گنجور

شمارهٔ ۲

دست چمن گرفت سر زلف آن نگار
تا مشکبوی گشت چمن همچو نوبهار
گر زانکه نوبهار ندارد به زیر زلف
پس در چمن به زلف چرا گشت مشکبار
بستان و باغ گاه نظاره به چشم خلق
چرخی است بر زمین و بهشتی است آشکار
گر در بهشت و چرخ رسد آفت فنا
بستان و باغ بس بود از هر دو یادگار
امروز هست قاعده باغ به ز دی
وامسال هست نزهت بستان فزون ز پار
تلقین کند چمن به سخن عندلیب را
مدح علاء دین شه سادات روزگار
چون گل نقاب در چمن از روی برگرفت
می گیر در چمن ز کف یار گل عذار
رغبت مرا به سوی گل و مل چه لایق است
چون یارگل عذار مرا نیست می گسار
بی روی یار از گل و گلشن مرا چه سود
بی وصل دوست با چمن و گل مرا چه کار
بستان که خاص و عام بر او بسته اند دل
مثل نگارخانه چین است از نگار
شاخ شکوفه بر سر بستان زمان زمان
بی منت سپهر ستاره کند نثار
بر بوستان به چشم بزرگی نگاه کرد
سلطان اهل بیت نبی خسرو تبار
عاشق به یاد دلبر گل رخ همی خورد
باده به رنگ لاله در اطراف لاله زار
آن باده که در دل پروردگار عقل
یک خرمی به تربیت او شود هزار
آبی که بی وسیلت او بر درخت جان
چشم امید خلق ندیده است روی بار
روزی که در حجاب شود آفتاب چرخ
بر چرخ جام نور دهد آفتاب وار
تا رنگ و بوی گل صفت رنگ و بوی اوست
دل را به عون او ندهد حادثات خار
جان عزیز هر که بدو شادمان نشد
در غم چو دشمن ملک الساده گشت خوار
از باده باد فایده بر من کجا وزد
چون در فراق یار دلم گشت خاکسار
ماهی که از خیال رخ او بر آسمان
بفکند آفتاب سپر صد هزار بار
گرچه دلم قرار ندارد ز عشق او
دارد همیشه انده او در دلم قرار
این دوستی که انده او در دلم گرفت
یک ساعت از کنار دلم کی کند کنار
جانم چو بارنامه او دید در خیال
غم در دلم ز قوت سودا فکند بار
از هجر او فکند فلک بیخ بی غمی
در عشق او ببست جهان راه زینهار
کردم شمار سوختگان هوای او
آمد از ابتدا دل خورشید در شمار
اندر دلم عزیز و گرامی است عشق او
چون مهر سید اجل اندر دل کبار
شاه شرف محمد بن حیدر آنکه هست
مقصود آفرینش و محبوب کردگار
آن بحر ابر دست که نشنید گوش عقل
بی آفرین او سخن آفریدگار
اجرام چرخ را ز مساعیش حل و عقد
اسلام و شرع را ز ایادیش کار و بار
شرع از حصول فطنت او مانده نیک روز
ملک از قبول دولت او گشته بخت یار
در حضرت خجسته او مجد را سکون
بر درگه مبارک او بخت را مدار
ای روح را به هدیه اکرام حق شناس
وی شخص را به تحفه انعام حق گزار
از جنت وفاق تو جنت بود نسیم
از دوزخ خلاف تو دوزخ بود شرار
افلاک از ولایت امن تو در امان
آفاق از حمایت تیغ تو در حصار
قصر کرم به طبع جواد تو مرتفع
حصن سخا زدست کریم تو استوار
گیتی همی نهد ز پی ناصح تو تخت
گردون همی زند زپی حاسد تو دار
بازی است هیبت تو که از غایت توان
در صیدگه کند ملک الموت را شکار
گوش فلک ز بانگ فنا یابدی امان
گر داردی ز نعل براق تو گوشوار
دست مهابت تو به هنگام معرکه
زلف ظفر گرفته به تیغ چو ذوالفقار
هر جان که از شراب خلاف تو مست شد
تا روز حشر سر نکند خالی از خمار
گر حکم تو ز روی زمین پای درکشد
بیرون کشد ز دست زمین آلت وقار
شاها نگاه کن که همی حالت خوش است
جان را ز لطف و لذت این نظم خوشگوار
گر هست در جهان سخنی مثل این بگو
ور هست بر زمین گهری مثل این بیار
چون شاعران نیک معانی بجسته ام
در مدح بی نهایت تو راه اختصار
حاشا اگر ز صدر تو دوری بود مرا
نزدیک تو به شعر کرا باشد این شعار
تا کوته است از پی عمر دراز دهر
دست فنا ز دامن این هفت و این چهار
در قالب بقای تو باد از ثنا سلب
در ساعد ثنای تو باد از بقا سوار
احباب تو ز راحت اقبال شادمان
اعدای تو ز آفت ادبار سوگوار

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.