گنجور

شمارهٔ ۳۴

نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست
تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست
بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران
بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست
چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق
که پوست یا رگ من نیست این تجلی اوست
سکندری طلبی سر ز خط یار مپیچ
که خضر آب بقا خط یار آینه روست
که تا زدوش بدوشم کشند تا بر یار
چه سالهاست که خاکم درین سراچه سبوست
مرا دلیست پریشان ز زلف یار بپرس
پدید حال دل از زلف یار موی بموست
گداخت راه دلم سنگ و در تو نیست اثر
بسینه اینکه تو داری مگر دلست که روست
قدم بروز جوانی خمید و این اثریست
زهر که قبله او پیش طاق آن ابروست
بر آن سرم که بمیدان عشق بازم باز
سری که در خم چوگان زلف یار چو گوست
تو سوزن مژه داری و تار زلف پریش
بیا که چاک دل ریش را زمان رفوست
هزار زخم بدل میزنی و با خبری
که پای بست سر آن دو زلف غالیه بوست
تنم بپوست نگنجد که عشق دوست صفا
بدل نشسته که مغزست و مابقی همه پوست

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

نشین بچشم من از خاک رهگذر ایدوست
تو سرو نازی و ماء/وای سر و بر لب جوست
هوش مصنوعی: تو در نظر من، چونان سرو ناز و خوش‌نمائی هستی که بر کنار جوی آب قرار گرفته‌ای. وای بر من که فقط بر لب این جوی ایستاده‌ام و به تماشایت می‌نگرم.
بخاک عشق نهم سر که پای خویش دران
بهر طرف که نهم راه دیگریست بدوست
هوش مصنوعی: سرم را برای عشق به زمین می‌گذارم، زیرا هر کجا که پا بگذارم، راهی دیگر وجود دارد که مرا به او می‌رساند.
چنان گرفته رگ و پوستم تجلی عشق
که پوست یا رگ من نیست این تجلی اوست
هوش مصنوعی: عشق به قدری در وجودم رسوخ کرده که دیگر نمی‌توانم بگویم رگ و پوست من است؛ بلکه این عشق است که در من تجلی یافته و وجود مرا احاطه کرده است.
سکندری طلبی سر ز خط یار مپیچ
که خضر آب بقا خط یار آینه روست
هوش مصنوعی: برای جستجوی خوشبختی و زندگی جاودانه، از مسیر عشق و محبت به محبوب خود منحرف نشوید، زیرا که راهی که به او می‌رسد، به مانند خضر، بقا و جاودانگی را به همراه دارد.
که تا زدوش بدوشم کشند تا بر یار
چه سالهاست که خاکم درین سراچه سبوست
هوش مصنوعی: در این بیت، شاعر به احساس غم و حسرتی اشاره می‌کند که سال‌هاست او را در خود فرو برده است. او به زیبایی اشاره می‌کند که دوستش در کنار او نیست و یادآور می‌شود که مدت زیادی است که به سراغ او نرفته و حالش را نمی‌پرسد. این احساس باعث شده که او به نوعی در حسرت و نابودی زندگی کند، گویی که در این وضعیت، فقط یک ظرف خالی است که هیچ چیز در آن نیست.
مرا دلیست پریشان ز زلف یار بپرس
پدید حال دل از زلف یار موی بموست
هوش مصنوعی: دل من به خاطر زلف محبوب بسیار آشفته و بی‌قرار است. اگر می‌خواهی از حال و وضع دل من باخبر شوی، باید از زلف محبوب سوال کنی، زیرا حال دل من به آن زلف وابسته است.
گداخت راه دلم سنگ و در تو نیست اثر
بسینه اینکه تو داری مگر دلست که روست
هوش مصنوعی: دل من در مسیر عشق بسیار دچار سختی و مشکل شده، اما در تو هیچ نشانی از آن مشکلات نیست. آیا تنها دلی که آرامش دارد دل توست؟
قدم بروز جوانی خمید و این اثریست
زهر که قبله او پیش طاق آن ابروست
هوش مصنوعی: جوانی به کمال خود رسیده اما اثر زهر بر جان او باقی مانده و دلیل این تأثیر، زیبایی و دلربایی آن ابروست که در مقابل او قرار دارد.
بر آن سرم که بمیدان عشق بازم باز
سری که در خم چوگان زلف یار چو گوست
هوش مصنوعی: من آماده‌ام که دوباره در میدان عشق وارد شوم، سری که در حلقه‌ی زلف معشوق مانند گروهی از شتران در حال چرخش است.
تو سوزن مژه داری و تار زلف پریش
بیا که چاک دل ریش را زمان رفوست
هوش مصنوعی: تو دارای زیبایی‌هایی هستی و با موهایت که به هم ریخته است، بیایید که وقت آن است که زخم‌های دل را ترمیم کنیم.
هزار زخم بدل میزنی و با خبری
که پای بست سر آن دو زلف غالیه بوست
هوش مصنوعی: تو هزاران زخم بر دل می‌زنی، اما در عوض از زیبایی و لطافت دو زلف خوشبو و زیبا آگاه هستی.
تنم بپوست نگنجد که عشق دوست صفا
بدل نشسته که مغزست و مابقی همه پوست
هوش مصنوعی: وجودم در پوست نمی‌گنجد، زیرا عشق به دوست در عمق جانم نشسته است؛ آن عشق همچون مغز است و بقیه، تنها پوسته‌ای بیشتر نیستند.