: در بالای آسمان، یک ستاره درخشان مانند خورشید نمایان شده که از میان آبیترین برجها به چشم میآید.
رخی چون برگ گل بسیار نازک
تنی همچون دل بیمار نازک
هوش مصنوعی: چهرهای همچون گل دارد و بدنی بسیار نرم و لطیف که شبیه به دل یک بیمار نازک است.
هنوزش خط نرسته از بناگوش
به مرگ عاشقان زلفش سیه پوش
هوش مصنوعی: عاشقانی که به خاطر زلف او در غم و اندوه هستند، هنوز هم در انتظار او به سر میبرند و او حتی با وجود مرگ عاشقانش، همچنان به زیبایی و جوانی خود ادامه میدهد.
خم آن زلف را رخ در میانه
چراغی بود در زنجیرخانه
هوش مصنوعی: زلف خمیدهاش مانند چراغی است که در میان زنجیرها قرار دارد.
برو کردم نظر از مهربانی
به رویش بود رنگ زندگانی
هوش مصنوعی: به خاطر محبت او، نگاه من از او جدا نمیشود و چهرهاش همیشه برایم رنگ و بوی زندگی را به ارمغان میآورد.
شدم نزدیک آن دلخسته گریان
گرفتم دست او را چون طبیبان
هوش مصنوعی: به نزد آن دلbroken و گریان رفتم و دستش را گرفتم مانند پزشکان که به یاری بیماران میشتابند.
ز نبضش جنبشی چون موج بنمود
حباب آسا هنوزش یک نفس بود
هوش مصنوعی: از نبض او حرکتی شبیه موج پدیدار شد، مانند حبابی که هنوز یک نفس در آن باقی مانده است.
نمودم سرنگون همچون سبویش
دو ساعت آب می رفت از گلویش
هوش مصنوعی: من مانند یک سبو به زمین افتادم و دو ساعت آب از گلویم جاری میشد.
روان گر آب دیرش از گلو بود
ز تنگی دهان آن سبو بود
هوش مصنوعی: اگر آب روان از گلو پایین نمیرود، به خاطر تنگی دهان آن ظرف است.
چو چشمه آب می رفت از دهانش
شده آن چشمه را ماهی زبانش
هوش مصنوعی: وقتی که او صحبت میکرد، مانند چشمهای بود که آب از آن جاری میشود و سخنانش به گونهای بود که گویی ماهیانی در آن زبانش وجود دارند.
چو آب خورده را آن عشوه انگیز
شکوفه کرد همچون نخل نوخیز،
هوش مصنوعی: وقتی که آب نوشیده میشود، به زیبایی و دلربایی شکوفهای تبدیل میشود که مانند درخت نخل تازه به بار نشسته است.
به کهنه پاره ای پوشیدمش سر
چو گنجی یافت کس، پوشیده بهتر
هوش مصنوعی: او با لباس کهنهای خود را پوشانده، اما مانند گنجی پنهان شده است که هیچکس نمیتواند آن را ببیند. در واقع، چیزی که درونش نهفته است، از ظاهرش خیلی ارزشمندتر است.
نیامد آن نهال سیب غبغب
ز بیهوشی به خود یک روز و یک شب
هوش مصنوعی: نهال سیب به خاطر غفلت و بیهوشی خود، مدت یک روز و یک شب به دنیا نیامده است.
سفیده دم کزین دریای پرشور
عیان شد بادبان کشتی نور
هوش مصنوعی: سفیدی که از دریای پرهیجان پدیدار شد، مانند بادبانی است که نور را به نمایش میگذارد.
شد، از بس کرد فیض صبح تأثیر
به دریا هر حبابی کاسه ی شیر
هوش مصنوعی: صبح با خیر و برکتش آنقدر تأثیرگذار بوده که هر حبابی در دریا مانند کاسهای شیر شده است.
ز تحریک نسیم صبحگاهی
به جنبیدن درآمد مرغ و ماهی
هوش مصنوعی: نسیم ملایم صبحگاهی باعث شد که پرنده و ماهی به حرکت درآیند.
ازان مستی چو نرگس دیده بگشود
بجنبید و به خواب راحت آسود
هوش مصنوعی: وقتی او بهخود آمد و چشمانش را باز کرد، از شگفتی و شادی به حرکت درآمد و سپس در آرامش خواب عمیقی فرو رفت.
چو صبح از روی دریا کرد قد راست
غبار از کوچه های موج برخاست
هوش مصنوعی: هوا که روشن شد و صبح فرا رسید، مانند اینکه صبح از سطح دریا سر برآورد، غباری از خنکای موجها در کوچهها و خیابانها بهوجود آمد.
دلم شد جمع ازان گل، غنچه کردار
به صیادی نهادم رو دگربار
هوش مصنوعی: دلم پر شده از زیبایی آن گل، به طوری که به یاد صید گلبرگها، بار دیگر به سراغش میروم.
مبادا کشتی کس در تباهی
مهم در دام و من مشغول ماهی
هوش مصنوعی: مراقب باش که کسی در حال غرق شدن است و تو در حال سرگرمی و تماشای ماهیها هستی.
به سوی او دویدم باز بی تاب
که ناگه چشم بگشود از شکرخواب
هوش مصنوعی: به سوی او hurriedly دویدم و بیتاب بودم، چون ناگهان دیدم که از خواب شیرینش بیدار شد.
مرا چون بر سر بالین خود دید
ز حال خود چو مستان باز پرسید
هوش مصنوعی: وقتی مرا بر سر بالین خود دید، همانند مردان مست از حال و روز من سؤال کرد.
گل طبعم درآمد در شکفتن
بگفتم آنچه می بایست گفتن
هوش مصنوعی: خوشحالی و احساسات لطیف من بیدار شده و در حال شکوفایی هستند، بنابراین تصمیم گرفتم آنچه را که باید بگویم، بیان کنم.
ازو من هم سخن بی تاب جستم
ز گوهر سرگذشت آب جستم
هوش مصنوعی: من نیز از او حرفهای بیتاب و شوقی را جستجو کردم، مانند اینکه سرگذشتی را از آب استخراج کنم.
دهن کرد از سخن چون غنچه رنگین
سخن را از تبسم ساخت شیرین
هوش مصنوعی: زبانش به آرامی و زیبایی مانند غنچهای باز شد و سخنانش را با لبخندی دلنشین و شیرین بیان کرد.
که در دامان این دریای پرشور
دهی باشد چو شهر مصر معمور
هوش مصنوعی: در آغوش این دریای پرهیجان، جایی مانند شهر پررونق مصر باشد.
فضایش سبز و خرم همچو کشمیر
سواد هند از دوریش دلگیر
هوش مصنوعی: فضای آنجا سبز و شاداب است، مانند کشمیر در هند. اما از دوریاش دل انسان را غمگین میکند.
عروس اصفهان بسته نگارش
شده شهر حلب آیینه دارش
هوش مصنوعی: عروس اصفهان به زیبایی و جذابیتش معروف است و در اینجا به عنوان نمادی از زیبایی به تصویر کشیده شده است. این شهر به مانند حلب، ملکی بافرهنگ و تاریخی غنی است که به زیبایی و ظرافت خود میبالد. همچنین، اشاره به "آیینهدار" نشاندهنده این است که این زیباییها در آن شهر به وضوح و روشنی نمایان شدهاند.
سوادش چون بیاض صبح پر نور
سیاهی می زند بر شام از دور
هوش مصنوعی: رنگ سیاه موهای او مانند سفیدی صبح است که از دور بر تاریکی شب تأثیر میگذارد و آن را روشن میکند.
ازو تا مصر، یک شب در میان است
به عالم گر بهشتی هست، آن است
هوش مصنوعی: از آنجا تا مصر، هر شب فاصلهای وجود دارد. اگر در دنیا بهشتی هست، همینجا است.
دهی زین سان که مثلش کس ندیده ست
پدر بهر مقام من خریده ست
هوش مصنوعی: دهی وجود دارد که مانند آن هیچکس ندیده است و پدرم برای به دست آوردن مرتبه من، آن را خریده است.
ز کنج ده، فضای شهر به نیست
برای عیش، جایی به ز ده نیست
هوش مصنوعی: در گوشه روستا، فضایی برای خوشی و شادی در شهر وجود ندارد، هیچ جایی بهتر از روستا نیست.
لب کشت و کنار جویباران
بط می در میان چشمه ساران
هوش مصنوعی: لب کشت و کنار جویباران، بُقعهای است که در آن پرندگان، بهویژه بطها، در میان چشمهها و آبنماها زندگی میکنند. اینجا زیبایی طبیعت و صدای جریان آب، فضایی دلنشین و آرامشبخش ایجاد کرده است.
کند غارت متاع پارسایی
می و آواز و حسن روستایی
هوش مصنوعی: آدمی که در پی ظلم و ستم بر دیگران است، میتواند به راحتی با زیبایی و صدای دلنشین روستاییان و نوشیدن شراب، روح و دل پارسایی را به دزدی ببرد و از آن سواستفاده کند.
خروشان گله های میش و بره
ز صوت زیر و بم پر، کوه و دره
هوش مصنوعی: صدای دلنشین و شاداب گلههای میش و بره در کوهها و درهها میپیچد.
به مستی کبک را جوجه ز دنبال
دوان چون از پی دیوانه اطفال
هوش مصنوعی: در این بیت به تصویری از یک کبک اشاره شده که در حال دویدن به دنبال جوجههایش است. این صحنه یادآور یک وضعیت شاد و بیخیال است، بهخصوص اینکه وجود دیوانهها و بچهها میتواند بر جنبههای بازیگوشی و غیرجدی بودن این وضعیت تأکید کند. حضور دیوانهها و بچهها فضایی پر از هیجان و شبیه به شادیهای کودکانه ایجاد میکند.
ز نقل می مجو در ده نشانه
که باشد نقلدان هر طاق خانه
هوش مصنوعی: بیا ببین که نمیتوان فقط از نشانهایی که در دهکده میبینیم، حقیقت را دربارهٔ شراب جستجو کرد؛ زیرا هر گوشه و کنار، نشانهای از آن دارد.
لبالب سفره ی هر مرد دهقان
ز نعمت همچو انبان سلیمان
هوش مصنوعی: سفرهی هر کشاورز پر از نعمت است، همانطور که انبان سلیمان پر از riches و ثروت بود.
ازو بیند ز بس جا را به خود تنگ
کند با کبک، مرغ خانگی جنگ
هوش مصنوعی: او خیلی جاها را از خود تنگ میکند و مثل کبک، مرغ خانگی است که با جنگ و جدل مواجه میشود.
کبابش را شراب از پی رسیده
ز خونی کز کباب تر چکیده
هوش مصنوعی: کبابی که سرخ شده و آماده است، حالا با شراب سرو میشود، و از خونِ گوشت کباب، چکههایی به پایین میریزد.
درین ده داشتم عیش مدامی
ز زلف شاهدانم بود دامی
هوش مصنوعی: در این مکان همواره لذت میبردم، زیرا زلفهای زیبا و دلکش شاهدان مانند دامهایی مرا میگرفتند.
پی خدمت، غلامان گزیده
چو مژگان پیش چشمم صف کشیده
هوش مصنوعی: خدمت به من، مانند مژگانی که در برابر چشمانم به صف ایستادهاند، غلامان برگزیدهای دارند.
دل مادر ز مهر من پرآشوب
پدر در عشق من همچشم یعقوب
هوش مصنوعی: دل مادر به خاطر علاقهاش به من، بسیار نگران و آشفته است و پدر نیز در عشق من، حالتی شبیه به یعقوب دارد که منتظر دیدن فرزندش بوده است.
به خوبی روزگارم طاق می گفت
ز دامادی پدید آمد مرا جفت
هوش مصنوعی: روزگار به خوبیها و خوشیها اشاره میکند و میگوید که زندگیام به گونهای است که به خاطر ازدواج، همسری برای من پیدا شده است.
به عیشم صرف می شد زندگانی
که ناگه از قضای آسمانی،
هوش مصنوعی: زندگیام به خوشگذرانی میگذشت، اما ناگهان به طور غیرمنتظرهای از سرنوشت آسمانی تغییر کرد.
ره سیرم به دریابار بنمود
چو ابرم احتیاج آب یم بود
هوش مصنوعی: من به سوی دریا سفر میکنم و مانند ابر، به آب دریا محتاجم.
غلامی همره من قد برافراشت
برای غسل کردن رخت برداشت
هوش مصنوعی: خادمی که همراه من بود برای غسل کردن، لباسش را درآورد و قد برافراشت.
کشان از هر طرف چون باد، دامان
رسیدم بر لب دریا خرامان
هوش مصنوعی: از هر سو به سمت من میآیند، همچون باد، و من با آرامی و وقار به کنار دریا میرسم.
مرا چون دید آن دریای پرجوش
ز شوق من گشود از موج، آغوش
هوش مصنوعی: وقتی آن دریا که همیشه بیقرار است مرا دید، به خاطر شوقی که داشتم، از روی امواجش آغوشش را برایم گشود.
به آبم رهنمون چون گشت دوران
ز سر تا پا شدم چون تیغ عریان
هوش مصنوعی: زمانی که زندگی من دگرگون شد و به سمت تغییر رفت، به مانند تیغی برهنه شدم که آمادهی عمل است.
به کشتن چون کسی را برد رهزن
لباسش را برون می آرد از تن
هوش مصنوعی: زمانی که کسی به قصد کشتن دیگری وارد عمل میشود، مانند دزد که لباس قربانی را از تنش خارج میکند، نشاندهنده نقشهاش برای گرفتن جان او است.
وداع خویشتن کردم به ساحل
در آن دریا شدم چون قطره داخل
هوش مصنوعی: وداع کردم با خودم و به ساحل رسیدم، در آن دریا تبدیل به یک قطره شدم و به آنجا فرو رفتم.
نهادم پای خود را چون در آن آب
سرم آمد به گردیدن چو گرداب
هوش مصنوعی: پای خود را در آب گذاشتم و وقتی سرم به آب رسید، مثل گردابی به دور خود میچرخیدم.
برآمد طاقتم را پای از جا
چو عکس ماه افتادم به دریا
هوش مصنوعی: طاقتم تمام شد و از جای خود بلند شدم، مانند انعکاس ماه که در دریا میافتد.
به ساحل آن غلام و من به گرداب
نمی باشد کسی را سایه در آب
هوش مصنوعی: در کنار آن جوان بیدار و پرجنبوجوش، من در لابهلای امواج و گرفتاریها هستم. در آب هیچ کس برای من سایهای وجود ندارد.
نبود از هیچ سو چون دستگیری
فرورفتم به دریا تا به دیری
هوش مصنوعی: در هیچ جایی کسی نبود که به من کمک کند، بنابراین تصمیم گرفتم به دریا بروم و در آن غرق شوم تا مدتی طولانی بمانم.
سوی پستی شدم از بس سبکتاز
به سرگوشی بگفتم با صدف راز
هوش مصنوعی: به خاطر سبکی بارم، به طرف پایین رفتم و در دل، رازی را به صدف گفتم.
نهادم چون سوی زیرزمین گام
سواد اعظمی دیدم عدم نام
هوش مصنوعی: وقتی به سوی پایین رفتم، متوجه شدم که در جایی عمیق، چیزی وجود ندارد که نام داشته باشد.
درو نگذشت اوقاتم به افسون
که می بایست آنجا گنج قارون
هوش مصنوعی: زندگی من در این زمان به سحر و جادو گذشته است، در حالی که میبایست در آنجا ثروت و گنجی مانند گنج قارون وجود داشته باشد.
وز آنجا کردم انداز بلندی
به بال موج، پرواز بلندی
هوش مصنوعی: از آنجا به بالای موجی رفتم و پروازی بلند را تجربه کردم.
به هرجا بود اوجی، پا نهادم
قدم بر عالم بالا نهادم
هوش مصنوعی: هر جایی که اوج و بلندی وجود داشت، من هم قدم گذاشتم و به دنیای عالی و برجستهای وارد شدم.
به من عیسی نفس را کرد زنجیر
شدم از خانه ی خورشید دلگیر
هوش مصنوعی: به من زندگی و روح را عطا کرد، اما اکنون به خاطر غم درونم، از نور و روشنی دور افتادهام و احساس ناراحتی میکنم.
ازان هم رویگردان شد دماغم
نفس کش ورنه کردی چون چراغم
هوش مصنوعی: اگر از من روی برگرداندی، نفس کشیدن بر من دشوار میشود، چراکه در غیر این صورت، مانند نوری که چراغ تأمین میکند، زندگیام روشن میماند.
ز زیر خاک تا بالای افلاک
مقامی خوش نکرد این جان غمناک
هوش مصنوعی: این جان غمگین از زیر زمین تا بالای آسمان هیچ مکانی خوشایند نیافته است.
سخن کوتاه، از بی دست و پایی
ز سعی خویش دیدم نارسایی
هوش مصنوعی: من در تلاشهای خود به نتیجه مطلوبی نرسیدم و به همین دلیل مجبور شدم که مختصر صحبت کنم.
چنان در دست و پا شد قوتم کم
که می پیچید همچون موج برهم
هوش مصنوعی: به قدری در تلاش و سختی افتادهام که احساس میکنم قدرت و توانم کاهش یافته و مثل موج در هم و بر هم میپیچم.
به مردن دست در آغوش گشتم
کشیدم دست و پا، بیهوش گشتم
هوش مصنوعی: در لحظهای از مرگ به آغوش کشیده شدم و تلاش کردم تا از آن بیرون بیایم، اما سرانجام بیهوش شدم.
تنم آن تلخی از چرخ دورو برد
که نتوانست آب آن را فرو برد
هوش مصنوعی: بدن من از تلخیهای زندگی و مشکلاتی که به من تحمیل شده، آنقدر خسته و دلگیر است که حتی نمیتواند اشکهایم را بریزد.
چو جانم سوی لب عزم از بدن کرد
خدا همچون تویی را خضر من کرد
هوش مصنوعی: وقتی که جانم به سمت لبان تو رهسپار شد، خداوند کسی مانند تو را راهنمای من قرار داد.
برآمد عاقبت از لطف بیچون
سبوی من درست از آب بیرون
هوش مصنوعی: در نهایت، به لطف خدا، پیالهی من به درستی از آب پر شد و به سطح آمد.
دگر ره با من آن کان ملاحت
چو مژگانش درآمد در فصاحت
هوش مصنوعی: دیگر هیچ راهی برای من نمانده است، چون زیبایی چشمانش به درد و دل با کلامش آمده است.
که ای عنقای بختت عرش پرواز
هوادارت همای سایه انداز
هوش مصنوعی: ای پرنده خوشبختی، که در آسمان به پرواز در می آیی، سایه زیبایت بر سر حمایتکنندگانت گسترده است.
ز پیری زلف بختت گر شکن یافت
درین پیری مریدی همچو من یافت
هوش مصنوعی: اگر در پیری، زلف بختت شکسته شده باشد، در این دوران پیری هم کسی چون من به دنبال تو آمده است.
به گل افشاند از لطف تو دامن
خس و خاشاک آب آورده ی من
هوش مصنوعی: از محبت تو، دامن گیاهان و علفهای خشک من را به گل زیبا آراستهاید.
برآوردی ز آبم چون در پاک
کنون خواهم مرا برداری از خاک
هوش مصنوعی: من از آب به وجود آمدهام و اکنون که پاک شدهام، میخواهم مرا از خاک برداری.
ز همراهی سرم را برفرازی
قدم تا خانه ی من رنجه سازی
هوش مصنوعی: از همراهی تو، سرم را بالا نگهداشتهام، تا اینکه با راه رفتن تا خانهام، به من زحمت میدهی.
مرا از بس که شوق دوستان است
امید وصل بر خاطر گران است
هوش مصنوعی: به خاطر علاقه زیادی که به دوستانم دارم، امید دیدار آنها بر دلم سنگینی میکند.
به دوش طاقت مخمور بی تاب
سبوی باده باشد کوه سرخاب
هوش مصنوعی: بر دوش طاقت، نوشیدنی مسکراتی که از آن بیتابی میبارد قرار دارد و مانند کوهی است که روی آن سرخی و زیبایی وجود دارد.
مپرس از دوری من حال خویشان
خبر دارم من از احوال ایشان
هوش مصنوعی: از حالت نزدیکانم نپرس، چون از دوری خودشان از احوالشان باخبرم.
در آن ساعت که افتادم به دریا
غلام من خبر برده ست آنجا
هوش مصنوعی: در زمانی که من به دریا افتادم، غلام من خبر را به آنجا برده است.
پریشان، مادرم را طره چون بید
چو مرغ بیضه ضایع کرده نومید
هوش مصنوعی: در اینجا فرد به حالتی اضطرابآور و ناراحتکننده اشاره میکند. او تصویر مادری را در ذهن دارد که موهایش مانند شاخههای بید پریشان شدهاند. او احساس میکند که مانند پرندهای است که تخمهایش را از دست داده و نومید و ناامید است. در واقع، این بیان نشاندهنده احساس غم و بیپناهی است.
پدر در ماتمم نوعی فسرده ست
که پندارد جهان را آب برده ست
هوش مصنوعی: پدر در غم و اندوه من به شدت ناراحت و افسرده است، به طوری که فکر میکند دنیا به طور کلی از بین رفته است.
کنیزان را زمرگم چهره کاهی
چو رنگ خود، غلامان در سیاهی
هوش مصنوعی: چهره من شبیه رنگ کاه است، مثل کنیزان، و غلامان در سیاهی فرو رفتهاند.
کنون خواهم قدم در ره گذارم
ز ماتم مردم خود را برآرم
هوش مصنوعی: اکنون میخواهم در مسیر حرکت کنم و از غم و اندوه افرادی که از بین رفتهاند، رهایی یابم.
لبش چون جلوه ی این گفتگو داد
مرا گریه، قضا را خنده روداد
هوش مصنوعی: وقتی لبان او بر این گفتوگو جلوهگری کردند، مرا به گریه انداخت، اما قضا و سرنوشت به من خنده هدیه داد.
ز بس دیدم به حرفش مضطرب حال
جوابم شد گره بر لب چو تبخال
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه خیلی تحت تأثیر صحبتهایش قرار گرفتم، حالا دیگر نمیتوانم چیزی بگویم و زبانم مانند تبخال بر لبم گیر کرده است.
دمی ز اندیشه در آتش نشستم
پس آن گه چون سپند از جای جستم
هوش مصنوعی: مدتی در دل درد و غم نشستم و پس از آن به سرعت از جای خود برخاستم و به سوی زندگی شاداب بازگشتم.
به خاطرجویی او بی بهانه
نمودم کشتی خود را روانه
هوش مصنوعی: به خاطر دلخواست او، بی هیچ دلیلی، کشتی زندگیام را به راه انداختم.
به همراهی آن مرغ بهشتی
گرفته پر ز تیر خویش کشتی
هوش مصنوعی: به خاطر همراهی آن مرغ بهشتی، با تیر خودم پر شده و کشتی گرفتهام.
سبک گردد در آن ره تا روانه
به کشتی موج می زد تازیانه
هوش مصنوعی: در آن مسیر، سبکی احساس میشود که به مانند موج در دریا، حرکت میکند و مانع میشود.
نه در کشتی نشاندش دور افلاک
که در تابوت می بردش سوی خاک
هوش مصنوعی: نه او را در کشتی نشاندند تا در آسمانها بگردد، بلکه در تابوت میبرندش به سمت خاک.
قضا را کوشش از ما بیشتر بود
تمام راه با ما همسفر بود
هوش مصنوعی: قضا و سرنوشت بیش از آنچه که تلاش کردیم، در دست ما بود و در تمام مسیر، ما را همراهی کرد.
نه کشتی را چنان بی تاب می راند
که آن بیچاره را در آب می راند
هوش مصنوعی: نه آنقدر مضطرب و نگران است که کشتی را به دریا میآورد و بیچاره را در آب رها میکند.
به اندک ساعتی طی شد مسافت
نمایان شد ازان ساحل علامت
هوش مصنوعی: پس از گذشت مدت کوتاهی، مسیر طی شده نمایان شد و نشانههایی از آن ساحل به وضوح دیده میشود.
تواند آن که مرگش سر به پی کرد
دو منزل راه را یک لحظه طی کرد
هوش مصنوعی: کسی که میتواند بر مرگ خود غلبه کند، میتواند در یک چشم برهم زدن دو مسیر را طی کند.
ازان ده نیز پیدا شد سیاهی
سوادش داده بر ماتم گواهی
هوش مصنوعی: از آن مکان نیز نشانهای از تاریکی ظاهر شد که بر سوگ و درد ناشی از آن گواهی میدهد.
عیان بود از در و دیوار آن، غم
درختانش سراسر نخل ماتم
هوش مصنوعی: از هر سو، غم و اندوه درختان و نخلها به وضوح دیده میشود و این حال و هوا نشاندهنده حزن و ناراحتی حاکم بر این مکان است.
به نزدیکی ساحل چون رسیدیم
ز دریا رخت بر صحرا کشیدیم
هوش مصنوعی: زمانی که به نزدیکی ساحل رسیدیم، از دریا فاصله گرفتیم و به سمت بیابان رفتیم.
در آن ساحل کهن ویرانه ای بود
که غم های جهان را خانه ای بود
هوش مصنوعی: در آن ساحل قدیمی، خرابهای وجود داشت که در آن، غمهای دنیا جای زندگی داشتند.
خرابی بر دلش نوعی فزوده
که گویی ظالمی را خانه بوده
هوش مصنوعی: خرابیای که در دلش حس میکند، به گونهای افزایش یافته که انگار یک ظالم در خانهاش جا گرفته است.
به جا مانده ازان دیرینه آثار
چو کوه بیستون یک کهنه دیوار
هوش مصنوعی: آثاری که از گذشته باقی ماندهاند، مانند دیواری قدیمی هستند که همچون کوه بیستون در برابر زمان ایستادهاند.
شده مشهور از مه تا به ماهی
زمین از سایه اش در روسیاهی
هوش مصنوعی: زمین از سایهاش در سیاهی فرورفته است و این موضوع تا به اندازهای معروف شده که از ماه تا ماه دیگر همه دربارهاش صحبت میکنند.
شکسته آنچنان پا تا سر او
که نتواند نهد بر خاک پهلو
هوش مصنوعی: او به طور کامل ویران شده است، به طوری که حتی نمیتواند بر زمین ایستاده و کنار زمین بنشیند.
نیندازد حوادث زان دلیرش
که ترسد آسمان ماند به زیرش
هوش مصنوعی: حوادث و مشکلات نمیتوانند او را به وحشت بیندازند، چون او به حدی شجاع است که حتی آسمان نیز نمیتواند بر او فشار آورد.
گزنده سایه ی آن کهنه دیوار
که در هر مهره ی او بود صد مار
هوش مصنوعی: سایه ی آزاردهنده ی آن دیوار قدیمی که در هر بخشش، صد مار نهفته است.
چو دام از رخنه های سینه ی او
نگشتی مرغ، گرد چینه ی او
هوش مصنوعی: وقتی که مرغی از شکاف های سینه او نگریخت، به دور گردن او پرواز کرد.
چو از تأثیر چرخ کینه بنیاد
گذار ما برآن ویرانه افتاد،
هوش مصنوعی: زمانی که تأثیرات و سرنوشت نامساعد بر زندگی ما حکمفرما شد، بر ویرانهای که از کینه به جا مانده بود، قرار گرفتیم.
ز شوخی با من آن شیرین تکلم
دهن را کرد لبریز تبسم
هوش مصنوعی: از شوخی کردن با من، آن حرفهای شیرینش باعث شد که لبهایش پر از لبخند شود.
که ای بر زخم این دلخسته ی غم
شد از چرب نرمی موم و مرهم
هوش مصنوعی: ای کسی که بر زخم این دل غمگینم نشستهای، نرم و لطافت مانند موم و دارو را احساس میکنم.
دهی تا مژده ای از من به احباب
روان شو سوی ده چون جدول آب
هوش مصنوعی: به زودی خبر خوشی برای دوستانم به شما میرسد. پس به سمت ده برو، مانند جویباری که به آرامی جریان دارد.
چو مرغ خوش خبر آواز بردار
مرا چون گنج در ویرانه بگذار
هوش مصنوعی: مثل پرنده خوشخبر که خبرهای خوب را به همراه دارد، صدای مرا بلند کن و مانند گنجی ارزشمند در ویرانهای قرار ده.
که ترسم خلق چون مرگم شنیدند
طمع یکبارگی از من بریدند،
هوش مصنوعی: میترسم وقتی که مردم از مرگ من باخبر شوند، به یکباره از من بینصیب شوند و از من روی برگردانند.
ز غافل دیدنم بی برگ گردند
مرا بینند و شادی مرگ گردند
هوش مصنوعی: از غفلت در حالتی هستم که بیخبر و ناآگاهند، وقتی مرا میبینند، انگار به مرگم خوشحال میشوند.
چو فرمانش مرا زد دست بر پشت
نهادم چون مژه بردیده انگشت
هوش مصنوعی: زمانی که او به من دستور داد، دستم را بر پشت خود گذاشتم، مانند مژهای که از دست رفته است، انگشتانم را به حالت شگفتی بالا بردم.
به تعلیم اجل، آن غافل مست
چو سایه زیر آن دیوار بنشست
هوش مصنوعی: غمگین و ناآگاه، مانند خوشهای در زیر دیواری نشسته است، در حالی که طبیعت او به آموزش و آگاهی سمت و سو داده است.
ازو ویرانه گلزار ارم شد
پی تعظیمش آن دیوار خم شد
هوش مصنوعی: ویرانه گلزار ارم به خاطر احترام به او، دیوارش خم شد.
چو او بنشست و من برخاستم زود
نشست و خاست پنداری همان بود
هوش مصنوعی: زمانی که او نشسته بود و من بلند شدم، به سرعت نشست و برخاست، گویا وضعیت همان طور باقی مانده بود.
برآن ده گشتم از یک لحظه رفتن
چو ابر نوبهاری سایه افکن
هوش مصنوعی: من به خاطر یک لحظه رفتن، همچون ابر بهاری که سایهاش را میافکند، در آن مکان به گشت و گذار پرداختم.
چه دیدم، مجمعی از ناصبوران
ز گریه گشته آن ده، شهرکوران
هوش مصنوعی: در یک جمع، افرادی را دیدم که بیصبر و عجل بودند و به خاطر گریه و زاری، آن منطقه به شکل یک شهر نابینا درآمده بود.
چو مژگان حلقه ای هرسو سیه پوش
ز غم گریان نشسته دوش بر دوش
هوش مصنوعی: چشمهای زیبا و مشکی او مانند حلقهای تاریک، در چند سو قرار گرفته و از غم، غمگین و اشکبار بر روی دوش یکدیگر نشستهاند.
ز ناخن، چهره ی خوبان چون گل
خراشیده تر از آواز بلبل
هوش مصنوعی: زیبا رویان با ناخن خود چهرهای را میخرابند که از صدای بلبل هم دلخراشتر است.
بیاض سینه ی خوبان ز سیلی
شده چون سینه ی طاووس نیلی
هوش مصنوعی: سینهی پاک و زیبای خوبان به اندازهای لطیف و زیباست که گویی از ضربهای نرم شده و رنگی خاص به خود گرفته، همانند سینهی طاووسی که آبی و دلربا است.
ز هرسو زلف و گیسوی معنبر
شدی بر باد همچون دود مجمر
هوش مصنوعی: زلف و گیسوان دلانگیز تو در هر جانب پراکنده شده و در هوا همچون دودی که از شمع بلند میشود، رها شده است.
چو دیدم حال آن جمع پریشان
کشیدم این گهر در گوش ایشان
هوش مصنوعی: وقتی حال آن جمع را پریشان دیدم، این گوهر را در گوششان قرار دادم.
که ایام پریشانی سرآمد
گرامی گوهر از دریا برآمد
هوش مصنوعی: زمانهی ناخوشی به پایان رسید و ارزشمندترین گوهر همچون الماس از دریا بیرون آمد.
چو نام گوهر و دریا شنیدند
ز حرف آشنا سویم دویدند
هوش مصنوعی: وقتی نام گوهر و دریا را شنیدند، از طرف صحبت آشنا به سمت من آمدند.
به من گفتند ای پاکیزه گوهر
چه می گویی، بگو یک بار دیگر
هوش مصنوعی: به من گفتند ای انسان با شخصیت و با ارزش، چه سخنی میگویی؟ خواهش میکنم، دوباره بگو.
گشودم پیش آن آشفته هوشان
دهن چون حقه ی گوهرفروشان
هوش مصنوعی: دهانم را در برابر آن افرادی که درگیر سردرگمی و اضطراب هستند، باز کردم، مانند حقهبازانی که در حال فروش جواهرات هستند.
زبان را ساختم چون شعله سرکش
بگفتم سرگذشت آب و آتش
هوش مصنوعی: زبانم را همچون شعلهای پرحرارت شکل دادم و داستان آب و آتش را بیان کردم.
ازان صوتم که آمد بر لب از دل
فراوان شد سماع مرغ بسمل
هوش مصنوعی: از صدایم که از دل بر لبهایم جاری شد، حالتی شگرف و شاداب مانند حال پرندهی زخمی به وجود آمد.
چنان جستند از جا اهل ماتم
که گفتی خیل زاغی خورد برهم
هوش مصنوعی: به طور خلاصه، این جمله به توصیف حال و هوای افرادی میپردازد که در سوگ و غم هستند و به قدری از شدت احساساتشان جابجا و مضطرب هستند که گویی گروهی از زاغها در حال پرواز و خبرآوری هستند. این تصویر بیانگر آشفتگی و بیقراری عاطفی افراد در شرایط سوگواری است.
تمنا بر دل مردم غلو کرد
به یک ویرانه صد دیوانه رو کرد
هوش مصنوعی: خواست مردم به شدت افزایش یافت و به خاطر یک خرابه، صد نفر دیوانه به آنجا رفتند.
روان از ده خلایق سوی صحرا
که دارد آدم آبی تماشا
هوش مصنوعی: جان انسانها به سوی دشت و بیابان روان است، زیرا آدمی که بتواند آبی را تماشا کند، در زندگی خود احساس خوشی و آرامش میکند.
ندیده کس به زیر چرخ دولاب
که آتش زنده بیرون آید از آب
هوش مصنوعی: هیچکس تا به حال ندیده است که از زیر چرخهای زندگی، آتش زندهای از آب بیرون بیاید.
ز بی تابان ماتم خیل در خیل
شتابان سوی آن ویرانه چون سیل
هوش مصنوعی: از میان افراد نگران و بیتاب، گروههای زیادی به سوی آن خرابه در حال حرکت هستند، همچون سیلی که در راه خود به جلو میآید.
سیه پوشان روانه فوج در فوج
به روی خاک، رود نیل زد موج
هوش مصنوعی: افرادی که لباس سیاه به تن دارند، دسته دسته به سوی زمین حرکت میکنند و در کنار رود نیل، تلاطمی به وجود میآورند.
کشد تا در بر خود آن بر و دوش
گشوده مادرش چون موج آغوش
هوش مصنوعی: مادری که با آغوشی گشاده مانند موج، فرزندش را به آغوش میکشد.
پدر در پیش پیش بی قراران
دوان چون برق در ابر بهاران
هوش مصنوعی: پدر با شتاب و بیتابی در میان کسانی که نگران و مضطرب هستند، مانند برق در آسمان بهاری در حرکت است.
شتابان سوی او بیگانه و خویش
ولی دیوار آمد بر سرش پیش
هوش مصنوعی: شما با سرعت به طرف او میروید، چه بیگانه باشید و چه آشنا، اما ناگهان دیواری بر سرش ظاهر میشود.
پریشان خاطران وقتی رسیدند
که آن گنج گهر در خاک دیدند
هوش مصنوعی: زمانی که افرادی که دلشان پراکنده و نگران است، به جایی رسیدند که آن گنج گرانبها را در دل خاک مشاهده کردند.
من از دنبال ایشان می دویدم
چو گرد کاروان از پی رسیدم
هوش مصنوعی: من به شدت در پی آنها بودم، مانند گردی که به دنبال کاروان میدود و به آنها میرسد.
به خاک آن سرو را دیدم چو خفته
قضا می گفت در گوشم نهفته
هوش مصنوعی: در دل زمین، آن سرو را دیدم که به خواب رفته است و سرنوشت را به آرامی در گوشم نجوا میکند.
که از آبش چو دادی رستگاری
روا نبود که در خاکش گذاری
هوش مصنوعی: وقتی که از آبش بهرهمند شدی و به گذر از آن به رستگاری رسیدی، دیگر جایز نیست که او را در خاکش قرار دهی.
شود چون شعله ی آتش جهانتاب
به خاکش می توان کشتن، نه با آب
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به قدرت و تاثیر شعله آتش و نمادین بودن آن اشاره دارد. او میگوید که اگر شعلۀ آتش درخشان و پرقدرتی مانند شعلهای روشن باشد، میتوان آن را به راحتی با خاک خاموش کرد، اما نمیتوان آنرا با آب خاموش کرد. این بیان به نوعی حکایت از این دارد که برخی چیزها با روشهای غیرمعمول و غیرمنتظره بهتر حل میشوند و نشان میدهد که برای رسیدن به برخی اهداف، باید از شیوههای متفاوتی استفاده کرد.
چو ظاهر شد به مردم آن علامت
شد آن صحرا چو صحرای قیامت
هوش مصنوعی: زمانی که آن نشانه برای مردم آشکار شد، آن صحرا به مانند صحرا در روز قیامت تبدیل شد.
ز بس برخاست از هرگوشه غوغا
به جوش آمد چو دریا خاک صحرا
هوش مصنوعی: به خاطر سر و صدای فراوانی که از همه جا بلند شد، مانند دریا که به خاطر طوفانها به جوش میآید، زمین صحرا هم در حال تلاطم و بیقراری شد.
به گریه هرکسی طوفان نمودی
به حال او ولی کی داشت سودی
هوش مصنوعی: هر کس که گریه کرد و ناراحت شد، طوفانی به پا کرد، اما این درد و اندوه او برای کسی فایدهای نداشت.
پدر را گر ستم شد کان پسر رفت
ولی او را ستم بیش از پدر رفت
هوش مصنوعی: اگر به پدر ظلمی شود، پسر او این ظلم را تحمل میکند، اما ظلمی که بر پدر روا میشود، بیشتر و شدیدتر از آنچه بر او رفته است.
ز مرگش بی قراری داشت مادر
ولی چون او نکردی خاک بر سر
هوش مصنوعی: مادر از مرگ او بسیار بیقرار بود، اما چون او به خاک سپرده نشد، احساس ناراحتی نمیکرد.
غلامانش اگر ناشاد گشتند
ولی از بندگی آزاد گشتند
هوش مصنوعی: اگرچه خدمتگزاران او ناراضی شدند، اما از قید و بند خدمت و غلامی رهانیده شدند.
کسی نامش نخواهد بعد ازان برد
بلی بیچاره آن کس شد که او مرد
هوش مصنوعی: کسی بعد از مرگش نامی از او نخواهد برد. بله، واقعاً وضعیت بدی دارد آن کسی که مرد.
سخن کوتاه، او را با صد افسون
ز زیر خاک آوردند بیرون
هوش مصنوعی: با کلمات اندک، او را با هزاران جادو و شعبده از زیر خاک بیرون آوردند.
در آب دیدگانش غسل دادند
روان بردند و در خاکش سپردند
هوش مصنوعی: در آب چشمهایش او را شستوشو دادند، روحش را بردند و در خاک دفن کردند.
غرض تا من به سروقتش رسیدم
دوبار او را در آب و خاک دیدم
هوش مصنوعی: من زمانی که به او رسیدم، دو بار او را در جایی دیدم که هم زمین و هم آب در آنجا وجود داشت.
بلی ما را همیشه دور افلاک
چو آتش می کشد از آب یا خاک
هوش مصنوعی: بله، ما همیشه تحت تأثیر نیروهای آسمانی هستیم، مانند اینکه آتش ما را از آب یا خاک جدا میکند.
سحرگاهی شنیدم در گلستان
که بلبل این نوا خواندی به بستان
هوش مصنوعی: در یک صبح زود، در باغ گل، صدای بلبل را شنیدم که در حال خواندن آوازی زیبا بود.
که عیش این چمن ناپایدار است
خزانی با حنای هر بهار است
هوش مصنوعی: زندگی در این باغ خوشبختی پایدار نیست و هر سال با رنگ و زیبایی بهار، اندوهی شبیه پاییز برمیگردد.
بقای عمر گل چون خواب صبح است
شکوفه پرتو مهتاب صبح است
هوش مصنوعی: عمر گل مانند خواب صبح بسیار زودگذر است و شکوفهها نمایانگر نور ملایم و زیبای مهتاب در صبحگاه هستند.
چه حاصل زین جهان جز اشک افسوس
بود ماتمسرای شمع، فانوس
هوش مصنوعی: در این جهان، چه چیزی جز اشک و حسرت به دست میآید؟ ماتم در دل شمع و روشنایی آن از بین میرود.
مدارا کن که عالم بی مدار است
به ناسازان، جهان ناسازگار است
هوش مصنوعی: با مردم با نرمش و مدارا برخورد کن، زیرا دنیا و آدمها به طور طبیعی ناسازگار و نامعاند هستند.
مکن کوشش که کار دور ایام
به سعی ما نمی گیرد سرانجام
هوش مصنوعی: تلاش نکن که تغییر دادن سرنوشت و کارهای آینده به دست ما نیست و در نهایت نتیجهای نخواهیم گرفت.
کجا بحر محیط از خار و خاشاک
به جاروب دم ماهی شود پاک
هوش مصنوعی: کجا میتوان دریا را از زبالهها و علفهای هرز پاک کرد، مانند این که ماهی با جارو به تمیزی آن کمک کند؟
غنیمت دان دو روز زندگانی
که چون سیل بهار است از روانی
هوش مصنوعی: دو روز زندگی را مغتنم شمار، زیرا که مانند سیل بهاری، زودگذر و ناپایدار است.
چو شاخ گل منه پیمانه از کف
که نقد عمر را این است مصرف
هوش مصنوعی: مانند شاخگیاهان، پیمانه را از دستانت رها کن، چون عمر گرانبهایی که داری، باید به درستی مصرف شود.
شبی رندی در ایام زمستان
به سر می برد تابوتی شتابان
هوش مصنوعی: شبی، شخصی خوشگذران و خوشمشرب در روزهای سرد زمستان سرگرم بود و ناگهان تابوتی با سرعت میگذشت.
یکی پرسید ازو کای یار دلکش
که مرده از عزیزان، گفت آتش!
هوش مصنوعی: یکی از او سوال کرد که ای دوست زیبا، چه کسی از عزیزان مرده است؟ او پاسخ داد: آتش!
سلیم از غافلی می بینمت مست
نمی دانی قضایی در کمین هست
هوش مصنوعی: سلیم، در حالتی بیخیالی به نظر میرسی و غافل از اینکه خطر و قضا و قدر در کمین توست.
جهان ویانه ای بس خوفناک است
چه آفت ها که در این آب وخاک است
هوش مصنوعی: جهان محل ترسناکی است و آفات و مشکلات زیادی در این سرزمین وجود دارد.
چرایی این چنین غافل نشسته
برآ از زیر دیوار شکسته
هوش مصنوعی: چرا اینگونه بیخبر و غافل، از زیر دیوار شکسته نشستهای؟
درین دریای خونخوار آشنا کیست
خدا دست تو گیرد، ناخدا کیست
هوش مصنوعی: در این دریای خطرناک و بیرحم، آیا کسی را میشناسی که خداوند دستش را بگیرد؟ در واقع، آیا کسی هست که بتواند این خطرات را کنترل کند؟