غزل شمارهٔ ۱۴۲۶
اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست
بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست
حرف حق گرچه بلندست ز من چون منصور
سردارست بسامانتر ازین سر که مراست
هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر
چشم بد دور ازین باده احمر که مراست
بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو
کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست
داغ بالین من و درد بود بستر من
چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟
مگر از جاذبه عشق به جایی برسم
ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست
نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما
گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست
آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد
کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟
نیست در میکده عشق کسی را صائب
از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست
اطلاعات
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست
بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست
هوش مصنوعی: اشک من مانند دانههای زیبای یاقوت است که بر روی صورتم میریزد. این اشکهای ارزشمند، دریایی از احساسات من را تشکیل میدهند و هیچکس به اندازه من ارزش این گوهر و احساسات را درک نمیکند.
حرف حق گرچه بلندست ز من چون منصور
سردارست بسامانتر ازین سر که مراست
هوش مصنوعی: حرف حق هر چند از من بالاتر است، اما مانند منصور که سردار است، من هم برای بیان آن آمادگی بیشتری دارم.
هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر
چشم بد دور ازین باده احمر که مراست
هوش مصنوعی: هر چه بیشتر بنوشم، از غم و اندوه من کم نمیشود. راستی این شراب قرمز، دلیل آرامش و دلخوشی من است و چشمهای بد از آن دور باشد.
بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو
کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست
هوش مصنوعی: برای اینکه چیزی در زندگی کم شود، من باید بیشتر تلاش کنم. مانند ماه نو که برای روشنایی خود تنها به دل خود تکیه دارد؛ زیرا روزی که برای من مقدر شده، از دل من برمیخیزد.
داغ بالین من و درد بود بستر من
چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟
هوش مصنوعی: من به خاطر داغ و دردی که دارم، نمیتوانم روی این بالش و بستر بخوابم، چون اینها خود نشانههای عذاب و رنج من هستند.
مگر از جاذبه عشق به جایی برسم
ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست
هوش مصنوعی: تنها با نیرو و جاذبه عشق میتوانم به مقصدی برسم، وگرنه واضح است که این پرنده که من هستم به کجا خواهد رسید.
نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما
گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست
هوش مصنوعی: ممکن نیست که جوانهام رشد کند، حتی اگر هر مژهام به اندازهی رگ آبی باران خیس شود.
آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد
کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟
هوش مصنوعی: آن کسی که ارزش جانهای دنیا را با یک نگاه نمیسنجد، چگونه ممکن است به چشمش این جان کوچک و حقیر من بیاید؟
نیست در میکده عشق کسی را صائب
از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست
هوش مصنوعی: در میکده عشق هیچ کس به اندازه من در توجه و احساس نمیباشد، چرا که این شیشه و ساغر تنها متعلق به من است و از دل و چشم من میبرخیزد.