شمارهٔ ۵۰
دیدم کنار خویش تهی از نگار خویش
من بی نگار خویش نخواهم کنار خویش
چشمم نگار کرد کنار مرا به خون
چون در کنار خویش ندیدم نگار خویش
تا غمگسار خویش لقب کردمش زعشق
جز غم ندید جان من از غمگسار خویش
گر چشم شوخ او نفکندی مرا ز راه
نفکندمی به بارگه عشق بار خویش
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش
ای من ز باغ وصل تو نایافته گلی
چندین مدار خسته دلم را به خار خویش
تو نوبهار چهره ای و من مهرگان رخم
جمع آر مهرگان مرا با بهار خویش
بی یار مانده ام که تو را یار خوانده ام
بی یار ماند هر که تو را خواند یار خویش
من در خمار عشقم و تو در خمار حسن
یکسان منه خمار مرا با خمار خویش
گر نیست مر تو را زدل و صبر من خبر
بررس زچشم تنگ و میان نزار خویش
کردی بنای عیش و غمم سست و استوار
از عهد سست و بیعت نااستوار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
گر بر در وصال تو امید بار نیست
باری مرا خلاص ده از انتظار خویش
از من همی دمار برآرد فراق تو
چونانکه جود سید شرق از یسار خویش
صدر زمانه عمده اسلام مجد دین
چون جان ستوده در همه رسم و شعار خیوش
دریای علم و تاج معالی علی که هست
در علم چون علی شرف روزگار خویش
تا ذات او ز گردش گردون پدید گشت
گردون همی شگفت نماید ز کار خویش
گردون که بر سرش ز سعادت کند نثار
جوید همی تقرب او در نثار خویش
ای گشته در تبار نبی صدر اولیا
از قدر و منقبت چو نبی در تبار خویش
از مرتضی تویی به جهان یادگار خلق
خرم جهان زخلق بدین یادگار خویش
فرزند حیدری و به تایید دین حق
از کلک خویش ساخته ای ذوالفقار خویش
عالی است نام و نسبت و قدر و محل تو
تا جاودان بپای بدین هر چهار خویش
مهدی بود که دفع کند ظلم را به عدل
مهدی تویی بدین صفت اندر دیار خویش
هرگز چو همت تو نباشد شکار دوست
لیکن همه ز شکر گزیند شکار خویش
هم قدر تو سپهر برین از علو خود
هم حلم تو زمین گران با وقار خویش
در آتش ار چو همت تو برتریستی
بگذشتی از فلک به فروغ و شرار خویش
ورباد را لطافت طبع تو آمدی
بر روی آفتاب نشاندی غبار خویش
ور آب را طراوت لفظ تو باشدی
بحری نخوردی از وی اندر بحار خویش؟
ور خاک را ز حلم تو سرمایه نیستی
کی ماندیی چو دولت تو بر قرار خویش
میدان علم چون تو نبیند دگر سوار
پاینده باد عرصه او بر سوار خویش
داری هزار فضل و نبینی چو بنگری
در صد هزار خلق یکی از هزار خویش
وقف است فضل بر تو از آن وقف کرده ام
بر وصف فضل تو سخن آبدار خویش
تا اختیار مدح تو کرده ست خاطرم
پیوسته عاشق است بر این اختیار خویش
گرچه به مدحت شعرا باشد افتخار
مدحت ز مجلس تو برد افتخار خویش
آمد مه مبارک و جوید همی قبول
ز اقبال تو چنان که تو از شهریار خویش
سی روز او مبشر صد روز عید توست
او را سزد که جای دهی در جوار خویش
تا فصل سال چاربود در حساب خود
تا روز ماه سی بود اندر شمار خویش
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
وایزد نگاهدار تو در زینهار خویش
اطلاعات
وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
دیدم کنار خویش تهی از نگار خویش
من بی نگار خویش نخواهم کنار خویش
هوش مصنوعی: دیدم که کنارت کسی نیست و تنها هستی من بی محبوبم برایم قابل تحمل نیست.
چشمم نگار کرد کنار مرا به خون
چون در کنار خویش ندیدم نگار خویش
هوش مصنوعی: چشم معشوقم چنان مرا مجذوب کرد که گویی در کنارش است و نمیتوانم چهره محبوب خود را در کنار خود ببینم.
تا غمگسار خویش لقب کردمش زعشق
جز غم ندید جان من از غمگسار خویش
هوش مصنوعی: تا زمانی که به عشق مشغول بودم و از غم گساری که به خود لقب دادم فاصله نگرفتم، جان من جز غم چیزی نچشید.
گر چشم شوخ او نفکندی مرا ز راه
نفکندمی به بارگه عشق بار خویش
هوش مصنوعی: اگر نگاه دلربای او مرا از مسیر عشق منحرف نمیکرد، من هم بار عشق خود را بر دوش نمیکشیدم و به درگاه عشق نمیرفتم.
دل خواست عشقش از من و دادم به اضطرار
درمانده کارها کند از اضطرار خویش
هوش مصنوعی: دل من از عشق او خواست که به او بسپارمش و من از روی ناچاری این عشق را به او دادم، چرا که خودم در مشکلات و سختیهای زندگی درمانده بودم.
ای من ز باغ وصل تو نایافته گلی
چندین مدار خسته دلم را به خار خویش
هوش مصنوعی: ای محبوب من، با آغوش باز و محبت خود، مرا از غم و رنج دور کن و بگذار تا از میوههای عشق تو بهرهمند شوم. به من نشانی از زیبایی و شادی بده، چون دل من از بیخبر ماندن خسته است. از درد و خارهای تنهاییام نکا، که این خارها زخم میزنند.
تو نوبهار چهره ای و من مهرگان رخم
جمع آر مهرگان مرا با بهار خویش
هوش مصنوعی: تو مانند بهاری و من مثل پاییز، جمع کن زیباییهای پاییزی مرا با زیباییهای بهاریات.
بی یار مانده ام که تو را یار خوانده ام
بی یار ماند هر که تو را خواند یار خویش
هوش مصنوعی: من بدون یار ماندهام، در حالی که تو را یار خود نامیدهام. هر کسی که تو را یار خود قرار دهد، به نوعی در تنهایی رها میشود.
من در خمار عشقم و تو در خمار حسن
یکسان منه خمار مرا با خمار خویش
هوش مصنوعی: من در حالت دلباختگی و عاشقی به سر میبرم و تو نیز در حال زیبایی و دلربایی. پس چرا حال و وضعیت ناگوار من را با حال و هوای خودت یکی میکنی؟
گر نیست مر تو را زدل و صبر من خبر
بررس زچشم تنگ و میان نزار خویش
هوش مصنوعی: اگر از دل و صبر من خبر نداری، به نگرش خود دربارهٔ چشمان تنگ و میان نحیف خود بنگر.
کردی بنای عیش و غمم سست و استوار
از عهد سست و بیعت نااستوار خویش
هوش مصنوعی: عیش و زندگی خوش را به خاطر عهد و پیمان ناسالمی که بستی، پایهاش را متزلزل و بیثبات کردی.
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
هوش مصنوعی: من به عشق و حسرت، لبانی به رنگ یاقوت مانند تو دارم و این دو چشم، مانند یاقوت، اشک به دوش میکشند.
بر عشق و حسرت لب یاقوت رنگ تو
دارم گوا دو دیده یاقوت بار خویش
هوش مصنوعی: من به عشق و حسرت تو، لبهایی به رنگ یاقوت دارم و دو چشمی با رنگ یاقوت که پر از اشک و غصه است.
گر بر در وصال تو امید بار نیست
باری مرا خلاص ده از انتظار خویش
هوش مصنوعی: اگر امیدی به دیدن تو ندارم، حداقل مرا از انتظار بیهودهام رها کن.
از من همی دمار برآرد فراق تو
چونانکه جود سید شرق از یسار خویش
هوش مصنوعی: فراق تو برای من مانند جود و بخششِ سرآغاز زندگی است؛ به معنای اینکه جدایی تو به شدت به من آسیب میزند و راحتی و آسایشم را از من میگیرد.
صدر زمانه عمده اسلام مجد دین
چون جان ستوده در همه رسم و شعار خیوش
هوش مصنوعی: این بیت به توصیف شخصیتی میپردازد که در زمان خود رهبری بزرگ در زمینه دین و ایمان بوده است. او به خاطر مجد و عظمت دینش در میان مردم مورد احترام و ستایش قرار گرفته و در هر مراسم و نماد مذهبی به خوبی شناخته میشود. به نوعی، این فرد در جامعه به مانند روحی در جسم، ارزش و اهمیت زیادی دارد.
دریای علم و تاج معالی علی که هست
در علم چون علی شرف روزگار خویش
هوش مصنوعی: علم دریا و برتری علی مانند تیری است که در علم، برتری او را در روزگار خودش نشان میدهد.
تا ذات او ز گردش گردون پدید گشت
گردون همی شگفت نماید ز کار خویش
هوش مصنوعی: زمانی که وجود او به خاطر چرخش عالم به ظهور رسید، چرخش عالم نیز از کارهای خودش شگفت زده میشود.
گردون که بر سرش ز سعادت کند نثار
جوید همی تقرب او در نثار خویش
هوش مصنوعی: آسمان که از روی سعادت به او مشک و نذری میدهد، همیشه در تلاش است تا نزدیکی و تقرب خود را با این نذری به دست آورد.
ای گشته در تبار نبی صدر اولیا
از قدر و منقبت چو نبی در تبار خویش
هوش مصنوعی: ای کسی که در نسل پیامبر و بزرگترین اولیا قرار داری، ارزش و مقام تو همانند مقام پیامبر در نسل خودت است.
از مرتضی تویی به جهان یادگار خلق
خرم جهان زخلق بدین یادگار خویش
هوش مصنوعی: تو یادگار مرتضی هستی و در این دنیا نشانهای از شادی و خوشی برای مردم به حساب میآیی. این دنیا به خاطر وجود تو از خلقت به این یادگار زیبا خوشحال است.
فرزند حیدری و به تایید دین حق
از کلک خویش ساخته ای ذوالفقار خویش
هوش مصنوعی: تو از نسل حیدر هستی و به تصدیق دین راستین، شمشیر خود را مانند ذوالفقار او ساختهای.
عالی است نام و نسبت و قدر و محل تو
تا جاودان بپای بدین هر چهار خویش
هوش مصنوعی: نام و نسبت و ارزش و جایگاه تو بسیار برجسته است و این ویژگیها برای همیشه به یادگار خواهد ماند.
مهدی بود که دفع کند ظلم را به عدل
مهدی تویی بدین صفت اندر دیار خویش
هوش مصنوعی: مهدی کسی است که ظلم را با عدالت برطرف کند. تو نیز با همین ویژگی در سرزمین خودت حضور داری.
هرگز چو همت تو نباشد شکار دوست
لیکن همه ز شکر گزیند شکار خویش
هوش مصنوعی: هیچ شکارچیای به اندازه اراده و عزم تو نمیتواند دوستش را شکار کند، اما همهی شکارچیان دیگر به دنبال شیرینی شکار خود هستند و از آن لذت میبرند.
هم قدر تو سپهر برین از علو خود
هم حلم تو زمین گران با وقار خویش
هوش مصنوعی: فضای آسمان به بلندای تو است و زمین با آرامش و وقار خود همانند حلم و بردباری توست.
در آتش ار چو همت تو برتریستی
بگذشتی از فلک به فروغ و شرار خویش
هوش مصنوعی: اگر همت و ارادهات قوی باشد، حتی در آتش هم میتوانی از دیگران پیشی بگیری و به درخشش و حرارت خاص خود دست یابی.
ورباد را لطافت طبع تو آمدی
بر روی آفتاب نشاندی غبار خویش
هوش مصنوعی: اگر باد با لطافت طبیعت تو همراه شود، میتواند غبار خود را بر روی آفتاب بنشاند.
ور آب را طراوت لفظ تو باشدی
بحری نخوردی از وی اندر بحار خویش؟
هوش مصنوعی: اگر کلام تو مانند آب طراوت و تازگی دارد، پس چرا در دریای وجود خود از آن بهرهمند نشدهای؟
ور خاک را ز حلم تو سرمایه نیستی
کی ماندیی چو دولت تو بر قرار خویش
هوش مصنوعی: اگر خاک هم از صبر و بردباری تو بهرهمند نباشد، تو چه کسی هستی که همچنان بر سر فرمانروایی و شکوه خود ایستادهای؟
میدان علم چون تو نبیند دگر سوار
پاینده باد عرصه او بر سوار خویش
هوش مصنوعی: علم و دانش همچون تو را دیگر سوارانی نمیتوانند ببینند، امیدوارم که این میدان همواره برای تو و سوارانت پابرجا بماند.
داری هزار فضل و نبینی چو بنگری
در صد هزار خلق یکی از هزار خویش
هوش مصنوعی: تو دارای هزاران ویژگی و فضیلت هستی، اما وقتی به اطراف نگاه میکنی و در میان صدها هزار نفر مینگری، نمیتوانی یکی از هزاران همسان خود را ببینی.
وقف است فضل بر تو از آن وقف کرده ام
بر وصف فضل تو سخن آبدار خویش
هوش مصنوعی: من از آن فضل و احسانی که به تو کردهام، سخن میگویم و دربارهی خوبیها و ویژگیهای تو با شوق و ذوق یاد میکنم.
تا اختیار مدح تو کرده ست خاطرم
پیوسته عاشق است بر این اختیار خویش
هوش مصنوعی: از زمانی که تصمیم گرفتهام تو را ستایش کنم، قلبم همیشه عاشق این انتخاب خود بوده است.
گرچه به مدحت شعرا باشد افتخار
مدحت ز مجلس تو برد افتخار خویش
هوش مصنوعی: هرچند مدح و ستایش شعرا باعث افتخار است، اما این افتخار به خاطر وجود تو در مجلس است که به مدحشان جلوه و معنا میبخشد.
آمد مه مبارک و جوید همی قبول
ز اقبال تو چنان که تو از شهریار خویش
هوش مصنوعی: ماه زیبا و خوشتیپ به دنیا آمده و به دنبال جلب توجه و محبت توست، آنگونه که تو نیز به دنبالهروی از پادشاه خود هستی.
سی روز او مبشر صد روز عید توست
او را سزد که جای دهی در جوار خویش
هوش مصنوعی: در سی روز، او مژدهدهندهی شادی و خوشحالی توست، و سزاوار است که او را در کنار خود جای دهی.
تا فصل سال چاربود در حساب خود
تا روز ماه سی بود اندر شمار خویش
هوش مصنوعی: به یاد داشته باش که هر سال چهار فصل دارد و روزهای هر ماه تا سی روز ممکن است ادامه یابد.
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
وایزد نگاهدار تو در زینهار خویش
هوش مصنوعی: باشد که روزها و شبها و سالها و ماههای تو خوش و خرم باشد و ایزد تو را در پناه خود نگهدارد.