شمارهٔ ۲۰ - ایضا در مدح خان مزبور
به راه عشق بود نسخه ی پریشانی
مرا ز نقش قدم تا به نقش پیشانی
چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
کسی مباد چو من در طلسم حیرانی
چو رهزنی که به دنبال کاروان افتد
فتاده در پی کردار من پشیمانی
ز فکرکار خودم یک نفس رهایی نیست
چو غنچه ام به گریبان خویش زندانی
تبسم که ندانم نمک فشان گردید
که داغ بر جگرم می کند نمکدانی
پی خرابی ما سیل گو مکش زحمت
که خانه زاد اسیران اوست ویرانی
ز شوق روی تو از آب چشم من گردون
به تنگ آمده با این فراخ دامانی
به یاد زلف سیاه تو، رفته رفته شود
درازتر شب من همچو موی زندانی
ز شوق سجده ی خاک در تو کاسته ام
نمانده همچو هلالم به غیر پیشانی
ز شوق دیدن رویت چو شمع می ترسم
که کار رشته ی عمرم کشد به مژگانی
کسی نبوده به رسوایی دلم در عشق
که جامه ای ست بر اندام شعله عریانی
ز آستین چه عجب کوتهی، که همچون گل
ندیده ام ز گریبان خود، گریبانی
چو ریخت خون مرا آسمان چه حاصل ازین
که از ستاره به خاکم کند گل افشانی
ذخیره ای که دلی جمع ازان کنم زکجاست
چو زلف در گرهم نیست جز پریشانی
بقا طلب مکن از حاصل جهان ای دل
که چون حنا به کف دست می شود فانی
صفات نفس تو ازان عقل می کند تکرار
که از حجاب ترا رو دهد پشیمانی
صدای گربه دهد در چمن ازان طاووس
که بید را کند آشفته زان نواخوانی
اگرچه دوری احباب بر تو دشوار است
بود به پیش فلک در کمال آسانی
مرا ز دل نگشاید کسی گره از مهر
که ناخنش نشود چون هلال نورانی
به جامه تکیه ندارم چو صورت دیبا
چو شعله گرم بود پشت من به عریانی
ز آسمان به سرم نیست منتی هرگز
چو صبح، کوکب من می دمد ز پیشانی
ز جستجو ننشینم به راه شوق ای چرخ
رهم ز کعبه ی مقصود اگر بگردانی
اشاره ی خم ابروی مهر، قبله نماست
برای سجده مرا سوی کعبه ی ثانی
حریم درگه خان، کز پی سجودش گشت
چو ماه نو همه تن آفتاب، پیشانی
سپهر مرتبه اسلام خان که بر عالم
چو آفتاب کند پنجه اش زرافشانی
مجال بار نیابد به درگهش خورشید
دهد به سایه ی دیوار خود چو دربانی
هزار نکته به یک حرف گرددش معلوم
سخن بیار و ببین پایه ی سخندانی
ز دولت و زفضلیت، نشسته پنداری
فراز تخت سکندر، حکیم یونانی
به دست لطف چو مشاطه ی جهان گردد
به چشم مور کشد سرمه ی سلیمانی
به عهد ابر گهر بار دست او دارد
رواج تاج مرصع، کلاه بارانی
هوای گلشن بزمش چنان خوش افتاده ست
که می کند به سر شمع، دود، ریحانی
به جرم فتنه گری در زمان عدلش حسن
بود همیشه به بند نقاب زندانی
به قصد آن که نهد دشمنش بر آن پهلو
به تیغ سبزه کند موج آب سوهانی
ز بس که دست حوادث شد از جهان کوتاه
ز عدل او که بر آفاق باد ارزانی،
سفینه را سوی ساحل به پشت خویش برد
نهنگ چون کشف، از ورطه های طوفانی
زهی فرشته خصالی که از سر تظعیم
قلم به راه ثنایت رود به پیشانی
به مجلس تو که برج شرف بود، خورشید
نهاده بر سر نوروز، تاج سلطانی
ز شوق بزم تو می دید سرگران خود را
کشید شیشه ی می خون ازان ز پیشانی
چنان به دور تو عالم به فکر معموری ست
که سیل کرده فراموش، رسم ویرانی
خیال بزم تو پروانه ای که با خود برد
چراغ بر سر خاکش کند گل افشانی
هوس به خوان عطای تو چون رسد، گردد
چو آسمان شکمی، چون ستاره دندانی
شود چو رشحه فشان ابر همت تو، نهد
حباب بر سر دریا کلاه بارانی
به روزگار تو امنیتی در آفاق است
که مرغ بیضه نهد در تنور بریانی
ز شوق آن که سوی درگهت کند پرواز
چو مرغ، بال ز ابرو گشاده پیشانی
ز بیم آن که برآرد کفت ز دریا، گرد
صدف چو نقش پی ناقه شد بیابانی
به کشوری که سپاهت گذشت، نیست عجب
اگر غبار کند همچو سیل ویرانی
چو آسمان نظرت نیست جز به صفحه ی مهر
جهان خراب شود گر ورق بگردانی
چها که با دل دشمن نکرد پیکانت
کسی ندیده ز یک قطره آب طوفانی
کسی که بزم ترا دیده است، می داند
که بلبل از چه کند در چمن نواخوانی
نشانه ای به جهان مانده از شب معراج
به زیر ران تو شبدیز ماه پیشانی
تکاوری که نماید به زیر زین طلا
نمونه ی شب عید و هلال نورانی
به سان ابر، ولی ابر موسم نوروز
به رنگ سرمه، ولی سرمه ی سلیمانی
چو او به جلوه درآید ز جای خود چو غبار
زمین گریزد از شرم تنگ میدانی
به وقت حمله بود خصم را بلای سیاه
به گاه جلوه گری، دوست را تن آسانی
ز تازیانه اگر سایه افتدش به سرین
گل کفل شود او را نشان پیشانی
بود به دعوی تندی چو گوی در میدان
بتاز توسن خود گو سپهر چوگانی
بساط عقل گرانمایه را کند پامال
به جلوه های فریبنده همچو حیرانی
به وقت جلوه گری، شوخ همچو اهل عراق
به گاه شیهه، خوش آهنگ چون خراسانی
چو حور کآینه با زلف خویش پاک کند
برد غبار ز دل ها به کاکل افشانی
چو اهل هند سیاه است و اصل او ز عرب
کسی ندیده چنین شهری بیابانی
چو هندو، این حبشی را به عکس آید کار
که داغ سوخته بر ران به جای پیشانی
ز دولت تو بود زر خریده هندویی
که زیورش شده از جل، لباس سلطانی
همیشه تا که گران قیمت است توسن عمر
چو عمر باد ترا این تکاور ارزانی
شمارهٔ ۱۹ - ایضا در مدح خان مذکور: رسید موسم نوروز و شد جهان خرمشمارهٔ ۲۱ - در ستایش یوسف خان: ازان چو لاله نجنبم ز جا درین گلشن
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
به راه عشق بود نسخه ی پریشانی
مرا ز نقش قدم تا به نقش پیشانی
هوش مصنوعی: در مسیر عشق، زندگی من تحت تأثیر و نشانههای گامهایی است که برداشتهام، از نشانههای قدمهایم تا اثراتی که بر پیشانیام گذاشته شده است.
چو آینه همه عمرم به یک نگاه گذشت
کسی مباد چو من در طلسم حیرانی
هوش مصنوعی: تمام عمر من مانند یک نگاه در آینه گذشت. امیدوارم هیچکسی مانند من در این حالت گیجی و سردرگمی نباشد.
چو رهزنی که به دنبال کاروان افتد
فتاده در پی کردار من پشیمانی
هوش مصنوعی: مثل دزدی که به دنبال کاروانی میافتد، حالا به خاطر رفتارهای گذشتهاش پشیمان شده است.
ز فکرکار خودم یک نفس رهایی نیست
چو غنچه ام به گریبان خویش زندانی
هوش مصنوعی: در اینجا، گوینده از احساس محبوس بودن در افکار خود سخن میگوید. او مانند غنچهای است که در بند لباس خود گرفتار شده و نمیتواند آزادانه بیندیشد. این وضعیت باعث میشود که لحظهای از افکارش رها نشود و دچار نوعی احساس محدودیت و اضطراب باشد.
تبسم که ندانم نمک فشان گردید
که داغ بر جگرم می کند نمکدانی
هوش مصنوعی: لبخند تو، نمیدانم چرا همچون نمکی که به زخمم میزند، بر دلم آتش میافکند.
پی خرابی ما سیل گو مکش زحمت
که خانه زاد اسیران اوست ویرانی
هوش مصنوعی: در برابر خرابی و آسیبهای ما، از ایجاد مزاحمت و گرفتن زحمت خودداری کن، زیرا خانهای که از آن صحبت میکنیم، به زندانیان و آسیبدیدگان تعلق دارد و به خاطر آن ویران شده است.
ز شوق روی تو از آب چشم من گردون
به تنگ آمده با این فراخ دامانی
هوش مصنوعی: از شدت شوق دیدن تو، اشکهای من آنقدر ریخته که آسمان از این همه رنجیده شده است، با اینکه خود دنیایی وسیع دارد.
به یاد زلف سیاه تو، رفته رفته شود
درازتر شب من همچو موی زندانی
هوش مصنوعی: به یاد موهای سیاه تو، شب من هر لحظه بیشتر و بیشتر طولانی میشود، همانطور که موهای یک زندانی میتوانند دراز شوند.
ز شوق سجده ی خاک در تو کاسته ام
نمانده همچو هلالم به غیر پیشانی
هوش مصنوعی: از شوق و محبت به تو، مقام و جایگاه خود را به زمین سپردهام و مانند هلال ماه، دیگر چیزی از من نمانده است جز پیشانیام که بر خاک تو سجده میکند.
ز شوق دیدن رویت چو شمع می ترسم
که کار رشته ی عمرم کشد به مژگانی
هوش مصنوعی: از شدت شوق دیدن چهرهات مثل شمع در حال ذوب شدنم و میترسم که این احساس شدید و زودگذر عمرم را به پایان برساند.
کسی نبوده به رسوایی دلم در عشق
که جامه ای ست بر اندام شعله عریانی
هوش مصنوعی: در عشق، کسی نبوده که برای بیان عواطف و درد دل من، به اندازهی یک لباس برای شعلهی آتش، مناسب و گویا باشد. این بیان نشاندهندهی احساسی عمیق و در عین حال، موقعیتی آسیبپذیر است.
ز آستین چه عجب کوتهی، که همچون گل
ندیده ام ز گریبان خود، گریبانی
هوش مصنوعی: چقدر عجیب است که از آستین خود چیزی نمیریزد، در حالی که مانند گل، زیبایی را از گریبان خود نشان نمیدهد.
چو ریخت خون مرا آسمان چه حاصل ازین
که از ستاره به خاکم کند گل افشانی
هوش مصنوعی: وقتی آسمان خونم را بر زمین میریزد، چه فایدهای دارد که ستارهها بر من گل بپاشند؟
ذخیره ای که دلی جمع ازان کنم زکجاست
چو زلف در گرهم نیست جز پریشانی
هوش مصنوعی: به چه چیزی میتوانم دل خوش کنم و از آن بهره ببرم، زمانی که مثل زلفهای پریشان، زندگیام پر از آشفتگی و بینظمی است؟
بقا طلب مکن از حاصل جهان ای دل
که چون حنا به کف دست می شود فانی
هوش مصنوعی: از دنیا و مکاتش توقع بقا نداشته باش، زیرا مانند حنایی که روی دست میماند، زود از بین میرود.
صفات نفس تو ازان عقل می کند تکرار
که از حجاب ترا رو دهد پشیمانی
هوش مصنوعی: ویژگیهای وجود تو از عقل این طور بیان میشود که وقتی حجابها کنار بروند، احساس پشیمانی به وجود میآید.
صدای گربه دهد در چمن ازان طاووس
که بید را کند آشفته زان نواخوانی
هوش مصنوعی: در چمن صدای گربهای شنیده میشود، و این صدا باعث میشود که طاووس، به خاطر نواختن و آوازش، بید را به هم بریزد و آشفته کند.
اگرچه دوری احباب بر تو دشوار است
بود به پیش فلک در کمال آسانی
هوش مصنوعی: با اینکه دوری از دوستان برای تو سخت است، اما در برابر آسمان، این فاصله به سادگی قابل تحمل است.
مرا ز دل نگشاید کسی گره از مهر
که ناخنش نشود چون هلال نورانی
هوش مصنوعی: هیچکس نمیتواند محبت مرا از دل بگشاید، مگر آنکه دستانش به زیبایی و نورانی بودن هلال ماه باشد.
به جامه تکیه ندارم چو صورت دیبا
چو شعله گرم بود پشت من به عریانی
هوش مصنوعی: من به لباس و ظاهر خود وابسته نیستم، مانند پارچهای زیبا که تنها جنبه ظاهری دارد. گرما و عمق وجود من به اندازهای است که حتی در عریان بودن، احساس امنیت و گرما دارم.
ز آسمان به سرم نیست منتی هرگز
چو صبح، کوکب من می دمد ز پیشانی
هوش مصنوعی: من هرگز از آسمان انتظار کمک ندارم، زیرا همانطور که صبح میآید، روشنیام از پیشانیام زاده میشود.
ز جستجو ننشینم به راه شوق ای چرخ
رهم ز کعبه ی مقصود اگر بگردانی
هوش مصنوعی: من هرگز از جستجوی مسیر عشق دست نخواهم کشید، ای آسمان، حتی اگر مرا از کعبهی هدفم دور کنی.
اشاره ی خم ابروی مهر، قبله نماست
برای سجده مرا سوی کعبه ی ثانی
هوش مصنوعی: خم ابروی محبوبم مانند نشانهای است که مرا به سمت کعبه دیگری هدایت میکند تا سجده کنم.
حریم درگه خان، کز پی سجودش گشت
چو ماه نو همه تن آفتاب، پیشانی
هوش مصنوعی: محل مقدس خان، جایی که برای عبادت به سوی آن میروند، مانند ماه نو درخشان است و همه وجودش مانند آفتاب، با افتادگی و احترام در برابر او به زمین میافتد.
سپهر مرتبه اسلام خان که بر عالم
چو آفتاب کند پنجه اش زرافشانی
هوش مصنوعی: اسلام خان در مرتبهای بلند قرار دارد که مانند آفتاب بر جهان میدرخشد و تأثیر شگرفی دارد.
مجال بار نیابد به درگهش خورشید
دهد به سایه ی دیوار خود چو دربانی
هوش مصنوعی: خورشید که در آسمان میدرخشد، نمیتواند به راحتی به حیاط او وارد شود، اما سایهاش را به دیوار خانهاش میدهد، مثل دربانی که در ورودی ایستاده است.
هزار نکته به یک حرف گرددش معلوم
سخن بیار و ببین پایه ی سخندانی
هوش مصنوعی: هزار نکته در یک جمله جمع میشود؛ پس بیا و صحبت کن تا ببینیم چقدر در گفتار خود ماهر هستی.
ز دولت و زفضلیت، نشسته پنداری
فراز تخت سکندر، حکیم یونانی
هوش مصنوعی: با توجه به نعمتها و فضایل، گویی بر تخت سکندر، حکیم یونانی، نشستهای.
به دست لطف چو مشاطه ی جهان گردد
به چشم مور کشد سرمه ی سلیمانی
هوش مصنوعی: هنگامی که لطف و رحمت خداوند شامل حال انسان شود، زیبایی و شکوه دنیا را مانند دستهای یک آرایشگر میداند و در این حالت، زیبایی و جذابیت را به چشم های او میبخشد.
به عهد ابر گهر بار دست او دارد
رواج تاج مرصع، کلاه بارانی
هوش مصنوعی: در دوران بارش و رحمت الهی، برکت و زیبایی به تاجهای زیبا افزوده میشود و همچون کلاهی که در زیر باران قرار گرفته، نشاندهنده شکوه و طراوت است.
هوای گلشن بزمش چنان خوش افتاده ست
که می کند به سر شمع، دود، ریحانی
هوش مصنوعی: هوا و فضای گلشن به قدری دلانگیز و خوشبو شده است که بر اثر آن، بوی خوش ریحان و دود شمع به تماشاگران این بزم میرسد.
به جرم فتنه گری در زمان عدلش حسن
بود همیشه به بند نقاب زندانی
هوش مصنوعی: به خاطر ایجاد فتنه در دوران عدالت او، حسن همیشه در بند نقاب و زندان قرار داشت.
به قصد آن که نهد دشمنش بر آن پهلو
به تیغ سبزه کند موج آب سوهانی
هوش مصنوعی: این شعر به تصویر کشیدن تلاش و استقامت یک فرد در برابر دشمن خود است. او میخواهد با استفاده از طبیعت و عناصر مختلف، بر دشواریها غلبه کند. در واقع، مقصود این است که با تلاش و کوشش، حتی در مقابل سختیها، میتوان به پیروزی رسید.
ز بس که دست حوادث شد از جهان کوتاه
ز عدل او که بر آفاق باد ارزانی،
هوش مصنوعی: به خاطر فرارسیدن اتفاقات و مشکلات، از نعمتهای این دنیا کاسته شده است. عدالت او باعث شده که بر سراسر دنیا رحمت و نعمت فراوان ببارد.
سفینه را سوی ساحل به پشت خویش برد
نهنگ چون کشف، از ورطه های طوفانی
هوش مصنوعی: نهنگ کشتی را به سمت ساحل هل میدهد و آن را از دریاهای طوفانی نجات میدهد.
زهی فرشته خصالی که از سر تظعیم
قلم به راه ثنایت رود به پیشانی
هوش مصنوعی: بسیار خوشا به حال آن فرشتهای که با خضوع و ارادت، قلم را به سوی ستودن تو میبرد و بر پیشانیاش مینویسد.
به مجلس تو که برج شرف بود، خورشید
نهاده بر سر نوروز، تاج سلطانی
هوش مصنوعی: به مراسم تو که در جایگاه والایی قرار دارد، خورشید در جشن نوروز بر بالای سر تو، تاج سلطنتی گذاشته است.
ز شوق بزم تو می دید سرگران خود را
کشید شیشه ی می خون ازان ز پیشانی
هوش مصنوعی: از محبت و شوق به جمع تو، حالت مستی و تحریک در درونش را احساس میکند و به همین دلیل شیشهی می را به طرف پیشانیاش میکشد.
چنان به دور تو عالم به فکر معموری ست
که سیل کرده فراموش، رسم ویرانی
هوش مصنوعی: به قدری که دنیا برای تو زحمت میکشد و به فکر توست، یاد و خاطرهی ویرانیها به فراموشی سپرده شده است.
خیال بزم تو پروانه ای که با خود برد
چراغ بر سر خاکش کند گل افشانی
هوش مصنوعی: تصور جشن و شادی تو مانند پروانهای است که چراغی را با خود میبرد و بر روی خاک خود گل میپاشد.
هوس به خوان عطای تو چون رسد، گردد
چو آسمان شکمی، چون ستاره دندانی
هوش مصنوعی: وقتی که اشتیاق به پذیرایی و بخشش تو به دل برسد، حال و هوای آن مانند آسمانی میشود که شکمش پر از ستارههاست.
شود چو رشحه فشان ابر همت تو، نهد
حباب بر سر دریا کلاه بارانی
هوش مصنوعی: وقتی که تلاش و کوشش تو مانند قطراتی که از ابر میبارد، پخش شود، همچون کفهای روی آب دریا، موجی از خوشی و لذت را به ارمغان میآورد.
به روزگار تو امنیتی در آفاق است
که مرغ بیضه نهد در تنور بریانی
هوش مصنوعی: در زمانه تو، امنیتی در دنیا وجود دارد که حتی مرغی میتواند تخم خود را در داغ ترین مکانها بگذارد و نگران نباشد.
ز شوق آن که سوی درگهت کند پرواز
چو مرغ، بال ز ابرو گشاده پیشانی
هوش مصنوعی: از عشق به آنکه به سوی درگاه تو پرواز کند همچون پرنده، بال خود را با ابروهای گشاده بر فراز پیشانی میگشاید.
ز بیم آن که برآرد کفت ز دریا، گرد
صدف چو نقش پی ناقه شد بیابانی
هوش مصنوعی: از ترس این که ممکن است او از دریا به پا خیزد، گرد صدف مثل نقش بر بدن شتر، بیابانی شده است.
به کشوری که سپاهت گذشت، نیست عجب
اگر غبار کند همچو سیل ویرانی
هوش مصنوعی: اگر سپاه تو از کشوری بگذرد، تعجبی ندارد اگر آنجا مانند سیل، ویرانی و نابودی به بار آورد.
چو آسمان نظرت نیست جز به صفحه ی مهر
جهان خراب شود گر ورق بگردانی
هوش مصنوعی: اگر به آسمان نگاه نکنی و تنها به صفحه خورشید توجه داشته باشی، دنیا به هم خواهد ریخت وقتی که ورق را برگردانی.
چها که با دل دشمن نکرد پیکانت
کسی ندیده ز یک قطره آب طوفانی
هوش مصنوعی: هیچ کس ندیده است که یک قطره آب چطور میتواند طوفانی به پا کند، اما دل دشمن با تو چه کارها که نکرده است.
کسی که بزم ترا دیده است، می داند
که بلبل از چه کند در چمن نواخوانی
هوش مصنوعی: کسی که زیبایی و جذابیت تو را دیده باشد، میفهمد که بلبل در باغ چه نغمهای سر میدهد و چه احساسی دارد.
نشانه ای به جهان مانده از شب معراج
به زیر ران تو شبدیز ماه پیشانی
هوش مصنوعی: نشانهای از شب معراج به یادگار مانده که به زیر ران تو شبدیز ماه پیشانی، درخشندگی و زیباییات را توصیف میکند.
تکاوری که نماید به زیر زین طلا
نمونه ی شب عید و هلال نورانی
هوش مصنوعی: یک سرباز شجاع که به زیر زین طلا ایستاده، مانند زیبایی شب عید و ماه روشن است.
به سان ابر، ولی ابر موسم نوروز
به رنگ سرمه، ولی سرمه ی سلیمانی
هوش مصنوعی: شبیه ابر است، اما ابرهایی که در فصل بهار به رنگ سیاه هستند. این رنگ سیاه هم مانند سرمهای است که به چشمهای بزرگزادگان میزنند.
چو او به جلوه درآید ز جای خود چو غبار
زمین گریزد از شرم تنگ میدانی
هوش مصنوعی: وقتی او با زیباییاش ظاهر میشود، مانند غباری که از زمین بلند میشود، به خاطر شرم و حیا از فضای تنگی دور میشود.
به وقت حمله بود خصم را بلای سیاه
به گاه جلوه گری، دوست را تن آسانی
هوش مصنوعی: در زمان حمله، دشمن با مشکلات و سختیهای زیادی مواجه است، در حالی که دوست در این موقعیت به آرامی و به راحتی عمل میکند.
ز تازیانه اگر سایه افتدش به سرین
گل کفل شود او را نشان پیشانی
هوش مصنوعی: اگر چوبی بر او بیفتد، نشانهای از آن بر پیشانیش باقی خواهد ماند.
بود به دعوی تندی چو گوی در میدان
بتاز توسن خود گو سپهر چوگانی
هوش مصنوعی: در اینجا به قدرت و شدت فردی اشاره شده که مانند گوی بازیگران در میدان، با شجاعت و قدرت به پیش میرود. او همانطور که اسب چابک در میدان مسابقه به جلو میتازد، با اراده و اعتماد به نفس به سوی موفقیت حرکت میکند. در این مسیر، او بر افرازگی و شجاعت خود تأکید میکند و میخواهد برتر از دیگران باشد.
بساط عقل گرانمایه را کند پامال
به جلوه های فریبنده همچو حیرانی
هوش مصنوعی: عقل و تفکر ارزشمند در برابر جلوههای فریبنده و جذاب، نابود و نادیده گرفته میشود و انسان در حیرت و سردرگمی به سر میبرد.
به وقت جلوه گری، شوخ همچو اهل عراق
به گاه شیهه، خوش آهنگ چون خراسانی
هوش مصنوعی: زمانی که زیبایی و جذابیت نمایان میشود، شوخ و شنگول مانند مردم عراق است و در حالت شیهه و نعره مانند خراسانیها، خوشصدا و خوشآهنگ است.
چو حور کآینه با زلف خویش پاک کند
برد غبار ز دل ها به کاکل افشانی
هوش مصنوعی: چون پری، به زیبایی و ظرافت، با موهایش غبار از دلها را میزداید و با زیبایی خود دلها را جلا میدهد.
چو اهل هند سیاه است و اصل او ز عرب
کسی ندیده چنین شهری بیابانی
هوش مصنوعی: اهل هندوستان رنگی تیره دارند و ریشهشان از عرب است. هیچکس در این بیابان، شهری به این شکل و ویژگیها را ندیده است.
چو هندو، این حبشی را به عکس آید کار
که داغ سوخته بر ران به جای پیشانی
هوش مصنوعی: وقتی هندو کارهای این حبشی را به اندازهای عجیب و غریب میبیند که به جای پیشانی، زخم سوختگی را بر ران او میبیند.
ز دولت تو بود زر خریده هندویی
که زیورش شده از جل، لباس سلطانی
هوش مصنوعی: از نعمت و ثروت تو، هندوئی که زر را خریداری کرده است، اکنون با لباس سلطنتی و زینتهایی با شکوه، خود را آرایش کرده است.
همیشه تا که گران قیمت است توسن عمر
چو عمر باد ترا این تکاور ارزانی
هوش مصنوعی: تا زمانی که ارزش عمر تو مانند یک اسب گرانقیمت است، عمر به سرعت و با انرژی میگذرد و این نیرومندی برای تو ارزنده است.