گنجور

شمارهٔ ۱۰۵

مهی دارم که چون خورشید سر گردان او باشم
اسیر پنجه و کوی خم چوگان او باشم
دلم تصویر نتواند وصالش از تحیر بس
که در این پرده تصویر من حیران او باشم
وصال او نخواهم من کجا و وصل بس باشد
که او سلطان عشق و من گدای خوان او باشم
بعهد دیگری چون سر نهم عهد من این باشد
که تا باشم ببند محکم پیمان او باشم
دلم روشن شد از این خاطر سلطانی ای سالک
که گر خورشید باشم هندوی فرمان او باشم
خرامد گاه گاهی یار در زندان و براینم
که از کانش بدزدم لعل و در زندان او باشم
مرا در خاطر از احسان عام اوست گنج آری
که باشم من که اندر خاطر احسان او باشم
مدار سلطنت بر دست عشق اوست در باطن
گدای پادشاه و بنده سلطان او باشم
ندارم چشم کز میدان جانان جان برم بیرون
مرا این استقامت بس که در میدان او باشم
دلم خون شد ز رشک خاک راه ای عشق امدادی
که دست گرد باشم بلکه در دامان او باشم
اگر جان ترا عشق آشنای غیر دید ایدل
بسوزد آتش غیرت مرا گر جان او باشم
من آن خویش بودم یار آن خویش و این ساعت
بر آن عهدم که او آن من و من آن او باشم
صفا خورشید باشد صورت ایوان من روزی
که او شه باشد و من صورت ایوان او باشم

اطلاعات

وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

مهی دارم که چون خورشید سر گردان او باشم
اسیر پنجه و کوی خم چوگان او باشم
هوش مصنوعی: دارم آرزویی که همچون خورشید درخشان، به دور او بچرخم و در بند وسوسه‌ها و زیبایی‌های وجودش گرفتار شوم.
دلم تصویر نتواند وصالش از تحیر بس
که در این پرده تصویر من حیران او باشم
هوش مصنوعی: دل من نمی‌تواند تصویری از وصال او را بسازد، چرا که از شدت حیرت در این پرده هستم و خودم نیز در حیرت او مانده‌ام.
وصال او نخواهم من کجا و وصل بس باشد
که او سلطان عشق و من گدای خوان او باشم
هوش مصنوعی: من هرگز به وصال او نخواهم رسید، اما همین که او را در کنار خود داشته باشم کافیست، زیرا او پادشاه عشق است و من فقط گدای سفره‌اش هستم.
بعهد دیگری چون سر نهم عهد من این باشد
که تا باشم ببند محکم پیمان او باشم
هوش مصنوعی: در توافق جدیدی که می‌بندم، عهد من این است که تا زمانی که زنده‌ام، به‌طور محکم به این پیمان وفادار بمانم.
دلم روشن شد از این خاطر سلطانی ای سالک
که گر خورشید باشم هندوی فرمان او باشم
هوش مصنوعی: دل من از این دلیل روشن شد که ای سالک، اگر چه من مانند خورشید درخشان باشم، اما باید مطیع فرمان آن سلطان هستم.
خرامد گاه گاهی یار در زندان و براینم
که از کانش بدزدم لعل و در زندان او باشم
هوش مصنوعی: یار گاهی به آرامی در زندان قدم می‌زند و من در حسرت هستم که اگر بتوانم، آن گوهر را بدزدم و در زندان او بمانم.
مرا در خاطر از احسان عام اوست گنج آری
که باشم من که اندر خاطر احسان او باشم
هوش مصنوعی: در ذهن من، یاد و لطف او همچون گنجی ارزشمند است، زیرا من وجودم را در این یاد و محبت او می‌یابم.
مدار سلطنت بر دست عشق اوست در باطن
گدای پادشاه و بنده سلطان او باشم
هوش مصنوعی: سلطنت و قدرت واقعی در دست عشق اوست. من در عمق وجودم، گدایی برای پادشاه و بنده‌ای از او هستم.
ندارم چشم کز میدان جانان جان برم بیرون
مرا این استقامت بس که در میدان او باشم
هوش مصنوعی: من قدرت ندارم که از میدان دلبر بیرون بروم، زیرا طاقت من همین اندازه است که در حضور او بمانم.
دلم خون شد ز رشک خاک راه ای عشق امدادی
که دست گرد باشم بلکه در دامان او باشم
هوش مصنوعی: دل من به خاطر حسادت به خاک راه، به شدت غمگین و پُر از غصه شده است. ای عشق، چگونه می‌توانم درخواست کمک کنم تا بتوانم در کنار او باشم و در آغوشش قرار بگیرم؟
اگر جان ترا عشق آشنای غیر دید ایدل
بسوزد آتش غیرت مرا گر جان او باشم
هوش مصنوعی: اگر عشق تو با دیگری ارتباط برقرار کند، قلب من از حسادت می‌سوزد، حتی اگر جان من به خاطر او باشد.
من آن خویش بودم یار آن خویش و این ساعت
بر آن عهدم که او آن من و من آن او باشم
هوش مصنوعی: من رابطه نزدیکی با خودم داشتم و اکنون در زمانی هستم که به وعده‌ام پایبندم؛ وعده‌ای که بر اساس آن او و من همیشه همدیگر هستیم و انگار هیچ جدایی نداریم.
صفا خورشید باشد صورت ایوان من روزی
که او شه باشد و من صورت ایوان او باشم
هوش مصنوعی: آفتاب زیبایی چهره‌ی ایوان من است، روزی که او پادشاه باشد و من نمایانگر ایوان او باشم.