اطلاعات
وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکیدرج
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
پیری اندر قبیلهٔ ما بود
که جهاندیدهتر ز عنقا بود
پیری در خویشان و اقوام ما بود که عمرش از عنقا زیادتر بود. (عنقا به مرغ جاودان معروف است)
صد و پنجه بزیست یا صد و شصت
بعد از آن پشتِ طاقتش بشکست
صد و پنجاه یا صد و شصت ساله بود که بعد از آن، قوه و نیرویش تمام شد.
دست ذوق از طعام باز کشید
خفّت و رنجوریش دراز کشید
اشتهای خوردن نداشت و درد و رنجش به درازا کشید.
روز و شب آخ و آخ و ناله و وای
خویشتن در بلا و هر که سرای
شب و روز آه و ناله از آن خانه و بستگانش بلند بود و خود هم در رنج.
گشته صد ره ز جانِ خویش نفور
او از آن رنج و ما از آن رنجور
صد بار از زندگی خود بیزار شده بود؛ هم او و هم ما؛ او از رنج و ما از درد و رنجی که او میکشید.
نشنیدی حدیث خواجهٔ بلخ
«مرگ خوشتر که زندگانی تلخ»
نشنیدهای حکایت آن شخص بلخی را که گفت: «مرگ خوشتر که زندگانی تلخ»
موی گردد پس از سیاهی بور
نیست بعد از سپیدی الا گور
در پس موی و رنگ جوانی، پیری هست و پس از پیری چیزی نیست جز گور.
عاقبت پیک جانسِتان برسد
ما گرفتار و الاَمان برسد
فرشته مرگ خواهد رسید و ما گرفتار و زمان «الاَمان» گفتن میرسد.
جان سختش به پیش لب دیدم
روز عمرش به تنگ شب دیدم
جان کندن و جان بهلب رسیدن او را دیدم و روز عمرش را در آغوش شب مرگ.
بارکی گفتمش به خفیه لطیف
که به سلمت بریم یا به حفیف؟
به آرامی و پنهان از او پرسیدم که (وصیت میکنی و میخواهی) که در گورستان سلم بهخاک سپرده شوی یا گورستان حفیف؟ (بهنظر میرسد سعدی خود در ناحیهٔ حفیف ساکن بوده و خویشان او نیز در آنجا مقیم بودهاند؛ «چون حال بدانجهت بدید به رباط حفیف رفت به خدمت برادر خود؛ شیخ سعدی» رسائلنثر.)
گفت خاموش ازین سخن، زنهار
بیش زحمت مده، صداع گذار
گفت ساکت شو، از این حرفها دوری کن، بیشتر مرا اذیت مکن و درد سرت را کم کن.
ابلهم تا هلاک جان خواهم؟
راست خواهی؟ نه این نه آن خواهم
مگر من نادان هستم که مرگ بخواهم؟ راستش، نه این گورستان را و نه آن یکی را.
مگر از دیدنم ملول شدی؟
که به مرگم چنین عجول شدی؟
مگر از دیدن من خسته و بیزار شدهای که اینچنین برای مرگم عجله داری؟
میروم گر تو را ز من ننگ است
که نه شیراز و روستا تنگ است
از اینجا میروم اگر مایه آبروریزی تو هستم شیراز و روستاها کوچک نیست و برایم جایی هست.
بَسَم این جایگه صباح و مسا
رفتم اینک، بیار کفش و عصا
اینجا ماندن در صبح و غروب برای من بس است همین الان کفش و عصایم را بیاور که بروم.
او درین گفت و تن ز جان پرداخت
رفت و منزل به دیگران پرداخت
در این گفت بود که جانش بدرود گفت و منزل خاک به دیگران گذاشت.
اندر آن دم که چشمهاش بخفت
میشنیدم که زیر لب میگفت
در آندم که چشمهایش را میبست میشنیدم که بهآهسته میگفت:
ای دریغا که دیر ننشستم
رختْ بیاختیار بر بستم
افسوس که بیشتر نماندم، عمرم کوتاه بود و بیاختیار رفتم.
آرزویِ زوال کس نکند
هرگز آب حیات بس نکند
کسی آرزوی مرگ نمیکند و آدمی از آب حیات و زندگی، سیراب نمیشود.
حاشیه ها
1403/01/13 15:04
اشکان رنجبر بیرانوند
سلام و عرض ادب،
خوانش و درک شعر کمی برام سخته، بخصوص نقطهی عطفی که ناگهان پیر جهاندیده به خودش میگیره، بخصوص ابیات پایانی رو درک نمیکنم. عزیزی هست که کمی راهنمایی کند؟ چون زیر مجموعهی "مواعظ" هستش بنده انتظار پندی یا پیامی عمیق پشت داستان داشتم.
1403/01/13 16:04
رضا از کرمان
سلام شعر نسبتا سختیه درست میفرمایید بصورت ساده مضمون حکایت اینه:
نقلی است از پیری که با حدود ۱۵۰ یا ۱۶۰ سال عمر علیرغم بیماری ورنجوری ونخوردن طعام ودرد وعذاب برای خودش وبقول سعدی تمامی اهل منزل یا سرا در زمان احتضار زیر لب باخود میگفت حیف زود وبیخبر رفتم و در کل هیچکس آرزوی مرگ نمیکنه حتی اگر در ظاهر بگه دیگه خسته شدم واین زندگی بسمه و از این حرفها ،واز خوردن آب حیات هیچکس سیر نمیشه .
مصرع دوم بیت دهم را خودم نفهمیدم
شاد باشی عزیز
1403/01/13 16:04
رضا از کرمان
سلام
لطفا در صورت امکان معنی این بیت را بفرمایید
فکر میکنم منظورش اینه که: یکبار با طنز ملایم بهش گفتم میخوای ببریمت فلان قبرستان یا بهمان قبرستان...