شمارهٔ ۱۰ - در ستایش شاه عباس
کی توانی برد سوی منزل مقصود راه
توشه ی تن تا نسازی پاره ی دل همچو ماه
از خطر در سیرگاه این چمن ایمن مباش
چهچه بلبل ندانی چیست، یعنی چاه چاه
خوش نشین این گلستان باش همچون نخل موم
ریشه ی خود را مکن زنجیر پا همچون گیاه
اعتمادی بر امانت داری ایام نیست
عزت خود را همان بهتر که خود داری نگاه
در شبستان جهانت گر سر آسودگی ست
از سر خود دور کن جان را چو شمع صبحگاه
هیچ کس را خاطر از دور جهان خشنود نیست
خواجه از دست غلامان نالد و بی بی ز داه
عافیت خواهی، چو عنقا پارسایی پیشه کن
طره ی خوبان بود آزادگان را دام راه
حرص شهوت، مرد را در دام عصیان افکند
روی گنجشک نر از بهر همین باشد سیاه
مردمی از بس خطر دارد، به صحرای وجود
سبز نتواند ز بیم برق شد مردم گیاه
دارد این بادی که از دولت سلیمان در دماغ
چون شکوفه می دهد بر باد آخر بارگاه
در میان خلق از اسباب تعلق چاره نیست
ترک سر کردن بود آسانتر از ترک کلاه
دل به جان آمد مرا از منت بخت سیاه
احتیاجم کاش بر همچون خودی بودی چو ماه
بس که رسوایم به کوی عشق خوبان، چون نگین
سرنوشتم را توان خواندن ز نقش سجده گاه
نگذرم سوی چمن، ترسم پی دعوی داغ
لاله دامنگیر من گردد چون خون بی گناه
نسبت اهل محبت فیض ها دارد که کرد
شاخ گل را آشیان بلبلان صاحب کلاه
مدعی عشق است، غیر از جان سپردن چاره نیست
از برای دعوی قاضی نمی باید گواه
آه از این سرگشتگی، کایام از بهر سفر
یک زمان نگذاردم در خانه ی خود چون نگاه
در سفر رزق مرا از بس مقرر کرده اند
همو رهزن می خورم در خانه ی خود، نان راه
افکند بر سینه ی من تیر حسرت چون کمان
در چمن هر شاخ گل کز باد می گردد دوتاه
صد سبو از باده گر خالی کنم، رنگ شراب
از رخم ظاهر نمی گردد چو آب زیرکاه
بس که بیند بی کسم شبهای هجران همچو شمع
می کند از گریه خاموشم نسیم صبحگاه
گرد غم از روی بختم پاک اگر سازد کسی
گرددش چون برگ لاله، گوشه ی دامن سیاه
چون توانم شد خلاص از تنگنای غم، که نیست
راه بیرون رفتنم از هیچ سو چون آب چاه
کی به گردونش فرستادم که سوی من ز شرم
ناله چون تیرهوایی برنگشت از نیم راه
شمع سان بر سوز سینه، قطره ی اشکم دلیل
همچو گل بر حال دل، چاک گریبانم گواه
برنمی آید ز دستم این که همچون دیگران
شعر را سازم پی وجه معیشت خضر راه
بس که از امداد خود بی بهره ام بیند سخن
از خجالت گاه رنگش سرخ گردد، گه سیاه
دست همت در فضای دهر نتوانم گشود
تنگ تر از آستین باشد مرا این دستگاه
دهر را اشعار من چون رنگ بر رخسار گل
آسمان را طبع من چون آب برپای گیاه
همچو صبح ار دعوی پاکیزه دامانی کنم
بس بود خورشید بر صدق حدیث من گواه
هرکجا چون شعله بگشایم زبان، از شرم من
همچو شمع کشته خاموش است خصم روسیاه
عالم از من روشن است، اما چه حاصل، چون فلک
پابرهنه می دواند همچو خورشیدم به راه
در تنم چون شعله ی خاشاک، دود دل لباس
بر رم چون خامه ی نقاش، موی سر کلاه
از رفو گلبند گشته جامه ام طاووس وار
وز عرق گردیده چون قمری گریبانم سیاه
همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی به جاست
چون گلم از جامه دامانی درین تاراجگاه
همچو خضرم زنده می خواهد همیشه می فروش
می کند دایم دعای جان مفلس قرض خواه
شرح حال خود بیان سازم به پیش خسروی
کآفتاب او را بود از تیغ بندان سپاه
آن نهنگ بحر کین خواهی که مرغ روح خصم
می کند در آب تیغش همچو مرغابی شناه
جوهر شمشیر شاهی، آبروی تاج و تخت
شعله ی شمع عدالت، شاه دین، عباس شاه
ای غبار درگهت از تاج شاهان باج خواه
یک حباب بحر قدرت نه فلک را بارگاه
در زمان عدل تو نوشیروان زنجیردار
در حریم درگهت خاقان و قیصر دادخواه
گر سلیمان نیستی، اما بود از حشمتت
جانورداران تو هریک سلیمان دستگاه
ملک را دیوار فولاد است شمشیرت، ازان
در فضایش هیچ آسیبی نیارد کرد راه
از ترحم، کبک کهساری ز بیم عدل تو
می دهد شهباز را در زیر بال خود پناه
سرکشان را طاق محراب است شمشیر کجت
هرکه می جنبد سرش، این است او را سجده گاه
عالمی را روی بر خاک است از بهر سجود
در حریم آستانت چون نماز عیدگاه
بست دست فتنه تا عدل تو برق و باد را
پشت بر دیوار داده از فراغت برگ کاه
دیده ی خورشید را از خاک پای توسنت
توتیای می رسد در هر نفس از گرد راه
هرکجا تیغت علم شد، فتنه آنجا چون مگس
با دو دست خویش می دارد سر خود را نگاه
کبه ی کوی تو دارد جذبه ای کز شوق آن
همچو اشک از بطن مادر، طفل می افتد به راه
چون کند لطف تو از زندان اسیران را خلاص
می کند فواره نی را از برای آب چاه
خوانده نقاش ازل رخش ترا خیرالعمل
گفته جلاد اجل تیغ ترا روحی فداه
سرورا! گردون جنابا! در حریم درگهت
عرض حال من بود روشن ز نقش سجده گاه
گر شود آیینه ی رای تو عینک، می توان
سرنوشت هرکسی را خواندن از لوح جباه
آسمان بسیار با من در مقام دشمنی ست
گر کشد با تیغ کینم، خون من از وی بخواه
تا به تیغ سرفرازی آفتاب خاوری
بزم را رنگین کند از خون شمع صبحگاه
با تو هرکس را بود در سر خیال سرکشی
کم مبادا سایه ی تیغ از سرش چون مد آه
شمارهٔ ۹ - در مدح امام مهدی (عج): از فغان من سودازده در فریاد استشمارهٔ ۱۱ - در مدح اسلام خان: نوبهار آمد و شد قطره فشان ابر مطیر
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
کی توانی برد سوی منزل مقصود راه
توشه ی تن تا نسازی پاره ی دل همچو ماه
هوش مصنوعی: آیا میتوانی به مقصد مورد نظر برسی، در حالی که تنها با جسم خود در سفر هستی و دل را از خود جدا نکردهای، همانند ماهی که نورش را از خورشید میگیرد؟
از خطر در سیرگاه این چمن ایمن مباش
چهچه بلبل ندانی چیست، یعنی چاه چاه
هوش مصنوعی: در مسیری که در این چمن قدم میزنی، نباید احساس آرامش کنی، زیرا نمیدانی صدای چهچه بلبل نشانه چه خطری ممکن است باشد؛ ممکن است نشانهای از وجود چاهی باشد که در انتظار توست.
خوش نشین این گلستان باش همچون نخل موم
ریشه ی خود را مکن زنجیر پا همچون گیاه
هوش مصنوعی: در زندگی، همچون نخل در گلستان باش، آزاد و سرزنده. ریشههایت را به زنجیر نکش و اجازه نده که محدودیتی بر تو حاکم شود، مانند گیاهی که در زمین ریشه دارد.
اعتمادی بر امانت داری ایام نیست
عزت خود را همان بهتر که خود داری نگاه
هوش مصنوعی: به دیگران نمیتوان اعتماد کرد که در برابر روزگار امانتدار باشند، بنابراین بهتر است برای حفظ عزت خود، مواظب خودت باشی و از دیگران توقعی نداشته باشی.
در شبستان جهانت گر سر آسودگی ست
از سر خود دور کن جان را چو شمع صبحگاه
هوش مصنوعی: اگر در زندگیات به آرامش و آسایش رسیدهای، باید از نگرانیها و افکار منفی دوری کنی و مانند شمع صبح، نور و روشنی را به زندگیات بیاوری.
هیچ کس را خاطر از دور جهان خشنود نیست
خواجه از دست غلامان نالد و بی بی ز داه
هوش مصنوعی: هیچ کس از دوری جهان راضی و خرسند نیست. خواجه از رفتار غلامان شکایت دارد و بی بی نیز از داغ دل ناله میکند.
عافیت خواهی، چو عنقا پارسایی پیشه کن
طره ی خوبان بود آزادگان را دام راه
هوش مصنوعی: اگر به دنبال آرامش و آسایش هستی، باید مانند پرنده افسانهای (عنقا) زندگی خوبی را انتخاب کنی. در این زندگی، آزادگان بهراحتی میتوانند از جذابیتهای دنیا فاصله بگیرند و گرفتار آن نشوند.
حرص شهوت، مرد را در دام عصیان افکند
روی گنجشک نر از بهر همین باشد سیاه
هوش مصنوعی: آدمی که به خواستههای خود بیش از حد توجه کند، دچار لغزش و گناه میشود. مانند گنجشک نر که به خاطر جاذبههای دنیا به دردسر میافتد و به سیاهی میرسد.
مردمی از بس خطر دارد، به صحرای وجود
سبز نتواند ز بیم برق شد مردم گیاه
هوش مصنوعی: مردم به دلیل خطرات زیاد، از ترس نمیتوانند به دشت وجود که پر از زیبایی است، نزدیک شوند و در حقیقت همانطور که گیاهان از رعد و برق میترسند، انسانها نیز از این بیم دوری میکنند.
دارد این بادی که از دولت سلیمان در دماغ
چون شکوفه می دهد بر باد آخر بارگاه
هوش مصنوعی: این باد که از نعمت و قدرت سلیمان میآید، مانند شکوفهای در هوا پراکنده میشود و سرانجام به بارگاه او میرسد.
در میان خلق از اسباب تعلق چاره نیست
ترک سر کردن بود آسانتر از ترک کلاه
هوش مصنوعی: در میان مردم، نمیتوان به سادگی از تعلقات و روابط گریخت. به نظرم، دوری از مسائلی که ما را به دیگران متصل میکند، راحتتر از کنار گذاشتن چیزهایی است که به خود ما مربوط میشود.
دل به جان آمد مرا از منت بخت سیاه
احتیاجم کاش بر همچون خودی بودی چو ماه
هوش مصنوعی: دلتنگی و غم به من فشار آورده است و از سرنوشت نامساعد خود خستهام. ای کاش تو هم مانند ماه زیبا و روشن بودی و به من کمک میکردی.
بس که رسوایم به کوی عشق خوبان، چون نگین
سرنوشتم را توان خواندن ز نقش سجده گاه
هوش مصنوعی: به خاطر آبروریزی که در عشق خوبان دارم، مانند نگینی که بر سرنوشت من نقش بسته، نمیتوانم بدون نگاه کردن به جایگاه سجده خود، آن را بخوانم.
نگذرم سوی چمن، ترسم پی دعوی داغ
لاله دامنگیر من گردد چون خون بی گناه
هوش مصنوعی: نمیخواهم به سوی باغ بروم چون ترس دارم که دعوا و احتمال درد و رنجی که از گل لاله به من میرسد، گریبانگیرم شود، مانند خون بیگناهی که به ناحق ریخته میشود.
نسبت اهل محبت فیض ها دارد که کرد
شاخ گل را آشیان بلبلان صاحب کلاه
هوش مصنوعی: علاقهمندان به عشق و محبت، بهرههای زیادی میبرند، همانطور که گلها باعث میشوند بلبلان برای خود لانهای بسازند و در آن زندگی کنند.
مدعی عشق است، غیر از جان سپردن چاره نیست
از برای دعوی قاضی نمی باید گواه
هوش مصنوعی: عاشق واقعی جز جان دادن برای معشوق هیچ راهی ندارد و برای اثبات عشقش نیازی به شهادت و گواهی ندارد.
آه از این سرگشتگی، کایام از بهر سفر
یک زمان نگذاردم در خانه ی خود چون نگاه
هوش مصنوعی: آه از این سردرگمی! ای کاش برای سفر، لحظهای هم در خانهام با آرامش مینشستم و به خودم نگاه میکردم.
در سفر رزق مرا از بس مقرر کرده اند
همو رهزن می خورم در خانه ی خود، نان راه
هوش مصنوعی: در سفر، بخاطر مقدر بودن روزیام، به ناچار در خانهام نان را از دست دزدی میخورم که میخواهد به من آسیب بزند.
افکند بر سینه ی من تیر حسرت چون کمان
در چمن هر شاخ گل کز باد می گردد دوتاه
هوش مصنوعی: در دل من احساس حسرت و تاسف شبیه تیر بر سینهام نشسته است، همانطور که هر شاخه گلی که در باد خم میشود، حالتی دوتا به خود میگیرد.
صد سبو از باده گر خالی کنم، رنگ شراب
از رخم ظاهر نمی گردد چو آب زیرکاه
هوش مصنوعی: اگر صد سبو را از شراب خالی کنم، رنگ شراب همچنان بر چهرهام نمایان میشود، مانند آب زیر کاه که پنهان است.
بس که بیند بی کسم شبهای هجران همچو شمع
می کند از گریه خاموشم نسیم صبحگاه
هوش مصنوعی: بسیار تنها و غریبم، شبهای دوری را مثل شمعی میگذرانم که از شدت گریه خاموش شدهام، همراه با نسیم صبحگاهی.
گرد غم از روی بختم پاک اگر سازد کسی
گرددش چون برگ لاله، گوشه ی دامن سیاه
هوش مصنوعی: اگر کسی بتواند غم و اندوه را از زندگیام دور کند، مثل برگ لاله در دامن سیاه، زیبایی و شادابی به من میبخشد.
چون توانم شد خلاص از تنگنای غم، که نیست
راه بیرون رفتنم از هیچ سو چون آب چاه
هوش مصنوعی: وقتی از شدت غم و اندوه رهایی یابم، احساس میکنم که به هیچ سمتی نمیتوانم بروم، مثل آب چاه که امکان خروج ندارد.
کی به گردونش فرستادم که سوی من ز شرم
ناله چون تیرهوایی برنگشت از نیم راه
هوش مصنوعی: کی به آسمانش فرستادم که به خاطر شرم و شرمگینی، نتوانست به سمت من برگردد و مانند تیر، از نیمه راه باز نماند.
شمع سان بر سوز سینه، قطره ی اشکم دلیل
همچو گل بر حال دل، چاک گریبانم گواه
هوش مصنوعی: شمعی هستم که در آتش دل میسوزم و اشک من نشانهی این سوختن است. مانند گلی که حال دلش را نشان میدهد، دردم را نیز چاکی در گریبانم آشکار میسازد.
برنمی آید ز دستم این که همچون دیگران
شعر را سازم پی وجه معیشت خضر راه
هوش مصنوعی: من نمیتوانم مانند دیگران به شعرپردازی بپردازم تا به وسیله آن روزی خود را تأمین کنم.
بس که از امداد خود بی بهره ام بیند سخن
از خجالت گاه رنگش سرخ گردد، گه سیاه
هوش مصنوعی: به خاطر این که از کمک و حمایت خود بی نصیب هستم، وقتی دربارهام صحبت میشود، به خاطر خجالت ممکن است رنگش گاهی سرخ شود و گاهی هم سیاه.
دست همت در فضای دهر نتوانم گشود
تنگ تر از آستین باشد مرا این دستگاه
هوش مصنوعی: نمیتوانم دست خود را در فضای زندگی بگشایم، زیرا این وضعیت آنقدر محدود است که حتی از آستینم هم تنگتر شده است.
دهر را اشعار من چون رنگ بر رخسار گل
آسمان را طبع من چون آب برپای گیاه
هوش مصنوعی: شعرهای من مانند رنگی بر چهره گل، بر دنیای اطراف تأثیر میگذارد و خلق و خوی من مانند آبی است که به گیاهان حیات میبخشد.
همچو صبح ار دعوی پاکیزه دامانی کنم
بس بود خورشید بر صدق حدیث من گواه
هوش مصنوعی: اگر من همچون صبح، ادعای پاکدامنی کنم، همین کافی است که خورشید بر راستگویی من شهادت دهد.
هرکجا چون شعله بگشایم زبان، از شرم من
همچو شمع کشته خاموش است خصم روسیاه
هوش مصنوعی: هر زمانی که زبان باز کنم و مثل شعله برافروزم، دشمن سرسفید من به خاطر شرم از من مانند شمعی بیجان و ساکت میشود.
عالم از من روشن است، اما چه حاصل، چون فلک
پابرهنه می دواند همچو خورشیدم به راه
هوش مصنوعی: من از زندگی و دنیای اطرافم آگاهی دارم، ولی چه فایدهای دارد، چون مانند آسمان که بیهدف و برهنه در حال حرکت است، من نیز همچون خورشید در راهی بیسرانجام در حال حرکت هستم.
در تنم چون شعله ی خاشاک، دود دل لباس
بر رم چون خامه ی نقاش، موی سر کلاه
هوش مصنوعی: در بدنم مانند شعلهی خاشاک، دودی بهوجود آمده و دل بستهای را نشان میدهد. در حالی که مانند خامهای که نقاشی استفاده میکند، موی سرم را به شکل کلاهی میپوشاند.
از رفو گلبند گشته جامه ام طاووس وار
وز عرق گردیده چون قمری گریبانم سیاه
هوش مصنوعی: لباس من با زیبایی و ظرافتی شبیه به طاووس درست شده و به خاطر عرق کردن، گریبانم تیره شده است.
همچو تصویرم ز پیراهن گریبانی به جاست
چون گلم از جامه دامانی درین تاراجگاه
هوش مصنوعی: به مانند تصویری که از پیراهنی بر تن دارم، دلنواز و زنده است. مانند گلی هستم که در چنین مکانی که به تاراج رفته است، از دامان طبیعت بیرون آمدهام.
همچو خضرم زنده می خواهد همیشه می فروش
می کند دایم دعای جان مفلس قرض خواه
هوش مصنوعی: شبیه به گیاه سبز، همیشه زنده میماند. او دائماً زندگی خود را صرف میکند و همیشه برای جان نیازمندان دعا میکند و از آنها قرض میخواهد.
شرح حال خود بیان سازم به پیش خسروی
کآفتاب او را بود از تیغ بندان سپاه
هوش مصنوعی: من داستان زندگیام را برای پادشاهی بیان میکنم که مانند آفتاب، قدرت و شکوهی خاص دارد و سپاهش به مانند تیغی برنده است.
آن نهنگ بحر کین خواهی که مرغ روح خصم
می کند در آب تیغش همچو مرغابی شناه
هوش مصنوعی: او همان نهنگ بزرگ دریا است که برای انتقام میآید و مانند مرغابی در آب، دشمنانش را با تیغی پرقدرت میزند.
جوهر شمشیر شاهی، آبروی تاج و تخت
شعله ی شمع عدالت، شاه دین، عباس شاه
هوش مصنوعی: جوهر شمشیر پادشاه، نماد اعتبار و عظمت پادشاهی است. روشنایی و درخشش عدالت، نمایانگر شخصیت و مقام شاه دین، عباس شاه میباشد.
ای غبار درگهت از تاج شاهان باج خواه
یک حباب بحر قدرت نه فلک را بارگاه
هوش مصنوعی: ای غبار درگاه تو، حتی از تاج شاهان هم درخواست میکند. زیرا تو مانند حبابی در دریای قدرت هستی و آسمان را بارگاه خود قرار دادهای.
در زمان عدل تو نوشیروان زنجیردار
در حریم درگهت خاقان و قیصر دادخواه
هوش مصنوعی: در زمان عدالت تو، حتی بزرگترین پادشاهان مثل نوشیروان و قیصر نیز در حرم تو در انتظار دریافت حقوق و عدالت بودند.
گر سلیمان نیستی، اما بود از حشمتت
جانورداران تو هریک سلیمان دستگاه
هوش مصنوعی: اگر تو مانند سلیمان نیستی، اما به خاطر بزرگی و قدرتی که داری، هر یک از جانورداران تو میتواند به تنهایی مانند سلیمان باشد.
ملک را دیوار فولاد است شمشیرت، ازان
در فضایش هیچ آسیبی نیارد کرد راه
هوش مصنوعی: این شعر به این معناست که قدرت و استحکام فرمانروایی به اندازهای زیاد است که هیچ خطری نمیتواند به آن آسیب برساند. مانند دیواری از فولاد که مانع ورود آسیبها به یک سرزمین میشود.
از ترحم، کبک کهساری ز بیم عدل تو
می دهد شهباز را در زیر بال خود پناه
هوش مصنوعی: کبک کوهستانی به خاطر ترس از عدالت تو، شهباز را زیر بال خود پناه میدهد.
سرکشان را طاق محراب است شمشیر کجت
هرکه می جنبد سرش، این است او را سجده گاه
هوش مصنوعی: سرکشان در محراب، در نهایت در مقابل شمشیر کج تو به زانو درمیآیند و هر کس که بخواهد از جا بلند شود، همانند کسی است که در حال سجده است.
عالمی را روی بر خاک است از بهر سجود
در حریم آستانت چون نماز عیدگاه
هوش مصنوعی: علم و دانشمندان برای احترام و خضوع در درگاه تو، بر زمین افتادهاند، همانطور که در روز عید در مکان نماز، به زمین سجده میکنند.
بست دست فتنه تا عدل تو برق و باد را
پشت بر دیوار داده از فراغت برگ کاه
هوش مصنوعی: دست فتنه را نگهدار تا اینکه عدالت تو مانند برق و باد، به دیوارها فشار بیاورد و از سبکی و آرامش، برگهایی همچون کاه به زمین بیفتند.
دیده ی خورشید را از خاک پای توسنت
توتیای می رسد در هر نفس از گرد راه
هوش مصنوعی: در هر نفسی که میکشی، گرد و غبار راه به توتیا مینشیند و این توتیا برآمده از خاک پای توست.
هرکجا تیغت علم شد، فتنه آنجا چون مگس
با دو دست خویش می دارد سر خود را نگاه
هوش مصنوعی: هر جا که قدرت و دانش تو به اوج برسد، در آنجا مشکلات و بلاها همانند مگس با تلاش و کوشش خود را حفظ میکنند.
کبه ی کوی تو دارد جذبه ای کز شوق آن
همچو اشک از بطن مادر، طفل می افتد به راه
هوش مصنوعی: محل قدم زدن تو چنان جذاب و دلنشین است که عشق آن، مثل اشکی که از دل مادر برمیآید، باعث میشود کودک به سمت آن راه بیفتد.
چون کند لطف تو از زندان اسیران را خلاص
می کند فواره نی را از برای آب چاه
هوش مصنوعی: زمانی که مهربانی تو به کمک بندهها بیاید، مانند چشمهای که آب چاه را آزاد میسازد، اسیران را از بند رها میکند.
خوانده نقاش ازل رخش ترا خیرالعمل
گفته جلاد اجل تیغ ترا روحی فداه
هوش مصنوعی: نقاش ازل به زیبایی تو اشاره کرده و آن را بهترین عمل دانسته است. همچنین، جلاد اجل با تیغ تو را ستایش کرده و من جانم را فدای تو میکنم.
سرورا! گردون جنابا! در حریم درگهت
عرض حال من بود روشن ز نقش سجده گاه
هوش مصنوعی: ای سرور! ای آسمان بلند! من در حریم درگاه تو، سخن از حال خود را با وضوح بیان میکنم که نشانهاش بر سجدهگاه من نمایان است.
گر شود آیینه ی رای تو عینک، می توان
سرنوشت هرکسی را خواندن از لوح جباه
هوش مصنوعی: اگر آینهی فکر تو به مانند عینکی باشد، میتوانی سرنوشت هر فردی را از نشانههای پیشانیاش بخوانی.
آسمان بسیار با من در مقام دشمنی ست
گر کشد با تیغ کینم، خون من از وی بخواه
هوش مصنوعی: آسمان به شدت با من در حال دشمنی است. اگر با شمشیر دشمنی خود به من حمله کند، از او بخواه که خون مرا بگیرد.
تا به تیغ سرفرازی آفتاب خاوری
بزم را رنگین کند از خون شمع صبحگاه
هوش مصنوعی: تا زمانی که نور خورشید صبحگاهی با نور خود مجلس را روشن کند و رنگین سازد، شمعهای صبحگاهی به گونهای میسوزند که گویی در جنگی هستند و خونشان بر زمین میریزد.
با تو هرکس را بود در سر خیال سرکشی
کم مبادا سایه ی تیغ از سرش چون مد آه
هوش مصنوعی: با تو هر کسی که در دلش خیال سرکشی دارد، باید مراقب باشد که سایهی خطر بر سرش نیفتد؛ چون ممکن است عواقب بدی داشته باشد.