بخش ۲۷ - در بیان حالت جذب و شور عاشق سالک
مرحبا پروانگان جمع حق
داده جان در کربلا بر شمع حق
جملگی بر دور شمع کبریا
جمع و جانشان غرق جمع کبریا
پیش شمع حق همه پر سوخته
سوختن را هم ز شمع آموخته
آتشی بر جان ز شمع انگیخته
سوخته در شمع و پیشش ریخته
گشته زآن پروانههای خسته جان
دامن شمع خدا پروانه دان
در وجودش شمع حق مبهوت و مات
نی ز موت خویش آگه، نی حیات
لال و خاموش از صدا و دمدمه
بی صدا در شمع حق فانی همه
بهرجانبازی به دور شمع جمع
بیخیال از مزد جانبازی ز شمع
هیچ کس را نی خیالی در نظر
جز خیال آنکه خود را زودتر
ناگهان بر شعله شمعش زند
جان خود را پیشتر قربان کند
جان هر یک فارغ از اندوه و غم
جز غم اینکه یک است این جان و کم
جان هفتاد و دو پروانه به نام
پر زنان بر دور شمع حق تمام
نی خبر از جمع و نی از فرقشان
غرقه عشق از قدم تا فرقشان
رفته بر باد محبت جانشان
تیغ و زوبین نرگس و ریحانشان
آن یکی سرمست و آن دیوانهای
آشنا با حق ز خود بیگانهای
نه در آنکه عاقل و دیوانه کیست
آشنا باحق که و بیگانه کیست
کرده شیدا عاقل و دیوانه را
هِشته از کف گنج و هم ویرانه را
غافل از آن کاین خود آب این آتش است
یا که آب آرام و آتش سرکش است
بود قحط آب اگر از بهرشان
کنده بُد سیلابِ مستی شهرشان
نزد آتشخواره کآتش کش بود
گو نباشد آب چون آتش بود
نیست آتش خواره را حاجت به آب
آبِ عالم گو شود خشک و سراب
خود چه حاجت آب، آتش خواره را
بلکه ضد است آب، آتش پاره را
نار عشق آن را که در خود پرورد
در دل عاشق مدام آتش خورد
عاشق بی خود بود آتش مزاج
بر سر از آتش نهد همواره تاج
عاشق آتش جگر شطّاری است
کار او همواره آتش خواری است
مرحبا شطّاریان کربلا
غرق آتش غافل از آب و هوا
یافته مردان آتش خوی عشق
تربیت ز آب و هوای کوی عشق
باز بوی عشقم آمد بر مشام
شد زبانم آتشین اندر کلام
کرد مغزم را پریشان بوی عشق
نطق جانم شد پریشان گویِ عشق
نک پریشان است حرفم ای خلیل
در بیان اینک مخواه از من دلیل
تا من آیم از جنون خود به عقل
گویم از عقل و حکم چندی به نقل
صحبت از دیوانگان آید به پیش
حرفشان سازد مرا دیوانه کیش
چو حکیم آری دلیل دیگرم
رو کنون تا عقلی آید بر سرم
گرچه نزد آنکه آن دیوانه خوست
عقل و حکمت صحبت سنگ و سبوست
آنکه اندر عشق افسانه بود
هر دمی صد بار دیوانه بود
اشتر جانم دگر دیوانه شد
جانب صحرا دوان از خانه شد
از دها ن آورد بیرون شقشقه
کرد عقلم را ز بَل بَل تفرقه
باز شیر جذبهام زنجیر کَند
کی شود این شیر در زنجیر بند
بستن شیر است اگر اندیشهات
باید از زنجیر سازی پیشهات
آنکه بُد زنجیر ساز ما کجاست
کو مسلسل گفت راز ما کجاست
گوید از زنجیرِ زلف آن نگار
نکتهها تا شیر جان گیرد قرار
حرفم از زنجیر سازی بازی است
کار مجنون سلسله پردازی است
حرف زنجیرم پی تدبیر بود
بند عاشق، ورنه کی زنجیر بود
جذبه مجنون نوازش شیر ماست
مو به موی زلف او زنجیر ماست
شیرِ مستی را که عشقی بر سر است
هرچه زنجیرش کنی مجنون تر است
چونکه دیوانه است حالی شیر ما
زلف او هِل تا دهد زنجیر ما
دلبرا زنجیر ما گیسوی توست
جان ما آشفته اندر موی توست
زیر زنجیرت چو عمری خفته ایم
هین بده زنجیر تا آشفتهایم
من ز زنجیر تو چون دیوانهام
در جهان اندر جنون افسانهام
من نخواهم غیر از این دیوانگی
دارم از عقل و خرد بیگانگی
ای حکیم عشق از ما راز گو
وز جنون ما حدیثی باز گو
یامجیرَالعقل فتّان الحِجی
ما سِواک لِلْعقُولِ مرْتَجی
ما اشْتَهیت العقلَ مُذْجننْتَنی
ما حسدتُ الحسنَ مُذْ زینْتَنی
هل جنُونی فی هواک مستَطاب؟
قُل بلی وﷲُ یجزیک الثواب
پارسی نطقیم ما تازی مگو
حرف جز زآن ترک شیرازی مگو
گرچه نه شیرازی و نه تازی است
جا به شیرازش پی دمسازی است
حد و جا از بهر عقلِ فارق است
عاشق اندر جمع حق مستغرق است
آنکه جانش غرق بحر کبریاست
کی مقید بر مکان و حد و جاست
من که اینک بیخود و مستانهام
برکند گو سیل، شهر و خانهام
تشنهای کش جان بود در التهاب
می شتابد هر طرف از بهر آب
در بیابان گر بر او سیلی زند
کی تواند دل ز وصلش برکند
خاصه مستسقی و عطشانی چو من
کآیدم سیلاب جذب ذوالمنن
چیست جذب حق، عنایت بنده را
جان فدا این جذبه پاینده را
عون حق گر شامل انسان نبود
کی خود او حمل امانت مینمود
از امانت درمیان آمد حدیث
بهر حملش ای غیاث المستغیث
قلب ما را از عنایت کن قوی
هم بده توفیقمان در رهروی
این امانت بس شدم سنگین به دوش
آمدم از عالم مستی به هوش
حمل این بار آدم نازک عیار
چون کند، جبر است این یا اختیار
نکته تفویض و جبر آمد به پیش
ای حکیم اینک فراده گوش خویش
خویشتن را پای تا سر هوش کن
جام تحقیقی از این خُم نوش کن
حلّ این اسرار کار عارف است
کی کلامی زین معانی واقف است
بخش ۲۶ - و امّا بنعمه ربک فحدث: کن حدیث از نعمت ما بر گروهبخش ۲۸ - در بیان معنی جبر و تفویض و تحقیق معنی ایاک نعبد و ایاک نستعین فاستمع: نسبت ایاک نعبد گر تو راست
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: خانم مقصودی
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
مرحبا پروانگان جمع حق
داده جان در کربلا بر شمع حق
هوش مصنوعی: به شما سلام میگویم، ای پروانههایی که زندگی خود را در راه حق فدای کردهاید. در کربلا جانباختهاید و همچون شمعی در نور حق میدرخشید.
جملگی بر دور شمع کبریا
جمع و جانشان غرق جمع کبریا
هوش مصنوعی: همه در اطراف شمع بزرگ و باعظمت جمع شدهاند و جانهایشان در تجلی آن شکوه غرق شده است.
پیش شمع حق همه پر سوخته
سوختن را هم ز شمع آموخته
هوش مصنوعی: شمع حق به ما آموخته که حتی سوختن و تحمل درد و رنج هم زیباست.
آتشی بر جان ز شمع انگیخته
سوخته در شمع و پیشش ریخته
هوش مصنوعی: آتشی از شمع به جانم افتاده و من به خاطر آن سوختهام. شمعی که در پیش رویم روشن است، گواهی بر این سوختن من است.
گشته زآن پروانههای خسته جان
دامن شمع خدا پروانه دان
هوش مصنوعی: پروانههای خسته جان، به دور شمعی که نمادی از خداست، میچرخند و به عنوان نشانهای از عشق و فداکاری آنها شناخته میشوند.
در وجودش شمع حق مبهوت و مات
نی ز موت خویش آگه، نی حیات
هوش مصنوعی: در وجود او حق مانند شمعی روشن است که باعث حیرت و شگفتی شده است، او از مرگ خود آگاه است و نه از زندگیاش.
لال و خاموش از صدا و دمدمه
بی صدا در شمع حق فانی همه
هوش مصنوعی: بیصدا و ساکت، در حالت افول و غروب، همه چیز در نور شمع حقیقت نابود میشود.
بهرجانبازی به دور شمع جمع
بیخیال از مزد جانبازی ز شمع
هوش مصنوعی: برای فدای عشق و ایثار، دور شمع جمع شدهایم و با بیخیالی از پاداش این ایثار و عشق، به نور شمع نگاه میکنیم.
هیچ کس را نی خیالی در نظر
جز خیال آنکه خود را زودتر
هوش مصنوعی: هیچکس برای دیگران اهمیت و توجهی ندارد، جز آنکه خود را در اولویت قرار دهد و به فکر خودش باشد.
ناگهان بر شعله شمعش زند
جان خود را پیشتر قربان کند
هوش مصنوعی: ناگهان جان خود را فدای شعلهی شمع میکند و به سوی آن میشتابد.
جان هر یک فارغ از اندوه و غم
جز غم اینکه یک است این جان و کم
هوش مصنوعی: هر کس در زندگیاش از اندوه و غمهای دیگر رها است، تنها غم او این است که این جان، یکی است و کمتر از آن نیست.
جان هفتاد و دو پروانه به نام
پر زنان بر دور شمع حق تمام
هوش مصنوعی: جان هفتاد و دو پروانه به نام پرندگان که دور شمع حقیقت پرواز میکنند.
نی خبر از جمع و نی از فرقشان
غرقه عشق از قدم تا فرقشان
هوش مصنوعی: نه از جمع آنها خبری دارم و نه از تفاوتشان؛ به قدری در عشق غرق شدهام که از سر تا فرقشان را حس میکنم.
رفته بر باد محبت جانشان
تیغ و زوبین نرگس و ریحانشان
هوش مصنوعی: محبتشان به دست باد رفته و جانشان مانند تیغ و زوبین نرگس و ریحان آسیبپذیر و شکسته است.
آن یکی سرمست و آن دیوانهای
آشنا با حق ز خود بیگانهای
هوش مصنوعی: یک نفر سرشار از شادی و نشاط است، در حالی که دیگری به حقیقت نزدیکتر است و از خود بیگانه شده است.
نه در آنکه عاقل و دیوانه کیست
آشنا باحق که و بیگانه کیست
هوش مصنوعی: نه در اینکه دانا و دیوانه چه کسی است، بلکه در اینکه چه کسی به حقیقت و واقعیت نزدیک است و چه کسی بیگانه با آن.
کرده شیدا عاقل و دیوانه را
هِشته از کف گنج و هم ویرانه را
هوش مصنوعی: شیدا، که به معنای عاشق دیوانه است، هم عاقل را و هم دیوانه را از دست داده و از گنج و ویرانی هر دو دور افتاده است.
غافل از آن کاین خود آب این آتش است
یا که آب آرام و آتش سرکش است
هوش مصنوعی: در اینجا گفته میشود که فردی از حقیقتی غافل است. این حقیقت این است که برخی چیزها میتوانند در ظاهر آرام به نظر برسند، اما در واقعیت ممکن است خطرناک و طغیانی باشند. به عبارت دیگر، آنچه به نظر میرسد نرم و بیخطر است، ممکن است در باطن آتشین و پرخاشگر باشد.
بود قحط آب اگر از بهرشان
کنده بُد سیلابِ مستی شهرشان
هوش مصنوعی: اگر آب کم بود، باید از دل سیلاب شادیهای مردم شهرشان برمیخاست.
نزد آتشخواره کآتش کش بود
گو نباشد آب چون آتش بود
هوش مصنوعی: اگر نزد شخصی که با آتش سروکار دارد بروی، حتی اگر آب هم نباشد، آتش همچنان وجود خواهد داشت.
نیست آتش خواره را حاجت به آب
آبِ عالم گو شود خشک و سراب
هوش مصنوعی: آتشنشانی که به آتش خو گرفته، نیازی به آب ندارد؛ حتی اگر تمام آب دنیا باشد، باز هم خشک و بیفایده خواهد بود.
خود چه حاجت آب، آتش خواره را
بلکه ضد است آب، آتش پاره را
هوش مصنوعی: آتش خوردن خودش به آب نیازی ندارد، بلکه وجود آب برای کسی که در آتش است مضر است.
نار عشق آن را که در خود پرورد
در دل عاشق مدام آتش خورد
هوش مصنوعی: اگر کسی عشق را در دل خود پرورش دهد، همیشه در دل عاشق آتش عشق خواهد داشت و دچار درد و حرارت آن خواهد شد.
عاشق بی خود بود آتش مزاج
بر سر از آتش نهد همواره تاج
هوش مصنوعی: عاشق، تحت تأثیر عشق، مانند آتشی پر حرارت است و دایماً به دنبال آن است که تاجی از آتش بر سر بگذارد؛ یعنی خود را به چالش میکشد و عشقش او را به هیجان میآورد.
عاشق آتش جگر شطّاری است
کار او همواره آتش خواری است
هوش مصنوعی: عاشق به سوزش دل و شعله آتش شباهت دارد و همواره در حال سوزاندن خود است.
مرحبا شطّاریان کربلا
غرق آتش غافل از آب و هوا
هوش مصنوعی: سلام، ای شطاریان که در کربلا غرق در آتش هستید و از آب و هوای خود غافلید.
یافته مردان آتش خوی عشق
تربیت ز آب و هوای کوی عشق
هوش مصنوعی: مردان با شهامت و پرشور، از عشق آموختهاند که به مانند آب و هوای دلنشین در فضای عشق پرورش یابند.
باز بوی عشقم آمد بر مشام
شد زبانم آتشین اندر کلام
هوش مصنوعی: عطر عشق دوباره به مشامم رسید و حالا صحبتهایم پر از هیجان و احساس شده است.
کرد مغزم را پریشان بوی عشق
نطق جانم شد پریشان گویِ عشق
هوش مصنوعی: عطر عشق ذهنم را به هم ریخت و جانم به صحبت عشق دچار آشفتگی شد.
نک پریشان است حرفم ای خلیل
در بیان اینک مخواه از من دلیل
هوش مصنوعی: گفتار من بههمریخته و نامفهوم است، ای خلیل، برای بیان آن نباید از من دلیلی بخواهی.
تا من آیم از جنون خود به عقل
گویم از عقل و حکم چندی به نقل
هوش مصنوعی: وقتی که از دیوانگیام به عقل برسم، میتوانم درباره عقل و دانش، سخن بگویم و مطالبی را نقل کنم.
صحبت از دیوانگان آید به پیش
حرفشان سازد مرا دیوانه کیش
هوش مصنوعی: صحبت از دیوانگان که میشود، حرفهایشان مرا به جنون میکشاند.
چو حکیم آری دلیل دیگرم
رو کنون تا عقلی آید بر سرم
هوش مصنوعی: اگر تو دانشمند هستی، دلیل دیگری را برای من باز کن تا عقل من به درک بهتری دست یابد.
گرچه نزد آنکه آن دیوانه خوست
عقل و حکمت صحبت سنگ و سبوست
هوش مصنوعی: هرچند در نظر کسی که آن دیوانه را میبیند، عقل و دانش مانند سنگ و کوزه بیارزش است.
آنکه اندر عشق افسانه بود
هر دمی صد بار دیوانه بود
هوش مصنوعی: کسی که در عشق داستانها را میسازد، هر لحظه صد بار دیوانه و شیدا میشود.
اشتر جانم دگر دیوانه شد
جانب صحرا دوان از خانه شد
هوش مصنوعی: شتر جانم دیگر به حیات وحش دیوانه شده و از خانه به سمت دشت میدود.
از دها ن آورد بیرون شقشقه
کرد عقلم را ز بَل بَل تفرقه
هوش مصنوعی: عقل من از شدت شادی و حیرت، مانند آب خنک در دهنم جاری شد و به بیرون ریخت. این حالت ناشی از آشفتهگی و تردیدهای درونی من است.
باز شیر جذبهام زنجیر کَند
کی شود این شیر در زنجیر بند
هوش مصنوعی: شیر جذاب من زنجیر را پاره کرد، این شیر چه زمانی در زنجیر خواهد ماند؟
بستن شیر است اگر اندیشهات
باید از زنجیر سازی پیشهات
هوش مصنوعی: اگر میخواهی فکر و ذهنت آزاد باشد، نباید خودت را به کارهای بیهوده و محدود کننده مشغول کنی.
آنکه بُد زنجیر ساز ما کجاست
کو مسلسل گفت راز ما کجاست
هوش مصنوعی: آن کسی که ما را به زنجیر کشیده و به بند کرده، کجاست؟ و آن کسی که راز ما را به زبان میآورد، کجاست؟
گوید از زنجیرِ زلف آن نگار
نکتهها تا شیر جان گیرد قرار
هوش مصنوعی: میگوید که از زنجیر موهای آن معشوقه نکتهها و نکات ظریفی وجود دارد که جان شیرین را آرامش میبخشد.
حرفم از زنجیر سازی بازی است
کار مجنون سلسله پردازی است
هوش مصنوعی: منظور این بیت این است که سخنم از هنری است که مانند زنجیرسازی به ظرافت و دقت نیاز دارد و کار عاشقانه مجنون هم در حقیقت بافته شدن داستانی پیچیده و زیباست.
حرف زنجیرم پی تدبیر بود
بند عاشق، ورنه کی زنجیر بود
هوش مصنوعی: این جمله به این معنی است که سخنان من مانند زنجیری است که به خاطر تدبیری خاص ایجاد شده، و این زنجیر تنها وابسته به عشق است؛ اگر نه، زنجیر به خودی خود وجود ندارد. در واقع، عشق و تدبیر باعث شکلگیری این وابستگی شدهاند.
جذبه مجنون نوازش شیر ماست
مو به موی زلف او زنجیر ماست
هوش مصنوعی: عشق و جذبهی دیوانه به مانند ناز و نوازش شیر است و هر کدام از موهای زلف او به نوعی ما را اسیر میکند.
شیرِ مستی را که عشقی بر سر است
هرچه زنجیرش کنی مجنون تر است
هوش مصنوعی: شیر مستی که عاشق شده، هرچقدر هم که او را محدود کنی، دیوانهتر میشود.
چونکه دیوانه است حالی شیر ما
زلف او هِل تا دهد زنجیر ما
هوش مصنوعی: در حالی که او دیوانه است، ما تحت تأثیر زیباییهای زلف او قرار گرفتهایم و این زلف مانند زنجیری ما را به خود جذب کرده است.
دلبرا زنجیر ما گیسوی توست
جان ما آشفته اندر موی توست
هوش مصنوعی: عشق و وابستگی ما به تو مانند زنجیری است که به موهای تو متصل شده است، و روح ما در دل شلوغی و زیبایی موهای تو گرفتار است.
زیر زنجیرت چو عمری خفته ایم
هین بده زنجیر تا آشفتهایم
هوش مصنوعی: ما سالها در زیر زنجیر تو خوابیدهایم، اکنون زنجیر را بده تا از این خواب بر خود بیاییم و آشفته شویم.
من ز زنجیر تو چون دیوانهام
در جهان اندر جنون افسانهام
هوش مصنوعی: من از زنجیر تو دیوانه شدهام و در این دنیا به خاطر دیوانگیام داستانساز شدهام.
من نخواهم غیر از این دیوانگی
دارم از عقل و خرد بیگانگی
هوش مصنوعی: من هیچ چیزی جز این حالت عجیبی که دارم نمیخواهم، چون از عقل و درک معمولی فاصله گرفتهام.
ای حکیم عشق از ما راز گو
وز جنون ما حدیثی باز گو
هوش مصنوعی: ای حکیم عشق، از ما سخنی بگو و سخنانی درباره جنون ما روایت کن.
یامجیرَالعقل فتّان الحِجی
ما سِواک لِلْعقُولِ مرْتَجی
هوش مصنوعی: ای عقل، تو تنها راهنمایی هستی که برای درک و فهم برتر، جز تو، هیچ امیدی نمیتوان داشت.
ما اشْتَهیت العقلَ مُذْجننْتَنی
ما حسدتُ الحسنَ مُذْ زینْتَنی
هوش مصنوعی: من از زمانی که به عقل رسیدم، هرگز به زیبایی حسادت نکردم، زیرا تو مرا به زینت و زیبایی آراستهای.
هل جنُونی فی هواک مستَطاب؟
قُل بلی وﷲُ یجزیک الثواب
هوش مصنوعی: آیا در عشق تو جنون من پسندیده است؟ بله، و خدا به خاطر آن پاداشت خواهد داد.
پارسی نطقیم ما تازی مگو
حرف جز زآن ترک شیرازی مگو
هوش مصنوعی: ما به زبان فارسی صحبت میکنیم، پس به زبان عربی چیزی نگو و فقط از ترک شیرازی صحبت کن.
گرچه نه شیرازی و نه تازی است
جا به شیرازش پی دمسازی است
هوش مصنوعی: هرچند که تو نه اهل شیراز هستی و نه اهل عرب، اما در شیراز به دنبال دوستی و همراهی هستی.
حد و جا از بهر عقلِ فارق است
عاشق اندر جمع حق مستغرق است
هوش مصنوعی: عقل انسان محدودیتها و مرزهایی دارد، اما عاشق واقعی در حضور خداوند غرق در عشق و محبت است و هیچ گونه محدودیتی برای او وجود ندارد.
آنکه جانش غرق بحر کبریاست
کی مقید بر مکان و حد و جاست
هوش مصنوعی: کسی که روحش در عمق بیپایانی غرق است، چگونه میتواند به مکان و محدودیتها پایبند باشد؟
من که اینک بیخود و مستانهام
برکند گو سیل، شهر و خانهام
هوش مصنوعی: من اکنون در حالی به سر میبرم که سرمست و غرق در حالتی بیخود هستم. بعد از من، اگر طوفانی بیفتد، تاثیری در من نخواهد داشت، حتی اگر شهر و خانهام را از بین ببرد.
تشنهای کش جان بود در التهاب
می شتابد هر طرف از بهر آب
هوش مصنوعی: شخصی که به شدت تشنه است، در حالی که برای رفع تشنگیاش به هر سو میدود و تلاش میکند تا آب پیدا کند.
در بیابان گر بر او سیلی زند
کی تواند دل ز وصلش برکند
هوش مصنوعی: اگر در بیابان بر او سیلی بزند، چه کسی میتواند دل را از وصال او جدا کند؟
خاصه مستسقی و عطشانی چو من
کآیدم سیلاب جذب ذوالمنن
هوش مصنوعی: به طور خاص، کسی که تشنه و درمانده است، مانند من، وقتی که سیلاب محبت و رحمتِ خدا به او میرسد، به شدت جذب آن میشود.
چیست جذب حق، عنایت بنده را
جان فدا این جذبه پاینده را
هوش مصنوعی: جذب حق، لطف و توجهی است که به بندگانش میشود، و این کشش دائمی است که جان را فدای خود میکند.
عون حق گر شامل انسان نبود
کی خود او حمل امانت مینمود
هوش مصنوعی: اگر یاری حق شامل حال انسان نمیشد، چگونه خود او میتوانست امانت را به دوش بگیرد؟
از امانت درمیان آمد حدیث
بهر حملش ای غیاث المستغیث
هوش مصنوعی: در میان مردم، صحبت از امانت و اعتماد به وجود آمده است و برای حمل و نقل آن، ای یاور برآمده از فریادهای نیازمندان، به کمک میطلبیم.
قلب ما را از عنایت کن قوی
هم بده توفیقمان در رهروی
هوش مصنوعی: دل ما را با محبت و توجه خود قوی کن و به ما کمک کن تا در مسیر زندگی به درستی حرکت کنیم.
این امانت بس شدم سنگین به دوش
آمدم از عالم مستی به هوش
هوش مصنوعی: من در این دنیا بار سنگین مسئولیت را بر دوش دارم و از حالت بیخبری و مستی به هوشیاری و آگاهی رسیدهام.
حمل این بار آدم نازک عیار
چون کند، جبر است این یا اختیار
هوش مصنوعی: چطور انسان ظریف و حساس میتواند این بار سنگین را تحمل کند؟ آیا این کار اجباری است یا انتخابی است؟
نکته تفویض و جبر آمد به پیش
ای حکیم اینک فراده گوش خویش
هوش مصنوعی: ای حکیم، اکنون که نکات تفویض و جبر به حضور تو آمده، گوش خود را آمادهباش کن و بشنو.
خویشتن را پای تا سر هوش کن
جام تحقیقی از این خُم نوش کن
هوش مصنوعی: خود را کاملاً با دقت و هوشیاری پر کن و از این شراب بنوش تا به حقیقت برسید.
حلّ این اسرار کار عارف است
کی کلامی زین معانی واقف است
هوش مصنوعی: فهمیدن این رازها تنها به عارفان مربوط میشود، زیرا کسی از این معانی باخبر نیست.

صفی علیشاه