اطلاعات
وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
بلیلی از نالهٔ مستانهای
کرد مباهات به پروانهای
هوش مصنوعی: یک بلبل به خاطر سرود عاشقانهاش به پروانهای افتخار میکند.
گفت اگر عاشقی ای بی نوا
همچو من از سینه برآور نوا
هوش مصنوعی: اگر تو هم مثل من عاشق هستی و دلت پر از احساس است، از دل خود صدا و نغمهای بلند کن.
این همه اسرار نهفتن چرا
درد دل خویش ، نگفتن چرا
هوش مصنوعی: چرا این همه رازها را در دل خود نگه میداریم و نمیگوییم؟
لحظهای از سینه بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش
هوش مصنوعی: یک لحظه از دلت فریاد بزن، چرا که مدام در آتش میسوزی و سکوت میکنی؟
بین که ز من شهر پر از غلغل است
در همه جا شرح گل و بلبل است
هوش مصنوعی: نگاهی به اطراف بکن، صدای شاداب و سرزندهای در شهر طنینانداز است و در هر گوشه و کنار، داستان گل و بلبل را میتوان شنید.
رفت به پروانه بسی ناگوار
گفت که ای بیخبر از عشق یار
هوش مصنوعی: پروانه به شدت ناراحت شد و به کسی که از عشق محبوب بیخبر بود، گفت: ای بیخبر از عشق یار.
خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن هستی خود باختن
هوش مصنوعی: سکوت و درد کشیدن و سازندگی تنها به معنای نابودی نیست، بلکه به معنای از دست دادن خود و هویت واقعی است.
این ز من آن نغمه سرودن ز تو
دعوی بیهوده نمودن ز تو
هوش مصنوعی: این زمان، دیگر از تو چیزی نمیگویم و نمیخواهم بر اساس تو سخن بگویم، زیرا این کار بیهوده است.
گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل
هوش مصنوعی: گل به تو ارزان و تو به گل ارزان هستی؛ در حالی که گل به تو میخندد، تو غمگینی.
عشق تو شایستهٔ آن رنگ و بوست
حسن گل اندر خور این های و هوست
هوش مصنوعی: عشق تو ویژگی و زیبایی خاصی دارد که شایستهٔ این عطر و جلوه است، همانطور که زیبای گل در این هیاهو و شلوغی قرار میگیرد.
هر دو از این ره به در افتادهاید
رسم و ره عشق ز کف دادهاید
هوش مصنوعی: شما هر دو از این مسیر منحرف شدهاید و اصول و راه عشق را فراموش کردهاید.
لاف مزن عشق تو خام است خام
جذبهٔ معشوق تو هم ناتمام
هوش مصنوعی: به زبان ساده میتوان گفت: در مورد عشق خود بیدلیل صحبت نکن، زیرا عشق واقعی هنوز در حال رشد و تکامل است و جذبه و کشش معشوق نیز هنوز به کمال نرسیده است.
جذبه معشوق مرا بین که چون
همچو منی آیدش از در درون
هوش مصنوعی: نگاه کن به جذبه و کشش معشوق من، که چگونه کسی مثل من برای او از عمق وجودش وارد میشود.
تنگ بگیرد به وی آنگونه راه
کان نتواند کشد از سینه آه
هوش مصنوعی: عطر و بوی خاصی فضای تنگ را پر کرده است به گونهای که نفس کشیدن و آه کشیدن در اینجا سخت شده است.
خیره بدان سان کندش از عذار
کان نتواند کند از وی گذار
هوش مصنوعی: او به طرز خاصی به چهرهاش خیره میشود، بهگونهای که نمیتوان از زیباییاش چشمپوشی کرد.
عشق مرا بین که به بزم حضور
چونکه به معشوق رسم ناصبور
هوش مصنوعی: عشقم را درک کن، زیرا وقتی که در جمع معشوق حضور دارم، صبر و بردباری را از دست میدهم.
گرد سرش گردم و قربان شوم
سوختهای جلوهٔ جانان شوم
هوش مصنوعی: به دور او میگردم و جانم را فدای او میکنم، مانند موجودی سوخته در زیبایی محبوبم ذوب میشوم.
رسم دوئی بر فکنم از میان
جسم رها کرده، شوم جمله جان
هوش مصنوعی: من تصمیم دارم از مفهوم دوگانگی کنار بروم و با رها کردن جسم، به تمام جان تبدیل شوم.
هم تو صغیر از پی جانانه باش
فانی آن شمع چو پروانه باش
هوش مصنوعی: تو هم مانند پروانهای باش که به دنبال معشوقهاش میگردد و از زندگی خود به خاطر او میگذرد، زیرا آن شمع زودگذر است و فناپذیر.
حاشیه ها
1404/08/19 14:11
سیدمحمد جهانشاهی
صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات »
شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه
بلیلی ، از نالهٔ مستانهای
کرد مباهات ، به پروانهای
گفت ؛ اگر عاشقی ، ای بی نوا
همچو من ، از سینه برآور نوا
این همه اسرار ، نهفتن چرا
دردِ دلِ خویش ، نگفتن چرا
لحظهای از سینه ، بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش
بین ، که ز من ، شهر پُر از غلغل است
در همه جا ، شرحِ گل و بلبل است
رفت به پروانه ، بسی ناگوار
گفت ؛ که ای بیخبر ، از عشقِ یار
خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن ، هستیِ خود باختن
این ز من ، آن نغمه سرودن ز تو
دعویِ بیهوده نمودن ، ز تو
گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل
عشقِ تو ، شایستهٔ آن رنگ و بو ست
حسنِ گل ، اندر خورِ این های و هو ست
هر دو ، از این رَه به در افتادهاید
رسم و رهِ عشق ، ز کف دادهاید
لاف مزن ، عشقِ تو خام است خام
جذبهٔ معشوقِ تو هم ناتمام
جذبه ی معشوقِ مرا بین ، که چون
همچو منی ، آیدش از دَر درون
تنگ بگیرد به وی ، آنگونه راه
کان نتواند کشد ، از سینه آه
خیره ، بدان سان کنَد اش از عذار
کان نتواند کند ، از وی گذار
عشقِ مرا بین ، که به بزمِ حضور
چونکه به معشوق رسَم ، ناصبور
گِردِ سرَش گردم و قربان شوم
سوختهای جلوهٔ جانان شوم
رسمِ دوئی ، بر فکَنم از میان
جسم رها کرده، شوَم جمله جان
هم تو صغیر ، از پیِ جانانه باش
فانیِ آن شمع ، چو پروانه باش
1404/08/19 15:11
سیدمحمد جهانشاهی
درد دل خویش ، نگفتن چرا