غزل شمارهٔ ۱۳۴
سنگِ طفلان از جنون رطلِ گرانی شد مرا
درد و داغِ عشق باغ و بوستانی شد مرا
از گرفتاری به آزادی رسیدم در قفس
خارخارِ دیدنِ گل آشیانی شد مرا
شد ز دنیا چشمبستن، جنتِ در بستهام
خط کشیدن بر جهان، خطِ امانی شد مرا
عشرتِ مُلکِ سلیمان میکنم در چشمِ مور
قطره از دقّت محیطِ بیکرانی شد مرا
تا ز خاموشی زبانِ بی زبانان یافتم
روی در دیوار کردم، همزبانی شد مرا
بس که دیدم بیثباتی از جهانِ بیوفا
خاکِ ساکن در نظر آبِ روانی شد مرا
در جوانی توبهٔ دمسرد پیرم کرده بود
همتِ پیرِ مغان بختِ جوانی شد مرا
تیرِ آهی از پشیمانی نجست از سینهام
گرچه از بارِ گُنَه، قد چون کمانی شد مرا
حرفپیمایی مرا پیوسته در خمیازه داشت
مُهرِ خاموشی به لب رطلِ گرانی شد مرا
پاسِ صحبتداشتن در دوزخم افکنده بود
گوشهٔ عزلت بهشتِ جاودانی شد مرا
گفتم از خط، دار و گیرِ حسنِ او آخر شود
عاقبت خط فتنهٔ آخر زمانی شد مرا
شوقِ من افتادهای نگذاشت در روی زمین
نقش پا از بیقراری کاروانی شد مرا
پیشِ هر سنگی که کردم سینه را صائب سپر
در بیابانِ طلب سنگِ نشانی شد مرا
غزل شمارهٔ ۱۳۳: از سرِ زلفِ تو بر دل، کار مشکل شد مراغزل شمارهٔ ۱۳۵: عشقِ پنهان باعثِ روشنروانی شد مرا
اطلاعات
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
سنگِ طفلان از جنون رطلِ گرانی شد مرا
درد و داغِ عشق باغ و بوستانی شد مرا
هوش مصنوعی: بچهها با سنگهای خود به من درد و غم عمیقی را تحمیل کردند، اما عشق برای من به مانند باغ و بوستانی پر از زیبایی و لذت تبدیل شد.
از گرفتاری به آزادی رسیدم در قفس
خارخارِ دیدنِ گل آشیانی شد مرا
هوش مصنوعی: من از مشکلات و رنجها رها شدم و به آزادی رسیدم. در قفسی که پر از خار است، توانستم زیبایی و آرامش زندگی را تجربه کنم.
شد ز دنیا چشمبستن، جنتِ در بستهام
خط کشیدن بر جهان، خطِ امانی شد مرا
هوش مصنوعی: از دنیای فانی و نابسامان چشم پوشیدهام و به بهشت گمشدهام فکر میکنم. برایم دنیای پیرامون، دیگر جاذبهای ندارد و از آن دوری میکنم.
عشرتِ مُلکِ سلیمان میکنم در چشمِ مور
قطره از دقّت محیطِ بیکرانی شد مرا
هوش مصنوعی: من لذت فرمانروایی سلیمان را در چشمِ یک مور احساس میکنم، زیرا قطرهای از دقت بیپایانی مرا تحت تأثیر قرار داده است.
تا ز خاموشی زبانِ بی زبانان یافتم
روی در دیوار کردم، همزبانی شد مرا
هوش مصنوعی: به خاطر سکوت کسانی که نمیتوانند صحبت کنند، توانستم چهرهام را در دیوار پیدا کنم و با خودم به یک گفتوگو بپردازم.
بس که دیدم بیثباتی از جهانِ بیوفا
خاکِ ساکن در نظر آبِ روانی شد مرا
هوش مصنوعی: من به قدری در زندگی ناپایداری و بیوفایی را مشاهده کردهام که حالا خاک ساکن در نظرم مانند آب روان به نظر میآید.
در جوانی توبهٔ دمسرد پیرم کرده بود
همتِ پیرِ مغان بختِ جوانی شد مرا
هوش مصنوعی: در جوانی، زمانی که با سختیها و مشکلات روبرو شدم، تصمیم گرفتم نیکو و درست عمل کنم و از گناهانم بگذرم. ولی حالا، با کمک و راهنمایی افراد باتجربه و با نفوذ، شانس و فرصتهای جوانی دوباره به من بازگشته است.
تیرِ آهی از پشیمانی نجست از سینهام
گرچه از بارِ گُنَه، قد چون کمانی شد مرا
هوش مصنوعی: از دل من تیرِ آهی برنخاست، هرچند که از بار گناه، حالا به قدِ کمان کشیده شدم.
حرفپیمایی مرا پیوسته در خمیازه داشت
مُهرِ خاموشی به لب رطلِ گرانی شد مرا
هوش مصنوعی: همواره در دل من حس نارضایتی و بیحوصلگی وجود داشت، و سنگینی مشکلات باعث شد که از ابراز احساسات خود بروم.
پاسِ صحبتداشتن در دوزخم افکنده بود
گوشهٔ عزلت بهشتِ جاودانی شد مرا
هوش مصنوعی: به خاطر گفتوگو و ارتباطی که در زندگی داشتم، به عدم حضور در جامعه و تنهایی پناه بردم و در نهایت، این تنهایی به من آرامش و حالتی شبیه به بهشت ابدی بخشید.
گفتم از خط، دار و گیرِ حسنِ او آخر شود
عاقبت خط فتنهٔ آخر زمانی شد مرا
هوش مصنوعی: من به او گفتم که از زیباییاش در نهایت سرانجام به تباهی میافتم و این زیبایی در آخر زمان مرا به دردسر خواهد انداخت.
شوقِ من افتادهای نگذاشت در روی زمین
نقش پا از بیقراری کاروانی شد مرا
هوش مصنوعی: عشق و اشتیاق من به قدری زیاد است که نتوانستهام آرامش داشته باشم و از شدت بیتابیام، همچون کاروانی در حرکت هستم و اثر گامهایم بر روی زمین باقی نمانده است.
پیشِ هر سنگی که کردم سینه را صائب سپر
در بیابانِ طلب سنگِ نشانی شد مرا
هوش مصنوعی: هر بار که در مسیر جستجو با سنگی برخورد کردم، دل و وجودم را به عنوان سپر محافظ به پیش بردم و در این راه، آن سنگ برای من علامتی شد.
خوانش ها
غزل شمارهٔ ۱۳۴ به خوانش عندلیب
حاشیه ها
1399/01/01 12:04
سید احمد مجاب
گفتم از خط دار و گیر حسن او آخر (شود)

صائب