گنجور

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح امیر انکیانو

بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
ای که دستت می‌رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
اینکه در شهنامه‌ها آورده‌اند
رستم و رویینه‌تن اسفندیار
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
این همه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سرو بالایی شدی سیمین عذار
همچنین تا مرد نام‌آور شدی
فارس میدان و صید و کارزار
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
واین چه بینی هم نماند بر قرار
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
گل بخواهد چید بی‌شک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
این همه هیچ است چون می‌بگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
نام نیکو گر بماند زآدمی
به کاز او ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که می‌داند حساب؟
یا کجا رفت آن که با ما بود پار؟
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کلهٔ سر سوسمار
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
هیچ دانی تا خرد به یا روان
من بگویم گر بداری استوار
آدمی را عقل باید در بدن
ور نه جان در کالبد دارد حمار
پیش از آن کز دست بیرونت برد
گردش گیتی زمام اختیار
گنج خواهی، در طلب رنجی ببر
خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار
چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین در گذار
چون زبردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار
عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار
شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار
لطف او لطفیست بیرون از عدد
فضل او فضلیست بیرون از شمار
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار
ملکبانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت بر آرد کردگار
با غریبان لطف بی‌اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد غم مدار
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار
با بدان بد باش و با نیکان نکو
جای گل گل باش و جای خار خار
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر زود از جان بر آرندش دمار
با بدان چندان که نیکویی کنی
قتل مار افسا نباشد جز به مار
ای که داری چشم عقل و گوش هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار
سعدیا چندان که می‌دانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار
هر که را خوف و طمع در کار نیست
از ختا باکش نباشد وز تتار
دولت نوئین اعظم شهریار
باد تا باشد بقای روزگار
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار
دیگران حلوا به طرغو آورند
من جواهر می‌کنم بر وی نثار
پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی می‌کنم درویش‌وار
یارب الهامش به نیکویی بده
وز بقای عمر برخوردار دار
جاودان از دور گیتی کام دل
در کنارت باد و دشمن بر کنار

اطلاعات

وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مسدس محذوف یا وزن مثنوی)
قالب شعری: قصیده
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

بس بگردید و بگردد روزگار
دل به دنیا در نبندد هوشیار
دنیا در گذر است و قبلاً بوده و بعداً هم خواهد بود فقط همین لحظه که ما هستیم نیست و فرد عاقل و هوشیار که آگاه است به این بازی قدیمی دل نمی بندد 
ای که دستت می‌رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار
ای توانمند که توانایی داری و می توانی کاری بکنی و منصبی داری ، با زیر دستان مدارا کن ، قبل از آنکه از کار بی کار شوی یا بمیری و دیگر نتوانی کاری کنی
اینکه در شهنامه‌ها آورده‌اند
رستم و رویینه‌تن اسفندیار
اینکه در شاهنامه داستان رستم و اسفندیار رویین تن را آورده‌اند (فردوسی بزرگ را می گوید)
تا بدانند این خداوندان ملک
کز بسی خلق است دنیا یادگار
برای این است که پادشاهان عصر حاضر بدانند دنیا فقط برای آن های نیست و شاهان لایق بسیاری قبل از آن ها زندگی می کردند و این تخت و تاج شاهی از قدیم بوده و دل به آن خوش نکنند
این همه رفتند و مای شوخ چشم
هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار
این همه بزرگان و شاهان مقتدر رفتند و مردند و مایِ بی‌شرم هنوز غافلیم و درس و عبرت نگرفته‌ایم (از اینکه دنیا برای کسی باقی نمانده خواه شاه باشد خواه گدا)
ای که وقتی نطفه بودی بی‌خبر
وقت دیگر طفل بودی شیرخوار
ای آدمی که زمانی نطفه ای در پشت پدرت بودی و وجود نداشتی و زمانی دیگر کودکی بودی بی خبر و شیر خوار و ضعیف 
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ
سرو بالایی شدی سیمین عذار
و بعد از مدتی بزرگ شدی و باد غرور و بلوغ در تو افتاد و قد کشیدی و جوانی رعنا شدی 
همچنین تا مرد نام‌آور شدی
فارس میدان و صید و کارزار
و تا الان که مرد بزرگی شدی و دیگر نه کودکی و نه نوجوان ، مردی که در میدان های نبرد پیروزی و شکارچی هستی (فارس میدان نام قبیله و تیره ای است)
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
واین چه بینی هم نماند بر قرار
آن نطفه بودن ، کودک بودن و نوجوانی گذشت و رفت همانطور که جوانی خواهد گذشت پیری خواهد گذشت  و خواهی مرد (اوضاع و احوال دنیا دائماً یکسان نیست و جهان می جهد)
دیر و زود این شکل و شخص نازنین
خاک خواهد بودن و خاکش غبار
دیر یا زود خواهی مرد و این جسم زیبا و این آدم مهم تبدیل به خاک خواهد شد و چیزی از او باقی نخواهد ماند و خاک او تبدیل به غبار شده و باد او را با خود خواهد برد (هیچ چیز در دنیا همیشگی نیست و همه خواهند مرد)
گل بخواهد چید بی‌شک باغبان
ور نچیند خود فرو ریزد ز بار
گلی که وقتش برسد باغبان او را خواهد چید چرا که اگر نچیند دیر یا زود خودش از بین خواهد رفت و پوسیده و پژمرده خواهد شد (سرانجام همه مرگ است ولی چطور مردن و برای چه مردن مهم است)
این همه هیچ است چون می‌بگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار
پادشاهی و اقبال خوش ، فرماندهی و فرمانبرداری ، مشکلات و ... همه این ها چون روزی تمام می شوند و تغییر می کنند و دائمی نیستند ، هیچ ارزشی ندارند چرا که همیشگی نیستند 
نام نیکو گر بماند زآدمی
به کاز او ماند سرای زرنگار
اگر از آدم نام و آوازه‌ی خوب بماند بهتر از آن است که از او کاخ های زرین و طلایی یادگار باشد 
سال دیگر را که می‌داند حساب؟
یا کجا رفت آن که با ما بود پار؟
سال دیگری که خواهد آمد را چه کسی می داند چه قرار است اتفاق بیفتد و چه شود همانطور که سال پیش رفت و کسانی از بین ما رفتن 
خفتگان بیچاره در خاک لحد
خفته اندر کلهٔ سر سوسمار
ببین که چگونه آن افردا بیچاره در گور خوابیده‌اند و جمجمه هایشان پوک شده که مارمولک و سوسمار در آن خوابیده‌اند و محل زندگیشان  شده 
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
زیبایی چهره هیچ ارزشی ندارد چرا که با گذشت زمان پیر شده و زیبایی از دست می رود و جسم تبدیل به خاک می شود ای دوست سیرت و باطنت را زیبا کن 
هیچ دانی تا خرد به یا روان
من بگویم گر بداری استوار
اصلاً می‌دانی کدام یک بهتر است دانش و عقل یا جان و روح ، من می گویم که اگر قبول کنی  
آدمی را عقل باید در بدن
ور نه جان در کالبد دارد حمار
آدم باید عقل داشته باشد و این عقل و تفکر است که انسان را انسان می کند وگرنه خر هم جان دارد و زنده است 
پیش از آن کز دست بیرونت برد
گردش گیتی زمام اختیار
قبل از آنکه پیر شوی و اختیاراتی که در جوانی داشتی آن نیرو را از دست بدهی 
گنج خواهی، در طلب رنجی ببر
خرمنی می‌بایدت، تخمی بکار
اگر می‌خواهی ثروتمند شوی باید تلاش کنی و سختی بکشی و اگر می‌خواهی خرمنی داشته باشی باید قبلش تخمی کاشته باشی
چون خداوندت بزرگی داد و حکم
خرده از خردان مسکین در گذار
چون خداوند بزرگ به تو جایگاه و مقام بالایی داده و پادشاهات کرده به رسم سپاسگزاری به افراد ضعیف سخت نگیر 
چون زبردستیت بخشید آسمان
زیردستان را همیشه نیک دار
چون روزگار گردیده و پادشاه شدی و مقام بالایی پیدا کردی با کسانی که بخت با آن ها یار نبوده و زیر دست تو شدن همیشه مهربان و خوب باش
عذرخواهان را خطاکاری ببخش
زینهاری را به جان ده زینهار
از گناه گناهکاران بگذر و به کسانی که به تو پناه آورده‌اند ، پناه بده 
شکر نعمت را نکویی کن که حق
دوست دارد بندگان حقگزار
برای شکرگذاری نعمت هایی که خدا به تو داده به بندگان خدا کمک کن چرا که خدا بنده های شکرگذار را دوست دارد
لطف او لطفیست بیرون از عدد
فضل او فضلیست بیرون از شمار
لطف و بخشش خداوند آنقدر زیاد است که نمیشود با عددی آن را تعیین کرد و حکمت او به اندازه‌ای هست که نمی شود شمردش
گر به هر مویی زبانی باشدت
شکر یک نعمت نگویی از هزار
اگر به اندازه موهایت ، زبان داشتی و می توانستی شکر نعمت های خدا را بکنی باز هم یک نعمت از هزاران نعمت خدا را شکر نکرده ایی 
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت پایدار
نام و یادگار نیک بزرگان را از بین نبر اگر می خواهی کسی نام نیک تو را از بین نبرد 
ملکبانان را نشاید روز و شب
گاهی اندر خمر و گاهی در خمار
پاسبانان و نگهبانان مملکت ، روز و شب را نمی‌شناسند چرا که یا دارند مشروب می خورند یا در حال چرت زدن هستن (ناشایستگی ماموران حکومتی و فساد دربار)
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت بر آرد کردگار
نیاز و آرزوی فقیران را مستجاب و برآورده کن تا خدا نیز آرزو های تو را برآورده کند و دعاهایت مستجاب شود
با غریبان لطف بی‌اندازه کن
تا رود نامت به نیکی در دیار
با کسانی که در شهر غریب هستند بسیار نیکی کن چون وقتی که به دیار و شهر خودشان باز می‌گردند از خوبی های تو بسیار می گویند و همه جا نامت به خوبی و نیکی یاد خواهد شد 
زور بازو داری و شمشیر تیز
گر جهان لشکر بگیرد غم مدار
اگر تمام دنیا جمع شوند که با تو بجنگند هیچ ناراحت نشو و نترس چون که قدرتمندی و قدرت دفاع و حمله داری
از درون خستگان اندیشه کن
وز دعای مردم پرهیزگار
بلکه از آه مظلوم بترس ، دعا و نفرین مردم پاکدل و رنج دیده 
منجنیق آه مظلومان به صبح
سخت گیرد ظالمان را در حصار
نفرینی که مظلوم می کند ظالم را از بین می برد (اینجا آهی که مظلوم کشیده به منجنیق ، که سلاح جنگی است تشبیه شده که در صبح ها هنگام دعا ، برج و باروی ظالم را در هم می‌کوبد)
با بدان بد باش و با نیکان نکو
جای گل گل باش و جای خار خار
با کسانی که بد هستند مانند خودشان بد باش و با افراد خوب ، خوب باش و جایی که باید خوب و نرم باشی ، خوب باش و جایی که باید بد و سرسخت باشی ، بد باش 
دیو با مردم نیامیزد مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
جن و دیو که ترسناک هستند و مردم از آن ها می ترسند با آدم کار و  رابطه‌ای ندارند پس از آن ها نترس بلکه از آدم های دیو خوی و بد طینتی بترس که ظاهر انسان و باطن شیطان دارند 
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر زود از جان بر آرندش دمار
هر که جانور وحشی را نگه دارد و پرورش بدهد یا افراد ناشایست را زمامدار کند دیر یا زود دمار از روزگارش در می آورند (هرکه اسباب گناه مردم را فراهم کند و به افراد نالایق بها دهد دیر یا زود پایه های حکومتش سست می شود و از بین می رود مانند آن شخصی که حیوان درنده خویی را پرورش می دهد که در آخر خود او را نابود خواهد کرد)
با بدان چندان که نیکویی کنی
قتل مار افسا نباشد جز به مار
با کسی که بد است هرچقدر هم خوبی کنی در آخر به تو لطمه می زند و زهر خودش را به تو می ریزد چرا که ذاتش این است مانند آن شخصی که مار ها را دست آموز می‌کند (مارافسای: افسونگر مار) که در آخر توسط همان مار ها گزیده شده و می‌میرد چرا که هرچه کنی ذات مار عوض نمی‌شود مانند آدم بد 
ای که داری چشم عقل و گوش هوش
پند من در گوش کن چون گوشوار
ای کسی که عاقلی و هوش و هواس داری این نصیحت های مرا مانند گوشواره ، آویزه گوشت کن
نشکند عهد من الا سنگدل
نشنود قول من الا بختیار
فقط کسی که آدم نباشد می‌تواند سخن های مرا قبول نکند چرا که هرچه من گفتم درباره انسانیت است و فقط کسی به حرف های من گوش نمی‌دهد که بخت با او یار و خوشبخت است چون فکر می کند اوضاع همیشه به همان منوال هست و هیچ وقت به این پند ها نیازمند نمی‌شود 
سعدیا چندان که می‌دانی بگوی
حق نباید گفتن الا آشکار
ای سعدی هرچه که می دانی و می توانی بگویی بگو و دانشت را به همه بده چرا که سخن حق و درست را باید آشکارا گفت (حرف درست باید زده شود و از عواقب آن نباید ترسید)
هر که را خوف و طمع در کار نیست
از ختا باکش نباشد وز تتار
هر کسی که در کارش طمع و ترس نداشته باشد ( شجاع باشد ) از قوم ختا و تتار ترسی ندارد ( تتار و ختا نام دو قوم ترک هستند که بسیار رزمجو هستند)
دولت نوئین اعظم شهریار
باد تا باشد بقای روزگار
حکومت پادشاه تا زمانی که دنیا وجود دارد ادامه داشته باشد 
خسرو عادل امیر نامور
انکیانو سرور عالی تبار
پادشاه عادل و مشهور به خوبی ، جناب انکیانو ، بزرگی از نژاد بزرگان 
دیگران حلوا به طرغو آورند
من جواهر می‌کنم بر وی نثار
افراد دیگر برای پیشکشی شاه شیرینی می آوردند ولی من برایش جواهر آورده‌ام
پادشاهان را ثنا گویند و مدح
من دعایی می‌کنم درویش‌وار
دیگران ستایش و بزرگی پادشاه می گویند ولی من برایش دعای فقیرانه ای می کنم 
یارب الهامش به نیکویی بده
وز بقای عمر برخوردار دار
ای خداوند در دل او چیز های خوبی را القا کن ( در دلش میل به خوبی بینداز) و عمرش را زیاد کن
جاودان از دور گیتی کام دل
در کنارت باد و دشمن بر کنار
آروزو هایت همیشه برآورده شود و همیشه شانس یارت باشد و دشمنت مقلوب 

خوانش ها

قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح امیر انکیانو به خوانش حمیدرضا محمدی
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح امیر انکیانو به خوانش زهرا بهمنی
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح امیر انکیانو به خوانش فاطمه زندی
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح امیر انکیانو به خوانش محمدرضا جراح زاده

حاشیه ها

1390/08/30 13:10
مهرزاد شایان

بیت سی‌اُم :
با غریبان لطف بی‌اندازه کن
تا رود نامت به نیک در دیار
مصرع دوم ؛ " نیکی " صحیح است

1391/10/03 14:01
سعید

در این بیت:
کام درویشان و مسکینان بده
تا همه کارت برآرد کردگار
(کامت) باید به جای (کارت) بیاید.
در پاسخ به خانم محترم:
خواننده امروز نباید مطابق دنیا و معرفت و اندیشه های امروزین از نویسنده قذیمی انتظار داشته باشد. ای بسا اندیشه های فردا هم با امروز تفاوت خواهد کرد. ملاک قضاوت و تحلیل دنیای همان روز است. چرا که هر انسانی فرزند زمان خویش است. خود حضرت سعدی هم فرمود:
آنچه دیدی بر قرار خود نماند
وینچه بینی هم نماند بر قرار

1392/07/22 12:10
سید فرهود کاظمی

واژه «طرغو» اشتباه است
«طزغو» درست است

1392/07/22 12:10
سید فرهود کاظمی

«تزغو»

1392/07/22 12:10
سید فرهود کاظمی

پیوند به وبگاه بیرونی

1393/05/02 18:08
کاوه

با غریبان لطف بی‌اندازه کن
تا رود نامت به "نیکی" در دیار
(به اشتباه "نیک" نوشته شده است)

1393/12/21 20:02
حسین

درود و تبریک به شما که در چنین صفحه ای در اینترنت هستید !
به غیر از شش بیت آخر که ظاهرا مدح شاه است ، تک تک ابیات بالا هر کدام پر است از نکات انسانی و اخلاقی .
این ها چیز هایی است که همه باید بدانیم ، مگر نه چطور جرات می کنیم به خودمان بگوییم انسان ؟ چه فرق خاصی با موجودات دیگر داریم ؟؟
در پناه حق !

1395/10/25 19:12
شهیدی

در مصرع آخر میان «بر» و «کنار» نباید فاصله باشد. چون معنای بیت را تغییر می‌دهد. در اینجا «برکنار» به معنای معزول و مخلوع آمده.

1395/12/12 14:03
موج

سعدی را میخوانند و میگویند برای امیر (به ظاهر مغول) مدحی بگو ؛ سعدی هم میاید و بجای مدح جنگاوری های امیر و جبر و ستم او (آنچنان که شاعران مداح میکنند) ،او را به فضایل انسانی دعوت میکند و میگوید که "دل به دنیا در نبندد هوشیار " .
حال چنانکه امیر انکیانو مذکر است طبیعی است که شعر در فضایی مردانه سروده شود ؛ شما میایید و تفسیر فمنیستی بر شعر میزنید و به علاقه خود تکمیلش میکنید باکی نیست ولی اول در مورد دلیل سرایش آن اطمینان حاصل کنید.
باتشکر

1397/06/14 01:09
ابراهیم موموندی

با سلام
متاسفانه بعضی اشتباهات اگرچه ظاهرا کم اهمیت و سطحی هستند ولی مفاهیم شعری رو به کلی دگرگون و خواننده رو سر در گم میکنند. از طرفی علیرغم اینکه خوانندگان به درستی به نکات ریز و به این اشتباهات اشاره کرده اند ولی اصلاحی صورت نگرفته... بنابراینصص منتظر و امیدواریم که هر چه زودتر ویرایش لازم برای جلب توجه بیشتر علاقمندان ادبیات فارسی انجام بشه.
مثلا در مصرع ''فارس میدان و صید و کارزار'' گذاشتن ''و'' بین میدان و صید باعث سردرگمی و محو شدن مفهوم واقعی شعر شده!
فارس به معنای سوار در دو میدان شکار و نبرد: فارس میدان صید و فارس میدان کارزار
بنابراین به نظر میرسد ''فارس میدان صید و کارزار'' درست باشد.
در جای دیگه نوشته شده ''دیو با مردم نیامیزد نترس'' که نیامیزد به معنای آمیزش مفهومی واقعی رو به ذهن متبادر نمیکنه بنابراین احتمالا نیاویزد به معنای درگیر نشدن و گلاویز نشدن صحیح باشد.
''دیو با مردم نیاویزد مترس بل بترس از مردمان دیوسار''

1398/09/09 14:12

در بیت
دیگران حلوا به طرغو آورند
من جواهر می‌کنم بر وی نثار
با توجه به اینکه در فرهنگ های لغت واژه طرغو را پارچه ابریشمی و طعام و شراب معنی کرده اند؛ به نظر می رسد در هر صورت طرغو چیزی هدیه دادنی است و بنابر این به نظر می رسد باید به جای به در مصرع اول، واو آورده شود . به نظر می رسد این بیت این طور صحیح تر است:
دیگران حلوا و طرغو آورند
من جواهر می‌کنم بر وی نثار
digiasal.com

1399/03/17 09:06
امینی

fرای شنیدن دکلمه ای دیگر از این قصیده بالا
برنامه "شاخه گل شماره 396 (در مایه نوا)" را هم بشنوید
بسیار سپاسگزار شما برای ساخت سایت وزینتون

1399/04/18 09:07
شادان

ببخشید

میشع معنی بیت (با بدان چان نکویی کنی/قتل مارافسار نباشد جز به مار ) را بگین؟
متشکرم :)

1399/06/26 12:08
ش ن

در پاسخ به جناب موموندی: با سلام، در مصرع "فارس میدان و صید و کارزار" سه ترکیب إضافی پیاپی آمده است. فارس مضاف و سه کلمه میدان، صید و کارزار هر یک مستقل از دیگری مضاف الیه است که در دو مضاف الیه آخر مضاف به قرینه ی لفظی حذف شده است. معنایش میشود: اسب سوار میدان ورزش و فرصت شکار و معرکه جنگ، لذا وجود “و" ضروری ست. در لطف مصراع این که این سه صحنه زندگی امیر را به ترتیب تکرّرشان در زندگی امیر آورده. به این معنا که امیر اغلب ورزش میکند، گاهی شکار میرود و به ندرت درگیر جنگ میشود.

1399/07/29 09:09
پری

با بدان چندان که نیکویی کنی / قتل مارافزا نباشد جز به مار در مفهوم تاثیر چرب زبانی هست

1399/10/06 16:01
پیام

با دورود به همه ادیبان حقیقت جو.
به گمان بنده بیت "با بدان چندان که نیکویی کنی  قتل مار افسا نباشد جز به مار"، منظور شاعر گرانقدر آنست که مارافسا با آنکه توان افسون کردن جانوری زهرآگین و خطرناک چون مار را دارد و آن مخافت را مغلوب خود کرده و به بازی دادنش مشغول سازد، خود به این وهم و خیال درافتد که مار به سبب آن ملعبه و مشغولیات، دیگر میلی به اقتضای غریزه اش با او نمی کند. ولیکن می فرماید که تنها به دست همان مار کشته می شود. چرا که دمی غفلت برای هلاک شدنش به دست مار کفایت می کند. حال در مصرع اول مار همان مردمان بد و بَدان هستند که اگر به هر دلیل به آنها نزدیک شدی، نشست و برخاست نمودی، خیرها و نیکی ها رساندی یا از قبال ایشان به هر نحوی منفعتی بردی و به این وهم درافتادی که بر آنان مسلطی و یا به جهت آن تعاملات که با ایشان نمودی، گزندی از آنان به تو نمی رسد، نابگه و ناغافل در لمحه ای پر شرم و ننگ، همان جماعت، بدسرشتی و دیوصفتی و دلهای پر از غرض و مرضشان را با چنان ضربه ای بر تو آشکار می کنند که به درد و رنج، سختی و محنت گرفتار می شوی و یارای جبران مافاتت نیز نباشد و یا بدتر از آن و نزدیکتر به قول شاعر نیکو سخن تو را به هلاکت رسانند. پس قول شاعر خوش کلام چه نیکوست که شایسته و بایسته است پرهیز از هر آمد و شد و نشست و برخاست با این جماعت که اگر به آن تن دادی منتظر مصائب و عواقبش نیز باش.
در پناه حق و حقیقت.

1399/11/22 14:01
عباس اکبری

با سلام محضر شما خوبان
خوبی و بدی. خبر و شر . تاریکی و روشنی.مفاهیمی که انسان از ابتدای تاریخ با آن مواجه بوده و اعمال و رفتار اخلاقی و حقوقی خود را با آن منطبق کرده.در این مقال دو بیت از دو شاعر بزرگ را مد نظر و تحلیل قرار می دهیم.
با بدان بد باش و با نیکان نکو
حتی گل گل باش و جای خار خار(سعدی )
گرفراق بنده از بد بندگیست
گرتو با بد بد کنی پس فرق چیست؟(مولانا )
اگر با نیکان نیکی و خوبی کنی ،بسیار عالی .اما اگر در برابر بدی تو هم بدی کنی چه فرقی با او خواهی داشت.مرتبه انسانی به بخشش و لطف است نه قهر و غضب وبدی و انتقام .به قول معروف لذتی که در بخشش و نیکی است در انتقام و بدی نیست.

1400/01/28 17:03
حسن بابایی

مصرع دوم بیت دوم بهتر که به صورت ذیل باشد:
ای که دستت می رسد کاری بکن
«پیش از آن دم کاز تو ناید هیچ کار»

1401/05/22 18:08
حمیدرضا منتظر

سلام

در بیت شانزدهم سعدی از واژه «بیار» استفاده کرده که شکل محاوره واژه «بیاور» است

این نوع استفاده در شعر بزرگان دیگری همچون رودکی و حافظ هم وجود دارد

آیا استفاده از واژه های گفتاری و محاوره در شعر اشتباه نیست؟

1401/06/02 02:09
kamran balani

منجنیق آه مظلومان به صعق 

سخت گیرد ظالمان را در حصار

این بیت ۳۳ چندین ساله که ذهنم و مشغول کرده، منجنیق آه مظلومان به صبح اصلا معنی درستی نمیده فکر میکنم واژه صُعق که ریشه صاعقه هست یا واژه ای به این مضمون درست باشه البته نسخه ای با این واژه ندیدم امیدوارم اساتید فن نظر بدهند

1402/02/17 09:05
سعید غلامعلی

خطبه ۱۲۰ نهج البلاغه

پیوند به وبگاه بیرونی

1403/07/14 02:10
جلال ارغوانی

جناب کامران

منجنیق اه مظلومان به صبح .درست است چه ایرادی دارد که مظلوم در اول صبح  با آه خود مانند منجنیق کاخ ظالم را ویران کند