گنجور

۳۲- آیات ۹۳ تا ۹۶

اِذْهَبُوا بِقَمِیصِی هٰذٰا فَأَلْقُوهُ عَلیٰ وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیراً وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ (۹۳) وَ لَمّٰا فَصَلَتِ اَلْعِیرُ قٰالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لاٰ أَنْ تُفَنِّدُونِ (۹۴) قٰالُوا تَاللّٰهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلاٰلِکَ اَلْقَدِیمِ (۹۵) فَلَمّٰا أَنْ جٰاءَ اَلْبَشِیرُ أَلْقٰاهُ عَلیٰ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً قٰالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اَللّٰهِ مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ (۹۶)

ببرید پیراهن مرا این پس بیندازیدش بر روی پدرم که می‌آید بینا و بیاورید نزد من کسانتان را همه (۹۳) و چون جدا شد قافله گفت پدرشان بدرستی من هر آینه میابم بوی یوسف را اگر بنقصان عقل منسوب نسازیدم (۹۴) گفتند بخدا بدرستی که تو هر آینه باشی در حیرتت که سابق بود (۹۵) پس چون آمد او را مژده دهنده انداخت آرا بر رویش پس گشت بینا گفت آیا نگفتم مر شما را که من می‌دانم از خدا آنچه نمی‌دانید (۹۶)

گفت ای اخوان برید از مسکنم
سوی کنعان بر پدر پیراهنم
افکنید آن را به فرق و روی او
چشم تا روشن کند از بوی او
هم بیارید اهل بیت خود تمام
با فراغت تا کنید اینجا مقام
پس یهودا گفت خون آلوده من
چون ببردم بر پدر آن پیرهن
نک برم این پیرهن من سوی او
خوش کنم تا خاطر نیکوی او
پیرهن را برگرفت و می شتافت
بوی آن را پیش از آن یعقوب یافت
پس مهیّا کرد یوسف در زمان
سیصد اشتر نقد و جنس از بهرشان
چون جدا شد کاروان از شهر مصر
سوی صحراء بهره مند از بهر مصر
خواست دستوری ز حق باد صباء
تا به یعقوب او بَرَد بوی ولاء
چون رسیدش بوی یوسف بر مشام
گفت آید بوی آن ماه تمام
بوی یوسف می رسد از هر کنار
گر به نقص عقل ندهیدم قرار
پس بگفتند آنکه تَاللهِ الکریم
تو هنوز استی به گمراهی قدیم
پس درآمد آن بشیر دلنواز
پیرهن بر روی او افکند باز
گشت بینا ، رَست از آن اشکستگی
وز فراق و انتظار و خستگی
هم صباء آمد مرا از کوی دوست
بر مشامم خورد بوی موی دوست
میشود پیوسته خرّم خاطرم
میرسد مانا که از پی دلبرم
شاید ار گویید عقل از سر شده است
طرّة دیوانه بندم ره زده است
حال عاشق ظاهر است از وصل یار
رو که یعقوب است اندر انتظار
گفت آیا من نگفتم با شما
می بدانم من نه از خود کز خدا
آنچه را کز وی شما خود غافلید
آن است اصل یم شما بر ساحلید
پس ز کنعان جمله بر بستند بار
سوی مصر و شهر عشق و کوی یار

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: خانم مقصودی

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

اِذْهَبُوا بِقَمِیصِی هٰذٰا فَأَلْقُوهُ عَلیٰ وَجْهِ أَبِی یَأْتِ بَصِیراً وَ أْتُونِی بِأَهْلِکُمْ أَجْمَعِینَ (۹۳) وَ لَمّٰا فَصَلَتِ اَلْعِیرُ قٰالَ أَبُوهُمْ إِنِّی لَأَجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْ لاٰ أَنْ تُفَنِّدُونِ (۹۴) قٰالُوا تَاللّٰهِ إِنَّکَ لَفِی ضَلاٰلِکَ اَلْقَدِیمِ (۹۵) فَلَمّٰا أَنْ جٰاءَ اَلْبَشِیرُ أَلْقٰاهُ عَلیٰ وَجْهِهِ فَارْتَدَّ بَصِیراً قٰالَ أَ لَمْ أَقُلْ لَکُمْ إِنِّی أَعْلَمُ مِنَ اَللّٰهِ مٰا لاٰ تَعْلَمُونَ (۹۶)
هوش مصنوعی: به آنها بگویید این پیراهن من را ببرند و بر روی صورت پدرم بیندازند تا بینا شود. و به من بگویید که خانواده‌تان همه کجایند. هنگامی که کاروان به راه افتاد، پدرشان گفت: «من بوی یوسف را احساس می‌کنم، اگرچه شما مرا دیوانه می‌پندارید.» آنها گفتند: «به خدا قسم، تو در اشتباه کهنه‌ای به سر می‌بری.» و هنگامی که بشارت‌دهنده رسید، پیراهن را بر روی صورتش انداخت و او بینا شد. پدر گفت: «آیا نگفتم که من از خدا چیزی می‌دانم که شما نمی‌دانید؟»
ببرید پیراهن مرا این پس بیندازیدش بر روی پدرم که می‌آید بینا و بیاورید نزد من کسانتان را همه (۹۳) و چون جدا شد قافله گفت پدرشان بدرستی من هر آینه میابم بوی یوسف را اگر بنقصان عقل منسوب نسازیدم (۹۴) گفتند بخدا بدرستی که تو هر آینه باشی در حیرتت که سابق بود (۹۵) پس چون آمد او را مژده دهنده انداخت آرا بر رویش پس گشت بینا گفت آیا نگفتم مر شما را که من می‌دانم از خدا آنچه نمی‌دانید (۹۶)
هوش مصنوعی: پیراهن مرا بگیرید و روی پدرم بیندازید، او می‌آید و بینا می‌شود، و سپس همه خانواده‌تان را به نزد من بیاورید. وقتی قافله جدا شد، پدرشان گفت: «من بوی یوسف را حس می‌کنم، اگر بخواهم عقل خود را زیر سوال ببرم.» آن‌ها گفتند: «به خدا قسم، تو در حیرت هستی، همان‌طور که قبلاً بودی.» سپس وقتی که او به آن پیراهن نگاه کرد، بینا شد و گفت: «آیا به شما نگفتم که من از خداوند چیزهایی می‌دانم که شما نمی‌دانید؟»
گفت ای اخوان برید از مسکنم
سوی کنعان بر پدر پیراهنم
هوش مصنوعی: گفت ای برادران، از جایی که هستید خارج شوید و به سوی کنعان بروید و پیراهنم را به پدرم بدهید.
افکنید آن را به فرق و روی او
چشم تا روشن کند از بوی او
هوش مصنوعی: چشم‌هایتان را بر سر و روی او بیندازید تا از عطر و بوی او روشن شود.
هم بیارید اهل بیت خود تمام
با فراغت تا کنید اینجا مقام
هوش مصنوعی: همه اعضای خانواده‌تان را با آرامش بیاورید تا اینجا مستقر شویم.
پس یهودا گفت خون آلوده من
چون ببردم بر پدر آن پیرهن
هوش مصنوعی: یهودا گفت وقتی که خون آلوده‌ام را به پدرم نشان بدهم، چه می‌شود.
نک برم این پیرهن من سوی او
خوش کنم تا خاطر نیکوی او
هوش مصنوعی: من این پیراهن را به سوی او می‌برم تا دل او را شاد کنم.
پیرهن را برگرفت و می شتافت
بوی آن را پیش از آن یعقوب یافت
هوش مصنوعی: پیرهن را برداشت و به سمت یعقوب رفت، بویی که از آن برخاسته بود، قبل از او به یعقوب رسید.
پس مهیّا کرد یوسف در زمان
سیصد اشتر نقد و جنس از بهرشان
هوش مصنوعی: یوسف در مدت زمانی سهصد اشر به منظور آنها، کالا و اجناسی آماده کرد.
چون جدا شد کاروان از شهر مصر
سوی صحراء بهره مند از بهر مصر
هوش مصنوعی: وقتی که کاروان از شهر مصری جدا شد و به سوی بیابان رفت، از راه خود بهره‌های خوبی برای سفر به دست آورد.
خواست دستوری ز حق باد صباء
تا به یعقوب او بَرَد بوی ولاء
هوش مصنوعی: درخواست و خواهش از خداوند، مانند نسیمی است که بویی از محبت و دوستی را به یعقوب می‌رساند.
چون رسیدش بوی یوسف بر مشام
گفت آید بوی آن ماه تمام
هوش مصنوعی: وقتی بوی یوسف به مشامش رسید، گفت این بوی آن ماه کامل می‌آید.
بوی یوسف می رسد از هر کنار
گر به نقص عقل ندهیدم قرار
هوش مصنوعی: هرجا که بروم، بوی خوش یوسف به مشام می‌رسد. اگر به نواقص عقل و درک خود توجه نکنم، آرامش پیدا می‌کنم.
پس بگفتند آنکه تَاللهِ الکریم
تو هنوز استی به گمراهی قدیم
هوش مصنوعی: بله، گفتند که به خداوند بخشنده قسم هنوز در سردرگمی و اشتباهات گذشته‌ات به سر می‌بری.
پس درآمد آن بشیر دلنواز
پیرهن بر روی او افکند باز
هوش مصنوعی: پس پیام‌آور دلنواز با کمال محبت، پیراهنی بر روی او انداخت و او را در آغوش گرفت.
گشت بینا ، رَست از آن اشکستگی
وز فراق و انتظار و خستگی
هوش مصنوعی: او بینا و روشن بین شد و از آن شکستگی و دوری و انتظار و خستگی رها گشت.
هم صباء آمد مرا از کوی دوست
بر مشامم خورد بوی موی دوست
هوش مصنوعی: نسیم معطر و خوشبوی محبوبم از سمت کوی او به مشامم رسید و بوی موهایش را حس کردم.
میشود پیوسته خرّم خاطرم
میرسد مانا که از پی دلبرم
هوش مصنوعی: هر زمان که دلبرم به یادم می‌آید، احساس شادابی و سرزندگی در خاطرم به وجود می‌آید و این حالت برایم ماندگار می‌شود.
شاید ار گویید عقل از سر شده است
طرّة دیوانه بندم ره زده است
هوش مصنوعی: شاید اگر بگویید که عقل از سر بیرون رفته، باید اعتراف کنم که دیوانگی مرا به مسیری کشانده است.
حال عاشق ظاهر است از وصل یار
رو که یعقوب است اندر انتظار
هوش مصنوعی: حال عاشق از ارتباط با معشوق مشخص است، پس برو و ببین یعقوب در انتظار است.
گفت آیا من نگفتم با شما
می بدانم من نه از خود کز خدا
هوش مصنوعی: آیا نمی‌بینید که من از خودم نیستم و همه چیز را از خدا می‌دانم؟
آنچه را کز وی شما خود غافلید
آن است اصل یم شما بر ساحلید
هوش مصنوعی: آنچه که از آن بی‌خبر هستید و بر آن توجهی ندارید، همان چیزی است که شما را به حقیقت خودتان وصل می‌کند.
پس ز کنعان جمله بر بستند بار
سوی مصر و شهر عشق و کوی یار
هوش مصنوعی: پس از اینکه از سرزمین کنعان بار و بندیل خود را بستند، به سوی مصر و شهر عشق و محل دوست روانه شدند.