شمارهٔ ۳۰ - در شکوه از قطع مستمری خود و نکوهش ظلم گوید
از پی تشکیل حل ز عقد خراسان
حل مشاکل کنم بطرزی آسان
آسان گویم که گر بگویم مشکل
یکسر مشکل شود حدیث خراسان
مشرق خورشید آسمان حقیقت
اینک در زیر ابر ظلمست پنهان
عالم او مرتشی ایالت او پست
مجمع اوباش جمع و ملک پریشان
سیرت و سان را نهفته از دیو آدم
گردن در آن آختست و ساخته حیوان
شهر رضا هادی ولایت مطلق
گشته ضلالت سرای غول بیابان
غول درو کدخدا و دیو درو میر
والی شیطان جنود والی شیطان
قصر ایالت بدست مظلمه آباد
کاخ عدالت بپای مفسده ویران
مفسده بی خرد نشانده بدامن
مظلمه را دیو و دد نشسته بدیوان
ملک جمست این جم از میان شده غائب
اهرمن خیره سر نشسته بایوان
داد سلیمان نهاد بر کتف باد
دیو دغل حاکم بساط سلیمان
انسان در او نشسته بر پر عنقا
گشته خراسان چو قاف و سیمرغ انسان
باغ بقا را نرسته ورد بساحت
مام وفا را نمانده شیر به پستان
عرش خدا را که سجده برده ملایک
گشته ز نائی نعوذ بالله دربان
عدل در این بوم هم که طویله عنقا
علم برین مرز هم قبیله نسیان
مقصد ابدال گشته مرتع جهال
وای برین قوم اوفتاده بخذلان
آب حیل جاری از جوانب این ملک
دریا دریا و خشک چشمه حیوان
جهل چو ابر سیاه گشت و برین خاک
ظلم فرو ریخت همچو قطره باران
عالم ارکان شهر یک دو سه غر زن
عامل دیوان شاه یکدوسه کشخان
این دو سه کشخان برون ز عدل و ز انصاف
این دو سه غر زن بری زدین و ز ایمان
رشوه بدار القضاست عدل مزکی
نقد بدارالحکومه قاطع برهان
هر چه مصور شود بصورت اشیاء
هست گران داد و دین و دانش ارزان
دین بفروشند و زر ناسره گیرند
کافرم ار این دو فرقه اند مسلمان
دادن جان چون چنو تغذی ناهار
ریختن خون چو آب خوردن عطشان
عطشان چونست خورد خواهد چون آب
ریختن خون بخاورستی چونان
تیشه ظلم و ضلالت متعدی
ریشه ملکت ز بیخ کند و ز بنیان
پایه ظالم بر آب باشد و غافل
تولیت ناکس و ایالت نادان
عامل ظالم رود بخانه مفلس
چونان کاندر نبرد رستم دستان
از زبر دوش هشته عیبه جوشن
از بر زانو نهاده دامن خفتان
جان شکر و جای نان ز سفره ایتام
پوست کند جای جامه از تن عریان
جامه عریان کنند و نیست بجز پوست
نان یتیمان خورند و نیست بجز جان
خون امامست بی خرد چو خورد آب
جان گرامست بی ادب چو خورد نان
دادگرا ای خدای خلق تو بنمای
کشف مر این امر بر شهنشه ایران
دادگر ملک و عدل پرور گیتی
نورده آفتاب و سایه یزدان
قطب سلاطین ارض ناصردین شاه
تاجور خان و رای و کسری و خاقان
پایان هرگز بحشمتش نبرد راه
سلطنت قطب را نباشد پایان
عدل و هنر خورده بایسارش سوگند
فتح و ظفر بسته بایمینش پیمان
جان نهد او را بشهریاری گردن
دل کند او را بپادشاهی اذعان
باشد شاها کمال خصم تو مردن
مرد چو گر خواست زنده ماند عدوان
خواست ورای کمال پایه و شد پست
زانکه ورای کمال باشد نقصان
گله تست ای ملک رعیت و حکام
گرگ بهم گله تو خواهد چوپان
دست تو انسان جود را قد و بالا
کلک تو نظم وجود را سر و سامان
خارستم را بکن ز بیخ که ماند
با گل عدل تو مملکت بگلستان
بر سر عدل ار قبول را نهی انگشت
چرخ کند طاعت تو از بن دندان
علم چو قطب آسیاش چنبر نه چرخ
عدل چنو مرکزست و دائر امکان
سینه خصم آسمان و تیر تو کوکب
رمح تو سرو و دل اعادی بستان
ظل ترا دست نور بر دل خورشید
طفل ترا پای قدر بر سر کیوان
ماه بایوان تست مسند درویش
چرخ بمیدان تست درخم چوگان
تیر تو آب و تن منافق کاغذ
تیغ تو پتک و سر مخالف سندان
کاخ ترا آسمان کمینه درگاه
گوی ترا آفتاب هندوی فرمان
چشمه رخشانی ای شهنشه آفاق
این وزرای تو ابر چشمه رخشان
گوهر عمانی ای خدیو جهان داد
وین وزرایند دزد گوهر عمان
شخص ترا از سمای رفعت و اجلال
اختر اقبال پادشاهی تابان
زین وزرا و ولاه بی خرد و هوش
سر ولایت بروس رفت و ب آلمان
شه بچه ماند ببوستان حقایق
رسته ز خلق اندرو شقایق و نعمان
گرد و بر بوستان درنده بسیار
ساحتش از گل پر از جواهر الوان
زاندر گلشن که دسته دسته بود خار
گل نتوان برد ب آستین و بدامان
خار دل ای پادشاه دولت بر کن
تا پس این نشاء/ نیز باشی سلطان
بنده عرفان رسد بدولت باقی
باقی لغو است و ژاژ و یافه و هذیان
حکمت لقمان خوش است تاج سر شاه
کز زر و گوهر به است حکمت لقمان
خسرو دانش پژوه و پادشه ماست
افسر و اورنگ او ز عقل و ز ایقان
ای ملک ارکان ملک شه متزلزل
حفظ تو باید که تا بپاید ارکان
سنگ بد آئین شکست لؤلؤی شهوار
گوهر عدل تو کو که بدهد تاوان
والی ملکست مرکب و دگلی کرد
راکب مرکب که گوی برده ز میدان
گویش چوگان پرست و مانده گرفتار
گوی سپید مؤیدیش بچوگان
فارس یگران نشین ملک همان است
زین کفل ساده ران والی یگران
دانی شاها وزیر کیست در این مرز
شوهر راضی بفعل ام الخاقان
زین زن وزین شوی کار ملک تبه شد
ام الخاقان زنست و شوی علیجان
ماری بادم و حیله بازی روباه
موری با چنگ ترکتازی سرحان
میر و رعیت خراب واو شده آباد
او بطرب غیر او سراسر پژمان
بر خراسان ز خون دل هله دریاست
کشتی ملکش بچار موجه طوفان
ای ملک ای ناخدای کشتی کشور
کشتی ما را رسان بساحل احسان
گوی بصدر آن سر صدور سلاطین
پادشها ای سر ملوک جهانبان
ملک خراسان خراب گشت ز بیداد
داد کند ملک را عمارت ویران
خان محاسب بنان دوله که گویند
بابش فضل اللهست باشد بهتان
بابش باشد نفوذ بالله کش کلک
زد بسر رزق ماسوی خط بطلان
فضل خدا کس بدین صفت نشنیدست
سیرت شیطان بود بصورت رحمان
قسط بباطل زدند بر قلم بر
باری معلوم شد فضیلت این خان
خورد بمکر و حیل وظیفه ما را
با دو سه خر کره خان فربه سرخوان
قسمت دیوانی صفای حکیمست
داند محمود پور صاحب دیوان
کرد به اسم صفای شاعر و بلعید
جز من پنداشت شاعریست به ایران
کیست ندانم صفای شاعر رازی
تازه برون کرده سر ز ثقبه نسوان
خود مثلست اینکه پر بگیرد و پرواز
شب پره چون آفتاب گردد پنهان
شاعر و آنهم صفا و آنگه جز من
نیست اگر هست هان بباید برهان
کاش ز سر تا بپای جمله صفا بود
نان مرا از چه گشته گربه انبان
کردی ای خان بی خرد تو بدرویش
آنچه نکرده است با گدا سگ و دربان
قطع نمودی وظیفه من و بگذشت
ماند ترا از من این وظیفه بگیهان
نی تو بمانی نه حرص و آز تو وین نظم
ماند چندین هزار قرن بدوران
فضله شیطان ظلمتی هله خود را
فضل الله خواند و نوری و سر اعیان
واسطه رزق اوست روزنه پست
پست چه بالای معدنست و سر کان
از کفل ساده گوی فضل و هنر چیست
کلک کفالت دهد بطفل دبستان
از غرضست این نشید نغز مبرا
بیرون از شک و از شوائب نقصان
باشد خورشید آسمان تجرد
سر زده از مشرق صفای صفاهان
ار جو کاین آیت معانی خواند
باطن توحید بر موالی تهران
شاه بزرگیرد این ل آلی حکمت
گرش نیوشد که کامل است و سخندان
شمارهٔ ۲۹ - فی الحکم والمعارف: مرد که بر کند دل ز آرزوی تنشمارهٔ ۳۱ - در معرفت و حکم و منقبت شاه اولیاء علی مرتضی صلواه الله والسلامه علیه گوید: آمد دم سپید دم آن ماه لشکری
اطلاعات
وزن: مفتعلن فاعلات مفتعلن فع (منسرح مثمن مطوی منحور)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.