گنجور

شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا (ع)

رسید وقت که دیگر به ساحت گلزار
سوار باد شود برگ گل سلیمان وار
ز انبساط هوا بشکفد چو گل پیکان
ز لطف شعله شود سبز همچو دانه شرار
تذرو بال گشاید ز ذوق بر سر سرو
چنان که بر سر خوبان علاقه ی دستار
ز بس که سبز شود خاک ز اعتدال هوا
به جای رنگ نشیند به روی سبزه غبار!
برای آن که ز پستان ابر گیرد شیر
کند نسیم سحر، طفل غنچه را بیدار
ز بس صفا و لطافت، بهشت می خواهد
که گرد باغ بگردد ز شوق چون دیوار
ز اهتمام هوا و ز سعی ابر مطیر
صفاپذیر شد آن گونه ساحت گلزار،
که سوی باغ رود عندلیب وار از شوق
چو مرغ روح برون آید از تن بیمار
به زیر پر چو کشد سر ز شوق گل بلبل
ز بال خویش برآرد فغان چو موسیقار
رطوبتی ست هوا را ز فیض ابر مطیر
که روید از رخ آیینه سبزه چون زنگار
نسیم باغ اگر بگذرد به دشت ختن
چو بید مشک دهد نافه شاخ آهو، بار
حریم باغ شد از جوش گل نگارستان
ادیم خاک ز برگ شکوفه آینه زار
سر کلاه که دارد، که باده نوشان را
بس است از نمد ابر، یک عرق چین وار
ز بس که چاک گریبان گل خوش افتاده است
گشوده چشم به نظاره همچو سوزن، خار
رسانده لطف هوا، کار تربیت جایی
که تخم لاله شود چون گل چراغ، شرار
هوا شکفتگی از حد ببرد و می ترسم
که بشکفد به دل عارفان، گل اسرار
ز لاله هرتل صحراست خرمن آتش
ز سبزه هر سر کوه است تیغ جوهردار
ز بس که قوت نشو و نما درین موسم
فزود از اثر اعتدال باد بهار،
عجب مدار که دست بریده ی مجرم
بروید از بدنش باز همچو دست چنار
کشیده گل می حسن و چو مطربان بلبل
به پیش او بلبلان می نوازد از منقار
نه رخنه است که دیوار بوستان دارد
که از نشاط گشوده به خنده لب دیوار
به غیر پرتو خورشید و ماه نتوان یافت
به روی خاک ز بس سبز شد نشان غبار
ز هر گلی سبد گلفروش را ماند
به باغ، خانه ی بلبل ز فیض باد بهار
مگر محاسب دیوان باغ شد زنبق؟
که برمیان زده از غنچه های خود طومار
چمن خوش است، ندانم که از بنفشه چرا
کبود گشته لب جوی چون لب بیمار
درین چمن چه امید طرب بود که خزان
دود چو گرد ز دنبال کاروان بهار
بود تپانچه سزای شکفته رویی گل
سبک برای همین کرده دست خویش چنار
چه غفلت است که با خاک ما سرشته قضا
که هیچ کار نکردیم و رفت فرصت کار
درین خرابه ی پرفتنه کام دل مطلب
که هست هردرم گنج، گرد بالش مار
بود ز اهل جهان حرص پادشاهان بیش
چو در میان گدایان، گدای دنیادار
خبر نداشت چو سامان خرمی می کرد
ز داس صیقل فولاد، سبزه ی زنگار
گرفت جامی اگر جم ز ساقی دوران
سرش شکافته شد عاقبت ز درد خمار
کجاست سرکشی قصر کیقباد، ببین
چگونه دور جهان کرد آخرش هموار
ز اقتضای جهان دور نیست گر تا حشر
گل پیاده بروید ز خاک سام سوار
صفای دل طلب از صحبت تهیدستان
که چوب بید ز آیینه می برد زنگار
به راه شوق نشاید به اسب و استر رفت
بکوش تا چو سلیمان شوی به باد سوار
جهان و هرچه درو هست، بار یک گاو است
ترا برای چه باید شتر قطار قطار
بلند و پست جهان، پیش مردم دانا
یکی بود، چو به مرگ است عاقبت سر و کار
برای آن که ز افتادنش گزیری نیست
تفاوتی نبود در میان چاه و منار
زمانه داده به هرکس، هرآنچه می بایست
غلاف تیغ زبان است مرغ را منقار
چه باک حادثه را از حصار تدبیر است؟
که هم کمند بود، هم کمندافکن مار
به مجلسی که بود نقش پرده دربانش
قدم درو نگذارند مردم هشیار
چو باغبان به در باغ خود نشاند بید
اشاره ای ست که آنجا کسی نخواهد بار
رهی چو شیشه ی ساعت به هم ز دل ها هست
کزان ره آمد و شد می کند همیشه غبار
جهان چو یوسف ما را طلب کند، خیزد
فغان و ناله ز صد چاه همچو موسیقار
منم که مایه دهد چشم من به دریابار
به کوه جسته ز موج سرشکم ابر بهار
ز عشق لاله رخان پرده ی دلی دارم
هزار داغ برو چون لباس آتشکار
چنان سرشته ی آوارگی ست آب و گلم
که چون ستاره بود داغ در تنم سیار
فغان من همه از دست بخت ناساز است
خروش سیل بود از زمین ناهموار
چنین که من به فلک می کنم نگاه از عجز
گناهکار چنان ننگرد به جانب دار
به وقت گریه برآید ز بس شکستگی ام
ز قطره قطره ی خون، استخوان چو دانه ی نار
گلوی خاک جراحت شود ز خوردن من
ز بس نهفته در اعضای من چو ماهی خار
به کشت طالع من چون رسد ز بخت زبون
چو تار شمع، رگ ابر گردد آتشبار
به شمع تربت من آستین زند چو نسیم
ستاره فجاء شود از نشاط همچو شرار
چرا عبث ز پی شهد همچو موم دوم
که تلخکام مرا آفریده اند چو مار
نرفت یک سر مو از سرم سیاهی بخت
اگرچه مو به سرم شد سفید چون دستار
نمود نیست وجود مرا به زیر فلک
چو آب آینه در زیر سبزه ی زنگار
ز حال خویش ندارم خبر ز آتش خود
ز دور چند توان داشت دست همچو چنار
رواج کار نخواهم که بیم سوختن است
دکان بخت زبون را ز گرمی بازار
نه جوهر است کز آیینه ام نمایان است
که کرده است درو ریشه سبزه ی زنگار
به عشق، شکوه ز آوارگی مکن ای دل
که گفته اند حریفان قمار و راه قمار
سربریده بود در کنار عاشق را
چنان که بر سر زانو نهد کسی دستار
برای نامه مرا قاصدی نمی باید
که هست مرغ دل من کبوتر طیار
ز فیض باده ی ناب است زندگانی من
غذای من شده می همچو مرغ آتشخوار
غبار چند ز من چون سحر برانگیزد؟
درین جهان دو رنگ، انقلاب لیل و نهار
چو آفتاب نهم رو به درگهی که ز صدق
غبار رفته ازو صبح با سر و دستار
حدیث درد دل خویش را فرو ریزم
چنان که عقد گهر را گسسته گردد تار
حریم شاه خراسان، علی بن موسی
که همچو سرمه غبارش برد ز دیده غبار
نهاده داغ حسد از فتیله ی عنبر
هوای روضه ی او بر دل نسیم بهار
ز بس برون نرود آفتاب، پنداری
درون روضه اش آیینه ای ست بر دیوار
دهن چو غنچه پر از زر شود سخنور را
حدیث همت او بر زبان کند چو گذار
اگر مخالف او را در آتش اندازند
برونش افکند از ننگ، شعله همچو شرار
جهان «مرنج و مرنجان» شده ست در عهدش
که نیست یک سر مو خلق را ز هم آزار
ضرر به نفع بدل شد چنان در ایامش
که همچو عقد گهر، مهره شد سراسر مار
به سرخ رویی، شمشیر در کفش علم است
اگرچه زرد بود رنگ اهل دریابار
به زیر پوست، مخالف ز بیم شمشیرش
به برکند زره تنگ حلقه همچو چنار
به دور شحنه ی عدلش، ز بیم می گردد
نهان به زیر فلک فتنه همچو سایه ی مار
زهی ز دست تو در اوج بی قراری ابر
زهی ز جود تو در موج رعشه دریابار
تو آن سوار فلک توسنی که رویین تن
ز شرم رزم تو در خاک خفته رستم وار
کیمنه ای ز سپاه تجردت منصور
گدایی از در فقر تو مالک دینار
کسی که دست به دامان همت تو زند
چو برگ گل ز بن ناخنش دمد دینار
به اتفاق صلاح تو بر در امکان
شوند جمع کواکب چو دانه در انبار
ز گلستان رضای تو هرکه بیرون رفت
چو شمع سوخت سراپایش از گل دستار
صدای خنده ی ناهید از آسمان آمد
ز ذوق عهد تو چون بانگ کبک از کهسار
شود به عهد تو بی کشت و کار دهقان را
چو کوکنار پر از دانه خود به خود انبار
خبر نداشت سکندر چو تو ز راز جهان
ز نقش آینه آگاه نیست آینه دار
به روز رزم، سپاه تو بهر خون ریزی
به هر طرف چو بتازند از یمین و یسار
ز ضرب نعل ستوران که هر طرف تازند
ز جای خویش گریزان شود زمین چو غبار
جهد به روی هوا ریگ از زمین چو سپند
ز بس که گرم شود عرصه ز آتش پیکار
سر عدو به مثل گر همه بود فولاد
شود شکافته از ضرب تیغ، چون پرگار
ز تاب کینه درآیی چو در جهانسوزی
چو آفتاب قیامت به تیغ آتشبار
سمند برق تک شعله پیکرت، بندد
به دست و پا چو عروسان ز خون خصم، نگار
زهی سمند که از رشک طرز جلوه ی او
رسیده خون دل کبک تا سر منقار
به وقت پویه، نماید دو گوش بر سر او
چنان که بر سر تیری علامت سوفار
به پشت او نتواند قرار گیرد، اگر
به هر دو دست نگیرد رکاب، پای سوار
به بحر اگر گذرد باد دامن زینش
چو ابر سرکشد از کوچه های موج، غبار
ز باد حمله ی او کوهسار در صحرا
عنان گسسته دود همچو موج دریابار
ز نقش پا چو قلم گر شود بساط افکن
بساط خویش کند جمع، راه چون طومار
ز شور جلوه برد نقش سنگ را آرام
به بانگ شیهه کند راه خفته را بیدار
زتازیانه درو هست صورتی پنهان
عجب نباشد اگر رم کند ز بیضه ی مار
رهی که آن به درازی چو زلف مشهور است
سراسرش همه یک گام او بود چو جدار
شها! به حق خدایی که در امور وجود
به حکم اوست همه ممکنات را سر و کار
به رازقی که پی شکر اوست در صحرا
ز دانه چیدن، منقار مرغ سبحه شمار
به درگهی که ز جوش فرشتگان گلمیخ
درو ز تنگی جا غنچه گشته پیکان وار
به آن سری که به معراج رفته از مستی
قدم نهاده به بالای عرش، کرسی وار
به شوق بادیه گردی که هرقدم گردد
به گرد آبله ی پای خویش چون پرگار
به سرگرانی مستی که هرکجا گذرد
چو گرد می رود از بیم بر قفا دیوار
به تلخکامی فرهاد از غم شیرین
که بیستون به سر خاک اوست لوح مزار
به کامرانی خسرو که روزگارش کرد
خمیرمایه ی دولت، طلای دست افشار
به تیشه ای که سبک سنگ را به سینه دود
چنان که مرغ به آبی فروبرد منقار
به اضطراب سپند و به بی قراری دود
به رقص شعله و انداز جست و خیز شرار
به ناتوانی رنجور زحمت افلاس
که نیست چاره ی او غیر شربت دینار
به تنگدستی آن بینوا که در کف او
نزاع بر سر جا می کنند سوزن و خار
به مفلسی که بود وجه قرض او حاشا
به منعمی که بود کار وعده اش انکار
به پشه ای که ز بار گران قدرش فیل
فکنده بر سر پا همچو کرگدن شلوار
به غوطه خواری خار و خس محیط کزو
گمان بری شتر موج می کند نشخوار
به سرفرازی خرمن، به بی نیازی گنج
به خاکساری مور و به تلخکامی مار
به جغد گلشنی و بلبل خرابه نشین
که هردو را نبود بر مراد خاطر، کار
به آن حریف اناالحق سرا که از مستی
به پای خویش دود چون کدو سرش بردار
به راه شوق که از قطع میل و فرسنگش
نمی رسد به زمین از نشاط، پای سوار
به آن سری که ز اسباب عقل نیست درو
بجز تعلق کفش و علاقه ی دستار
به آهویی که ز مستی صدای شیر آید
به گوش او ز نیستان نوای موسیقار
به پرده ی دل خونین لاله کز غم عشق
تمام داغ بود چون لباس آتشکار
به ذوق کنج لب غنچه کز تمنایش
یکی بود لب و دندان بلبل از منقار
به خاک هند که از سستی ثبات قدم
گریزپاست درو همچو گردباد، منار
به آن ضرر که بود در شراب و ترک شراب
به آن خطر که بود در قمار و راه قمار
به دور گردی مرغی که در نظاره ی باغ
کند شکاف دلش کار رخنه ی دیوار
به ناوکی که چو خواهد ازو گریزد صید
به ساده لوحی او خنده می کند سوفار
به آن کمان که ز زخم خدنگ او سایه
گمان بری که پلنگی ست در قفای شکار
به دستبازی باد صبا کزان در باغ
دریده شد به تن غنچه جامه ی گل خار
به پایمردی لطف بهار کز اثرش
چو زخم سر به هم آورده رخنه ی دیوار
به ناصحی که بود بیدلان رسوا را
ز تخم پنبه به صحرای سینه آتشکار
به شاعری که به کامش زبان ز خاموشی
بود نهنگ به گرداب و اژدها در غار
به آن کنایه که آرد دل بزرگان را
به ناله همچو صدای تفنگ در کهسار
به آن طبیب که از شوق مقدمش هردم
چو نبض خود جهد از جای، مضطرب، بیمار
به آن مریض که افشرده ی شرر نوشد
برای دفع حرارت به جای تخم خیار
به اعتقاد درست برهمنی که بود
نفس چو نال قلم در درون او زنار
به آب جلوه ی کبک و به تاب حسن تذرو
به چتر کاکل طاووس و دام زلف عقار
به رشته ای که ازو آه می کشد سوزن
به سوزنی که ازو پیچ و تاب دارد تار
به نافه ای که ازو ناف پیچ شد مقراض
به نقطه ای که ازو بی قرار شد پرگار
به دانه ای که بود خوشه چین ازو خرمن
به غنچه ای که برد آب و رنگ ازو گلزار
به محفلی که بود در حریم او مشهور
به خانه زادی آتش، سپند همچو شرار
به حسرتی که ز بی التفاتی مردم
به سوی خانه برد جنس کاسد از بازار
که تا جدا شدم از آستانه ی تو، دمی
دلم چو شیشه ی ساعت تهی نشد ز غبار
چو شمع روضه ی تو، اشک من به تحفه برند
هوای طوف تو چون آردم به گریه ی زار
سلیم وقت دعا شد، چه جای درددل است
قلم ز دست بینداز و دست را بردار
همیشه تا کی پی ترکتاز از مه عید
رکاب نو کند این آسمان کهنه سوار
کسی که سر ز رکاب سعادت تو کشد
شود ز رخش فنا پایمال همچو غبار

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

رسید وقت که دیگر به ساحت گلزار
سوار باد شود برگ گل سلیمان وار
هوش مصنوعی: زمانی فرارسیده که دیگر باید به گلستان برویم و چون برگ گلی که با باد می‌رقصد، پرواز کنیم.
ز انبساط هوا بشکفد چو گل پیکان
ز لطف شعله شود سبز همچو دانه شرار
هوش مصنوعی: با گرم شدن و گشایش هوا، گل می‌شکفد و زیبایی شعله به رنگ سبز در می‌آید، درست مانند دانه‌ای که از آتش سر برمی‌آورد.
تذرو بال گشاید ز ذوق بر سر سرو
چنان که بر سر خوبان علاقه ی دستار
هوش مصنوعی: درخت سرو با زیبایی و لطافت خود، مانند محبوبان که به پیراهن و عمامه خود اهمیت می‌دهند، بال خود را به سر می‌گشاید و جاذبه‌ای خیره‌کننده خلق می‌کند.
ز بس که سبز شود خاک ز اعتدال هوا
به جای رنگ نشیند به روی سبزه غبار!
هوش مصنوعی: به خاطر اعتدال و توازن در هوا، زمین آن‌قدر سرسبز و شاداب می‌شود که به جای رنگ‌های متنوع، گرد و غبار بر روی چمن می‌نشیند.
برای آن که ز پستان ابر گیرد شیر
کند نسیم سحر، طفل غنچه را بیدار
هوش مصنوعی: نسیم صبحگاهی همچون یک مادر، خواب بچه گلی را می‌شکند و شیر زندگی را از ابر برای او می‌گیرد.
ز بس صفا و لطافت، بهشت می خواهد
که گرد باغ بگردد ز شوق چون دیوار
هوش مصنوعی: به خاطر زیبایی و نرمی موجود در فضا، بهشت آرزو دارد که با شوق در اطراف باغ بچرخد، مانند دیواری که دور آن است.
ز اهتمام هوا و ز سعی ابر مطیر
صفاپذیر شد آن گونه ساحت گلزار،
هوش مصنوعی: به خاطر کوشش و توجهی که در فضای هوا و تلاش باران وجود داشت، آن چمنزار به زیبایی و طراوت خاصی دست یافته است.
که سوی باغ رود عندلیب وار از شوق
چو مرغ روح برون آید از تن بیمار
هوش مصنوعی: پرنده خوشخوان به سمت باغ پرواز می‌کند و از شوق، مانند پرنده‌ای که روحش از بدن بیمار خارج می‌شود، به جستجوی آزادی و زندگی می‌رود.
به زیر پر چو کشد سر ز شوق گل بلبل
ز بال خویش برآرد فغان چو موسیقار
هوش مصنوعی: وقتی بلبل از شوق گل سر خود را زیر بالش می‌برد، از دلش فریاد خوشحالی برمی‌خیزد، همانند یک موسیقیدان که نغمه‌ای زیبا می‌نوازد.
رطوبتی ست هوا را ز فیض ابر مطیر
که روید از رخ آیینه سبزه چون زنگار
هوش مصنوعی: هوا به خاطر بارش باران، رطوبتی دارد که باعث می‌شود سبزه‌ها درخشش و تازگی خاصی پیدا کنند، مانند برقی که بر روی یک آیینه می‌افتد و آن را می‌درخشان می‌کند.
نسیم باغ اگر بگذرد به دشت ختن
چو بید مشک دهد نافه شاخ آهو، بار
هوش مصنوعی: اگر نسیمی از باغ به دشت ختن بوزد، بویی شبیه به عطر مشک از شاخ آهو به مشام می‌رسد.
حریم باغ شد از جوش گل نگارستان
ادیم خاک ز برگ شکوفه آینه زار
هوش مصنوعی: باغ به خاطر شوق و سرزندگی گل‌ها، به مکانی زیبا و دلربا تبدیل شده است. خاک زمین به واسطه‌ی برگ‌های شکوفه، مانند آینه‌ای نمایانگر زیبایی‌ها شده است.
سر کلاه که دارد، که باده نوشان را
بس است از نمد ابر، یک عرق چین وار
هوش مصنوعی: کسی که کلاهی بر سر دارد، برای نوشیدنی‌هایش کافی است که از نمد ابر، یک قطره عرق بر خود بیاورد.
ز بس که چاک گریبان گل خوش افتاده است
گشوده چشم به نظاره همچو سوزن، خار
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه چاک گریبان گل بسیار زیبا و چشم‌نواز است، خار مانند سوزنی چشمش به تماشا منتظر مانده است.
رسانده لطف هوا، کار تربیت جایی
که تخم لاله شود چون گل چراغ، شرار
هوش مصنوعی: الطاف طبیعت باعث شده که در مکانی که درخت لاله می‌روید، مانند چراغی که شعله دارد، جوانه‌ای درخشان و زیبا پدید آید.
هوا شکفتگی از حد ببرد و می ترسم
که بشکفد به دل عارفان، گل اسرار
هوش مصنوعی: هوا به قدری زیبا و دلنشین شده که ممکن است احساسات عارفان را تحت تأثیر قرار دهد و رازهای درونشان را آشکار کند.
ز لاله هرتل صحراست خرمن آتش
ز سبزه هر سر کوه است تیغ جوهردار
هوش مصنوعی: در اینجا گفته شده است که از گل لاله، شعله‌های آتش به وجود می‌آید و از چمن هر بلندی نیز، تیغی با قابلیت تیز و برنده ایجاد می‌شود. به نوعی، زیبایی و خطر در طبیعت در کنار هم قرار دارند.
ز بس که قوت نشو و نما درین موسم
فزود از اثر اعتدال باد بهار،
هوش مصنوعی: به خاطر این‌که در فصل بهار، به‌واسطه اعتدال هوا، رشد و شکوفایی به شدت افزایش یافته است.
عجب مدار که دست بریده ی مجرم
بروید از بدنش باز همچو دست چنار
هوش مصنوعی: تعجب نکن که دست بریده یک مجرم دوباره به بدنش برنگردد، مانند دست درخت چنار که هرگز برنمی‌گردد.
کشیده گل می حسن و چو مطربان بلبل
به پیش او بلبلان می نوازد از منقار
هوش مصنوعی: گلی که زیبایی و خوش بویی دارد، مانند نوازندگان مطرب، بلبلان را به گوشه‌ای می‌کشاند تا در حضور او با نغمه‌های شیرین خود به همراهی بپردازند.
نه رخنه است که دیوار بوستان دارد
که از نشاط گشوده به خنده لب دیوار
هوش مصنوعی: دیوار باغ از شادی و خنده‌ای که در آن وجود دارد، دچار ترک و شکستگی نیست.
به غیر پرتو خورشید و ماه نتوان یافت
به روی خاک ز بس سبز شد نشان غبار
هوش مصنوعی: تنها نور خورشید و ماه است که در این دنیا قابل مشاهده است و نشانه‌های غبار و گرد و غبار بر روی زمین به قدری زیاد شده که دیگر نمی‌توان چیزی جز آن دو را دید.
ز هر گلی سبد گلفروش را ماند
به باغ، خانه ی بلبل ز فیض باد بهار
هوش مصنوعی: هر گلی که در سبد گل‌فروش است، بیانگر زیبایی و دلنشینی بهاری است که بر باغ حکم‌فرماست، و خانه‌ی بلبل هم به لطف هوای بهاری از زیبایی و نشاط پر شده است.
مگر محاسب دیوان باغ شد زنبق؟
که برمیان زده از غنچه های خود طومار
هوش مصنوعی: آیا حسابگر باغ، زنبق را در میان گل‌ها می‌بیند که از غنچه‌هایش پرده برداشته و خود را نمایان کرده است؟
چمن خوش است، ندانم که از بنفشه چرا
کبود گشته لب جوی چون لب بیمار
هوش مصنوعی: چمن زیباست، نمی‌دانم چرا لب جوی که باید شاداب باشد، مانند لب بیمار آبی‌رنگ شده و شادابی‌اش را از دست داده است.
درین چمن چه امید طرب بود که خزان
دود چو گرد ز دنبال کاروان بهار
هوش مصنوعی: در این باغ امیدی به شادی نیست، زیرا فصل پاییز همچون دودی از پی کاروان بهار به وجود آمده است.
بود تپانچه سزای شکفته رویی گل
سبک برای همین کرده دست خویش چنار
هوش مصنوعی: تپانچه به عنوان مجاز و استعاره‌ای برای معاوضه زیبایی و جذابیت نشان داده شده است. اشاره به این دارد که زیبایی ظاهری و گل مانند، به نوعی می‌تواند با خطر و تهدیدی همراه باشد. در این زمینه، چنار به عنوان یک درخت بلند و محکم به تصویر کشیده شده است، که دلالت بر استقامت و قدری سنگینی و جدیت در برابر زیبایی دارد. در مجموع، این شعر به تعادل بین زیبایی و قدرت یا خطر در زندگی اشاره دارد.
چه غفلت است که با خاک ما سرشته قضا
که هیچ کار نکردیم و رفت فرصت کار
هوش مصنوعی: چه بی‌توجهی است که سرنوشت ما را با خاک گره زده و به ما اجازه نداد که هیچ کاری انجام بدهیم و فرصت برای کار از دست رفت.
درین خرابه ی پرفتنه کام دل مطلب
که هست هردرم گنج، گرد بالش مار
هوش مصنوعی: در این ویرانه و آشفته، چیزی که دل را خوش کند پیدا کن، زیرا در هر دو طرف من، گنجی پنهان وجود دارد، مانند ماری که در اطراف بالش خوابیده است.
بود ز اهل جهان حرص پادشاهان بیش
چو در میان گدایان، گدای دنیادار
هوش مصنوعی: در میان مردم دنیا، حریص‌ترین افراد، سران و پادشاهان هستند؛ مانند این که در جمع گدایان، یک گدای ثروتمند و دنیاطلب وجود دارد.
خبر نداشت چو سامان خرمی می کرد
ز داس صیقل فولاد، سبزه ی زنگار
هوش مصنوعی: او از این موضوع بی خبر بود که در حال شادی و سرزندگی است، در حالی که چاقوی تیز و برنده، سبزه‌ها را می‌خشکاند و می‌برد.
گرفت جامی اگر جم ز ساقی دوران
سرش شکافته شد عاقبت ز درد خمار
هوش مصنوعی: اگر جامی از دست جم به ساقی بگیری، در نهایت سرش از درد خماری شکسته می‌شود.
کجاست سرکشی قصر کیقباد، ببین
چگونه دور جهان کرد آخرش هموار
هوش مصنوعی: کجاست آن تعجب و سرکشی که قصر کیقباد را تحت‌الشعاع قرار داد؟ نگاه کن چطور در نهایت، این دنیا را به راحتی پیمود.
ز اقتضای جهان دور نیست گر تا حشر
گل پیاده بروید ز خاک سام سوار
هوش مصنوعی: بر اساس ویژگی‌های جهان، دور از ذهن نیست که در روز قیامت، گل‌ها از خاک سرزمین سام به صورت پیاده ظاهر شوند، همانطور که سوارگان از اسب‌هایشان پایین می‌آیند.
صفای دل طلب از صحبت تهیدستان
که چوب بید ز آیینه می برد زنگار
هوش مصنوعی: پاکیزگی روح و دل را از نشستن کنار کسانی که چیزی ندارند، می‌توان به دست آورد؛ چرا که مانند چوب بید، دلی که همراه آنهاست، زنگار را از آینه وجود می‌زدايد.
به راه شوق نشاید به اسب و استر رفت
بکوش تا چو سلیمان شوی به باد سوار
هوش مصنوعی: اگر در مسیر عشق قدم می‌زنی، نباید از وسایل نقلیه معمولی چون اسب و الاغ استفاده کنی. پس تلاش کن تا مانند سلیمان باشی و با قدرت باد حرکت کنی.
جهان و هرچه درو هست، بار یک گاو است
ترا برای چه باید شتر قطار قطار
هوش مصنوعی: دنیا و هر چیزی که در آن وجود دارد، مانند باری سنگین بر دوش یک گاو است. پس چرا باید خودت را به خاطر این بار سنگین به زحمت بیندازی و مانند شتری که بارش را می‌کشد، تلاش کنی؟
بلند و پست جهان، پیش مردم دانا
یکی بود، چو به مرگ است عاقبت سر و کار
هوش مصنوعی: جهان برای افراد با اطلاع و آگاه، چه مقام و جایگاهش بالا باشد و چه پایین، بی‌معناست؛ زیرا در نهایت، همه به سرنوشت مرگ می‌رسند.
برای آن که ز افتادنش گزیری نیست
تفاوتی نبود در میان چاه و منار
هوش مصنوعی: برای این‌که نمی‌توان از افتادن او جلوگیری کرد، فرقی بین چاه و منار وجود ندارد.
زمانه داده به هرکس، هرآنچه می بایست
غلاف تیغ زبان است مرغ را منقار
هوش مصنوعی: هر کسی در این دنیا چیزهایی را دارد که باید در اختیارش باشد، اما برای من، نوک مرغ فقط نشان‌دهنده تیز بودن زبان من است.
چه باک حادثه را از حصار تدبیر است؟
که هم کمند بود، هم کمندافکن مار
هوش مصنوعی: نگران حادثه نباش، زیرا تدبیر می‌تواند آن را محدود کند. چرا که حادثه مثل کمندی است که هم می‌تواند ما را بگیرد و هم ممکن است کسی آن را به دور بیندازد.
به مجلسی که بود نقش پرده دربانش
قدم درو نگذارند مردم هشیار
هوش مصنوعی: در مجلسی که تنها به ظاهر و نقش پردازی توجه می‌شود و دربان آن مانع ورود مردم دانا می‌شود، هیچ‌کس نباید قدم بگذارد.
چو باغبان به در باغ خود نشاند بید
اشاره ای ست که آنجا کسی نخواهد بار
هوش مصنوعی: مانند باغبانی که در باغ خود بید را می‌کارد، این نشانگر آن است که هیچ‌کس در آنجا محصولی نخواهد داشت.
رهی چو شیشه ی ساعت به هم ز دل ها هست
کزان ره آمد و شد می کند همیشه غبار
هوش مصنوعی: وقتی که ما در مسیر زندگی حرکت می‌کنیم، همانند شیشه ساعت، احساسات و دل‌هایمان دائما تحت تأثیر گذشت زمان و تغییرات قرار می‌گیرند. این مسیر به گونه‌ای است که در آن دائماً نشانه‌هایی از گذشته و حال باقی می‌ماند.
جهان چو یوسف ما را طلب کند، خیزد
فغان و ناله ز صد چاه همچو موسیقار
هوش مصنوعی: وقتی دنیا به دنبال ما باشد، ناله و فریاد از دل چاه‌ها برمی‌خیزد، مانند صدای موسیقی‌دان.
منم که مایه دهد چشم من به دریابار
به کوه جسته ز موج سرشکم ابر بهار
هوش مصنوعی: من آن کسی هستم که چشمانم به دریا و کوه پر از موج اشک بهاری مایه می‌دهد.
ز عشق لاله رخان پرده ی دلی دارم
هزار داغ برو چون لباس آتشکار
هوش مصنوعی: از عشق چهره‌ های زیبا، دلی دارم که هزاران داغ و درد دارد، مانند لباسی که از آتش سوخته است.
چنان سرشته ی آوارگی ست آب و گلم
که چون ستاره بود داغ در تنم سیار
هوش مصنوعی: آب و گل به اندازه‌ای در آوارگی و بی‌پناهی با هم عجین شده‌اند که احساس می‌کنم درد و رنجی مانند داغی که در بدنم است، به‌طور مداوم در حال حرکت است.
فغان من همه از دست بخت ناساز است
خروش سیل بود از زمین ناهموار
هوش مصنوعی: ناله و فریاد من به خاطر بداقبالی‌ام است، همان‌طور که صدای سیل از روی زمین ناهموار به گوش می‌رسد.
چنین که من به فلک می کنم نگاه از عجز
گناهکار چنان ننگرد به جانب دار
هوش مصنوعی: من به آسمان می‌نگرم و از روی ناتوانی، گناهکاران را می‌بینم که چگونه به سمت و نگاهِ دارنده خود نمی‌نگرند.
به وقت گریه برآید ز بس شکستگی ام
ز قطره قطره ی خون، استخوان چو دانه ی نار
هوش مصنوعی: به هنگام گریه، از شدت شکستگی‌های درونم، مانند قطره‌های خون، استخوان‌هایم به شکل دانه‌های انار در می‌آیند.
گلوی خاک جراحت شود ز خوردن من
ز بس نهفته در اعضای من چو ماهی خار
هوش مصنوعی: خاک به خاطر من آسیب می‌بیند، زیرا در درون من مانند یک ماهی خنجر وجود دارد که پنهان مانده است.
به کشت طالع من چون رسد ز بخت زبون
چو تار شمع، رگ ابر گردد آتشبار
هوش مصنوعی: زمانی که بخت بد به دوران من برسد، مانند شمعی که تارش می‌افتد و از آن آتش می‌بارد، اوضاع دشواری را تجربه خواهم کرد.
به شمع تربت من آستین زند چو نسیم
ستاره فجاء شود از نشاط همچو شرار
هوش مصنوعی: زمانی که نسیم به آستین شمع قبر من دست می‌زند، ستاره‌ای ناگهان از شادی مانند شعله‌ای به وجود می‌آید.
چرا عبث ز پی شهد همچو موم دوم
که تلخکام مرا آفریده اند چو مار
هوش مصنوعی: چرا بی‌جهت به دنبال شیرینی هستم مثل موم دوم، در حالی که تلخی زندگی مرا همچون مار ساخته است.
نرفت یک سر مو از سرم سیاهی بخت
اگرچه مو به سرم شد سفید چون دستار
هوش مصنوعی: حتی یک تار موی سیاه هم از سر من نرفت، اگرچه موهای سرم اکنون به سفیدی دستار درآمده‌اند.
نمود نیست وجود مرا به زیر فلک
چو آب آینه در زیر سبزه ی زنگار
هوش مصنوعی: من در زیر آسمان وجودی ندارم که نشان دهد، مانند آب آینه‌ای که زیر سبزه‌ای که زنگار گرفته پنهان شده است.
ز حال خویش ندارم خبر ز آتش خود
ز دور چند توان داشت دست همچو چنار
هوش مصنوعی: من از حال خودم خبر ندارم و درک نمی‌کنم که چه وضعیتی دارم. مانند درخت چنار که ریشه‌هایش عمیق و محکم هستند، اما از دور نمی‌توانم به آتش درونم دسترسی داشته باشم و فایق آیم.
رواج کار نخواهم که بیم سوختن است
دکان بخت زبون را ز گرمی بازار
هوش مصنوعی: نمی‌خواهم کار راه بیندازم چون می‌ترسم که ممکن است به خطر بیفتد. دکان بخت من در بازار به خاطر فشار و گرما آسیب می‌بیند.
نه جوهر است کز آیینه ام نمایان است
که کرده است درو ریشه سبزه ی زنگار
هوش مصنوعی: این جمله به این معناست که آنچه در آیینه دیده می‌شود، فقط یک تصویر یا بازتاب ظاهری است و هیچ جوهری در آن وجود ندارد. آنچه در این تصویر مشاهده می‌شود، در واقع ریشه‌ای از یک زنگار است که در عمق وجود دارد. به عبارت دیگر، ظاهر چیزها همیشه نشان‌دهنده واقعیت آن‌ها نیست و می‌تواند دارای عیوب یا نکات پنهانی باشد.
به عشق، شکوه ز آوارگی مکن ای دل
که گفته اند حریفان قمار و راه قمار
هوش مصنوعی: ای دل، به خاطر عشق، دیگر از سرگشتگی و بی‌پناهی شکایت نکن، چون گفته‌اند که رقبای بازی قمار با هم در رقابت هستند.
سربریده بود در کنار عاشق را
چنان که بر سر زانو نهد کسی دستار
هوش مصنوعی: عاشق سر بریده‌ای را در کنار خود دیده که مانند دستاری بر زانوی کسی گذاشته شده است.
برای نامه مرا قاصدی نمی باید
که هست مرغ دل من کبوتر طیار
هوش مصنوعی: برای رساندن پیامم نیازی به کسی نیست، زیرا دل من مانند پرنده‌ای آزاد است و خودش می‌تواند پرواز کند.
ز فیض باده ی ناب است زندگانی من
غذای من شده می همچو مرغ آتشخوار
هوش مصنوعی: زندگی من از نعمت شراب خالص است و مانند غذایی که به من داده شده، برایم لذت‌بخش است، همانند پرنده‌ای که از آتش تغذیه می‌کند.
غبار چند ز من چون سحر برانگیزد؟
درین جهان دو رنگ، انقلاب لیل و نهار
هوش مصنوعی: چند ذره غبار از من می‌تواند بر اساس روشنی صبح پراکنده شود؟ در این دنیا، دو رنگ وجود دارد: تغییرات شب و روز.
چو آفتاب نهم رو به درگهی که ز صدق
غبار رفته ازو صبح با سر و دستار
هوش مصنوعی: به مانند آفتاب، روی خود را به سوی درگاهی بگزارم که به خاطر صدق و راستی، غبار و ناپاکی از آن دور شده و صبح، با دل و شرافت در آنجا حضور دارد.
حدیث درد دل خویش را فرو ریزم
چنان که عقد گهر را گسسته گردد تار
هوش مصنوعی: درد و احساسات درونی‌ام را به نحوی بیان می‌کنم که مانند باز شدن یک گردنبند، این حس‌ها آزاد و بیرون بریزند.
حریم شاه خراسان، علی بن موسی
که همچو سرمه غبارش برد ز دیده غبار
هوش مصنوعی: حریم امام رضا در خراسان همچون سرمه‌ای است که غبار آن از چشم‌ها پاک می‌کند و به دلها روشنی و صفا می‌بخشد.
نهاده داغ حسد از فتیله ی عنبر
هوای روضه ی او بر دل نسیم بهار
هوش مصنوعی: دل به یاد معشوق، غم حسد را به دوش می‌کشد و در عطر خوش فضای بهاری، رویاهایش را با یاد آن باغ دل‌انگیز پر می‌کند.
ز بس برون نرود آفتاب، پنداری
درون روضه اش آیینه ای ست بر دیوار
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه آفتاب مدت زیادی درنمی‌آید، گویی که درون باغچه، آینه‌ای بر روی دیوار قرار دارد.
دهن چو غنچه پر از زر شود سخنور را
حدیث همت او بر زبان کند چو گذار
هوش مصنوعی: وقتی دهان مثل غنچه از زیبایی و طلا پر شود، سخنران داستان تلاش و اراده‌اش را بر زبان می‌آورد.
اگر مخالف او را در آتش اندازند
برونش افکند از ننگ، شعله همچو شرار
هوش مصنوعی: اگر کسی مخالف او را در آتش بیندازند، شعله‌های آتش به حدی او را آزار می‌دهد که از شرم به بیرون می‌جهد.
جهان «مرنج و مرنجان» شده ست در عهدش
که نیست یک سر مو خلق را ز هم آزار
هوش مصنوعی: جهان در زمانه‌ای قرار دارد که هیچ‌کس نباید به دیگری آسیب بزند و باید از آزار یکدیگر خودداری کند. در این فضا، همه انسان‌ها باید در آرامش و بی‌دردسری زندگی کنند.
ضرر به نفع بدل شد چنان در ایامش
که همچو عقد گهر، مهره شد سراسر مار
هوش مصنوعی: در روزگاری که گذشت، زیان به سود تبدیل شد به طوری که مانند عقدی که مرواریدها را به هم می‌سازد، همه چیز را در بر گرفت و به شکل ماری درآمد.
به سرخ رویی، شمشیر در کفش علم است
اگرچه زرد بود رنگ اهل دریابار
هوش مصنوعی: اگرچه رنگ مردم دریا زرد است، اما علم و دانش مانند شمشیری در دست توست و بر سرخی چهره‌ات دلالت دارد.
به زیر پوست، مخالف ز بیم شمشیرش
به برکند زره تنگ حلقه همچو چنار
هوش مصنوعی: زیر پوست بدن، از ترس شمشیر، زره تنگی را که حلقه‌وار به بدن چسبیده، برمی‌دارد، شبیه به درخت چنار.
به دور شحنه ی عدلش، ز بیم می گردد
نهان به زیر فلک فتنه همچو سایه ی مار
هوش مصنوعی: این بیت به ما می‌گوید که برخی افراد از ترس از انصاف و عدالت دیگران، خود را مخفی می‌کنند. این ترس مانند سایه‌ای است که بر روی فتنه‌ها و آشوب‌ها، در زیر آسمان، می‌افتد و خود را از دید پنهان می‌سازد. در واقع، افراد به خاطر وجود قضاوت و عدل در جامعه، به دور از افشاگری و تهمت، به خودشان می‌چسبند و در سایه می‌مانند.
زهی ز دست تو در اوج بی قراری ابر
زهی ز جود تو در موج رعشه دریابار
هوش مصنوعی: ای کاش از دست تو آرامش ابر به اوج بی قراری برسد، و ای کاش بخشش تو باعث لرزش و موج دریای عمیق شود.
تو آن سوار فلک توسنی که رویین تن
ز شرم رزم تو در خاک خفته رستم وار
هوش مصنوعی: تو همچون سوارکاری از آسمان هستی که بدنش به خاطر ترس از جنگ تو به خواب رستم مانند در خاک افتاده است.
کیمنه ای ز سپاه تجردت منصور
گدایی از در فقر تو مالک دینار
هوش مصنوعی: آدمی از گروهی که به تجرد و خودسازی مشغولند، با پشتکار و تلاش بر می‌خیزد و در حقیقت، کسی که در فقر و نیازمندی به درگاه تو می‌آید، همانند یک صاحب‌دینار و ثروت است.
کسی که دست به دامان همت تو زند
چو برگ گل ز بن ناخنش دمد دینار
هوش مصنوعی: هر کسی که برای کمک به تو بشتابد، مانند اینکه گل به جایی از خود می‌دهد، از اعماق وجودش در انفاق و بخشش خواهد کرد.
به اتفاق صلاح تو بر در امکان
شوند جمع کواکب چو دانه در انبار
هوش مصنوعی: وقتی اتفاق بر وفق مرادت باشد، همه‌ی شرایط به سوی موفقیتت خواهند آمد، همان‌طور که ستاره‌ها در یک مکان جمع می‌شوند.
ز گلستان رضای تو هرکه بیرون رفت
چو شمع سوخت سراپایش از گل دستار
هوش مصنوعی: هر کسی که از باغ رضایت تو خارج شد، همچون شمعی سوخته است و تمام وجودش از گلی که بر سر دارد، آغشته شده است.
صدای خنده ی ناهید از آسمان آمد
ز ذوق عهد تو چون بانگ کبک از کهسار
هوش مصنوعی: صدای خنده‌ی ناهید از آسمان به گوش می‌رسد و از شادی عهد تو به گوش می‌رسد، مانند صدای کبک که از کوه‌ها می‌آید.
شود به عهد تو بی کشت و کار دهقان را
چو کوکنار پر از دانه خود به خود انبار
هوش مصنوعی: اگر به وعده‌ات وفا کنی، بدون زحمت و تلاش، کشاورز هم مانند کوکنار که خود به خود دانه‌دار می‌شود، برکت و فراوانی خواهد داشت.
خبر نداشت سکندر چو تو ز راز جهان
ز نقش آینه آگاه نیست آینه دار
هوش مصنوعی: سکندر از حقایق جهان بی‌خبر بود، همان‌طور که آینه‌دار از رازهای درون آینه بی‌اطلاع است.
به روز رزم، سپاه تو بهر خون ریزی
به هر طرف چو بتازند از یمین و یسار
هوش مصنوعی: در روز نبرد، سپاه تو برای جنگ و خونریزی در هر سو به سرعت به پیشروی می‌پردازند، از سمت راست و چپ مانند حیوانات درنده.
ز ضرب نعل ستوران که هر طرف تازند
ز جای خویش گریزان شود زمین چو غبار
هوش مصنوعی: وقتی که اسب‌ها به شدت می‌تازند و از هر سو ضربه می‌زنند، زمین به شدت لرزان می‌شود و به خاطر گرد و غبار ناشی از این حرکت، گویی خود را پنهان می‌کند.
جهد به روی هوا ریگ از زمین چو سپند
ز بس که گرم شود عرصه ز آتش پیکار
هوش مصنوعی: کوشش و تلاش در شرایط سخت، مانند ریختن شن بر زمین است؛ چرا که به خاطر شدت حرارت ناشی از نبرد، زمین بسیار داغ شده است.
سر عدو به مثل گر همه بود فولاد
شود شکافته از ضرب تیغ، چون پرگار
هوش مصنوعی: اگر سرِ دشمن هم به اندازه فولاد سخت باشد، باز هم از ضربه‌ی تیغ شکافته خواهد شد، مانند چیزی که با پرگار خط کشیده می‌شود.
ز تاب کینه درآیی چو در جهانسوزی
چو آفتاب قیامت به تیغ آتشبار
هوش مصنوعی: وقتی که از شدت کینه بیرون بیایی، مانند آفتابی خواهی بود که در روز قیامت با شمشیر آتشینی درخشیدن می‌کند.
سمند برق تک شعله پیکرت، بندد
به دست و پا چو عروسان ز خون خصم، نگار
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف زیبایی فردی می‌پردازد که همچون اسبی پرشکوه و باصلابت، با وزنی زیاد و شکوهمند جلوه می‌کند. او به قدری زیباست که تصور می‌شود با خون دشمنانش زینت داده شده، مانند عروس‌ها که با زیورهایشان خود را می‌آرایند. در واقع، زیبایی او به قدری جذاب است که دیگران را مجذوب می‌کند و در عین حال در بند و زنجیر عشق قرار دارد.
زهی سمند که از رشک طرز جلوه ی او
رسیده خون دل کبک تا سر منقار
هوش مصنوعی: حیرت‌انگیز است آن اسبی که به خاطر زیبایی و جلوه‌گری‌اش، دل من را به درد آورده و باعث شده از غصه به حالت زخم درآید.
به وقت پویه، نماید دو گوش بر سر او
چنان که بر سر تیری علامت سوفار
هوش مصنوعی: در زمان حرکت، دو گوش او به گونه‌ای بر روی سرش ظاهر می‌شود که شبیه نشانه‌ای بر روی تیر است.
به پشت او نتواند قرار گیرد، اگر
به هر دو دست نگیرد رکاب، پای سوار
هوش مصنوعی: اگر سوار فقط با دو دست رکاب را بگیرد، نمی‌تواند به خوبی بر پشت اسب تکیه کند و کنترل لازم را داشته باشد.
به بحر اگر گذرد باد دامن زینش
چو ابر سرکشد از کوچه های موج، غبار
هوش مصنوعی: اگر باد به دریا برسد و دامن زین را بترساند، همان‌طور که ابر از میان کوچه‌های موج بالا می‌رود، غباری به وجود خواهد آمد.
ز باد حمله ی او کوهسار در صحرا
عنان گسسته دود همچو موج دریابار
هوش مصنوعی: به خاطر وزش شدید باد، کوه‌ها در بیابان از هم گسیخته و دود مانند امواج دریا بالا و پایین می‌رود.
ز نقش پا چو قلم گر شود بساط افکن
بساط خویش کند جمع، راه چون طومار
هوش مصنوعی: اگر پا بر سر زمین بگذارد و اثر آن مانند یک قلم کار کند، بساط زندگی را تغییر می‌دهد و همه چیز را به هم می‌ریزد، در این صورت مانند یک طومار، راهی برای حرکت نخواهد ماند.
ز شور جلوه برد نقش سنگ را آرام
به بانگ شیهه کند راه خفته را بیدار
هوش مصنوعی: از هیجان، زیبایی تصویر سنگ را گرفته و با صدای تند خویش، راه خوابیده را بیدار می‌کند.
زتازیانه درو هست صورتی پنهان
عجب نباشد اگر رم کند ز بیضه ی مار
هوش مصنوعی: در زیر داغ و سختی که بر دل انسان وارد می‌شود، گاهی یک حقیقت پنهان وجود دارد. جای تعجب نیست اگر این حقیقت باعث فرار یا غیبت ناشیانه از درد و رنج شود.
رهی که آن به درازی چو زلف مشهور است
سراسرش همه یک گام او بود چو جدار
هوش مصنوعی: مسیر طولانی و پیچیده‌ای که مانند زلف‌های معروف و بلندی به نظر می‌رسد، در حقیقت تمامی آن به اندازه یک قدم است که مانند دیواری اطراف آن را احاطه کرده است.
شها! به حق خدایی که در امور وجود
به حکم اوست همه ممکنات را سر و کار
هوش مصنوعی: ای پادشاه! سوگند به خدایی که در تمام امور وجود، تمامی ممکنات تحت فرمان او هستند و به او وابسته‌اند.
به رازقی که پی شکر اوست در صحرا
ز دانه چیدن، منقار مرغ سبحه شمار
هوش مصنوعی: به پرنده‌ای که به دنبال شکر و شیرینی در دشت است، نگاه کن که چگونه از دانه‌ها می‌چشد و در این میان، از آن می‌تواند چیزی را به حساب آورد.
به درگهی که ز جوش فرشتگان گلمیخ
درو ز تنگی جا غنچه گشته پیکان وار
هوش مصنوعی: در جایی که فرشتگان به شدت در حال حرکت‌اند، به دلیل کمبود فضا، غنچه‌ای به مانند پیکان شکل گرفته است.
به آن سری که به معراج رفته از مستی
قدم نهاده به بالای عرش، کرسی وار
هوش مصنوعی: به آن کسی که به جایگاه بلند و مقدس رفته و از شوق و سرخوشی، قدم به دنیای بالایی گذاشته، همچنان که بر کرسی استوار نشسته است.
به شوق بادیه گردی که هرقدم گردد
به گرد آبله ی پای خویش چون پرگار
هوش مصنوعی: با اشتیاق به سوی بیابان می‌روی، هر قدمی که برمی‌داری مانند پرگار است که دور پای خود می‌چرخد.
به سرگرانی مستی که هرکجا گذرد
چو گرد می رود از بیم بر قفا دیوار
هوش مصنوعی: نوشته شده است که مستی و شادمانی، مانند گرد ذره‌ای است که در هر جا که می‌گذرد، در پی خطر و ناامنی به سوی دیوارها می‌رود. این به معنی آن است که حالتی از خوشحالی و غفلت ممکن است با تهدیدهایی مواجه شود و به دنبال نشانه‌هایی از امنیت بگردد.
به تلخکامی فرهاد از غم شیرین
که بیستون به سر خاک اوست لوح مزار
هوش مصنوعی: فرهاد به خاطر غم شیرین، دچار تلخی و اندوه شده است و کوهی که او را در بر دارد، تبدیل به سنگ مزار او شده است.
به کامرانی خسرو که روزگارش کرد
خمیرمایه ی دولت، طلای دست افشار
هوش مصنوعی: کامیابی و موفقیت خسرو، به گونه‌ای بود که زمانه او را مثل خمیر به طلا تبدیل کرد، درست مانند طلاهای دست افشار.
به تیشه ای که سبک سنگ را به سینه دود
چنان که مرغ به آبی فروبرد منقار
هوش مصنوعی: این بیت به وصف قدرت و توانایی سنگ‌شکنانی اشاره دارد که با چکش خود سنگ‌های سخت را خرد می‌کنند، به گونه‌ای که سنگ به راحتی در دل آب فرو می‌رود، همان‌طور که پرنده‌ای منقار خود را به آب می‌زند. در واقع، تصویر زیبایی از جدیت و اثرگذاری ابزار و تلاش انسانی برای شکستن موانع و چالش‌ها به نمایش می‌گذارد.
به اضطراب سپند و به بی قراری دود
به رقص شعله و انداز جست و خیز شرار
هوش مصنوعی: در این بیت، به احساس و شور و شوقی اشاره شده که در آتش و دود مشاهده می‌شود. وجود اضطراب و بی قراری در دل آتش و شعله‌های آتش به صورت رقص و پرش نمایان است. این حس و حال نشان‌دهنده‌ی زنده بودن و پویایی آتش است که با حرکاتش، احساسات و عواطف را به تصویر می‌کشد.
به ناتوانی رنجور زحمت افلاس
که نیست چاره ی او غیر شربت دینار
هوش مصنوعی: این بیت به وضعیتی اشاره دارد که فردی در سختی و فقر به سر می‌برد و هیچ راه حلی برای بهبود شرایطش جز دریافت کمک مالی (در اینجا به شکل "شربت دینار" که به معنی پول است) ندارد. آن شخص به دلیل ناتوانی و رنجی که می‌کشد، احساس می‌کند که تنها امیدش، دریافت کمکی مالی است تا بتواند از این وضعیت رهایی یابد.
به تنگدستی آن بینوا که در کف او
نزاع بر سر جا می کنند سوزن و خار
هوش مصنوعی: نگاه کن به حال کسی که در فقر و تنگدستی به سر می‌برد و حتی سوزن و خار هم برای پیدا کردن جای خود با هم دعوا می‌کنند.
به مفلسی که بود وجه قرض او حاشا
به منعمی که بود کار وعده اش انکار
هوش مصنوعی: به کسی که در فقر و تنگدستی قرار دارد و قرضی دارد، نباید به کسی که در رفاه و خوشبختی به سر می‌برد و وعده‌اش را انکار می‌کند، تکیه کرد.
به پشه ای که ز بار گران قدرش فیل
فکنده بر سر پا همچو کرگدن شلوار
هوش مصنوعی: به پشه‌ای که به خاطر سنگینی و اهمیت بارش، فیل را به زمین انداخته و او را مانند کرگدن، برپا کرده است.
به غوطه خواری خار و خس محیط کزو
گمان بری شتر موج می کند نشخوار
هوش مصنوعی: در این بیت شاعر به وضعیت دشوار و آشفته‌ای اشاره دارد که در آن، خار و خس در دریا غوطه‌ور هستند و به نظر می‌رسد شتری در حال نشخوار کردن و حرکت در امواج است. این تصویرسازی نشان‌دهندهٔ نابسامانی یا شرایط نامطلوبی است که ممکن است باور کردنی نباشد.
به سرفرازی خرمن، به بی نیازی گنج
به خاکساری مور و به تلخکامی مار
هوش مصنوعی: به بزرگی و افتخار خرمن، به بی نیازی و ثروت، به تواضع و فروتنی مور و به رنج و تلخی زندگی مار.
به جغد گلشنی و بلبل خرابه نشین
که هردو را نبود بر مراد خاطر، کار
هوش مصنوعی: به جغد نشانه‌ای از تنهایی و غم و به بلبل نمادی از شادابی و زندگی در مکان‌های دلگیر اشاره دارد. این جمله بیان می‌کند که هر دو این موجودات، یعنی جغد و بلبل، نمی‌توانند به آرزوها و خواسته‌های دل خود برسند و هر یک در شرایط خاصی زندگی می‌کنند که برایشان مطلوب نیست. در واقع، دغدغه و ناکامی در زندگی مشترک آنها است.
به آن حریف اناالحق سرا که از مستی
به پای خویش دود چون کدو سرش بردار
هوش مصنوعی: به آن دوست که همواره در حال شگفتی و غفلت است، بگو که از مستی و غفلتش بیرون بیاید و به واقعیت‌های زندگی توجه کند تا سرش دوباره به جای سابق برگردد.
به راه شوق که از قطع میل و فرسنگش
نمی رسد به زمین از نشاط، پای سوار
هوش مصنوعی: در مسیر عشق، حتی اگر اشتیاق و معانی آن به زمین نرسد، احساس نشاط و خوشحالی سوار بر اسب در دل وجود دارد.
به آن سری که ز اسباب عقل نیست درو
بجز تعلق کفش و علاقه ی دستار
هوش مصنوعی: این شعر به این مفهوم اشاره دارد که برخی چیزها هیچ ارتباطی با عقل و تفکر ندارند و تنها به تعلقات مادی و ظاهری محدود می‌شوند. در واقع، انسان‌ها در این موارد به چیزهایی مثل کفش و دستار خود وابسته‌اند، بدون اینکه واقعاً از عقل و درک صحیح استفاده کنند. به عبارت دیگر، این مسائل سطحی و ظاهری هستند و به عمق عقل و تفکر مربوط نمی‌شوند.
به آهویی که ز مستی صدای شیر آید
به گوش او ز نیستان نوای موسیقار
هوش مصنوعی: به آهویی که در حال مستی است، صدای شیر را می‌شنود و از نیستان صدای موسیقی به گوشش می‌رسد.
به پرده ی دل خونین لاله کز غم عشق
تمام داغ بود چون لباس آتشکار
هوش مصنوعی: دل مانند پرده‌ای است که با خون لاله‌ای رنگین شده، زیرا غم عشق آن را کاملاً داغ و سوزان کرده است، همان‌طور که لباس یک آتش‌نشان از آتش داغ می‌شود.
به ذوق کنج لب غنچه کز تمنایش
یکی بود لب و دندان بلبل از منقار
هوش مصنوعی: به خاطر لذت و شوقی که در لب گل وجود دارد، بلبل از زیبایی لب و دندانش به یاد گل می‌افتد و از آن الهام می‌گیرد.
به خاک هند که از سستی ثبات قدم
گریزپاست درو همچو گردباد، منار
هوش مصنوعی: در خاک هند که به خاطر ناپایداری اش، مدام در حال تغییر و بی‌قراری است، مناری به مانند گردبادی در آن قرار دارد.
به آن ضرر که بود در شراب و ترک شراب
به آن خطر که بود در قمار و راه قمار
هوش مصنوعی: بازی کردن با قمار و نوشیدن الکل هر دو خطراتی دارند، اما ترک این عادات نیز می‌تواند باعث زیان‌هایی شود. در واقع، هر دو گزینه دارای پیامدهای ناگواری هستند.
به دور گردی مرغی که در نظاره ی باغ
کند شکاف دلش کار رخنه ی دیوار
هوش مصنوعی: مرغی که در حال تماشای باغ است، به قدری به زیبایی‌های آن دل بسته که دلش می‌شکند و از دیوار باغ راهی برای ورود پیدا می‌کند.
به ناوکی که چو خواهد ازو گریزد صید
به ساده لوحی او خنده می کند سوفار
هوش مصنوعی: وقتی که شکار، به خاطر ناآگاهی‌اش از آستین حیله و فریب فرار می‌کند، شکارچی به سادگی و بی‌خبر بودن او می‌خندد.
به آن کمان که ز زخم خدنگ او سایه
گمان بری که پلنگی ست در قفای شکار
هوش مصنوعی: به کمانی که با تیرهایش زخم می‌زند و سایه‌ای می‌اندازد، گمان نکن که فقط یک پلنگ شکارچی است.
به دستبازی باد صبا کزان در باغ
دریده شد به تن غنچه جامه ی گل خار
هوش مصنوعی: نسیم لطیفی به باغ سر زد و باعث شد غنچه‌ای که هنوز شکفته نشده بود، با درخت خار تماس پیدا کند و لباس زیبای گل را به تن کند.
به پایمردی لطف بهار کز اثرش
چو زخم سر به هم آورده رخنه ی دیوار
هوش مصنوعی: با استقامت و برکت بهار، که همچون مرهمی بر زخم‌ها عمل می‌کند، دیوارها نیز از تأثیر او به هم پیوسته و ترمیم می‌شوند.
به ناصحی که بود بیدلان رسوا را
ز تخم پنبه به صحرای سینه آتشکار
هوش مصنوعی: این بیت به موضوعی اشاره دارد که در آن یک نصیحت‌کننده با دانایی و آگاهی، افرادی را که در حال انجام کارهای نادرست و رسوایی هستند، مورد خطاب قرار می‌دهد. او به آن‌ها می‌گوید که مانند دانه‌های پنبه، در جایی که آتش وجود دارد، می‌توانند بسوزند و دچار آسیب شوند. در واقع، این مفهوم به هشدار درباره عواقب کارهای نابجا و نادرستی که می‌تواند به آسیب‌های جدی منجر شود، اشاره دارد.
به شاعری که به کامش زبان ز خاموشی
بود نهنگ به گرداب و اژدها در غار
هوش مصنوعی: شاعر در حال توصیف حالتی است که در آن، وقتی زبان و بیان او خاموش است، به مانند نهنگی در گرداب و اژدهایی در غار به تنهایی و در انتظار می‌ماند. این تصویر به نوعی نشان‌دهنده ناامیدی و اختناق درونی اوست که در دل خود احساسات و افکار پیچیده‌ای را نگه داشته است.
به آن کنایه که آرد دل بزرگان را
به ناله همچو صدای تفنگ در کهسار
هوش مصنوعی: این بیان به این مفهوم است که صدای ناله دل بزرگان به گونه‌ای است که مانند صدای تیراندازی در کوه‌ها احساساتی عمیق و هولناک را منتقل می‌کند. این ناله‌ها می‌تواند به عمق دردها و غم‌هایی اشاره کند که در دل این افراد وجود دارد.
به آن طبیب که از شوق مقدمش هردم
چو نبض خود جهد از جای، مضطرب، بیمار
هوش مصنوعی: به پزشکی که از شوق دیدارش هر لحظه مانند نبض خود نگران و گرفتار هستم، بیمار و مضطربم.
به آن مریض که افشرده ی شرر نوشد
برای دفع حرارت به جای تخم خیار
هوش مصنوعی: به فردی که بیمار است و برای کاهش حرارت در بدنش به جای خوردن تخم خیار، شرر می‌نوشد، اشاره شده است. این جمله نشان‌دهنده‌ی اشتباه در انتخاب درمان است، زیرا فرد به جای استفاده از یک داروی طبیعی و مناسب، به سراغ چیزی خطرناک و مضر رفته است.
به اعتقاد درست برهمنی که بود
نفس چو نال قلم در درون او زنار
هوش مصنوعی: به نظر می‌رسد که هر انسانی می‌تواند احساساتی را درون خود تجربه کند که شبیه ناله‌ی قلم در درونش است. این احساسات عمیق و درونی، مانند زنجیری به او احساس تعلق و وابستگی می‌دهند.
به آب جلوه ی کبک و به تاب حسن تذرو
به چتر کاکل طاووس و دام زلف عقار
هوش مصنوعی: آب درخشش کبک را پیدا کرده و زیبایی را با زیبایی خاص خود نمایش می‌دهد. چتری از موهای طاووس ایستاده و زلف‌های زیبای او مانند دامی است که دل‌ها را می‌رباید.
به رشته ای که ازو آه می کشد سوزن
به سوزنی که ازو پیچ و تاب دارد تار
هوش مصنوعی: به رشته ای که موجب غم و اندوه است، با سوزن های به هم تابیده و پیچیده ای اشاره می کند.
به نافه ای که ازو ناف پیچ شد مقراض
به نقطه ای که ازو بی قرار شد پرگار
هوش مصنوعی: نافه‌ای که به خاطر آن موها به هم پیچیده شده، شبیه قیچی است که نقطه‌ای را ایجاد کرده که از آنجا پرگار بی‌قرار شده است.
به دانه ای که بود خوشه چین ازو خرمن
به غنچه ای که برد آب و رنگ ازو گلزار
هوش مصنوعی: به دانه‌ای که خوشه‌چین از آن برداشت می‌کند و به غنچه‌ای که آب و رنگ می‌گیرد تا باغی پر از گل را به وجود آورد، اشاره شده است.
به محفلی که بود در حریم او مشهور
به خانه زادی آتش، سپند همچو شرار
هوش مصنوعی: در محفل او که به عنوان آتش‌نواز معروف است، آتش مانند جرقه‌ای درخشنده و پرشور وجود دارد.
به حسرتی که ز بی التفاتی مردم
به سوی خانه برد جنس کاسد از بازار
هوش مصنوعی: به خاطر بی‌توجهی مردم و بی‌اعتنایی آنها، حسرتی در دل دارم که مانند جنسی بی‌ارزش از بازار به خانه می‌آید.
که تا جدا شدم از آستانه ی تو، دمی
دلم چو شیشه ی ساعت تهی نشد ز غبار
هوش مصنوعی: از زمانی که از درگاه تو جدا شدم، دلم لحظه‌ای هم مانند شیشه‌ی ساعت از غبار پر نشد.
چو شمع روضه ی تو، اشک من به تحفه برند
هوای طوف تو چون آردم به گریه ی زار
هوش مصنوعی: مثل شمعی در باغ تو، اشکهایم به عنوان هدیه می‌آیند و هوای طوفان تو چطور می‌تواند مرا به این گریه زار بکشاند؟
سلیم وقت دعا شد، چه جای درددل است
قلم ز دست بینداز و دست را بردار
هوش مصنوعی: زمان دعا که فرارسید، چه نیازی به صحبت درباره مشکلات است؟ قلم را از دست بگذار و دست را به آسمان بلند کن.
همیشه تا کی پی ترکتاز از مه عید
رکاب نو کند این آسمان کهنه سوار
هوش مصنوعی: همیشه نمی‌توان به دنبال مشکلات و مصیبت‌ها بود؛ چرا که این آسمان قدیمی با آمدن فصل جدید، فرصتی تازه برای شروع و تغییر فراهم می‌کند.
کسی که سر ز رکاب سعادت تو کشد
شود ز رخش فنا پایمال همچو غبار
هوش مصنوعی: کسی که به دنبال خوشبختی تو باشد، مانند گرد و غبار زیر پای تو به فنا می‌رود.