شمارهٔ ۷ - در مدح امام علی بن موسی الرضا (ع)
ای غمت بی حاصلان را حاصل نیک اختری
داغ سودای تو بر سرها نشان سروری
شوق کویت بیدلان را توشه ی آوارگی
فکر وصلت مفلسان را مایه ی سوداگری
می زند چشم تو مژگان برهم و دل می برد
همچو جادویی که لب برهم زند در ساحری
بس که رفت از جلوه ی حسنت ز یاد روزگار
شیشه همچون شیشه ی ساعت شد از خاک پری
صحبت یاران مرا کی از تو غافل می کند
خلوتی در انجمن دارم به یادت چون کری
چون کمان برداشتی، بر من نگاهی می کنی
بخت، خوش ممنون خویشم کرده از تیرآوری
بیضه ی فولاد آید در فغان همچون جرس
ای بت محمل نشین، چون عمر هرجا بگذری
سرو را شوق قدت، تنها همین موزون نکرد
لاله را داغی تخلص داد و گل را جعفری
این چنین کز سرو قدت در دل گل خارهاست
چون توان منع صنوبر کرد از سوزنگری
خاک شد مجنون و از تأثیر اشک او نرفت
زآستین گردباد و دامن صحرا تری
خاک کویت جذبه ای دارد که اهل شوق را
می کند بند قبا در راه او بال و پری
ناتوانی در غم عشقت مرا پامال کرد
تا به کی بر من نخواهی رحم کرد از کافری
پیکرم بگداخت از بس جور چرخ چنبری
آستینم می شود بند قبا از لاغری
استخوانم شد کبود از بس ز سنگ حادثات
لاله بعد مرگ از خاکم دمد نیلوفری
صد مصیبت را وطن گردیده، گرچه خانه ام
یک نگین وار است همچون خانه ی انگشتری
ره نمی یابم که از قید عناصر وارهم
می کند این چارسو بر مهره ی من ششدری
بر دلم از اختران هردم گزندی می رسد
همچو نخجیری که افتد در میان لشکری
هرکه دارد رشته ای، دام ره من می کند
تا چه آید بر سرم آخر ز بی بال و پری
آسمانم سوخت وز خاکستر من می کند
هر سحر آیینه ی خورشید را روشنگری
طالعم کاری نمی سازد، دلم گو داغ باش
اخترم رحمی ندارد، دیده ام گو خون گری
رشته ی آهم به گردون رفته و افتاده است
چون گره در پای آن رشته، تنم از لاغری
در زمان بخت من بی سایه شد از بس همای
می کند در خیل مرغان دعوی پیغمبری
در دلم طول امل چون مار بر بالای گنج
خفته است و می خورد خاک از قناعت گستری
بی مربی، خون ز نوک خامه ی من می رود
همچو آن طفلی که گریان باشد از بی مادری
این چه بازار است کز قحط خریدار هنر
می خورد چون تیغ، آب ناشتا هر جوهری
نیست جنس کس میاب و کس مخر غیر از سخن
چند بر هر در توان رفتن که: یوسف می خری؟
نارسایی در میان خلق از بس عام شد
می کند از کوتهی، دستار مردان معجری
رسم همت برطرف شد کز تقاضای زمان
هرکه را بینی، بود مشغول خست پروری
تا نبخشد روشنی بر اهل عالم آفتاب
غنچه سازد پنجه ی خود را چو زنگ حیدری
آفرین بر آن که در آشوب این دریا کند
همچو گوهر آبروی خویش را گردآوری
روی خود آن به که بر خشت در فقر آوریم
نقش ما ننشست در آیینه ی اسکندری
جز پریشانی زبان آور ندارد حاصلی
بید را این عذر بس باشد برای بی بری
خاک من بر باد رفت از آتش طبع بلند
آب گوهر گشت سیل خانمان جوهری
بلبل عشقم، صفیر تازه ای آورده ام
می برد شوق نوای من ز گوش گل کری
گرچه شیر لاغرم، اما شکارم فربه است
گفته ام بین، چند بر وضع حقیرم بنگری
بر سواد صفحه ی نظمم سراسر سیر کن
تا در آن معموره بینی کوچه های مسطری
تا به حرفم آشنا گردید انگشت حسود
گشت طوق بندگی بر گردنش انگشتری
پر بود از دوست سر تا پای من، بر شیشه ام
سنگ را دانسته زن، تا نشکنی بال پری
کفر و دین را در دل صافم بود با یکدگر
همچو آب و آتش یاقوت، جنگ زرگری
گاه در مسجد، گهی در دیر می گردد دلم
کشتی درویش، ذوقی دارد از بی لنگری
خرقه ی من شال طوس و سبحه خاک کربلاست
نیست چندان منتی بر من ز هند اکبری
همچو تیغ و شعله، عریانی مرا زیور بس است
نیستم شاهد، که باشد نقص من بی زیوری
همچو عنقا، بوریای خلوتم بال من است
در جهان چون من کسی کم کرده عزلت گستری
دست اگر یابند، خون یکدگر را می خورند
نعمة اللهی ست حرص و همت من حیدری
عمرها همچون هما با استخوان خشک خویش
می توانم ساخت در کنج قناعت پروری
شعله را گلگون قبایی می رسد ای دل بس است
همچو اخگر بر تن ما جامه ی خاکستری
سرو تا در قید رعنایی بود، آزاد نیست
آن زمان آزاده ای، کز رنگ چون بو بگذری
در پریشانی بود جمعیت آزادگان
فربهی باشد کمرهای بتان را لاغری
سرو را سرسبزی دایم ز دل پروردن است
چند سوزی چون چنار از آتش تن پروری
جز پریشانی طمع از عمر بی پروا مدار
باد هرگز خاک را کی می کند گردآوری
آسمان کی می تواند کرد کار عشق را
برنمی آید ز دست شیشه گر، آهنگری
التفات قدردانان کیمیای دانش است
کوکب فیروزی کالاست چشم مشتری
تا دماغت را نسازد سرمه دان دود چراغ
کی شود روشن ترا چشم و دل از دانشوری
کاردانی دیگر و اقبال و دولت دیگر است
هرکه زر دارد، نمی آید ز دستش زرگری
دامن گر پر زر و دایم پریشان خاطر است
صد پریشانی به عالم هست غیر از بی زری
در چمن سرو و صنوبر نوحه بر خود می کنند
مست پندارد برای اوست آن رامشگری
در حقیقت شیشه ی پر عقرب است این آسمان
نیست ممکن کز گزند او سلامت بگذری
مدعای من ز عقرب گرچه اینجا انجم است
لیک ابنای زمان هم عقربند ار بنگری
می گریزم دایم از آسیب مردم همچو مار
من که با افعی توانم ساخت از افسونگری
بسته گردد تا ره آمد شد اهل جهان
خلوتی خواهم که آن را قفل باشد بی دری
گر نمی خواهی که بینی از ندامت گوشمال
ره مده در خلوت خود هیچ کس را چون کری
از درشتی مگذر و ایمن شو از آسیب خلق
پا به همواری منه زنهار چون کبک دری
می توان با طعنه از اهل جهان نانی گرفت
نیست در شهر زنان، کاری به از سوزنگری
پیرهن چون شمع فانوس از بدن دوری کند
کرد بی مهری به عالم بس که وحشت گستری
همچو اهل حشر، نیک و بد به خود درمانده اند
نه کسی را از کس امیدی، نه چشم یاوری
در غریبی، خوار شد هرکس وطن را ترک کرد
در قیامت می شود معلوم، ننگ کافری
بوسه بر دستش زند هرلحظه چون طفلان دلم
شوق چون نقش وطن را می کند صورتگری
تا شنیده رخصت کنعان ز یوسف پیرهن
آسمان بی دست در رقص است چون بال پری
ای صبا گر می توانی شرح حالم عرض کن
چون به خاک درگه شاه غریبان بگذری
مسندآرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
قدر او را آسمان فیروزه ی انگشتری
تا علم گشت آفتاب رایتش، از تاب آن
شد سیه چون چتر کاکل، رنگ چتر سنجری
در ره شوکت چو خواهد همعنان او رود
رخش دارا می خورد در هر قدم اسکندری
بارگاه قدر، چون خورشید اگر سازد بلند
چیده گردد خود به خود این خیمه ی نیلوفری
از برای مطبخ جاه و جلالش روزگار
نه فلک را چیده بر بالای هم، چون لنگری
یاد خوان نعمتش در خاطر هرکس گذشت
در تن او بشکند مغز استخوان را از پری
همچو برگ تاک می لرزد ز بیم هر نسیم
شد ضعیف از بس ز عدلش پنجه ی زورآوری
آب در عهدش به اهل فتنه ندهد روزگار
ماهیان را خوش وبالی گشت شکل خنجری
با حنای حفظ او انگشت را آسیب نیست
در دهان مار همچون حلقه ی انگشتری
در زمان عدل او چون کهربا گردیده زرد
بس که ترسیده ست چشم باز از کبک دری
تا مگر خصمش گشاید سینه ی خود بر نسیم
می کند از غنچه، گلبن در چمن پیکانگری
ماهیان در آب می لرزند همچون برگ بید
موج از تیغش کند هرگاه صورت گستری
از درافشانی دستش می خورد هردم امل
غوطه ها در آب گوهر، چون نگاه جوهری
از زمین تا کنگر قصر جلالش سرکشید
با فلک تا کرد خاک آستانش همسری،
باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او
بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری
در عنان توسن او تا مگر روزی دود
سال ها شد می کند خورشید، مشق شاطری
لطف او را با ترازوی قیامت کار نیست
می خرد بار گنه از عاصیان پیغمبری
پا ز مژگان کن، نه از سر، در رهش چون آفتاب
نیست این راهی که بتوان رفت آن را سرسری
از شمیم مشک و عنبر در حریم روضه اش
می دهد گل های قالی، بوی گلبرگ طری
سرورا! دانسته ای درد غریبی را که چیست
وقت آن شد کز ترحم بر غریبان بنگری
بیدلی چون من کجا، هند جگرخوار از کجا
وای بر من گر نگیری دست من از یاوری
ای خوش آن روزی که از شوق طواف درگهت
همچو گل آیم پیاده تا به مشهد از هری
چون رسم بر درگهت، با دامن مژگان خویش
پاک سازد گرد از رویم همای خاوری
بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست
خاک راه بندگی بهتر ز نان نوکری
مشت خاک من شود مهر نماز قدسیان
بعد مرگم گر به خاک درگه خود بسپری
تا ز مشرق برکشد خورشید تیغ مغربی
تا کند از باختر طیران همای خاوری
تنگ بادا مشرق و مغرب چنان بر دشمنت
کز فضای حلقه ی زنجیر جوید یاوری
شمارهٔ ۶ - در مدح حضرت امام رضا (ع): رفته در تاب و به کف بگرفته تیغی همچو آبشمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا (ع): رسید وقت که دیگر به ساحت گلزار
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
ای غمت بی حاصلان را حاصل نیک اختری
داغ سودای تو بر سرها نشان سروری
هوش مصنوعی: غم تو برای بیخبران، نعمتی باارزش است و نشانگر آن است که چه عظمتی در دل تو نهفته است. داغ عشق تو بر سرها، نمادی از بزرگی و مقام تو محسوب میشود.
شوق کویت بیدلان را توشه ی آوارگی
فکر وصلت مفلسان را مایه ی سوداگری
هوش مصنوعی: علاقه به دیدار تو، مانند سرمایهای برای مسافران بیخانمان است و اندیشهی پیوند و وصال تو، چون منبعی برای کسانی است که دلنگران و در پی کسب و کار هستند.
می زند چشم تو مژگان برهم و دل می برد
همچو جادویی که لب برهم زند در ساحری
هوش مصنوعی: چشم تو با پلک زدنش دل مرا میبرد، مثل جادویی که ساحر با بستن لبهایش حاضران را میفریبد.
بس که رفت از جلوه ی حسنت ز یاد روزگار
شیشه همچون شیشه ی ساعت شد از خاک پری
هوش مصنوعی: زیبایی تو آنقدر در خاطرهها کمرنگ شده که روزگار به حالتی شبیه شیشه ساعت درآمده و مانند شیشهای از خاک و غبار خاک گرفته است.
صحبت یاران مرا کی از تو غافل می کند
خلوتی در انجمن دارم به یادت چون کری
هوش مصنوعی: صحبت دوستان و یارانم هیچگاه مرا از یاد تو غافل نمیکند. در جمع و جلوی دیگران همواره در یاد تو هستم، همچون شخصی که در میان جمع، به یاد تو تنها نشسته است.
چون کمان برداشتی، بر من نگاهی می کنی
بخت، خوش ممنون خویشم کرده از تیرآوری
هوش مصنوعی: وقتی تو کمان را به دست میگیری و به من نگاه میکنی، انگار خوشبختی و شانس به من رو کردهاند و این را به خاطر دقت و هنر تیراندازیات میدانم.
بیضه ی فولاد آید در فغان همچون جرس
ای بت محمل نشین، چون عمر هرجا بگذری
هوش مصنوعی: به مانند زنگی که صدا میکند، قلبی که از فولاد است به تنگی میآید. ای معشوق که در محمل نشستهای، هر کجا که بروی، به مانند عمر، ردپایت جا میگذارد.
سرو را شوق قدت، تنها همین موزون نکرد
لاله را داغی تخلص داد و گل را جعفری
هوش مصنوعی: سرو به خاطر زیبایی و قامت تو، فقط همین باعث نشد که لاله داغ و غمگین شود و گل به یاد تو یادگار بگذارد.
این چنین کز سرو قدت در دل گل خارهاست
چون توان منع صنوبر کرد از سوزنگری
هوش مصنوعی: به این شکل که از قامت خوشساخت تو در دل گل، خارها وجود دارد، چگونه میتوان اجازه داد که صنوبر از حسادت و نافرمانی باز بایستد؟
خاک شد مجنون و از تأثیر اشک او نرفت
زآستین گردباد و دامن صحرا تری
هوش مصنوعی: مجنون به خاک تبدیل شد و اشکهای او به قدری تأثیرگذار بود که حتی از آستین گردباد و دامن صحرا رطوبت و تازگی را به همراه داشت.
خاک کویت جذبه ای دارد که اهل شوق را
می کند بند قبا در راه او بال و پری
هوش مصنوعی: خاک کوی تو جذبه و کششی دارد که عاشقان را به حالت پرندهها در میآورد و آنها را به سوی خود میکشاند.
ناتوانی در غم عشقت مرا پامال کرد
تا به کی بر من نخواهی رحم کرد از کافری
هوش مصنوعی: عشق تو باعث شده که به شدت رنج ببرم و ناامید شوم. تا کی باید منتظر رحم تو باشم که این درد را تحمل کنم؟
پیکرم بگداخت از بس جور چرخ چنبری
آستینم می شود بند قبا از لاغری
هوش مصنوعی: بدن من از شدت سختیها و فشارهای زندگی در حال رنج کشیدن است و به خاطر لاغری و ضعف، آستین لباسام هم به هم پیوند خورده و به سختی جابهجا میشود.
استخوانم شد کبود از بس ز سنگ حادثات
لاله بعد مرگ از خاکم دمد نیلوفری
هوش مصنوعی: بدن من از شدت سختیها و مشکلات، شکسته و کبود شده است. اما بعد از مرگ، مانند لالهای از خاک برمیخیزم و زیبایی میآفرینم.
صد مصیبت را وطن گردیده، گرچه خانه ام
یک نگین وار است همچون خانه ی انگشتری
هوش مصنوعی: وطن من به زحمتها و مشکلات زیادی دچار شده است، هرچند که خانهام به اندازهی یک نگین زیباست و شبیه به خانهی یک انگشتر است.
ره نمی یابم که از قید عناصر وارهم
می کند این چارسو بر مهره ی من ششدری
هوش مصنوعی: در جستجوی راهی برای رهایی از محدودیتهای دنیا هستم، اما این فضا و شرایط اطرافم، مرا به شدت تحت فشار قرار داده و نمیگذارد که به آزادگی برسم.
بر دلم از اختران هردم گزندی می رسد
همچو نخجیری که افتد در میان لشکری
هوش مصنوعی: همواره بر دل من آسیبهایی از جانب ستارهها میرسد، مانند گوزن وحشی که در میان یک ارتش گرفتار میشود.
هرکه دارد رشته ای، دام ره من می کند
تا چه آید بر سرم آخر ز بی بال و پری
هوش مصنوعی: هر کس که از چیزی بهرهمند است، سعی میکند به من کمک کند و راهی برای رسیدن به هدفم پیدا کند، اما من نگرانم که در نهایت چه سرنوشتی برایم رقم خواهد خورد، زیرا من خودم بدون توانایی خاصی هستم.
آسمانم سوخت وز خاکستر من می کند
هر سحر آیینه ی خورشید را روشنگری
هوش مصنوعی: آسمان من در آتش سوخت و از خاکستر من هر صبح، خورشید را مانند آینه روشن میکند.
طالعم کاری نمی سازد، دلم گو داغ باش
اخترم رحمی ندارد، دیده ام گو خون گری
هوش مصنوعی: سرنوشت من هیچ کاری را نمیتواند تغییر دهد. هرچند دل من میخواهد که بیقرار باشد، اما ستارهام در حق من رحمی نشان نمیدهد. من دیدهام که تنها باید گریه کنم و به شدت دلتنگی را احساس کنم.
رشته ی آهم به گردون رفته و افتاده است
چون گره در پای آن رشته، تنم از لاغری
هوش مصنوعی: آهی که از دل برمیآید به آسمان رفته و آنجا مانند گرهای در پایش افتاده است، و من به خاطر لاغریام در فشار و رنج هستم.
در زمان بخت من بی سایه شد از بس همای
می کند در خیل مرغان دعوی پیغمبری
هوش مصنوعی: در زمان خوشبختی من، به خاطر اینکه پرندگان زیادی در حال پرواز هستند و خود را پیامبر میدانند، دیگر سایهای بر سر نداریم و همه چیز به هم ریخته است.
در دلم طول امل چون مار بر بالای گنج
خفته است و می خورد خاک از قناعت گستری
هوش مصنوعی: در دل من آرزوی طولانی مانند ماری خوابیده است و انگار از سر قناعت، خاک میخورد.
بی مربی، خون ز نوک خامه ی من می رود
همچو آن طفلی که گریان باشد از بی مادری
هوش مصنوعی: بدون راهنما و هدایت، احساسات و افکار من مانند کودکی بیمادر، آشفته و نگران است.
این چه بازار است کز قحط خریدار هنر
می خورد چون تیغ، آب ناشتا هر جوهری
هوش مصنوعی: این چه وضعیتی است که هنر مانند تیغ در شرایط کمبود مشتری، تشنگی را تجربه میکند و هر نوع زیبایی و ارزش واقعی در آن به سختی یافت میشود؟
نیست جنس کس میاب و کس مخر غیر از سخن
چند بر هر در توان رفتن که: یوسف می خری؟
هوش مصنوعی: هیچکس را نمیتوان شناسایی کرد و از کسی دیگر کمک نخواهی گرفت، جز اینکه در صحبت و گفتوگو میتوانی از او بهرهمند شوی. هر کس به دلیلی به اینجا آمده و در جستجوی چیزی است، مانند یوسف که به دنبال خرید میباشد.
نارسایی در میان خلق از بس عام شد
می کند از کوتهی، دستار مردان معجری
هوش مصنوعی: اینجا به این اشاره شده که وقتی نقصها و کمبودها در میان مردم زیاد شود و عادی گردد، دیگر از مردان بزرگ و فرزانه نیز انتظار درسی و آموزهای نمیرود. در واقع، سطح انتظار از آنها به خاطر تبلیغ و آگاهی کم، پایین میآید.
رسم همت برطرف شد کز تقاضای زمان
هرکه را بینی، بود مشغول خست پروری
هوش مصنوعی: با تلاش و اراده، امروزه مشغلههای زندگی باعث شده که هرکسی را ببینی، در حال پرورش و بزرگ کردن خستگی و تنبلیاش است.
تا نبخشد روشنی بر اهل عالم آفتاب
غنچه سازد پنجه ی خود را چو زنگ حیدری
هوش مصنوعی: تا زمانی که آفتاب بر مردم زمین روشنایی نتابد، غنچه به خود نمیگیرد و مانند زنگ حیدری، دست و پنجه نرم نمیکند.
آفرین بر آن که در آشوب این دریا کند
همچو گوهر آبروی خویش را گردآوری
هوش مصنوعی: ستایش میکنم کسی را که در این tumult دریا، مانند جواهری، شخصیت و آبروی خود را حفظ میکند.
روی خود آن به که بر خشت در فقر آوریم
نقش ما ننشست در آیینه ی اسکندری
هوش مصنوعی: بهتر است که چهرهام را روی خاک بکشیم تا اینکه تصویر ما در آینهی عظمت اسکندر به جا بماند.
جز پریشانی زبان آور ندارد حاصلی
بید را این عذر بس باشد برای بی بری
هوش مصنوعی: هیچ چیزی جز آشفتگی زبان نتیجهای ندارد؛ فقط همین بهانه برای بیثمری کافی است.
خاک من بر باد رفت از آتش طبع بلند
آب گوهر گشت سیل خانمان جوهری
هوش مصنوعی: خاک من به خاطر شعلههای بلند و ویژگیهای منحصر به فردم پراکنده شد و مانند سیلی پرآب و گوهرین به دست آمد که خانهها را تحت تأثیر قرار میدهد.
بلبل عشقم، صفیر تازه ای آورده ام
می برد شوق نوای من ز گوش گل کری
هوش مصنوعی: پرنده عاشق من، آواز جدیدی به همراه دارم. شوق صدای من گل را از شنیدن دور کرده است.
گرچه شیر لاغرم، اما شکارم فربه است
گفته ام بین، چند بر وضع حقیرم بنگری
هوش مصنوعی: هرچند من ظاهری ضعیف و لاغر دارم، اما طعمهام بسیار چاق و نیرومند است. به این خاطر میگویم که اگر به وضعیت ضعیف من نگاه کنی، متوجه یام میشوی.
بر سواد صفحه ی نظمم سراسر سیر کن
تا در آن معموره بینی کوچه های مسطری
هوش مصنوعی: به خطوط نوشتهام دقت کن و به طور کامل نگاهی به آن بینداز تا بتوانی در آن، نیایشها و مکانهای منظم و دستهبندی شده را ببینی.
تا به حرفم آشنا گردید انگشت حسود
گشت طوق بندگی بر گردنش انگشتری
هوش مصنوعی: وقتی که به حرف من آشنا شد، حسودان به او حسادت کردند و او برای نشان دادن وفاداریاش، طوق بندگی را به گردن انداخت و انگشتر بر دست کرد.
پر بود از دوست سر تا پای من، بر شیشه ام
سنگ را دانسته زن، تا نشکنی بال پری
هوش مصنوعی: من تمام وجودم پر از عشق و دوستی است، اما همچنان کسانی هستند که با سنگ بر شیشه من ضربه میزنند، تا مبادا بال پرواز من بشکند.
کفر و دین را در دل صافم بود با یکدگر
همچو آب و آتش یاقوت، جنگ زرگری
هوش مصنوعی: در دل من هم کفر و هم دین وجود دارد، و این دو مانند آب و آتش با یکدیگر در تضادند؛ مثل یاقوتی که در جنگی زینتی قرار دارد.
گاه در مسجد، گهی در دیر می گردد دلم
کشتی درویش، ذوقی دارد از بی لنگری
هوش مصنوعی: دل من گاهی در مسجد و گاهی در میخانه گردش میکند، مانند کشتی نشسته روی آب که از نداشتن لنگر لذت میبرد.
خرقه ی من شال طوس و سبحه خاک کربلاست
نیست چندان منتی بر من ز هند اکبری
هوش مصنوعی: جامه من سجادهای است از خاک کربلا و عمامهام از شال طوس درست شده است. من به هیچ وجه به کسی به خاطر هندیام نیازی ندارم.
همچو تیغ و شعله، عریانی مرا زیور بس است
نیستم شاهد، که باشد نقص من بی زیوری
هوش مصنوعی: مانند تیغ و آتش، برهنگی من برایم زینتی کافی است. من شاهدی بر این نیستم که نقص من بیزیبایی باشد.
همچو عنقا، بوریای خلوتم بال من است
در جهان چون من کسی کم کرده عزلت گستری
هوش مصنوعی: مانند پرندهای mythical و افسانهای، عزلت و دوری از دنیا، پایه و اساس آرامش من است. در این دنیا، مانند من کسی کمتر به دوری و گوشهنشینی تمایل دارد.
دست اگر یابند، خون یکدگر را می خورند
نعمة اللهی ست حرص و همت من حیدری
هوش مصنوعی: اگر دست به هم بیفتند، خون یکدیگر را میریزند. این حرص و اشتیاق، نعمت الهی است و من هم عزم و ارادهای همچون حیدر (علی) دارم.
عمرها همچون هما با استخوان خشک خویش
می توانم ساخت در کنج قناعت پروری
هوش مصنوعی: میتوانم با زندگیام، که همانند استخوانی خشک و بیروح است، در گوشهای از قناعت و رضایت، سالها را سپری کنم.
شعله را گلگون قبایی می رسد ای دل بس است
همچو اخگر بر تن ما جامه ی خاکستری
هوش مصنوعی: شعله آتش رنگین و زیباست، اما دل من باید به خاطر وضع نامناسب خود بر خود ببالد و لباس خاکستری و بیجان را به تن کند.
سرو تا در قید رعنایی بود، آزاد نیست
آن زمان آزاده ای، کز رنگ چون بو بگذری
هوش مصنوعی: تا زمانی که سرو در زیبایی و شکوه خود ماندگار است، شخصی نمیتواند خود را آزاد دانست. زیرا کسی که از رنگ و بوی دنیا بگذرد، واقعاً آزاد است.
در پریشانی بود جمعیت آزادگان
فربهی باشد کمرهای بتان را لاغری
هوش مصنوعی: جمعیت آزادگان در وضعیت پریشانی به سر میبرد، اما در عین حال به نظر میرسد که دارند به زیبایی و تندرستی خود توجه میکنند و فشارهایی که بر دوش بتها هست، آنها را لاغرتر کرده است.
سرو را سرسبزی دایم ز دل پروردن است
چند سوزی چون چنار از آتش تن پروری
هوش مصنوعی: سرو همیشه سبز است چون دلش را با مایهای از عشق و محبت پرورش میدهد. اما چنار با وجودی که سرسبز است، به دلیل آتش درونش دچار سوختن و آسیب میشود.
جز پریشانی طمع از عمر بی پروا مدار
باد هرگز خاک را کی می کند گردآوری
هوش مصنوعی: تنها عواقب و مشکلات ناشی از طمع را در عمر بیاحتیاط خود مدنظر داشته باش. هرگز نباید فراموش کنی که باد در نهایت خاک را جمع نمیکند.
آسمان کی می تواند کرد کار عشق را
برنمی آید ز دست شیشه گر، آهنگری
هوش مصنوعی: آسمان هرگز نمیتواند عشق را به دست آورد؛ کار شیشهگر و آهنگر به راحتی در دسترس نیست.
التفات قدردانان کیمیای دانش است
کوکب فیروزی کالاست چشم مشتری
هوش مصنوعی: توجه و احترام به قدردانان، بزرگترین ارزش و گنجینهٔ دانش محسوب میشود. همچنین، ستارهٔ خوشبختی همچون سنگ قیمتی، چشمان افرادی را که به این ارزشها توجه دارند، روشن و درخشان میکند.
تا دماغت را نسازد سرمه دان دود چراغ
کی شود روشن ترا چشم و دل از دانشوری
هوش مصنوعی: تا زمانی که نتوانی با علم و دانش خود به روشنی و بصیرت برسی، هرگونه تزیین و زیبایی ظاهری نمیتواند به تو کمک کند و راهی برای روشن کردن دل و چشمانت فراهم نخواهد کرد.
کاردانی دیگر و اقبال و دولت دیگر است
هرکه زر دارد، نمی آید ز دستش زرگری
هوش مصنوعی: کسانی که مهارت و شایستگی دارند، در زندگی خود موفقیت و نعمتهای بیشتری کسب میکنند. هر کس که پول و ثروت دارد، نمیتواند از دست او فرصتها و تواناییهای او را به راحتی بگیرد.
دامن گر پر زر و دایم پریشان خاطر است
صد پریشانی به عالم هست غیر از بی زری
هوش مصنوعی: اگر دامن پر از زر باشد، دل انسان همواره در اضطراب و پریشانی است. در دنیا هزاران نوع پریشانی وجود دارد که غیر از بیپولی است.
در چمن سرو و صنوبر نوحه بر خود می کنند
مست پندارد برای اوست آن رامشگری
هوش مصنوعی: در باغ، درختان سرو و صنوبر برای خود خبری غمناک دارند و کسی که مست است فکر میکند این آواز و ناله برای او خوانده میشود.
در حقیقت شیشه ی پر عقرب است این آسمان
نیست ممکن کز گزند او سلامت بگذری
هوش مصنوعی: این آسمان در واقع شبیه به شیشهای پر از عقرب است؛ ممکن است که از آسیب و خطر آن به سلامت عبور کنی.
مدعای من ز عقرب گرچه اینجا انجم است
لیک ابنای زمان هم عقربند ار بنگری
هوش مصنوعی: من میگویم که هرچند اینجا به نظر میرسد که زمان در آرامش است، اما در واقع فرزندان زمان هم مانند عقربها هستند اگر به دقت نگاه کنی.
می گریزم دایم از آسیب مردم همچو مار
من که با افعی توانم ساخت از افسونگری
هوش مصنوعی: من همیشه از آسیب و آزار مردم فرار میکنم، مانند ماری که میتواند با افعی کنار بیاید و زیرکی خود را نشان دهد.
بسته گردد تا ره آمد شد اهل جهان
خلوتی خواهم که آن را قفل باشد بی دری
هوش مصنوعی: دنیا و اهل آن از هم دور میشوند تا بتوانم به تنهایی و آرامش دست یابم، باید جایی بسازم که در آن هیچ کس نتواند وارد شود و در آن قفل بزنم.
گر نمی خواهی که بینی از ندامت گوشمال
ره مده در خلوت خود هیچ کس را چون کری
هوش مصنوعی: اگر نمیخواهی از پشیمانی خود آزار ببینی، در تنهاییات به هیچکس اعتماد نکن و مثل فرد ناشنوا رفتار کن.
از درشتی مگذر و ایمن شو از آسیب خلق
پا به همواری منه زنهار چون کبک دری
هوش مصنوعی: از خصومت و تندی دوری کن و خودت را از آسیبها و آزار دیگران در امان نگهدار. به آرامش و نرمش قدم بگذار، مانند کبکی که در کوهستان از خطرات دوری میکند.
می توان با طعنه از اهل جهان نانی گرفت
نیست در شهر زنان، کاری به از سوزنگری
هوش مصنوعی: با کنایه و طعنه زدن به مردم میتوان از آنها نان و آبی کسب کرد، اما در این شهر، هیچ کار بهتری از انتقام و سوزاندن دل دیگران وجود ندارد.
پیرهن چون شمع فانوس از بدن دوری کند
کرد بی مهری به عالم بس که وحشت گستری
هوش مصنوعی: پیراهن به مانند شمعی است که نورش از تن دور میشود، و این بیمحلی به دنیا و انسانها باعث میشود که احساس ترس و ناامنی در محیط حاکم شود.
همچو اهل حشر، نیک و بد به خود درمانده اند
نه کسی را از کس امیدی، نه چشم یاوری
هوش مصنوعی: مانند روز قیامت، نیک و بد در سرگردانی به سر میبرند، نه تنها کسی از دیگری انتظار یاری دارد، بلکه هیچکس به کمک دیگری امیدی ندارد.
در غریبی، خوار شد هرکس وطن را ترک کرد
در قیامت می شود معلوم، ننگ کافری
هوش مصنوعی: در دوری و غربت، هر کسی که وطن خود را ترک کند، ذلت و حقارت نصیبش میشود. در روز قیامت، مشخص میشود که این کار او نشانهی کفر و ناپسندیدگیاش بوده است.
بوسه بر دستش زند هرلحظه چون طفلان دلم
شوق چون نقش وطن را می کند صورتگری
هوش مصنوعی: هر لحظه همچون کودکان برایش بوسه میزنم و دلم برای وطن به شدت شوقزده است، مانند یک هنرمند که در حال خلق تصویری از وطن است.
تا شنیده رخصت کنعان ز یوسف پیرهن
آسمان بی دست در رقص است چون بال پری
هوش مصنوعی: در انتظار شنیدن اجازهای از کنعان، پیراهن آسمانی یوسف بدون دست، مانند بال یک پری در حال رقص است.
ای صبا گر می توانی شرح حالم عرض کن
چون به خاک درگه شاه غریبان بگذری
هوش مصنوعی: ای نسیم، اگر میتوانی، حال من را برای آن کسی که در بارگاه شاه غریبها زندگی میکند، بگو، وقتی از کنار آنجا میگذری.
مسندآرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
قدر او را آسمان فیروزه ی انگشتری
هوش مصنوعی: بوالحسن، شاهی از خراسان است که به مانند سنگ فیروزه در انگشتری، ارزشی ویژه و منحصر به فرد دارد.
تا علم گشت آفتاب رایتش، از تاب آن
شد سیه چون چتر کاکل، رنگ چتر سنجری
هوش مصنوعی: زمانی که علم و دانش مانند خورشید درخشان شد، تابش آن چنان قوی بود که رنگ چتر کاکل به سیاهی گرایید و چتر سنجری تغییر رنگ داد.
در ره شوکت چو خواهد همعنان او رود
رخش دارا می خورد در هر قدم اسکندری
هوش مصنوعی: اگر در راه شکوه و عظمت پیش برود، اسب دارا در هر گامش طعم قدرت و پیروزی را احساس میکند.
بارگاه قدر، چون خورشید اگر سازد بلند
چیده گردد خود به خود این خیمه ی نیلوفری
هوش مصنوعی: اگر مقام و جایگاه قدر به اندازهی خورشید بلند شود، خود به خود این خیمهی زیبا و نیلوفر شکل، بهطور طبیعی راست و بلند میشود.
از برای مطبخ جاه و جلالش روزگار
نه فلک را چیده بر بالای هم، چون لنگری
هوش مصنوعی: برای آشپزخانهی او، روزگار و عظمتش را به گونهای سامان داده که مانند لنگری در دل آسمان قرار گرفته است.
یاد خوان نعمتش در خاطر هرکس گذشت
در تن او بشکند مغز استخوان را از پری
هوش مصنوعی: یاد اینکه او چه نعمتهایی به ما داده است، در ذهن هر کسی باقی میماند و این یادآوری به قدری عمیق و تأثیرگذار است که میتواند بر جان و روح او تأثیر بگذارد و او را دچار اندوه و درد کند.
همچو برگ تاک می لرزد ز بیم هر نسیم
شد ضعیف از بس ز عدلش پنجه ی زورآوری
هوش مصنوعی: مانند برگ تاک که به خاطر هر نسیمی میلرزد، او نیز از شدت ظلم و ستم، ضعیف و ناتوان شده است.
آب در عهدش به اهل فتنه ندهد روزگار
ماهیان را خوش وبالی گشت شکل خنجری
هوش مصنوعی: آب در زمان خودش به اهل فتنه نمیدهد و روزگار برای ماهیان خوب و خوش یمن شده است، در حالی که شکل آب شبیه به خنجر است.
با حنای حفظ او انگشت را آسیب نیست
در دهان مار همچون حلقه ی انگشتری
هوش مصنوعی: اگر انسان به حراست و حفاظت او توکل کند، هیچ آسیبی به او نمیرسد، حتی اگر در محیط خطرناک قرار گیرد. مانند اینکه انگشتری بر روی انگشت وجود دارد و در دهان مار هیچ آسیب نمیبیند.
در زمان عدل او چون کهربا گردیده زرد
بس که ترسیده ست چشم باز از کبک دری
هوش مصنوعی: در دوران حکومت عادل او، رنگ افراد به زردی کهربا در آمده است از بس که چشمها به خاطر ترس از کبک دری (کسانی که در قدرت هستند) باز مانده است.
تا مگر خصمش گشاید سینه ی خود بر نسیم
می کند از غنچه، گلبن در چمن پیکانگری
هوش مصنوعی: برای اینکه دشمنش دلش را به روی نسیم باز کند، از غنچه میروید و در میان چمن به زیبایی و طراوت میرسد.
ماهیان در آب می لرزند همچون برگ بید
موج از تیغش کند هرگاه صورت گستری
هوش مصنوعی: ماهیها در آب به تپش درآمدهاند، مانند برگ بید که در باد میلرزد. هر بار که موج میآید، تیغ آن (موج) صورتی را که بر رویش گسترده شده است، میکَند.
از درافشانی دستش می خورد هردم امل
غوطه ها در آب گوهر، چون نگاه جوهری
هوش مصنوعی: دست او همیشه در تلاطم و درخشانی است و مانند نگینی به آب گوهر میزند. در هر لحظه، این درخشش و زیبایی، توجهها را به خود جلب میکند.
از زمین تا کنگر قصر جلالش سرکشید
با فلک تا کرد خاک آستانش همسری،
هوش مصنوعی: از زمین تا قصر بلند جلالش به آسمان سر به فلک کشیده و خاک پای درگاهش با آسمان همپیوند شده است.
باد سرخ آورد روی خاک از گلگون او
بس که کرد اعراض از رشک سپهر چنبری
هوش مصنوعی: باد سرخ، رنگ زیبای خاک را از گلهای او به ارمغان آورد. او به قدری از حسادت آسمان سرخورده و دلزده شده که به راحتی از آن چشمپوشی کرده است.
در عنان توسن او تا مگر روزی دود
سال ها شد می کند خورشید، مشق شاطری
هوش مصنوعی: در روزهایی که سالها به پایان میرسند، خورشید به مانند کامیابیهای یک سواری بزرگ، در تلاش است تا به پیش برود و تمرینات و تجربیات خود را در زندگی به نمایش بگذارد.
لطف او را با ترازوی قیامت کار نیست
می خرد بار گنه از عاصیان پیغمبری
هوش مصنوعی: لطف و رحمت خداوند در روز قیامت نیازی به سنجش و اندازهگیری ندارد؛ زیرا او به راحتی بار گناه گناهکاران را میبخشد.
پا ز مژگان کن، نه از سر، در رهش چون آفتاب
نیست این راهی که بتوان رفت آن را سرسری
هوش مصنوعی: به خاطر داشته باش که برای رسیدن به هدف خود، باید با دقت و جدیت پیش بروی. این مسیر آسان نیست و فقط با نگاهی سطحی نمیتوان به آن دست یافت. در نتیجه، باید تلاش و تمرکز بیشتری به خرج بدهی.
از شمیم مشک و عنبر در حریم روضه اش
می دهد گل های قالی، بوی گلبرگ طری
هوش مصنوعی: در فضایی که گلهای رنگارنگی را شبیه قالیهای زیبا به تصویر میکشد، عطر دلپذیری مانند مشک و عنبر به مشام میرسد و حس تازگی و طراوت گلابی را منتقل میکند.
سرورا! دانسته ای درد غریبی را که چیست
وقت آن شد کز ترحم بر غریبان بنگری
هوش مصنوعی: ای سرور! میدانی که درد بیکسی چیست. حالا وقت آن رسیده که با نگاه محبتآمیزت به حال بیکسها توجه کنی.
بیدلی چون من کجا، هند جگرخوار از کجا
وای بر من گر نگیری دست من از یاوری
هوش مصنوعی: من بیدل و تنهایم و هیچکس به همدردی نمیآید. وای بر من اگر کسی دستم را نگیرد و به من کمک نکند.
ای خوش آن روزی که از شوق طواف درگهت
همچو گل آیم پیاده تا به مشهد از هری
هوش مصنوعی: ای کاش روزی برسد که به خاطر عشق و شوق زیارتت مانند گلی، پیاده و با دل شاد به مشهد از هری بیایم.
چون رسم بر درگهت، با دامن مژگان خویش
پاک سازد گرد از رویم همای خاوری
هوش مصنوعی: وقتی که به درگاه تو میآیم، با دامن مژگانم گرد و غبار از چهرهام را میزُدازم تا همچون پرندهای از سرزمین خورشید باشم.
بر درت بنشینم و قانع شوم بر هرچه هست
خاک راه بندگی بهتر ز نان نوکری
هوش مصنوعی: من در درگاه تو مینشینم و از هر چیزی که داری راضی میشوم، زیرا خاک پای تو و بندگی تو برای من ارزشمندتر از نان و درآمد نوکری است.
مشت خاک من شود مهر نماز قدسیان
بعد مرگم گر به خاک درگه خود بسپری
هوش مصنوعی: بعد از مرگ من، اگر بدنم را به خاک مقدس خود بسپاری، خاک من به عشق و محبت نمازگزاران آسمانی تبدیل خواهد شد.
تا ز مشرق برکشد خورشید تیغ مغربی
تا کند از باختر طیران همای خاوری
هوش مصنوعی: با طلوع خورشید از سمت شرق، شاخۀ تند او بهسوی غرب میرود تا پرندۀ خوشبختی از سمت شرق پرواز کند.
تنگ بادا مشرق و مغرب چنان بر دشمنت
کز فضای حلقه ی زنجیر جوید یاوری
هوش مصنوعی: مشرق و مغرب باید بر تو تنگ و بسته باشد، مثل اینکه دشمنت در پی یاری از فضای تنگ حلقه زنجیر است.
حاشیه ها
1401/11/03 15:02
پیمان فیلسوف
بسیار عالی!
ممنون از گنجور...