گنجور

شمارهٔ ۱۵ - در مدح اسلام خان و توصیف قصر او

شد بهار و زین حصار نیلگون کرد انتخاب
از پی بزم شرف، برج حمل را آفتاب
گل شکفت، از رخ نقاب گلستان برداشتند
بر جهان شد رازهای خاک، روشن تر ز آب
بر سمند باد، سوی بوستان آمد بهار
هر طرف افتاده گل های پیاده در رکاب
سیل چون خیل عرب گردید در وادی روان
اشتران سرخ کوهانش ز موج اندر شتاب
از پی تعمیر این ویرانه ی دیرین اساس
ابر شد معمار و برق او را به کف زرین طناب
از فروغ لاله و گل کز کنار جو شکفت
شد چو برگ غنچه رنگین، پرده ی چشم حباب
قتل عاشق کی نهان ماند که از فیض هوا
گل کند بر روی آتش قطره ی خون کباب
مشت خاشاکی نمی یابد که تعمیرش کند
خانه ی بلبل شد از معموری گلشن خراب
رنگ همچون دایه ی بی مهر در شیرش نماند
صبح صادق ریخت از شبنم ز بس در شیر آب
مصحف گل را به می خواران فرستاد آن که او
از پر پروانه داد آتش پرستان را کتاب
عالم از بس باصفا شد، آسمان چون عاشقان
می فرستد نامه سوی خاک از تیر شهاب
آتش گل در گلستان کرده از اعجاز حسن
همچو مرغان بهشتی زنده بلبل را کباب
بس که شادابی فزون شد باغ را از هر نسیم
رنگ گل در موج می آید چو در ساغر شراب
تکیه بر گلبن کند هر لحظه چون مستان نسیم
غوطه در دریا زند هردم چو مرغابی سحاب
خیره گردد از فروغش دیده ی نظارگی
برگ گل گویی بود آیینه ای در آفتاب
هر نفس عاشق ز دامان خود از فیض هوا
در میان پاره های دل کند گل انتخاب
نوعروسان چمن، مشاطه ی هم گشته اند
خوش تماشایی ست دیگر در کنار جوی آب
سبزه سازد عکس خود را وسمه ی ابروی موج
لاله داغ خویشتن را سرمه ی چشم حباب
گشت بال افشان ز بس هر مرغی از ذوق هوا
از پر مرغابیان شد بالش پر هر حباب
گوهرافشان شد چو دست جود صاحب بر جهان
خوب بیرون آمد آخر ابر نیسانی ز آب
تربیت پرورده ی شاه جهان، اسلام خان
عیسی گردون سوار و آفتاب مه رکاب
از برای بزم قدر او قضا چون مطربان
تار بر عود فلک می بندد از سیم شهاب
شد جهان همچون درون بیضه امن آباد کبک
زان که در عهدش بجز ناخن نمی گیرد عقاب
چندبار منت جود گران سنگش کشد؟
خاک بر سر می کند از دست او فیل سحاب
ز انتقام عدل او ترسم به جرم خون عشق
حسن، آزادی نبیند هرگز از بند نقاب
شد لطیف از بس که در عهدش مزاج روزگار
تیغ نتواند در آتش خورد آب بی گلاب
چون به عهدش بگذرد نخجیر در یاد پلنگ
از دهان او روان گردد چو شیرحوض، آب
ای جوان بختی که از آسایش ایام تو
خوابگاه کبک باشد سایه ی بال عقاب
می توان دانست از رنگش، که روزی دیده است
آتش خشم ترا یاقوت زرد آفتاب
تا ترا دولت سرا گردیده، می بوسد سپهر
آستان خانه ی زین ترا، یعنی رکاب
مرحبا از شعله پیکر توسنت کز چابکی
برق پیش او گران خیز است با چندین شتاب
باد رفتاری که هرگه گرم جولان می شود
می جهد برق از همه اعضای او همچون شهاب
چست در چابک دویدن چون نسیم صبحگاه
تند در منزل بریدن همچو تیغ آفتاب
از صفیر خواب مخمل چون کبوتر در سماع
از نسیم دامن زین همچو آتش در شتاب
سنگ را مغزش پریشان می شود همچون شرار
کاسه ی سم را زند چون بر سر او از عتاب
نیست فرقی، بلکه یک ران چرب تر باشد هنوز
کوه را سنجید با خود چون ترازوی رکاب
جلوه ی او از برای آن که آساید سوار
افکند در خانه ی زینش ز مخمل فرش خواب
دامن صحرا ز خون صید گردد لاله زار
در شکار انداختن چون پای آری در رکاب
ترکش پرتیر، تابان از کمر خورشیدوار
تیغ آتشبار از کف برق زن همچون سحاب
آشکارا از شکنج آستین زرین کمند
آنچنان کز موج دریابار، عکس آفتاب
چون حباب از طبل بازت دم زند در جویبار
رم دهد مرغابیان موج را از روی آب
شاهبازی کان به معنی مرغ دست آموز توست
یارب از جنس چه مرغ او را توان کردن حساب
چشم او چشم کبوتر، رنگ او رنگ تذرو
بال او بال همای و چنگ او چنگ عقاب
شاه مرغان است و کوس شاهی او طبل باز
باز صبح است و بود رنگ زر او آفتاب
کبک را شهپر اگرچه تیر روی ترکش است
می کند پرتاب، هرگه بیندش، از اضطراب
موج همچون دام پیچد بر پر مرغابیان
افتد از بال و پر او عکس اگر در جوی آب
چون گشاید بال در پرواز، گو نظاره کن
گر ندیده کس به روی سینه ی خوبان کتاب
می توان گفتن که مرغ روح چنگیز است او
نیستش از بس ز قتل عام مرغان اجتناب
صاحبا! در گلشن مدح تو آن نوبلبلم
کز وجودم یافت گلزار معانی آب و تاب
می روم هرگه فرو، ز اندیشه ی مدحت به خویش
عرش گردد جلوه گاهم چون دعای مستجاب
یک نوازش کن مرا، وان گه ببین طرز سخن
پخته ناید میوه تا گرمی نبیند زآفتاب
کار بابخت است و طالع، ورنه خود از بهر چیست
عالمی از لطف تو معمور و حال من خراب
ذره ام، از خاک می باید مرا برداشتن
نیست مفت این سربلندی، آفتابی، آفتاب!
قافیه تکرار شد، خفاش طبعان بشنوید
آفتاب و آفتاب و آفتاب و آفتاب
باز سر برزد به وصف قصر گردون رفعتت
مطلعی از مشرق اندیشه ام چون آفتاب
مرحبا ای قصر گردون پایه ی عالی جناب
ای تو عرش و ساکنان در تو دعای مستجاب
برج برج این حصار نیلگون را گشته است
شاه برجی مثل تو کم دیده چشم آفتاب
پی نبرده هیچ کس بر پایه ی معراج تو
افکند تیری به تاریکی خرد همچون شهاب
برفراز بام تو، خورشید باشد در مثل
همچو زرین نقطه بر بالای بیت انتخاب
در هوای فیض بخش ساحتت نبود عجب
همچو طوطی سبز اگر گردد پر مرغ کباب
بحری و گوهر به دامان برده از تو نیک و بد
کوهی و نشنیده هرگز سایلی از تو جواب
از بلندی، طاق ایوان فلک بنیاد تو
سایه افکن گشته چون مد الف بر آفتاب
کار خاک از نسبت قدرت ز بس بالا گرفت
آسمان گوید همی یالیتنی کنت تراب
باد در صحن تو دایم در طرب اسلام خان
کامران و کامجوی و کام بخش و کامیاب
باشد از فیض قدوم او حریمت را شرف
تا کند بیت الشرف برج حمل را آفتاب

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.