گنجور

شمارهٔ ۲۱ - در ستایش یوسف خان

ازان چو لاله نجنبم ز جا درین گلشن
که رفته بخت سیاهم به خواب در دامن
نصیب چاک دلم نیست بخیه ای هرگز
به کشت ما نرسد آب چشمه ی سوزن
ز بس ملالف درین بوستان سری دارم
که همچو غنچه گریبان نداند از دامن
دمی چگونه برآرم به خوشدلی، که نیم
ز روزگار چو سوداییان دمی ایمن
چو صبح سرزند از کوهسار، پندارم
که خاست دیو سفیدی به قصدم از مکمن
چو آفتاب به من پرتو افکند، گویم
ز کینه شعله فشان گشت اژدها بر من
ز اختران و شب تیره دل حذر دارم
که هست مار سیاهی به کژدم آبستن
چگونه چشم گشایم چو دانه ی گندم
چنین که چرخ مرا کرده گاو در خرمن
دلم ز به شدن داغ سینه گشت سیاه
که خانه تار شود از گرفتن روزن
ز گرد غم که مرا بر دل است، چون گریم
غبار ریزدم از دیده ها چو پرویزن
سیاه روز ازانم درین چمن که بود
چو لاله، بخت سیه در چراغ من روغن
ز دیگری چه کنم شکوه بی سبب، که بود
فغان من همه از دست خویش چون هاون
دلم چو لاله سیه می شود ز دلگیری
ازین چه سود که دارم به کنج باغ وطن
مزن به دامن تر طعنه ام که همچون ابر
به حال چشم ترم گریه می کند دامن
بسوزد از نفسم، گر برای من صیاد
قفس چو آتش مشعل نسازد از آهن
ز روزگار، معیشت گرفتن آسان نیست
چراغ لاله ام، از سنگ می کشم روغن
چنان گرفته جهان کار بر ضعیفان تنگ
که آب می خورد از اشک چشم خود سوزن
هجوم برق بر اطراف خویش می بیند
بود ز بیم به هم، چشم دانه در خرمن
خوش آن حریف که دایم ز پاکدامانی
کند کناره ز دنیا، چو آب از روغن
گره به رشته ی تجرید او نمی افتاد
چو رشته عیسی اگر می گذشت از سوزن
درین چمن ز گریبان برون میاور سر
اگر چو غنچه گریبان نباشدت دامن
چو آینه مگذر از نمد که ما صدبار
به هر لباس فرورفته ایم چون سوزن
به دیده ذره و خورشید باشدش یکسان
به روز تیره ی خود هرکه ساخت همچون من
به آن خدای که در جلوه گاه گفت و شنید
زبان ناطقه از وصف او بود الکن
به آن خدای که دایم ز سبحه ی پروین
بود به زمزمه ی حمد او سپهر کهن
به آن خدای که از شوق او چو اهل سلوک
به ذکر اره بود هر نهال خشک چمن
که پیش چرخ ز همت فرونیارم سر
که تاج زر نهد از آفتاب بر سر من
سلیم، چون نزنم کوس خسروی امروز؟
که همچو هند، دواتی بود قلمرو من
زهی ز شمع رخت پرتو حیا روشن
دری ز روی تو آیینه خانه را به چمن
سیاه خانه نشینان سرحد زلفت
ز ترکتازی مژگان نمی شوند ایمن
ترا ز کشتن من ننگ و من دمی صد بار
به یاد تیغ تو چون شمع می کشم گردن
ز صبح خورد به هم صحبتم، مگر خورشید
شب وصال مرا بود دیده ی دشمن؟
به حیرتم که چه می کردم از جفای غمت
پناه من نشدی گر خدایگان زمن
عزیز کرده ی پروردگار، یوسف خان
کزو چو دیده ی یعقوب شد جهان روشن
زهی ز عدل تو گسگر نمونه ای از مصر
زهی ز خلق تو گیلان نشانه ای ز ختن
ترا حکومت گسگر ز حکمت شاه است
برای آن که بود بیشه شیر را مسکن
رسیده عدل ترا کار تربیت جایی
که برق دانه دهد همچو خوشه در خرمن
ز بیم شحنه ی عدلت به ملک، نتواند
که آفتاب درآید به خانه از روزن
به جای دود دمد شاخ سنبل از آتش
نسیم خلق تو بر شعله گر زند دامن
به صفحه ای که نگارند نام خصم ترا
صریر خامه به فوتش برآورد شیون
ز بس ز تیر تو پیکان دروست، برتن خصم
نشان ز خانه ی زنبور می دهد جوشن
مخالف تو ز بس خورد سیلی از ایام
چو دف ز پرده ی گوشش بلند شد شیون
ذخیره ی همه عمرش تلف شد از جودت
چه خون که نیست ز دست تو در دل معدن
به روز معرکه، غربال خاک بیزی شد
زره ز گرز گران تو بر تن دشمن
چو موج آب به تیغ تو نسبتی دارد
به بر کنند چو ماهی، شناوران جوشن
حسود جاه تو گر خنده ای کند چه عجب
که همچو شمع سحر، خانه می کند روشن
سر بریده برآرد به جای میوه نهال
ز جوی تیغ تو آبی اگر خورد گلشن
به جای بیضه گذارد در آشیان گوهر
خورد ز خرمن جود تو مرغ اگر ارزن
کسی که زخمی تیغ تو شد، جهان چون صبح
ندوخت چاک دلش را مگر به تار کفن
ز کاردانی خود ایمنی ز آفت خصم
چو تیغ، جوهر تو بس بود ترا جوشن
ز بس که رشک تو خنجرشکسته در دل خصم
نمی دمد ز سر خاک او بجز سوسن
ز پاسبانی حفظ تو شکر چون نکند؟
شبان گله که نانش فتاده در روغن
سلیم وقت دعا شد، بس این ثناخوانی
برآر دست به درگاه ایزد ذوالمن
همیشه تا که ز آبادی و خرابی دهر
بود در انجمن اهل روزگار سخن
بنای عمر تو آباد باد و گرید زار
به حال خانه خرابی دشمنت روزن

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

ازان چو لاله نجنبم ز جا درین گلشن
که رفته بخت سیاهم به خواب در دامن
هوش مصنوعی: من در این گلزار به خاطر بخت بدی که دارم، مانند لاله‌ای بی‌حرکت در جا نشسته‌ام و اجازه نمی‌دهم که تکان بخورم. بخت من به خواب رفته و از من دور است.
نصیب چاک دلم نیست بخیه ای هرگز
به کشت ما نرسد آب چشمه ی سوزن
هوش مصنوعی: محبت و عشق من به قدری عمیق و زخمیده است که هیچ دارویی نمی‌تواند آن را درمان کند و دردهای من به قدری زیاد است که هیچ کمکی نمی‌تواند به من برسد.
ز بس ملالف درین بوستان سری دارم
که همچو غنچه گریبان نداند از دامن
هوش مصنوعی: به خاطر ناراحتی‌ها و غصه‌هایی که در این باغ دارم، حال و روزم به قدری بغض‌آلود است که مانند غنچه‌ای که هنوز نمی‌داند دامنش چه حالتی دارد، سر در گم هستم.
دمی چگونه برآرم به خوشدلی، که نیم
ز روزگار چو سوداییان دمی ایمن
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم لحظه‌ای شاد و خوشحال باشم، در حالی که لحظه‌ای از ناپایداری‌های زندگی و وضعیت خود احساس امنیت نمی‌کنم؟
چو صبح سرزند از کوهسار، پندارم
که خاست دیو سفیدی به قصدم از مکمن
هوش مصنوعی: وقتی صبح از دامن کوه‌ها طلوع می‌کند، به نظر می‌رسد که دیو سفیدی از جایی پنهان به سمت من می‌آید.
چو آفتاب به من پرتو افکند، گویم
ز کینه شعله فشان گشت اژدها بر من
هوش مصنوعی: وقتی نور آفتاب بر من تابید، احساس می‌کنم که از کینه شعله‌ای مثل اژدهایی خشمگین بر من شعله‌ور شده است.
ز اختران و شب تیره دل حذر دارم
که هست مار سیاهی به کژدم آبستن
هوش مصنوعی: من از ستاره‌ها و دل شب‌های تیره احتیاط می‌کنم، زیرا در این فضا یک مار سیاه وجود دارد که برای زایمان آماده است.
چگونه چشم گشایم چو دانه ی گندم
چنین که چرخ مرا کرده گاو در خرمن
هوش مصنوعی: چگونه می‌توانم به زندگی و دنیای اطرافم نگاه کنم، وقتی که مثل دانه گندم در گردونه‌ای گرفتار شده‌ام که تبدیل به گاوی در انبار محصول شده است؟
دلم ز به شدن داغ سینه گشت سیاه
که خانه تار شود از گرفتن روزن
هوش مصنوعی: دل من از شدت اندوه مانند زغالی سیاه شده است؛ زیرا زمانی که روزنه‌ای برای امید نمانده باشد، خانه‌ای تاریک و دلگیر خواهد شد.
ز گرد غم که مرا بر دل است، چون گریم
غبار ریزدم از دیده ها چو پرویزن
هوش مصنوعی: به خاطر غم و اندوهی که بر دلم سنگینی می‌کند، وقتی اشک می‌ریزم، گویی غباری از غم را از چشمانم به سمت دنیا می‌پاشم، مانند پرویز.
سیاه روز ازانم درین چمن که بود
چو لاله، بخت سیه در چراغ من روغن
هوش مصنوعی: در این سرزمین سرسبز، روزهای تاریک من به خاطر این است که مانند لاله، شانس بدی دارم و در چراغ من روغن ندارد.
ز دیگری چه کنم شکوه بی سبب، که بود
فغان من همه از دست خویش چون هاون
هوش مصنوعی: من از دیگران چه شکایتی کنم، وقتی که تمام درد و فریاد من ناشی از خودم است، مانند هاونی که صدایش از ضربه‌های خود می‌آید.
دلم چو لاله سیه می شود ز دلگیری
ازین چه سود که دارم به کنج باغ وطن
هوش مصنوعی: دل من مانند لاله‌ای سیاه می‌شود از غم و اندوه. از این ناراحتی چه فایده دارد که من در گوشه‌ای از باغ وطنم هستم؟
مزن به دامن تر طعنه ام که همچون ابر
به حال چشم ترم گریه می کند دامن
هوش مصنوعی: به من طعنه نزن که هم‌چون ابر، دامنم از اشک چکان می‌شود.
بسوزد از نفسم، گر برای من صیاد
قفس چو آتش مشعل نسازد از آهن
هوش مصنوعی: اگر نفسم بسوزد، برای من صیاد قفس، مانند آتش مشعل از آهن نخواهد ساخت.
ز روزگار، معیشت گرفتن آسان نیست
چراغ لاله ام، از سنگ می کشم روغن
هوش مصنوعی: در زندگی، به راحتی نمی‌توان از زمانه بهره‌برداری کرد. من برای روشن نگه‌داشتن چراغ زندگی‌ام، از سنگ‌ها روغن می‌گیرم.
چنان گرفته جهان کار بر ضعیفان تنگ
که آب می خورد از اشک چشم خود سوزن
هوش مصنوعی: جهان به حدی بر افرادی که ضعیف هستند سخت گرفته که آنها برای نوشیدن آب باید از اشک چشم خود استفاده کنند.
هجوم برق بر اطراف خویش می بیند
بود ز بیم به هم، چشم دانه در خرمن
هوش مصنوعی: برق دور و بر خود را می‌بیند و از ترس به هم می‌ریزد، مانند دانه‌ای که در کلوش گندم نگاه می‌کند.
خوش آن حریف که دایم ز پاکدامانی
کند کناره ز دنیا، چو آب از روغن
هوش مصنوعی: خوش به حال کسی که همیشه از پاکدامنی فاصله‌ای با دنیا بگیرد، مانند جدایی آب از روغن.
گره به رشته ی تجرید او نمی افتاد
چو رشته عیسی اگر می گذشت از سوزن
هوش مصنوعی: اگر رشته‌ی تجرید او گره نمی‌خورد، همانند رشته‌ای که عیسی (ع) از سوزن می‌گذشت، هیچ مانعی در برابر او وجود نداشت.
درین چمن ز گریبان برون میاور سر
اگر چو غنچه گریبان نباشدت دامن
هوش مصنوعی: در این باغ، سر خود را از گریبان بیرون نیاور، زیرا اگر مانند غنچه دامن نداشته باشی، چه فایده‌ای دارد؟
چو آینه مگذر از نمد که ما صدبار
به هر لباس فرورفته ایم چون سوزن
هوش مصنوعی: همچون آینه از نمد عبور نکن، چرا که ما بارها در لباس‌های گوناگون فرو رفته‌ایم مانند سوزنی که در پارچه گم شده است.
به دیده ذره و خورشید باشدش یکسان
به روز تیره ی خود هرکه ساخت همچون من
هوش مصنوعی: هر کس مانند من باشد، برایش تفاوتی ندارد که در روز تیره زندگی‌اش، ذره و خورشید یکسان به نظر برسند.
به آن خدای که در جلوه گاه گفت و شنید
زبان ناطقه از وصف او بود الکن
هوش مصنوعی: به آن خدایی که در جایی که سخن گفتن و شنیدن وجود دارد، زبان گویا توانایی بیان وصف او را ندارد.
به آن خدای که دایم ز سبحه ی پروین
بود به زمزمه ی حمد او سپهر کهن
هوش مصنوعی: به خدایی که همیشه از زیبایی‌های ستاره پروین یاد می‌کند و با ستایش و نعمت‌هایش، آسمان قدیمی را به تسبیح می‌خواند.
به آن خدای که از شوق او چو اهل سلوک
به ذکر اره بود هر نهال خشک چمن
هوش مصنوعی: به خدایی که به خاطر عشق او، اهل سلوک و معنویت در یاد و ذکر او هستند، هر درخت خشک در باغ چمن هم زنده و شاداب می‌شود.
که پیش چرخ ز همت فرونیارم سر
که تاج زر نهد از آفتاب بر سر من
هوش مصنوعی: من سرم را در برابر چرخ گردون پایین نمی‌آورم و تسلیم نمی‌شوم، چون می‌دانم که روزی تاج زرینی از نور خورشید بر سرم خواهد نشست.
سلیم، چون نزنم کوس خسروی امروز؟
که همچو هند، دواتی بود قلمرو من
هوش مصنوعی: چطور می‌توانم امروز از قدرت و سلطنت خود صحبت کنم، در حالی که قلمرو من مانند دواتی است که در دست هند است؟
زهی ز شمع رخت پرتو حیا روشن
دری ز روی تو آیینه خانه را به چمن
هوش مصنوعی: ای کاش که نور حیا از چهره‌ات مانند شعله‌ی شمع روشن باشد، و با زیبایی‌ات، آینه‌ی خانه را به باغ و چمن بیافرینی.
سیاه خانه نشینان سرحد زلفت
ز ترکتازی مژگان نمی شوند ایمن
هوش مصنوعی: آنهایی که در سیاهی و ناراحتی به سر می‌برند، به خاطر تندچینی و جاذبه‌ی مژگان تو، نمی‌توانند از عذاب و درد دوری بگزینند و در امان باشند.
ترا ز کشتن من ننگ و من دمی صد بار
به یاد تیغ تو چون شمع می کشم گردن
هوش مصنوعی: تو از کشتن من شرمساری، ولی من بارها در یاد تیغ تو مانند شمع جانم را به خطر می‌اندازم.
ز صبح خورد به هم صحبتم، مگر خورشید
شب وصال مرا بود دیده ی دشمن؟
هوش مصنوعی: از صبح آغاز به صحبت کردم، آیا خورشید شب وصال من، چشم دشمن را روشن کرده بود؟
به حیرتم که چه می کردم از جفای غمت
پناه من نشدی گر خدایگان زمن
هوش مصنوعی: در شگفتم که چگونه از خیانت و درد ناشی از افسردگی‌ات رنج می‌برم، در حالی که تو هرگز به من پناه نیاوردی، ای کسی که در نظر من محترم و بزرگ هستی.
عزیز کرده ی پروردگار، یوسف خان
کزو چو دیده ی یعقوب شد جهان روشن
هوش مصنوعی: یوسف خان عزیز پروردگار است، که مانند چشم یعقوب باعث روشنی و درخشش جهان گردیده است.
زهی ز عدل تو گسگر نمونه ای از مصر
زهی ز خلق تو گیلان نشانه ای ز ختن
هوش مصنوعی: چه زیباست عدل تو که بیصفا و بی‌نظیر است، و چه خوب است خلق تو که به زیبایی سرزمین‌های مختلف مثل گیلان و ختن یادآور می‌شود.
ترا حکومت گسگر ز حکمت شاه است
برای آن که بود بیشه شیر را مسکن
هوش مصنوعی: حکومت تو به خاطر حکمت و تدبیر پادشاه است، زیرا در جایی که شیر زندگی می‌کند، باید جایی امن برای او وجود داشته باشد.
رسیده عدل ترا کار تربیت جایی
که برق دانه دهد همچو خوشه در خرمن
هوش مصنوعی: عدل تو به جایی رسیده که شایستگی پرورش و حمایت از دیگران را دارد، همان‌طور که خوشه‌های گندم در مزرعه از دانه‌ها تغذیه می‌کنند و رشد می‌کنند.
ز بیم شحنه ی عدلت به ملک، نتواند
که آفتاب درآید به خانه از روزن
هوش مصنوعی: به خاطر ترس از حاکم عدل، خورشید نمی‌تواند از پنجره به خانه بیاید.
به جای دود دمد شاخ سنبل از آتش
نسیم خلق تو بر شعله گر زند دامن
هوش مصنوعی: به جای اینکه بخار و دود از آتش بلند شود، نسیم ناشی از وجود تو، بر روی شعله‌ها با دامنش بازی می‌کند.
به صفحه ای که نگارند نام خصم ترا
صریر خامه به فوتش برآورد شیون
هوش مصنوعی: در تصویر یا نوشته‌ای که دشمن نام تو را ذکر کرده است، صدای قلم با نوشتن آن به زودی به زاری و شکایت می‌پردازد.
ز بس ز تیر تو پیکان دروست، برتن خصم
نشان ز خانه ی زنبور می دهد جوشن
هوش مصنوعی: به خاطر شدت و دقت تیرهای تو، بر تن دشمن نشانی مانند زهر زنبور باقی می‌ماند که گویی زره‌ای از آنجا به تن کرده است.
مخالف تو ز بس خورد سیلی از ایام
چو دف ز پرده ی گوشش بلند شد شیون
هوش مصنوعی: مخالفان تو به دلیل سختی‌هایی که در زندگی تجربه کرده‌اند، به شدت در حال ناله و فریاد هستند، مانند صدای بلندی که از پشت پرده به گوش می‌رسد.
ذخیره ی همه عمرش تلف شد از جودت
چه خون که نیست ز دست تو در دل معدن
هوش مصنوعی: تمام عمرش را صرف بخشش و generosity کرده است و حالا متوجه می‌شود که هیچ چیزی از آن تلاش‌هایش به او بازنگشته و حتی نمی‌تواند چیزی از دل معادن را که انتظارش را داشت، به دست آورد.
به روز معرکه، غربال خاک بیزی شد
زره ز گرز گران تو بر تن دشمن
هوش مصنوعی: در روز نبرد، زره دشمن به خاطر ضربات سنگین تو مانند خاکی که در غربال ریخته شده، پراکنده و بی‌فایده شد.
چو موج آب به تیغ تو نسبتی دارد
به بر کنند چو ماهی، شناوران جوشن
هوش مصنوعی: مانند اینکه موج آب به تیغ تو پیوند دارد، شناوران در آب مانند ماهی‌ها با زیبایی و نرمی حرکت می‌کنند.
حسود جاه تو گر خنده ای کند چه عجب
که همچو شمع سحر، خانه می کند روشن
هوش مصنوعی: اگر حسود بخواهد به تو حسادت کند و بر تو بخندد، تعجبی ندارد که مانند شمعی در سپیده دم، سرزمینش را روشن می‌کند.
سر بریده برآرد به جای میوه نهال
ز جوی تیغ تو آبی اگر خورد گلشن
هوش مصنوعی: گلی که از آب جوی تو می‌نوشد، به‌جای میوه، درختی با سر بریده رویش خواهد بود. یعنی اگرچه زیبایی و شکوه دارد، اما در واقع، چیزی جز تلخی و ویرانی به همراه ندارد.
به جای بیضه گذارد در آشیان گوهر
خورد ز خرمن جود تو مرغ اگر ارزن
هوش مصنوعی: به جای اینکه جوجه‌ای بیضه بگذارد و در آشیان خود منتظر بماند، از انبار سخاوت تو بهره می‌برد، حتی اگر غذایش فقط دانه‌های کوچک باشد.
کسی که زخمی تیغ تو شد، جهان چون صبح
ندوخت چاک دلش را مگر به تار کفن
هوش مصنوعی: کسی که از ضربه‌ی تیغ تو آسیب دیده، دنیا به اندازه‌ای دل او را نشکافته است که حتی روز جدیدی نتواند غم او را بپوشاند، مگر با پارچه‌ی کفن.
ز کاردانی خود ایمنی ز آفت خصم
چو تیغ، جوهر تو بس بود ترا جوشن
هوش مصنوعی: از مهارت و دانایی خود در برابر خطرات دشمن محافظت کن، زیرا همچنان که تیغ می‌تواند آسیب‌زننده باشد، جوهر وجود تو برای نجاتت کافی است.
ز بس که رشک تو خنجرشکسته در دل خصم
نمی دمد ز سر خاک او بجز سوسن
هوش مصنوعی: به خاطر حسادت تو، دشمن نتوانسته احساس خوشحالی و سرزندگی در دل خود داشته باشد و تنها چیزی که از او باقی مانده، چیزی جز گل سوسن نیست.
ز پاسبانی حفظ تو شکر چون نکند؟
شبان گله که نانش فتاده در روغن
هوش مصنوعی: چگونه می‌تواند از نگهداری و مراقبت تو سپاسگزاری نکرد؟ مانند چوپانی که نانش در چربایی افتاده است.
سلیم وقت دعا شد، بس این ثناخوانی
برآر دست به درگاه ایزد ذوالمن
هوش مصنوعی: زمان دعا فرارسیده است، پس این ستایش و ثنا را با تمام وجود به درگاه خداوند بزرگ تقدیم کن.
همیشه تا که ز آبادی و خرابی دهر
بود در انجمن اهل روزگار سخن
هوش مصنوعی: در هر زمانی که زندگی و مشکلات دنیا بر سر راه انسان‌ها وجود دارد، در جمع مردم و در گفت‌وگوهایشان درباره این مسائل صحبت می‌شود.
بنای عمر تو آباد باد و گرید زار
به حال خانه خرابی دشمنت روزن
هوش مصنوعی: امیدوارم عمر تو پر از نشاط و خوشبختی باشد، اما برای دشمن تو آرزو می‌کنم که در خرابی و ویرانی باشد و از حال خود گریه کند.