گنجور

شمارهٔ ۶ - در مدح حضرت امام رضا (ع)

رفته در تاب و به کف بگرفته تیغی همچو آب
بهر قتلم می رسد آن شوخ با این آب و تاب
زنده می گردم پس از مردن چو بر من بگذرد
می شود بیدار، چون بر خفته تابد آفتاب
در محیط حسن او ترسم پی نظاره ای
تا گشایم چشم، خود را گم کنم همچون حباب
هرکجا صیادی از صیدی کند تیری خطا
می خورد مژگان او چون شاخ آهو پیچ و تاب
غیر من کز عارض او دیده روشن ساختم
کس نکرده شمع روشن از فروغ آفتاب
از سر آن زلف، دست شانه هم کوتاه شد
روکشی دیگر برای ما ندارد جز نقاب
هر زمان در چشم من آید خیال چشم او
همچو آهویی که سوی چشمه آید بهر آب
از خط مشکین او از بس که پیچیدم به خویش
همچو مسطر گشت رگ های تنم پر پیچ و تاب
هیچ کس تاب نگه کردن ندارد بر رخش
فارغ است از زحمت پروانه شمع آفتاب
گر رود حرف از گل رویش به بزم می کشان
ناله ی بلبل برآید از دل مرغ کباب
در محبت هرچه خواهی، از تهیدستان طلب
چون صدف، گوهر برون آید درین بحر از حباب
از نصیحت پندگو خون دلم را می خورد
پنبه گر از گوش بردارم چو مینای شراب
تنگتر بود از دل من عرصه ی دهر خراب
ناله ام چون برق زد سرتاسر او را طناب
ساحل این بحر بی پایان کسی هرگز ندید
موج را باد صبا بیهوده می راند به آب
آسمان افراسیاب و اختران او تمام
تنگ چشمانند همچون لشکر افراسیاب
چون سپند روی آتش، گندم از جا می جهد
همچو گردون آسیایی را اگر بیند به خواب
بس که پیچیدم ز زور پنجه ی حسرت به خویش
استخوانم شد چو شاخ آهوان پر پیچ و تاب
در حقیقت عشق ما را سوخت، هرکس را که سوخت
داغ ها دارد سمندر بر دل از مرغ کباب
از میان تیره بختان انتخابم کرده عشق
بر سرم داغ جنون باشد نشان انتخاب
ز آتش سودای دل از بس دماغم سوخته ست
نکهت گل بر مشام من بود دود کباب
وصل تا شد در پی پروردنم، بگداختم
تربیت این طور بیند نخل موم از آفتاب
گر گذشت از کینه ام گردون، ز ننگ ناکسی ست
می کند از عار، سنگ از شیشه ی من اجتناب
کاش گوید آسمان بیرون رو از اقلیم من
منتظر استاده ام چون قاصدان بهر جواب
از مربی، جوهر ذاتی کجا منت کشد
می شود گوهر، چو دست از قطره بردارد سحاب
روزگارم منت بال هما بر سر نهد
سایبان سر کنم چون دست را در آفتاب
در وطن ذوق سفر دارد مرا دایم غریب
باده ی عشرت بود در جام من پا در رکاب
مهربانی های من، تنها همین با دوست نیست
می دهم شمشیر دشمن را ز اشک خویش آب
آسمان گر شورش انگیز است جای شکوه نیست
جوش دریا را ببین و دم به خودکش چون حباب
هر نگاه از دیده ی گریان من از سوز دل
می دمد زان سان که گویی می جهد برق از سحاب
کی شود آباد در نزدیک یکدیگر دو شهر
شد ز معموری طبعم این چنین عالم خراب
روزگارم گر سیاه است از غرور همت است
درنمی آید به چشم روزن من آفتاب
من که دست از آرزوی آب حیوان شسته ام
از چه پشت چشم نازک می کند بر من حباب
از قناعت می تواند زیست خضر همتم
همچو گوهر در تمام عمر با یک قطره آب
زان در آزارم دلیری ای فلک کز بخت بد
دیده ای دورم ز درگاه شه مالک رقاب
مسند آرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
خشتی از فرش حریم درگه او آفتاب
خویش را در دام می بینند مرغان هوا
لشکر او می کشد هرجا طناب اندر طناب
در زمانش تا بشوید رنگ خوف خویش را
می کند صرف کتان، صابون خود را ماهتاب
لطف او افتادگان را گر مددکاری کند
آسمان را خاک بتواند فرو بردن چو آب
در ثنایش بس که خیزد معنی از معنی، بود
از سواد مدح او هر نقطه ای ام الکتاب
شعله گر در سنگ خواهد سرکشد از حکم او
در گلوی خویش بیند از رگ خارا طناب
در بهشتم بعد مرگ از یاد کوی او، که کس
وقت خفتن هرچه اندیشد، همان بیند به خواب
نیست گر شمع جهان افروز، زرین گنبدش
از چه رو پروانه سان گردد به گردش آفتاب؟
نیست آن خورشید بر گردون، که منشی قضا
مدح او می خواند از لوح سپهر پرشتاب،
بر سر بیت بلند وصف قدرش چون رسید
نقطه ای از آب زر بنهاد بهر انتخاب
آتش سنگ از هوای خانمان دشمنش
در رگ خارا کند چون نبض عاشق اضطراب
هر کتابی را که نبود مدح او دیباچه اش
چون پر پروانه می باید بسوزد آن کتاب
ای شهنشاهی که نطق از وصف ذاتت می کشد
شرمساری همچو از پیراهن یوسف گلاب
رتبه ای کز نسبت خاک درت دارد غبار
هفت پشت آسمان کی دیده است آن را به خواب
توبه از مستی کند با مصحف گل عندلیب
شحنه ی حکم تو در هرجا کند منع شراب
آسمان را زیوری جز جوهر ذات تو نیست
گوهر شب تاب باشد شمع فانوس حباب
طاق ایوان ترا خاصیت بال هماست
سربلندی می کند در سایه ی او آفتاب
بس که شد محتاج از جود تو، همچون اهل فقر
از صدف دریا نهاده نان خشک خود در آب
پنجه ی صیاد را از بهله شد قالب تهی
چون به منع صید، عدلت زد برو بانگ از عتاب
پیچد از گرداب، ناف بحر از جودت، ازان
هست خشت گرم در زیرش ز عکس آفتاب
سرورا! شوقم ز حد بگذشت، آیا کی بود
کز غبار آستانت دیده گردد کامیاب
از برای آن که افشانم به خاک درگهت
می کند چون نبض، جان در آستینم اضطراب
عشق چون دیوان کند در بارگاه امتیاز
گر به قدر اعتقاد هرکسی باشد حساب،
سایه ی لطفت به سر باید مرا تا روز حشر
من چنین دانم دگر والله اعلم بالصواب

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

رفته در تاب و به کف بگرفته تیغی همچو آب
بهر قتلم می رسد آن شوخ با این آب و تاب
هوش مصنوعی: او در حالتی پر از هیجان و جنب و جوش به سر می‌برد و با دستش شمشیری را گرفته که مانند آب روان است. به همین خاطر، آن شخص شوخ و دلربا به سوی او می‌آید و این وضعیت لذت‌بخش را برایش ایجاد می‌کند.
زنده می گردم پس از مردن چو بر من بگذرد
می شود بیدار، چون بر خفته تابد آفتاب
هوش مصنوعی: پس از مرگ، دوباره زنده می‌شوم زمانی که نور و آگاهی به من برسد، مانند بیداری یک خواب‌آلود که خورشید بر او بتابد.
در محیط حسن او ترسم پی نظاره ای
تا گشایم چشم، خود را گم کنم همچون حباب
هوش مصنوعی: در جایی که زیبایی او وجود دارد، می‌ترسم که وقتی بخواهم او را تماشا کنم، چشمانم را باز کنم و خودم را مانند یک حباب گم کنم.
هرکجا صیادی از صیدی کند تیری خطا
می خورد مژگان او چون شاخ آهو پیچ و تاب
هوش مصنوعی: هر جا که صیادی بخواهد شکار کند، ممکن است تیرش به خطا برود و مژگان او مانند شاخ‌های آهو پیچ و تاب دارد.
غیر من کز عارض او دیده روشن ساختم
کس نکرده شمع روشن از فروغ آفتاب
هوش مصنوعی: جز من کسی نبود که با زیبایی او چشمش روشن شود، هیچ‌کس نتوانسته است مثل نور خورشید شمعی را روشن کند.
از سر آن زلف، دست شانه هم کوتاه شد
روکشی دیگر برای ما ندارد جز نقاب
هوش مصنوعی: به خاطر آن زلف، دیگر دست ما به شانه نمی‌رسد و برای ما هیچ پوششی جز نقاب باقی نمانده است.
هر زمان در چشم من آید خیال چشم او
همچو آهویی که سوی چشمه آید بهر آب
هوش مصنوعی: هر وقت که به یادش می‌افتم، تصویری از او در ذهنم می‌آید، درست مانند آهوئی که برای نوشیدن آب به سمت چشمه می‌آید.
از خط مشکین او از بس که پیچیدم به خویش
همچو مسطر گشت رگ های تنم پر پیچ و تاب
هوش مصنوعی: از بس که در فکر و خیال زیبایی او خطش را دنبال کردم، رگ‌های بدنم مانند کلافی پیچ و تاب خورده شدند.
هیچ کس تاب نگه کردن ندارد بر رخش
فارغ است از زحمت پروانه شمع آفتاب
هوش مصنوعی: هیچ‌کس توانایی ندارد که زیبایی او را تحمل کند؛ او از زحمت و درد عاشقانی که برایش می‌سوزند، رنجی نمی‌برد.
گر رود حرف از گل رویش به بزم می کشان
ناله ی بلبل برآید از دل مرغ کباب
هوش مصنوعی: اگر سخن از زیبایی گلروی محبوب باشد، در محفل شادی، ناله مرغی که در آتش کباب شده، بلند خواهد شد.
در محبت هرچه خواهی، از تهیدستان طلب
چون صدف، گوهر برون آید درین بحر از حباب
هوش مصنوعی: در عشق و محبت، هرچه که بخواهی، از افراد نیازمند و بی‌چیز بخواه. مانند صدف که در دریا درون حبابی، گوهر گرانبها و زیبا را پنهان کرده است.
از نصیحت پندگو خون دلم را می خورد
پنبه گر از گوش بردارم چو مینای شراب
هوش مصنوعی: نصیحت‌های دیگران به من بسیار آزار می‌دهد و حس درد و ناراحتی‌ام را افزایش می‌دهد. اگر من به این نصیحت‌ها گوش نکنم، انگار که در حال نوشیدن شراب هستم که در خود شادی و بی‌خبری به همراه دارد.
تنگتر بود از دل من عرصه ی دهر خراب
ناله ام چون برق زد سرتاسر او را طناب
هوش مصنوعی: زندگی برای من بسیار تنگ و پر از سختی است و ناله‌ام مانند برق در همه‌جا پخش می‌شود و مانند طنابی همه را در بر می‌گیرد.
ساحل این بحر بی پایان کسی هرگز ندید
موج را باد صبا بیهوده می راند به آب
هوش مصنوعی: ساحل این دریا که هیچ انتهایی ندارد، هرگز دیده نشده است. موج‌ها را باد صبا به آب می‌فرستد بدون اینکه هدفی داشته باشد.
آسمان افراسیاب و اختران او تمام
تنگ چشمانند همچون لشکر افراسیاب
هوش مصنوعی: آسمان افراسیاب و ستاره‌های آن مانند لشکر افراسیاب، همه دچار تنگی نظر و حسادت هستند.
چون سپند روی آتش، گندم از جا می جهد
همچو گردون آسیایی را اگر بیند به خواب
هوش مصنوعی: هرگاه که گندم بر اثر گرما و آتش سر بلند کند، همچون اینکه آسیا در خواب یک گردون را ببیند، به حرکت در می‌آید و جست و خیز می‌کند.
بس که پیچیدم ز زور پنجه ی حسرت به خویش
استخوانم شد چو شاخ آهوان پر پیچ و تاب
هوش مصنوعی: به قدری از شدت حسرت و غم به خودم پیچیده‌ام که استخوان‌هایم همچون شاخ‌های آهویی پیچ و تابیده و به هم ریخته شده است.
در حقیقت عشق ما را سوخت، هرکس را که سوخت
داغ ها دارد سمندر بر دل از مرغ کباب
هوش مصنوعی: عشق واقعی ما را به سختی آزمایش می‌کند و هر کسی که این عشق را تجربه کند، درد و غم‌های خودش را دارد. مانند پرنده‌ای که در آتش می‌سوزد و همچنان زنده می‌ماند، دلی که از عشق می‌سوزد نیز همین‌طور است.
از میان تیره بختان انتخابم کرده عشق
بر سرم داغ جنون باشد نشان انتخاب
هوش مصنوعی: عشق مرا از میان افرادی که سرنوشت بدی دارند، برگزیده است و این انتخاب، نشانه‌ای از دیوانگی در وجود من است.
ز آتش سودای دل از بس دماغم سوخته ست
نکهت گل بر مشام من بود دود کباب
هوش مصنوعی: به خاطر اشتیاق و عشق بی پایانم، تا جایی که بینی‌ام سوخته و تحت تأثیر آتش دل هستم، بوی خوش گل برایم تنها به اندازه دود کبابی که در فضا پیچیده، حس تازگی و زیبایی ندارد.
وصل تا شد در پی پروردنم، بگداختم
تربیت این طور بیند نخل موم از آفتاب
هوش مصنوعی: هنگامی که به وصال رسیدم و در پی پرورش روحی خود بودم، به مانند نخل مؤمن که از تابش آفتاب رشد می‌کند، به کمال و شکوفایی رسیدم.
گر گذشت از کینه ام گردون، ز ننگ ناکسی ست
می کند از عار، سنگ از شیشه ی من اجتناب
هوش مصنوعی: اگر آسمان از کینه‌ام عبور کند، نشان‌دهنده نقصی در وجود من است که باعث می‌شود از عار و ننگ دوری کند و مانند سنگی از شیشه‌ی من پرهیز کند.
کاش گوید آسمان بیرون رو از اقلیم من
منتظر استاده ام چون قاصدان بهر جواب
هوش مصنوعی: ای کاش آسمان بگوید که از سرزمین من بروید؛ من همچنان به انتظار ایستاده‌ام، مانند پیام‌رسانانی که برای دریافت پاسخ منتظرند.
از مربی، جوهر ذاتی کجا منت کشد
می شود گوهر، چو دست از قطره بردارد سحاب
هوش مصنوعی: اگر مربی از آموزش و پرورش دست بکشد، جوهر ذاتی و قابلیت‌های واقعی افراد به مرور زمان از بین می‌رود. همان‌طور که گوهر و ارزش واقعی یک فرد، زمانی نمایان می‌شود که او تحت حمایت و آموزش قرار نگیرد.
روزگارم منت بال هما بر سر نهد
سایبان سر کنم چون دست را در آفتاب
هوش مصنوعی: روزگار بر من سایه‌سار محبت خود را قرار می‌دهد، و من در زیر این سایه مانند دستی که در آفتاب است، آرامش پیدا می‌کنم.
در وطن ذوق سفر دارد مرا دایم غریب
باده ی عشرت بود در جام من پا در رکاب
هوش مصنوعی: در وطن، حس سفر همیشه مرا به حرکت وادار می‌کند و همیشه حس غریبی دارم. خوشی‌ها و لذت‌ها در دل من مانند شراب در جام من جاری است.
مهربانی های من، تنها همین با دوست نیست
می دهم شمشیر دشمن را ز اشک خویش آب
هوش مصنوعی: محبت‌ها و مهربانی‌هایم تنها به دوست محدود نمی‌شود؛ بلکه حتی در برابر دشمنانم نیز با اشک‌هایم آن‌ها را نرم می‌کنم و به آنها نیکی می‌کنم.
آسمان گر شورش انگیز است جای شکوه نیست
جوش دریا را ببین و دم به خودکش چون حباب
هوش مصنوعی: اگر آسمان پر از درد و ناراحتی است، جایی برای شکایت وجود ندارد. به خروش و جوش دریا نگاه کن و مانند حباب به خودت نپیچ.
هر نگاه از دیده ی گریان من از سوز دل
می دمد زان سان که گویی می جهد برق از سحاب
هوش مصنوعی: هر نگاهی که از چشمان گریانم می‌افتد، از درد و سوز دل من ناشی می‌شود؛ طوری که به نظر می‌رسد برق از ابرها خارج می‌شود.
کی شود آباد در نزدیک یکدیگر دو شهر
شد ز معموری طبعم این چنین عالم خراب
هوش مصنوعی: وقتی می‌گویند دو شهر در نزدیکی هم آباد می‌شوند، منظور این است که حتی نزدیکی فیزیکی کافی نیست؛ اگر روح و طبیعت ساکنان آن‌ها خراب باشد، هیچ‌گاه آباد نخواهند شد. به این معنا، برای آبادانی و رونق یک منطقه، باید شرایط روحی و فرهنگی مردم نیز مناسب باشد.
روزگارم گر سیاه است از غرور همت است
درنمی آید به چشم روزن من آفتاب
هوش مصنوعی: اگر روزگارم تیره و تار است، به خاطر خودبزرگ‌بینی و غرورم است و نور خورشید به راحتی نمی‌تواند به دیده‌ام برسد.
من که دست از آرزوی آب حیوان شسته ام
از چه پشت چشم نازک می کند بر من حباب
هوش مصنوعی: من که امیدی به جوانی دوباره ندارم، چرا هنوز با نگاهی دلربا به من توجه می‌کند؟
از قناعت می تواند زیست خضر همتم
همچو گوهر در تمام عمر با یک قطره آب
هوش مصنوعی: با قناعت می‌توان به زندگی ادامه داد. روحی که مانند گوهر با ارزش است، می‌تواند در تمام عمر با یک قطره آب نیز شادابی و زیبایی خود را حفظ کند.
زان در آزارم دلیری ای فلک کز بخت بد
دیده ای دورم ز درگاه شه مالک رقاب
هوش مصنوعی: ای آسمان، از روزگار بد من دلتنگ و ناراحت هستم، چون بخت بد باعث شده تا از درگاه صاحب قدرت دور بمانم.
مسند آرای خراسان بوالحسن، شاهی که هست
خشتی از فرش حریم درگه او آفتاب
هوش مصنوعی: بوالحسن، کسی است که در خراسان به مقام و منزلت رسیده و مانند یک شاه است. او همچون آفتاب درخشان، بخشی از فرش زیر پای درگاه خود را تشکیل می‌دهد.
خویش را در دام می بینند مرغان هوا
لشکر او می کشد هرجا طناب اندر طناب
هوش مصنوعی: مرغان هوا خود را در دام می‌بینند و هر جا که طناب کشیده شده باشد، لشکری از آن‌ها به سمت دام می‌آید.
در زمانش تا بشوید رنگ خوف خویش را
می کند صرف کتان، صابون خود را ماهتاب
هوش مصنوعی: در زمان خاصی، وقتی ترسش از بین برود، به مانند پارچه کتان، از صابون مخصوص خودش برای شستن استفاده می‌کند که همانند نور ماه است.
لطف او افتادگان را گر مددکاری کند
آسمان را خاک بتواند فرو بردن چو آب
هوش مصنوعی: اگر لطف خداوند به نیازمندان برسد، می‌تواند حتی آسمان را به زیر خاک ببرد مانند آب.
در ثنایش بس که خیزد معنی از معنی، بود
از سواد مدح او هر نقطه ای ام الکتاب
هوش مصنوعی: در ستایش او، به اندازه‌ای معانی مختلف پدید می‌آید که هر کلمه‌ای درباره‌ی او به نوعی نمایانگر کتابی درخشان است.
شعله گر در سنگ خواهد سرکشد از حکم او
در گلوی خویش بیند از رگ خارا طناب
هوش مصنوعی: آتشی که در دل سنگ وجود دارد، سرانجام بر اساس طبیعت خود، از آن خارج خواهد شد. این آتش در وجودش، مانند طنابی از رگ‌های سخت، به شدت در تلاش است که آزاد شود.
در بهشتم بعد مرگ از یاد کوی او، که کس
وقت خفتن هرچه اندیشد، همان بیند به خواب
هوش مصنوعی: بعد از مرگ، در بهشت وقتی به یاد کوی محبوبش می‌افتد، هر کسی که در خواب به چیزی فکر کند، همان را در خواب می‌بیند.
نیست گر شمع جهان افروز، زرین گنبدش
از چه رو پروانه سان گردد به گردش آفتاب؟
هوش مصنوعی: اگر شمعی وجود نداشته باشد که جهان را روشن کند، پس چرا گنبد زرین آن به واسطه تابش آفتاب مانند پروانه در حال چرخش است؟
نیست آن خورشید بر گردون، که منشی قضا
مدح او می خواند از لوح سپهر پرشتاب،
هوش مصنوعی: این خورشید که بر آسمان می‌تابد، آنقدر درخشان و خاص نیست که فرشتگان قضا درباره‌اش از دفتر آسمان سپید، ستایش کنند.
بر سر بیت بلند وصف قدرش چون رسید
نقطه ای از آب زر بنهاد بهر انتخاب
هوش مصنوعی: در جایی که شعر زیبای وصف شخصیت و ارزش او به پایان می‌رسد، نقطه‌ای از طلا را به عنوان نشانه‌ای برای انتخاب و برجستگی قرار می‌دهد.
آتش سنگ از هوای خانمان دشمنش
در رگ خارا کند چون نبض عاشق اضطراب
هوش مصنوعی: آتش سنگ از هوای دشمن موجب می‌شود که مانند نبض یک عاشق، خارا (سنگ) نیز دچار اضطراب شود.
هر کتابی را که نبود مدح او دیباچه اش
چون پر پروانه می باید بسوزد آن کتاب
هوش مصنوعی: هر کتابی که در ابتدای آن تعریف و تمجید از نویسنده‌اش وجود نداشته باشد، باید مانند پر پروانه سوزانده شود.
ای شهنشاهی که نطق از وصف ذاتت می کشد
شرمساری همچو از پیراهن یوسف گلاب
هوش مصنوعی: ای پادشاهی که وصف و ویژگی‌های تو آن‌قدر شگفت‌انگیز است که حتی کلمات هم در توصیف تو شرمسارند، درست مانند گل عطرآگینی که از پیراهن یوسف می‌بارد.
رتبه ای کز نسبت خاک درت دارد غبار
هفت پشت آسمان کی دیده است آن را به خواب
هوش مصنوعی: مقام و جایگاهی که تو به خاطر ارتباطت با خاک داری، حتی غباری که از هفت سپهر آسمان به وجود می‌آید، نمی‌تواند آن را در خواب ببیند.
توبه از مستی کند با مصحف گل عندلیب
شحنه ی حکم تو در هرجا کند منع شراب
هوش مصنوعی: دل از مستی برمی‌گرداند و با قرآن به سراغ گل‌ها می‌رود. حاکم خود به هر جا می‌رود، او نیز مانع نوشیدن شراب می‌شود.
آسمان را زیوری جز جوهر ذات تو نیست
گوهر شب تاب باشد شمع فانوس حباب
هوش مصنوعی: آسمان هیچ زیور و زیبایی بیشتری جز جوهر وجود تو ندارد، حتی اگر گوهر شب‌تاب باشد یا شمع و فانوس و حباب.
طاق ایوان ترا خاصیت بال هماست
سربلندی می کند در سایه ی او آفتاب
هوش مصنوعی: شکوه و زیبایی ایوان تو به خاطر ویژگی خاصش است که چون بال پرنده‌ای برتر، زیر سایه‌اش آفتاب هم سربلند می‌شود.
بس که شد محتاج از جود تو، همچون اهل فقر
از صدف دریا نهاده نان خشک خود در آب
هوش مصنوعی: آنقدر به بخشش تو نیازمند شده‌ام که مانند کسانی که در فقر می‌سوزند، لقمه‌های نان خشک خود را در آب می‌گذارند.
پنجه ی صیاد را از بهله شد قالب تهی
چون به منع صید، عدلت زد برو بانگ از عتاب
هوش مصنوعی: صیاد که قصد صید داشت، ناگهان دچار تحول و تغییر شد و دیگر نتوانست صید کند. به او یادآوری کردند که باید به قوانین و عدالت احترام بگذارد و در نتیجه، برخلاف خواسته‌اش، نتوانست به شکار بپردازد.
پیچد از گرداب، ناف بحر از جودت، ازان
هست خشت گرم در زیرش ز عکس آفتاب
هوش مصنوعی: از دل دریا، بر اثر بخشندگی تو، گردابی شکل می‌گیرد و این تصویر به مانند گرمای خشت زیر آفتاب به نظر می‌آید.
سرورا! شوقم ز حد بگذشت، آیا کی بود
کز غبار آستانت دیده گردد کامیاب
هوش مصنوعی: ای آقا! نیاز و شوق من به تو به اندازه‌ای زیاد شده که دیگر تحملش برایم سخت شده است. آیا روزی خواهد رسید که از گرد و غبار درگاه تو چشمانم روشن شود و به آرزوی خود برسم؟
از برای آن که افشانم به خاک درگهت
می کند چون نبض، جان در آستینم اضطراب
هوش مصنوعی: به خاطر اینکه بخواهم خود را به درگاه تو بیفشانم، در درونم حس اضطراب مانند تپش نبض وجود دارد.
عشق چون دیوان کند در بارگاه امتیاز
گر به قدر اعتقاد هرکسی باشد حساب،
هوش مصنوعی: عشق مانند دیوانه‌ای می‌شود که در پیشگاه امتیاز و مقام می‌ایستد، به اندازه‌ای که هر کسی به عشق خود باور دارد، ارزشی خواهد داشت.
سایه ی لطفت به سر باید مرا تا روز حشر
من چنین دانم دگر والله اعلم بالصواب
هوش مصنوعی: من به سایه‌ی مهربانی تو نیاز دارم تا روز قیامت، زیرا من این را می‌دانم و حقیقت آن را فقط خدا می‌داند.