شمارهٔ ۴۲
علیالصباح چه گلها که در گلستانها
زدند چاک ز رشک رخت گریبانها
ز شوق روی تو در نالهاند ورنه بهار
بهانهای است برای هزاردستانها
به سِحر چشم تو نازم که با هزاران صید
به جای مانده هنوزش خدنگ مژگانها
گرفتم آنکه ستادم دل از کفت چه کنم
کفی حریر که در وی نشسته پیکانها
میان طالب و مطلوب مقتدا و مرید
به عهد حسن تو در هم شکست پیمانها
به حلقهحلقهٔ زلفت دلم گرفتار است
برای یک تن تنها که دید زندانها
به دفع درد مفرما مرا به سوی طبیب
که خستهٔ تو ندارد خیال درمانها
ز فضل عشق همین فیض بس که هر شب و روز
عطا کند به من از نقد اشک دامانها
دل شکسته که پامال زلف سرکش تست
مگو دل آمده گویی اسیر چوگانها
شدم به مغلطه در جرگهٔ سگان درت
بدان امید که خوانی مرا یکی زآنها
به پای دوست صفایی سر افکنم که روی
که نیست قابل قربان مقدمش جانها
اطلاعات
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: چکامه
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
علیالصباح چه گلها که در گلستانها
زدند چاک ز رشک رخت گریبانها
هوش مصنوعی: در صبحگاه، چه گلهایی که به خاطر زیبایی تو در باغها شکفته شدند و این زیبایی چنان چشمنواز است که باعث حسادت دیگران شده و لباسهایشان را میدراند.
ز شوق روی تو در نالهاند ورنه بهار
بهانهای است برای هزاردستانها
هوش مصنوعی: به خاطر شوق دیدن تو، این نالهها به وجود آمدهاند، وگرنه بهار فقط بهانهای است برای هزاران آرزو و شوق که در دل داریم.
به سِحر چشم تو نازم که با هزاران صید
به جای مانده هنوزش خدنگ مژگانها
هوش مصنوعی: به زیبایی و جاذبهٔ چشمانت افتخار میکنم، چرا که با وجود هزاران شکار و دلربایی، هنوز هم تیر مژگانهایت کارگر است و تاثیرش باقی مانده است.
گرفتم آنکه ستادم دل از کفت چه کنم
کفی حریر که در وی نشسته پیکانها
هوش مصنوعی: من کسی را در اختیار دارم که دل از او گرفتهام، حالا چه بکنم با احساساتی مانند آن کفی نرم و لطیفی که تیغههای تیز در آن نشستهاند؟
میان طالب و مطلوب مقتدا و مرید
به عهد حسن تو در هم شکست پیمانها
هوش مصنوعی: در میان خواسته و خواست، پیشوایی و پیروئی بر اساس پیمان نیکوی تو، همه تعهدات را از هم گسسته است.
به حلقهحلقهٔ زلفت دلم گرفتار است
برای یک تن تنها که دید زندانها
هوش مصنوعی: دل من به خاطر زلفهای تو در بند و اسیر است، برای کسی که به خاطر او تنها به دیدن زندانها رفته است.
به دفع درد مفرما مرا به سوی طبیب
که خستهٔ تو ندارد خیال درمانها
هوش مصنوعی: به من کمک نکن که به سراغ دکتر بروم، چون او خود خسته است و امیدی به درمان ندارد.
ز فضل عشق همین فیض بس که هر شب و روز
عطا کند به من از نقد اشک دامانها
هوش مصنوعی: از برکت عشق، همین کافی است که شب و روز برای من از اشکهای کنج دامنش عطا میکند.
دل شکسته که پامال زلف سرکش تست
مگو دل آمده گویی اسیر چوگانها
هوش مصنوعی: دل شکستهای که تحت تأثیر زلفهای بیپروا و شیدایی توست را نگو! دل گویی به میدان بازی آمده و همچون صفحهای چرخان در چنگال بازیگران است.
شدم به مغلطه در جرگهٔ سگان درت
بدان امید که خوانی مرا یکی زآنها
هوش مصنوعی: به خودم گفتم شاید با کثیفترین و حقیرترینها رفت و آمد کنم، شاید آنها من را به حساب بیاورند و به من توجه کنند.
به پای دوست صفایی سر افکنم که روی
که نیست قابل قربان مقدمش جانها
هوش مصنوعی: من به خاطر دوستیام، با افتادن به پای او، به اوج شادی و صفا میرسم، چرا که زیباییاش به حدی است که جانها را قربانی قدمش میکند.