۶- آیات ۱۵ تا ۱۶
فَلَمّٰا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیٰابَتِ اَلْجُبِّ وَ أَوْحَیْنٰا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هٰذٰا وَ هُمْ لاٰ یَشْعُرُونَ (۱۵) وَ جٰاؤُ أَبٰاهُمْ عِشٰاءً یَبْکُونَ (۱۶)
پس چون بردند او را و اتفاق کردند که اندازندش در قعر چاه و وحی کردیم بسوی یوسف که هر آینه آگاه کنی ایشان را بکارشان این و ایشان ندانند که تو یوسفی (۱۵) و آمدند نزد پدر خود شبانگاه گریه میکردند (۱۶)
گشت چون یعقوب باز اندر وثاق
دید در هر گوشه نقش الفراق
شهر و کوه یکجا پر از اندوه و غم
بر زمین از آسمان بارد الم
میشنید از چوب و سنگ آواز هجر
گشت در بیت الحزن دمساز هجر
در خیال یوسف نوباوه شد
کو ز چشم پاک بینش یاوه شد
باز بشنو حال آن گمگشته را
چو از پدر شد او به ناکامی جدا
اوفتاد اندر کف خونخوار چند
برفکندندش ز دوش از ناپسند
می دواندندش به سیلی ها به راه
نیلگون کردند آن روی چو ماه
سوی هر یک میدوید او چاره جو
مر طپانچه می زدش بر فرق و رو
که مدد زآن مهر و مه جو ای غلام
که تو را کردند سجده در منام
گفت گر دارید با من این حسد
بر پدر نبود روا جور از ولد
رحم بر یعقوب پیغمبر کنید
وز خدا اندیشه وز محشر کنید
با شما چون آید اندر انتقام
کز چه خستید آن دل آیینه فام
آن پدر را کو پیمبر بود و پیر
تیره گردید از بد اندیشی ضمیر
باطنی کز مهر و مه روشن تر است
هر غبار آلوده کرد او کافر است
آن تظلّمها تمام افسانه بود
با برادر حقدشان بر می فزود
خواستند او را کُشند از قهر و کین
گفت شمعون قصد ما بُد غیر از این
همچنین بر قصد خود بایست بود
افکنیدش در میان چاه زود
نیک تر دیدند این وجه از وجوه
این است شرح وَأجمَعُواْ أن یَجعَلُوُه
« افکندن برادران یوسف(ع) را به چاه »
متفق گشتند یعنی کینه خواه
کافکنند آن ماه معنی را به چاه
گفت یوسف حسبی االله ای خدا
من سپردم بر تو خود را در بلا
پس بگفتندش برون کن پیرهن
گفت یوسف مرده هم خواهد کفن
گر بمانم ستر عورت شایدم
ور بمیرم هم کفن می بایدم
باز گفتندش که مهر و مه ز دور
بر تو پوشانند پیراهن ز نور
پس درآوردند با قهر از تنش
تا به گرگ آیت بود پیراهنش
پس رسن بستن بر بازوی او
در میان چاه بردندش فرو
پس بریدند آن رسن در نیمه راه
اوفتاد او از وسط در قعر چاه
جمله گشت از زندگانی ناامید
شد به جبریل امر از رب مجید
که بگیر این بندة آزاده را
دل به طوفان بلاء بنهاده را
در زمان از سدره پر زد جبرئیل
برگرفتش در هوا ز امر جلیل
رفته بود از هوش آن ماه تمام
روی سنگی دادش آهسته مقام
امر شد کز جامه های جنّتش
پوشد اندر تن امین حضرتش
از بهشت آرد ز بهر او طعام
هم جراحاتش نماید التیام
گفت چون آید به هوش آن دلنواز
مر ورا بنواز و یاری کن تو باز
گو تو را ما بهر تاج و بهر گاه
آفریدستیم نی از بهر چاه
شو تو بر شکل پدر بر وی عیان
تا تسلّی یابدش یک لحظه جان
جبرئیلش سر به زانو برگرفت
چون به هوش آمد بسی کرد او شگفت
بر گمانش آنکه مهر اندیش او
آمده است از بهر یاری پیش او
کرد بنیاد شکایت با پدر
آنچه ز اخوان مر ورا آمد به سر
پشت و پهلو که جراحت گشته بود
بر امین حق تعالی می نمود
ناله می کرد از غمش روح الامین
بر صدا و شکل یعقوب حزین
اندکی چون یافت تسکین حال او
پس به شکلی خوش بر او بنمود رو
گفت نی یعقوبم ای غم دیده من
بلکه جبریلم امین ذوالمنن
آمدم کز خوف و غم برهانمت
وز خطرها مطمئن گردانمت
حق سلامت می رساند ای همام
گویدت غمگین مباش از جور عام
یافت خواهی در جهان از دادگر
علم و شاهی و نبوّت سر به سر
گفت زآن کردیم وحی آن دم به وی
از زبان جبرئیل نیک پی
که تو خواهی کرد اخوان را خبر
زآنچه آوردندت از خواری به سر
وآنگهی باشند ایشان بی شعور
هیچ نشناسندت اعنی در حضور
سوی او رفتند چو از قحط عجیب
شرح آن را با تو گویم عن قریب
خواست چون بر سدره پرّد جبرئیل
باز فرمان آمد از رب جلیل
که بمان روزی دو با یوسف به چاه
همدم او باش در بیگاه و گاه
تا ز دیدارت دلش خرم شود
فارغ از اندوه و درد و غم شود
می نرفتند آن شب استمکارگان
سوی کنعان بهر تعطیل زمان
رفت شمعون نیمه شب نزدیک چاه
تا بپرسد حال او بی اشتباه
گفت ای کز زخم هجر آزرده ای
چیست حالت، زنده ای یا مرده ای
کیستی؟ گفت ای که پرسی حال من
گفت، شمعون ای غریب ممتحن
گفت چون باشد تو گو حال کسی
کاوفتاده است او بدینسان محبسی
نه بود روی زمین از زندگان
نه به زیر از رفتگان زین خاکدان
بیکس و تنها غریب و خسته حال
همچو مرغی کش شکسته پر و بال
گشت شمعون زآن سخنها بی قرار
گریه ور شد همچو ابر نوبهار
بانگش اخوان چون شنیدند از قصور
آمدند از چَه ببردندش به دور
صبح چون شد باز آن پیراهنش
می بیالودند بر خون از فنش
سوی کنعان پس روان از ره شدند
بی خبر از یوسف و از چه شدند
بشنو از یعقوب غم پرورده باز
تا چه آمد نقش او بر پرده باز
شام چون شد دید فرزندان او
باز ناگشتند شد در جستجو
گشت با دنیا برون از شهر سخت
زار و نالان تا به پای آن درخت
که مسمّٰی گشته بود او بر وداع
آن شب آنجا ماند با سوز و صُداع
نه ز سویی شد هویدا روی دوست
نه شنید او از نسیمی بوی دوست
دیده باشی گر شبی را در فراق
تا سحر با انتظار و اشتیاق
حال هجران دیده را دانی تمام
که کند چون شب سحر یا روز شام
چون نشیند رفته از زانو دگر
چونکه برخیزد فُتد بر رو دگر
خواهد از دل گر برآرد هیچ آه
ندهد انبوه غمش در سینه راه
خواهد ار گرید دل آید سوی چشم
راه اشکش بندد اندر جوی چشم
چون صدایی آیدش ناگه به گوش
تن ز جنبش باز ماند سر ز هوش
تا مگر کآمد ز ره آن دلنواز
یا که خود پیکی رسید از یار باز
چشم و گوش از کار افتد ناگزیر
موی ها بر تن شود شمشیر و تیر
وقت و ایّام ارچه باشد در گذار
نگذرد زو ماندنش بر یک قرار
من فراوان دیده ام این روز و شب
گر تو آن نادیده ای ذاک العجب
بوده جانم در فراقی سالها
مو به مو میدانم آن احوالها
مجملی بود اینکه گفتم با تو من
زخم دل باشد نه چون ناسور تن
بود یعقوب این چنین تا صبحگاه
آن چنان صبحی که روزش بُد سیاه
صبح دانی چون شود شام عشیق
گشته ای گر هیچ در دریا غریق
گرچه آن از حال هجران اندکی است
وز هزاران درد و اندوهش یکی است
عاشق اینسان میکند صبح از امید
کآید از دلدار او پیک و نوید
صبح چون گردد رسد بر وی خبر
که بخورد آن جانِ جان را جانور
حال عاشق در نگر تا چون بود
این بیان هل کز بیان بیرون بود
آن چنان صبحی مباد از بهر کس
قوّة پیغمبری بایست و بس
صبح یعقوب از افق اینسان دمید
ناگهان از دور شد گردی پدید
گفت با دنیا همانا جان من
در تن آمد نیک بین در انجمن
گفت آری لیک با ایشان به راه
نیست یوسف بی ز شاهند این سپاه
آمدند ایشان به نزدیک پدر
جامه بر تن کرده چاک از رهگذر
ناله ها از مکر و فن بر ساختند
با پدر هم نرد بر کج باختند
از فغانِ وا اخا، وا یوسفا
رفت یعقوب از خود افتاد او ز پا
آمدندش چون به سر دیدند پس
رفته روحش نیست هیچ او را نفس
پس ببردندش به سوی خانه زود
تا به روز دیگر او بی هوش بود
چون به هوش آمد بگفت ای دون کجاست
یوسف من چون شدش، کز من جداست
باز رفت از هوش تا نزدیک شام
چون به هوش آمد ز یوسف برد نام
گفت اخوان را چه شد فرزند من
روح من، ریحان من، دلبند من
۵- جذبه: گشت نفس مطمئن با روح باز۷- آیات ۱۷ تا ۲۱: قٰالُوا یٰا أَبٰانٰا إِنّٰا ذَهَبْنٰا نَسْتَبِقُ وَ تَرَکْنٰا یُوسُفَ عِنْدَ مَتٰاعِنٰا فَأَکَلَهُ اَلذِّئْبُ وَ مٰا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنٰا وَ لَوْ کُنّٰا صٰادِقِینَ (۱۷) وَ جٰاؤُ عَلیٰ قَمِیصِهِ بِدَمٍ کَذِبٍ قٰالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ أَمْراً فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَ اَللّٰهُ اَلْمُسْتَعٰانُ عَلیٰ مٰا تَصِفُونَ (۱۸) وَ جٰاءَتْ سَیّٰارَةٌ فَأَرْسَلُوا وٰارِدَهُمْ فَأَدْلیٰ دَلْوَهُ قٰالَ یٰا بُشْریٰ هٰذٰا غُلاٰمٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضٰاعَةً وَ اَللّٰهُ عَلِیمٌ بِمٰا یَعْمَلُونَ (۱۹) وَ شَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرٰاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَ کٰانُوا فِیهِ مِنَ اَلزّٰاهِدِینَ (۲۰) وَ قٰالَ اَلَّذِی اِشْتَرٰاهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِهِ أَکْرِمِی مَثْوٰاهُ عَسیٰ أَنْ یَنْفَعَنٰا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً وَ کَذٰلِکَ مَکَّنّٰا لِیُوسُفَ فِی اَلْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْوِیلِ اَلْأَحٰادِیثِ وَ اَللّٰهُ غٰالِبٌ عَلیٰ أَمْرِهِ وَ لٰکِنَّ أَکْثَرَ اَلنّٰاسِ لاٰ یَعْلَمُونَ (۲۱)
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
فَلَمّٰا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَنْ یَجْعَلُوهُ فِی غَیٰابَتِ اَلْجُبِّ وَ أَوْحَیْنٰا إِلَیْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هٰذٰا وَ هُمْ لاٰ یَشْعُرُونَ (۱۵) وَ جٰاؤُ أَبٰاهُمْ عِشٰاءً یَبْکُونَ (۱۶)
هوش مصنوعی: وقتی آنها پسر را بردند و تصمیم گرفتند او را در چالهی چاهی پنهان کنند، به او وحی کردیم که به زودی به آنها خبر خواهی داد که چه بر سر تو آمده و خودشان هم نمیدانند. سپس آنها به خانهی پدرشان آمدند و در حالی که گریه میکردند، به او گفتند.
پس چون بردند او را و اتفاق کردند که اندازندش در قعر چاه و وحی کردیم بسوی یوسف که هر آینه آگاه کنی ایشان را بکارشان این و ایشان ندانند که تو یوسفی (۱۵) و آمدند نزد پدر خود شبانگاه گریه میکردند (۱۶)
هوش مصنوعی: زمانی که او را بردند و تصمیم گرفتند که در عمق چاه بیندازند، ما به یوسف وحی کردیم که به آنها بگوید که تو یوسف هستی و آنها نمیدانند. سپس آنها به خانه پدرشان برگشتند و در شب گریه میکردند.
گشت چون یعقوب باز اندر وثاق
دید در هر گوشه نقش الفراق
هوش مصنوعی: وقتی یعقوب دوباره در اسارت قرار گرفت، در هر گوشه نشانههایی از جدایی را دید.
شهر و کوه یکجا پر از اندوه و غم
بر زمین از آسمان بارد الم
هوش مصنوعی: شهر و کوه هر دو به شدت غمگین و دلbroken هستند، و آنچه بر زمین میبارد، مانند باران، غم و اندوه است که از آسمان نازل میشود.
میشنید از چوب و سنگ آواز هجر
گشت در بیت الحزن دمساز هجر
هوش مصنوعی: از چوب و سنگ، صدای جدایی را میشنید که در سرای اندوه، همدم جدایی شده است.
در خیال یوسف نوباوه شد
کو ز چشم پاک بینش یاوه شد
هوش مصنوعی: در فکر و خیال یوسف، جوانی بینظیر و باارزش به وجود آمد که از دید دلپاک و بینایی درست، چیزی بیمعنا و ناپسند پدیدار شد.
باز بشنو حال آن گمگشته را
چو از پدر شد او به ناکامی جدا
هوش مصنوعی: باز به داستان آن گم شده گوش کن، هنگامی که از پدرش جدا شد و در ناکامی و دشواری به سر میبرد.
اوفتاد اندر کف خونخوار چند
برفکندندش ز دوش از ناپسند
هوش مصنوعی: شخصی به دست عدهای خشن و بیرحم گرفتار شده و از دوش او بار سنگینی که بر او ناپسند بوده، به زمین افتاده است.
می دواندندش به سیلی ها به راه
نیلگون کردند آن روی چو ماه
هوش مصنوعی: او را به زور و با ضربات سیلی به جلو میبردند و چهرهاش مثل ماه درخشان و زیبا به رنگ آبی درآمده بود.
سوی هر یک میدوید او چاره جو
مر طپانچه می زدش بر فرق و رو
هوش مصنوعی: او به سمت هر یک میدوید و در تلاش بود تا راه حلی بیابد، اما فردی به او ضربهای بر سر و صورتش میزد.
که مدد زآن مهر و مه جو ای غلام
که تو را کردند سجده در منام
هوش مصنوعی: ای غلام، از آن عشق و زیبایی مدد بگیر، چون آنها در خواب به تو احترام گذاشتند و برایت سجده کردند.
گفت گر دارید با من این حسد
بر پدر نبود روا جور از ولد
هوش مصنوعی: اگر شما به من حسادت کنید، این ناپسند است که بر پدر خود ظلم کنید.
رحم بر یعقوب پیغمبر کنید
وز خدا اندیشه وز محشر کنید
هوش مصنوعی: به یعقوب پیامبر رحم کنید و به فکر خدا و روز قیامت باشید.
با شما چون آید اندر انتقام
کز چه خستید آن دل آیینه فام
هوش مصنوعی: اگر در انتقام به سراغ شما بیاید، بدانید که از چه چیزی آن دل شفاف و زلال خسته شده است.
آن پدر را کو پیمبر بود و پیر
تیره گردید از بد اندیشی ضمیر
هوش مصنوعی: پدری که پیامبر بود، به خاطر اندیشههای ناپسند و منفیاش، به نابودی و تاریکی دچار شده است.
باطنی کز مهر و مه روشن تر است
هر غبار آلوده کرد او کافر است
هوش مصنوعی: اگر باطن کسی از عشق و محبت روشنتر از نور ماه و خورشید باشد، ولی با این حال دچار آلودگی و گناه شود، او در حقیقت به نوعی کافر و بیایمان است.
آن تظلّمها تمام افسانه بود
با برادر حقدشان بر می فزود
هوش مصنوعی: آن شکایتها همگی داستانی بیش نبود و با حسادت برادران، این موضوع بیشتر تشدید میشد.
خواستند او را کُشند از قهر و کین
گفت شمعون قصد ما بُد غیر از این
هوش مصنوعی: آنها خواستند او را به خاطر خشم و کینه بکشند، اما شمعون گفت که قصد ما غیر از این بوده است.
همچنین بر قصد خود بایست بود
افکنیدش در میان چاه زود
هوش مصنوعی: برای رسیدن به هدف خود باید صبر کنید و کارها را به آرامی پیش ببرید، و گرنه ممکن است در مسیر دچار مشکلات جدی شوید.
نیک تر دیدند این وجه از وجوه
این است شرح وَأجمَعُواْ أن یَجعَلُوُه
هوش مصنوعی: بهتر دیدهاند که این روش از روشهای دیگر باشد، این توضیح است و همه بر این نظر توافق دارند که آن را به این شکل درآورند.
« افکندن برادران یوسف(ع) را به چاه »
هوش مصنوعی: برادران یوسف(ع) او را به چاه انداختند.
متفق گشتند یعنی کینه خواه
کافکنند آن ماه معنی را به چاه
هوش مصنوعی: همه بر این توافق کردند که دشمنی خود را رها کنند و زیبا رویی را به چاه بفرستند.
گفت یوسف حسبی االله ای خدا
من سپردم بر تو خود را در بلا
هوش مصنوعی: یوسف گفت: «خداوند، تو پناه و یاری منی؛ من در این شرایط سخت به تو اعتماد کرده و خود را به دامان تو سپردم.»
پس بگفتندش برون کن پیرهن
گفت یوسف مرده هم خواهد کفن
هوش مصنوعی: آنها به او گفتند که پیراهن را درآور، اما او پاسخ داد که یوسف نیز باید با کفن به خاک سپرده شود.
گر بمانم ستر عورت شایدم
ور بمیرم هم کفن می بایدم
هوش مصنوعی: اگر زنده بمانم، باید خود را از نگاه دیگران پنهان کنم، و اگر بمیرم، برای دفن من نیز باید تدابیری اندیشیده شود.
باز گفتندش که مهر و مه ز دور
بر تو پوشانند پیراهن ز نور
هوش مصنوعی: دوباره به او گفتند که خورشید و ماه از دور، بر تو سایه میافکنند و لباس تو را از نور میپوشانند.
پس درآوردند با قهر از تنش
تا به گرگ آیت بود پیراهنش
هوش مصنوعی: پس با خشونت پیراهنش را از تنش درآوردند، چرا که بر روی آن نشانههایی مانند نشانههای گرگ وجود داشت.
پس رسن بستن بر بازوی او
در میان چاه بردندش فرو
هوش مصنوعی: پس بند کردن او را به بازویش در وسط چاه، به سمت پایین بردند.
پس بریدند آن رسن در نیمه راه
اوفتاد او از وسط در قعر چاه
هوش مصنوعی: پس از اینکه رسن را بریدند، در میانه راه او به زمین افتاد و از وسط به قعر چاه سقوط کرد.
جمله گشت از زندگانی ناامید
شد به جبریل امر از رب مجید
هوش مصنوعی: همه از زندگی ناامید شدند و به جبریل دستور از پروردگار بزرگ رسید.
که بگیر این بندة آزاده را
دل به طوفان بلاء بنهاده را
هوش مصنوعی: این شخص آزاد با دل شجاعش خود را در دل طوفان بلا قرار داده است، پس او را بپذیر و در آغوش بگیر.
در زمان از سدره پر زد جبرئیل
برگرفتش در هوا ز امر جلیل
هوش مصنوعی: در زمانی جبرئیل، فرشتهای بزرگ، از درختی به نام سدره پرواز کرد و در آسمان به دستور الهی رفت.
رفته بود از هوش آن ماه تمام
روی سنگی دادش آهسته مقام
هوش مصنوعی: دختر زیبایی که در حال رفتن بود، به طور ناگهانی روی سنگی افتاد و آهسته به زمین رسید.
امر شد کز جامه های جنّتش
پوشد اندر تن امین حضرتش
هوش مصنوعی: فرمان داده شده که او لباس های خویش را بر تن فرد مورد اعتماد و محترم خود بپوشاند.
از بهشت آرد ز بهر او طعام
هم جراحاتش نماید التیام
هوش مصنوعی: برای او از بهشت غذا میآورند و همین غذا زخمهایش را درمان میکند.
گفت چون آید به هوش آن دلنواز
مر ورا بنواز و یاری کن تو باز
هوش مصنوعی: وقتی او به هوش آمد و حالش بهتر شد، به او محبت کن و در کنار او باش تا دوباره به زندگی بازگردد.
گو تو را ما بهر تاج و بهر گاه
آفریدستیم نی از بهر چاه
هوش مصنوعی: تو را برای به دست آوردن مقام و افتخار خلق کردهایم، نه برای افتادن در چاه و مشکلات.
شو تو بر شکل پدر بر وی عیان
تا تسلّی یابدش یک لحظه جان
هوش مصنوعی: به او نشان بده که چگونه باید شبیه پدرش باشد، تا او بتواند یک لحظه آرامش پیدا کند و روحش تسلی یابد.
جبرئیلش سر به زانو برگرفت
چون به هوش آمد بسی کرد او شگفت
هوش مصنوعی: جابریلی که سرش را به زانو گذاشته بود، وقتی به هوش آمد، بسیار شگفتزده شد.
بر گمانش آنکه مهر اندیش او
آمده است از بهر یاری پیش او
هوش مصنوعی: او فکر میکند که کسی که با محبت و نیکاندیشی به سراغش آمده، برای کمک و یاری به او آمده است.
کرد بنیاد شکایت با پدر
آنچه ز اخوان مر ورا آمد به سر
هوش مصنوعی: پسر شکایتهایش را نزد پدرش مطرح کرد و از مشکلاتی که از سوی برادرانش برای او به وجود آمده بود، صحبت کرد.
پشت و پهلو که جراحت گشته بود
بر امین حق تعالی می نمود
هوش مصنوعی: پشت و پهلو که زخمی شده بود، نشانهای از امانتداری و حقگویی خداوند را به نمایش میگذاشت.
ناله می کرد از غمش روح الامین
بر صدا و شکل یعقوب حزین
هوش مصنوعی: فرشته ناله میکرد به خاطر غم یعقوب غمگین، به خاطر صدایش و حالش.
اندکی چون یافت تسکین حال او
پس به شکلی خوش بر او بنمود رو
هوش مصنوعی: پس از اینکه او کمی آرامش یافت، با چهرهای زیبا و شاداب به او نگاه کرد.
گفت نی یعقوبم ای غم دیده من
بلکه جبریلم امین ذوالمنن
هوش مصنوعی: من نی یعقوب نیستم که فقط بخواهم از غمهای خود بگویم، بلکه من همان آغازگاه رحمت و نعمت خداوند را در خود دارم.
آمدم کز خوف و غم برهانمت
وز خطرها مطمئن گردانمت
هوش مصنوعی: من به پیش تو آمدهام تا از ترس و اندوه تو را رها کنم و تو را از خطرها ایمن سازم.
حق سلامت می رساند ای همام
گویدت غمگین مباش از جور عام
هوش مصنوعی: حقیقت به تو تندرستی میدهد، ای همام! به تو میگوید که از بیعدالتی مردم غمگین نباش.
یافت خواهی در جهان از دادگر
علم و شاهی و نبوّت سر به سر
هوش مصنوعی: در دنیا هر چیزی که بخواهی، از عدالت، علم، سلطنت و پیغمبری به دست میآوری.
گفت زآن کردیم وحی آن دم به وی
از زبان جبرئیل نیک پی
هوش مصنوعی: گفت آنچه را که در آن لحظه از زبان جبرائیل نیک و فرشته وحی به او رسید.
که تو خواهی کرد اخوان را خبر
زآنچه آوردندت از خواری به سر
هوش مصنوعی: تو تصمیم داری که به دوستانت بگویی از آنچه که به تو رسید و باعث شده که احساس ذلت کنی.
وآنگهی باشند ایشان بی شعور
هیچ نشناسندت اعنی در حضور
هوش مصنوعی: آنها در حضور تو، بیخبری و بیاحساسی خواهند داشت و هیچ چیزی از تو نخواهند شناخت.
سوی او رفتند چو از قحط عجیب
شرح آن را با تو گویم عن قریب
هوش مصنوعی: آنها به سمت او رفتند، مانند قحطی عجیبی که مسئلهاش را به زودی با تو در میان میگذارم.
خواست چون بر سدره پرّد جبرئیل
باز فرمان آمد از رب جلیل
هوش مصنوعی: وقتی جبرئیل به درخت سدره رسید، فرمان جدیدی از خداوند بلندمرتبه صادر شد.
که بمان روزی دو با یوسف به چاه
همدم او باش در بیگاه و گاه
هوش مصنوعی: روزی دوستی در چاه یوسف با او همصحبت باش و در زمانهای تنهاییاش همراه او بمان.
تا ز دیدارت دلش خرم شود
فارغ از اندوه و درد و غم شود
هوش مصنوعی: او منتظر است که با دیدن تو دلش شاد و سرزنده شود و از همه ناراحتیها و غمها رهایی یابد.
می نرفتند آن شب استمکارگان
سوی کنعان بهر تعطیل زمان
هوش مصنوعی: آن شب مستها به سوی کنعان نمیرفتند تا به کارهایشان نظم و ترتیبی ببخشند.
رفت شمعون نیمه شب نزدیک چاه
تا بپرسد حال او بی اشتباه
هوش مصنوعی: شمعون در نیمه شب به نزدیک چاه رفت تا بدون هیچ اشتباهی، حال او را بپرسد.
گفت ای کز زخم هجر آزرده ای
چیست حالت، زنده ای یا مرده ای
هوش مصنوعی: سوالی از کسی که به خاطر جدایی و دوری رنج میبرد: حال و روزت چطور است؟ آیا زندهای یا اینکه فوت کردهای؟
کیستی؟ گفت ای که پرسی حال من
گفت، شمعون ای غریب ممتحن
هوش مصنوعی: کیستی؟ گفت: من شمعونم، ای غریبی که در حال آزمایش هستی.
گفت چون باشد تو گو حال کسی
کاوفتاده است او بدینسان محبسی
هوش مصنوعی: گفت چگونه است حال کسی که در شرایط سختی به سر میبرد و همچون زندانی است.
نه بود روی زمین از زندگان
نه به زیر از رفتگان زین خاکدان
هوش مصنوعی: روی زمین هیچ آدم زندهای وجود ندارد و از مردگان نیز کسی در زیر خاک نیست. زندگی و مرگ در این خاکدان به پایان رسیده است.
بیکس و تنها غریب و خسته حال
همچو مرغی کش شکسته پر و بال
هوش مصنوعی: تنها و بیکس، غریب و خسته هستم، حالتی مانند پرندهای دارم که بال و پرش شکسته است.
گشت شمعون زآن سخنها بی قرار
گریه ور شد همچو ابر نوبهار
هوش مصنوعی: شمعون از آن حرفها بسیار ناراحت و بیتاب شد و مانند ابرهای بهاری، به گریه افتاد.
بانگش اخوان چون شنیدند از قصور
آمدند از چَه ببردندش به دور
هوش مصنوعی: وقتی صدای اخوان را شنیدند، به خاطر کوتاهیها و بیتوجهیها، از چاه بیرون آمدند و او را دور کردند.
صبح چون شد باز آن پیراهنش
می بیالودند بر خون از فنش
هوش مصنوعی: بامداد که شد، دوباره آن پیراهنش را به خون آن فنش آغشته کردند.
سوی کنعان پس روان از ره شدند
بی خبر از یوسف و از چه شدند
هوش مصنوعی: به سمت کنعان حرکت کردند، بیخبر از یوسف و از آنچه که بر او گذشته بود.
بشنو از یعقوب غم پرورده باز
تا چه آمد نقش او بر پرده باز
هوش مصنوعی: به یاد داشته باش که یعقوب چقدر درد و غم را تجربه کرده است و حالا ببین چه اتفاقاتی برای او رخ داده و چطور سرنوشتش به نمایش درآمده است.
شام چون شد دید فرزندان او
باز ناگشتند شد در جستجو
هوش مصنوعی: شب که شد، او متوجه شد که فرزندانش بازنگشتهاند و به دنبالشان رفت.
گشت با دنیا برون از شهر سخت
زار و نالان تا به پای آن درخت
هوش مصنوعی: در دنیا به سختی و زاری در حال گردش بودم تا به پای آن درخت رسیدم.
که مسمّٰی گشته بود او بر وداع
آن شب آنجا ماند با سوز و صُداع
هوش مصنوعی: او به خاطر نامش، در آن شب وداعی که برگزار شده بود، با ناراحتی و درد در آنجا ماند.
نه ز سویی شد هویدا روی دوست
نه شنید او از نسیمی بوی دوست
هوش مصنوعی: نه از طرفی، چهرهی دوست نمایان شد و نه از نسیمی، بویی از دوست به گوشش رسید.
دیده باشی گر شبی را در فراق
تا سحر با انتظار و اشتیاق
هوش مصنوعی: اگر تا صبح را در انتظار و اشتیاق دوری کسی سر کرده باشی، حتماً این حس را درک کردهای.
حال هجران دیده را دانی تمام
که کند چون شب سحر یا روز شام
هوش مصنوعی: میخواهی بدانی حال دلbroken و دوری چگونه است؟ مثل حالتی است که در شبهای سحر یا روزهای غروب بر انسان میگذرد.
چون نشیند رفته از زانو دگر
چونکه برخیزد فُتد بر رو دگر
هوش مصنوعی: وقتی به حالت نشسته قرار میگیرد و از زانو پایین میآید، وقتی که دوباره برمیخیزد، به زمین میافتد.
خواهد از دل گر برآرد هیچ آه
ندهد انبوه غمش در سینه راه
هوش مصنوعی: اگر دل کسی بخواهد از عمق وجود خود آهی بکشد، هیچگاه نمیتواند غمهای انبوهش را در سینهاش پنهان نگه دارد.
خواهد ار گرید دل آید سوی چشم
راه اشکش بندد اندر جوی چشم
هوش مصنوعی: اگر دل به درد بیفتد، اشک از چشم سرازیر میشود و آن اشک مانند جویی روان در چشم خواهد بود.
چون صدایی آیدش ناگه به گوش
تن ز جنبش باز ماند سر ز هوش
هوش مصنوعی: زمانی که صدایی ناگهانی به گوشش میرسد، بدنش از حرکت متوقف میشود و او قدرت تفکر و هوش خود را از دست میدهد.
تا مگر کآمد ز ره آن دلنواز
یا که خود پیکی رسید از یار باز
هوش مصنوعی: پس تا زمانی که آن دلنواز از راه بیاید، یا اینکه خود پیامی از یار به دست من برسد.
چشم و گوش از کار افتد ناگزیر
موی ها بر تن شود شمشیر و تیر
هوش مصنوعی: زمانی که چشم و گوش دیگر نتوانند کار کنند، به ناچار موها مانند شمشیر و تیر بر تن انسان میشوند.
وقت و ایّام ارچه باشد در گذار
نگذرد زو ماندنش بر یک قرار
هوش مصنوعی: زمان و روزها هرچند در حال گذر هستند، اما خاطرات و لحظات ارزشمند از آنها باقی میماند و در یک نقطه ثابت نمیشوند.
من فراوان دیده ام این روز و شب
گر تو آن نادیده ای ذاک العجب
هوش مصنوعی: من روز و شبهای زیادی را دیدهام، اما اگر تو هم تجربههایی مثل من نداشتهای، شگفتزده خواهی شد.
بوده جانم در فراقی سالها
مو به مو میدانم آن احوالها
هوش مصنوعی: سالها در جدایی به سر بردهام و به خوبی تمام حال و احوال آن دوران را میشناسم.
مجملی بود اینکه گفتم با تو من
زخم دل باشد نه چون ناسور تن
هوش مصنوعی: من فقط به اختصار اشاره کردم که با تو سخن میگویم، در حالی که درد دل من عمیق است و مثل زخم روی پوست نمیماند.
بود یعقوب این چنین تا صبحگاه
آن چنان صبحی که روزش بُد سیاه
هوش مصنوعی: یعقوب تا صبح به این حال بود، صبحی که روزش سیاه و تیره بود.
صبح دانی چون شود شام عشیق
گشته ای گر هیچ در دریا غریق
هوش مصنوعی: صبح را میدانی چگونه میشود، اما شب را نمیدانی. تو عاشق شدهای، اگرچه در دریا غرق نشدهای.
گرچه آن از حال هجران اندکی است
وز هزاران درد و اندوهش یکی است
هوش مصنوعی: اگرچه غم جدایی کم است، اما از میان هزاران درد و اندوه، همین یکی کافیست.
عاشق اینسان میکند صبح از امید
کآید از دلدار او پیک و نوید
هوش مصنوعی: عشق به انسان این احساس را میدهد که صبح با امیدی تازه آغاز میشود، چون انتظار دارد که از سوی محبوبش خبری خوش و بشارتی برسد.
صبح چون گردد رسد بر وی خبر
که بخورد آن جانِ جان را جانور
هوش مصنوعی: هنگامی که صبح فرا میرسد، خبر میرسد که جانِ جانها برمیخیزد و زندگی دوباره مییابد.
حال عاشق در نگر تا چون بود
این بیان هل کز بیان بیرون بود
هوش مصنوعی: حال عاشق را در نظر بگیر که چطور است. آیا این توصیف به قدری عمیق و ناب است که از بیان کردن فراتر میرود؟
آن چنان صبحی مباد از بهر کس
قوّة پیغمبری بایست و بس
هوش مصنوعی: هرگز صبحی پیش نیاید که قدرت نبوّت و پیامبری فقط برای کسی باشد و بس.
صبح یعقوب از افق اینسان دمید
ناگهان از دور شد گردی پدید
هوش مصنوعی: صبح یعقوب به طرز حیرتانگیزی از سمت افق به نور درآمد و ناگهان از دور غباری نمایان شد.
گفت با دنیا همانا جان من
در تن آمد نیک بین در انجمن
هوش مصنوعی: او میگوید که وقتی با دنیا مواجه میشود، روحش در جسمش به خوبی وجود دارد. این را با دقت بنگر که در جمع چه اتفاقی میافتد.
گفت آری لیک با ایشان به راه
نیست یوسف بی ز شاهند این سپاه
هوش مصنوعی: او گفت: بله، اما با این گروه راهی نیست، یوسف بدون پادشاهی در میان این جمع نیست.
آمدند ایشان به نزدیک پدر
جامه بر تن کرده چاک از رهگذر
هوش مصنوعی: ایشان به نزد پدر آمدند، در حالی که لباس بر تن داشتند و لباسشان در طول راه پاره شده بود.
ناله ها از مکر و فن بر ساختند
با پدر هم نرد بر کج باختند
هوش مصنوعی: آواهای ناله و شکایت به خاطر فریبکاریها و ترفندها شکل گرفتند و حتی با پدر خود هم در گمراهی و اشتباه به سر بردند.
از فغانِ وا اخا، وا یوسفا
رفت یعقوب از خود افتاد او ز پا
هوش مصنوعی: یعقوب به خاطر فریاد و نالهاش برای یوسف به شدت متأثر و ناراحت شد و از شدت grief و اندوه به خود آمد و از پا افتاد.
آمدندش چون به سر دیدند پس
رفته روحش نیست هیچ او را نفس
هوش مصنوعی: وقتی او را دیدند که به سرش رسیده، متوجه شدند که روحش رفته و دیگر هیچ نفس و حاتی از او باقی نمانده است.
پس ببردندش به سوی خانه زود
تا به روز دیگر او بی هوش بود
هوش مصنوعی: پس او را سریعاً به خانه بردند تا فردا به هوش بیاید.
چون به هوش آمد بگفت ای دون کجاست
یوسف من چون شدش، کز من جداست
هوش مصنوعی: وقتی به هوش آمد، گفت: کجا است یوسف من؟ چگونه او از من دور شده است؟
باز رفت از هوش تا نزدیک شام
چون به هوش آمد ز یوسف برد نام
هوش مصنوعی: او دوباره بیخبر شد و تا نزدیک شام رفت. وقتی به هوش آمد، نام یوسف را بر زبان آورد.
گفت اخوان را چه شد فرزند من
روح من، ریحان من، دلبند من
هوش مصنوعی: پرسیدند که چرا حال اخوان اینگونه است، فرزند من، جان من، گل من، عشق من.