گنجور

شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه

بلیلی از نالهٔ مستانه‌ای
کرد مباهات به پروانه‌ای
گفت اگر عاشقی ای بی نوا
همچو من از سینه برآور نوا
این همه اسرار نهفتن چرا
درد  دل خویش ، نگفتن چرا
لحظه‌ای از سینه بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش
بین که ز من شهر پر از غلغل است
در همه جا شرح گل و بلبل است
رفت به پروانه بسی ناگوار
گفت که ای بی‌خبر از عشق یار
خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن هستی خود باختن
این ز من آن نغمه سرودن ز تو
دعوی بیهوده نمودن ز تو
گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل
عشق تو شایستهٔ آن رنگ و بوست
حسن گل اندر خور این های و هوست
هر دو از این ره به در افتاده‌اید
رسم و ره عشق ز کف داده‌اید
لاف مزن عشق تو خام است خام
جذبهٔ معشوق تو هم ناتمام
جذبه معشوق مرا بین که چون
همچو منی آیدش از در درون
تنگ بگیرد به وی آنگونه راه
کان نتواند کشد از سینه آه
خیره بدان سان کندش از عذار
کان نتواند کند از وی گذار
عشق مرا بین که به بزم حضور
چونکه به معشوق رسم ناصبور
گرد سرش گردم و قربان شوم
سوخته‌ای جلوهٔ جانان شوم
رسم دوئی بر فکنم از میان
جسم رها کرده، شوم جمله جان
هم تو صغیر از پی جانانه باش
فانی آن شمع چو پروانه باش

اطلاعات

وزن: مفتعلن مفتعلن فاعلن (سریع مطوی مکشوف)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بلیلی از نالهٔ مستانه‌ای
کرد مباهات به پروانه‌ای
هوش مصنوعی: یک بلبل به خاطر سرود عاشقانه‌اش به پروانه‌ای افتخار می‌کند.
گفت اگر عاشقی ای بی نوا
همچو من از سینه برآور نوا
هوش مصنوعی: اگر تو هم مثل من عاشق هستی و دلت پر از احساس است، از دل خود صدا و نغمه‌ای بلند کن.
این همه اسرار نهفتن چرا
درد  دل خویش ، نگفتن چرا
هوش مصنوعی: چرا این همه رازها را در دل خود نگه می‌داریم و نمی‌گوییم؟
لحظه‌ای از سینه بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش
هوش مصنوعی: یک لحظه از دلت فریاد بزن، چرا که مدام در آتش می‌سوزی و سکوت می‌کنی؟
بین که ز من شهر پر از غلغل است
در همه جا شرح گل و بلبل است
هوش مصنوعی: نگاهی به اطراف بکن، صدای شاداب و سرزنده‌ای در شهر طنین‌انداز است و در هر گوشه‌ و کنار، داستان گل و بلبل را می‌توان شنید.
رفت به پروانه بسی ناگوار
گفت که ای بی‌خبر از عشق یار
هوش مصنوعی: پروانه به شدت ناراحت شد و به کسی که از عشق محبوب بی‌خبر بود، گفت: ای بی‌خبر از عشق یار.
خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن هستی خود باختن
هوش مصنوعی: سکوت و درد کشیدن و سازندگی تنها به معنای نابودی نیست، بلکه به معنای از دست دادن خود و هویت واقعی است.
این ز من آن نغمه سرودن ز تو
دعوی بیهوده نمودن ز تو
هوش مصنوعی: این زمان، دیگر از تو چیزی نمی‌گویم و نمی‌خواهم بر اساس تو سخن بگویم، زیرا این کار بیهوده است.
گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل
هوش مصنوعی: گل به تو ارزان و تو به گل ارزان هستی؛ در حالی که گل به تو می‌خندد، تو غمگینی.
عشق تو شایستهٔ آن رنگ و بوست
حسن گل اندر خور این های و هوست
هوش مصنوعی: عشق تو ویژگی و زیبایی خاصی دارد که شایستهٔ این عطر و جلوه است، همان‌طور که زیبای گل در این هیاهو و شلوغی قرار می‌گیرد.
هر دو از این ره به در افتاده‌اید
رسم و ره عشق ز کف داده‌اید
هوش مصنوعی: شما هر دو از این مسیر منحرف شده‌اید و اصول و راه عشق را فراموش کرده‌اید.
لاف مزن عشق تو خام است خام
جذبهٔ معشوق تو هم ناتمام
هوش مصنوعی: به زبان ساده می‌توان گفت: در مورد عشق خود بی‌دلیل صحبت نکن، زیرا عشق واقعی هنوز در حال رشد و تکامل است و جذبه و کشش معشوق نیز هنوز به کمال نرسیده است.
جذبه معشوق مرا بین که چون
همچو منی آیدش از در درون
هوش مصنوعی: نگاه کن به جذبه و کشش معشوق من، که چگونه کسی مثل من برای او از عمق وجودش وارد می‌شود.
تنگ بگیرد به وی آنگونه راه
کان نتواند کشد از سینه آه
هوش مصنوعی: عطر و بوی خاصی فضای تنگ را پر کرده است به گونه‌ای که نفس کشیدن و آه کشیدن در اینجا سخت شده است.
خیره بدان سان کندش از عذار
کان نتواند کند از وی گذار
هوش مصنوعی: او به طرز خاصی به چهره‌اش خیره می‌شود، به‌گونه‌ای که نمی‌توان از زیبایی‌اش چشم‌پوشی کرد.
عشق مرا بین که به بزم حضور
چونکه به معشوق رسم ناصبور
هوش مصنوعی: عشقم را درک کن، زیرا وقتی که در جمع معشوق حضور دارم، صبر و بردباری را از دست می‌دهم.
گرد سرش گردم و قربان شوم
سوخته‌ای جلوهٔ جانان شوم
هوش مصنوعی: به دور او می‌گردم و جانم را فدای او می‌کنم، مانند موجودی سوخته در زیبایی محبوبم ذوب می‌شوم.
رسم دوئی بر فکنم از میان
جسم رها کرده، شوم جمله جان
هوش مصنوعی: من تصمیم دارم از مفهوم دوگانگی کنار بروم و با رها کردن جسم، به تمام جان تبدیل شوم.
هم تو صغیر از پی جانانه باش
فانی آن شمع چو پروانه باش
هوش مصنوعی: تو هم مانند پروانه‌ای باش که به دنبال معشوقه‌اش می‌گردد و از زندگی خود به خاطر او می‌گذرد، زیرا آن شمع زودگذر است و فناپذیر.

حاشیه ها

1404/08/19 14:11
سیدمحمد جهانشاهی

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » مثنویات »
شمارهٔ ۳۹ - بلبل و پروانه
                 
بلیلی ، از نالهٔ مستانه‌ای
کرد مباهات ، به پروانه‌ای

گفت ؛  اگر عاشقی ، ای بی نوا
همچو من ، از سینه برآور نوا

این همه اسرار ، نهفتن چرا
دردِ  دلِ خویش ، نگفتن چرا

لحظه‌ای از سینه ، بر آور خروش
چند همی سوزی و باشی خموش

بین ، که ز من ، شهر پُر از غلغل است
در همه جا ، شرحِ گل و بلبل است

رفت به پروانه ، بسی ناگوار
گفت ؛  که ای بی‌خبر ، از عشقِ یار

خامشی و سوختن و ساختن
نیست شدن ، هستیِ خود باختن

این ز من ، آن نغمه سرودن ز تو
دعویِ بیهوده نمودن ، ز تو

گل به تو ارزان و تو ارزان به گل
گل به تو خندان و تو نالان به گل

عشقِ تو ، شایستهٔ آن رنگ و بو ست
حسنِ گل ، اندر خورِ این های و هو ست

هر دو ، از این رَه به در افتاده‌اید
رسم و رهِ عشق ، ز کف داده‌اید

لاف مزن ، عشقِ تو خام است خام
جذبهٔ معشوقِ تو هم ناتمام

جذبه ی معشوقِ مرا بین ، که چون
همچو منی ، آیدش از دَر درون

تنگ بگیرد به وی ، آنگونه راه
کان نتواند کشد ، از سینه آه

خیره ، بدان سان کنَد اش از عذار
کان نتواند کند ، از وی گذار

عشقِ مرا بین ، که به بزمِ حضور
چونکه به معشوق رسَم ، ناصبور

گِردِ سرَش گردم و قربان شوم
سوخته‌ای جلوهٔ جانان شوم

رسمِ دوئی ، بر فکَنم از میان
جسم رها کرده، شوَم جمله جان

هم تو صغیر ، از پیِ جانانه باش
فانیِ آن شمع ، چو پروانه باش

1404/08/19 15:11
سیدمحمد جهانشاهی

درد  دل خویش ، نگفتن چرا