گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۸

خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود، یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن

گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد زر باز پس نخواهد داد

مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر در او نیامده. گفتم: مگر معلوم تو را دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند، ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته‌دلی باشد.

نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل

گفتم: مناسب حال من است این چه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا به جایی که قبلهٔ چشمم جمال او بودی و سود سرمایهٔ عمرم وصال او.

مگر ملائکه بر آسمان وگر نه بشر
به حسن صورت او در زمی نخواهد بود
به دوستی که حرام است بعد از او صحبت
که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود

ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم:

کاش کآن روز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
آن که قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست
گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست

بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم.

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
دوش چون طاووس می‌نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می‌پیچم چو مار

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌نبشته

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود، یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن
هوش مصنوعی: در کاروان حجاز، فردی با لباس خاصی همراه ما بود که یکی از سران عرب به او صد دینار داده بود تا قربانی کند. ناگهان دزدان خفاجه به کاروان حمله کردند و همه چیز را به سرقت بردند. بازرگانان به شدت گریه و زاری کردند، اما فریاد آنها بی نتیجه ماند.
گر تضرع کنی و گر فریاد
دزد زر باز پس نخواهد داد
هوش مصنوعی: هر چقدر هم که ناامیدانه دعا کنی یا با صدای بلند درخواست کنی، دزد طلا را باز نخواهد گرداند.
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر در او نیامده. گفتم: مگر معلوم تو را دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند، ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خسته‌دلی باشد.
هوش مصنوعی: جز آن درویش صالح که همچنان در وضعیت خود باقی مانده بود و دچار تغییر نشده بود. من پرسیدم: آیا دزدی چیزی از تو برده است؟ او پاسخ داد: بله، بردند، اما من با آن چیز آنقدر وابستگی نداشتم که در زمان جدایی، دلم بشکند.
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
هوش مصنوعی: نباید به چیزها یا افراد دل بست، زیرا دل کندن از آن‌ها کار دشواری است.
گفتم: مناسب حال من است این چه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا به جایی که قبلهٔ چشمم جمال او بودی و سود سرمایهٔ عمرم وصال او.
هوش مصنوعی: گفتم: این حرفی که زدی کاملاً به حال من مناسب است. در جوانی، با یک جوان دیگر رابطه‌ای داشتم که پر از صداقت و محبت بود. تا جایی که آن جوان برای من مانند قبله‌ای بود که به زیبایی‌اش نگاه می‌کردم و وصالش برایم ارزشمندترین سرمایه زندگی‌ام به حساب می‌آمد.
مگر ملائکه بر آسمان وگر نه بشر
به حسن صورت او در زمی نخواهد بود
هوش مصنوعی: اگر فرشتگان در آسمان وجود نداشتند، هیچ انسانی به زیبایی و جذابیت او در زمین نخواهد بود.
به دوستی که حرام است بعد از او صحبت
که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود
هوش مصنوعی: دوستی که بر پایه نادرست باشد، ارزش صحبت کردن ندارد و از او هیچ میراثی به جا نخواهد ماند.
ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم:
هوش مصنوعی: به طور ناگهانی پای وجودش در خاک مرگ فرو رفت و غم جدایی از خانواده‌اش به وجود آمد. روزها کنار مزارش نشستم و درباره‌ی جدایی‌اش صحبت کردم.
کاش کآن روز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
هوش مصنوعی: ای کاش زمانی که مرگ به پای تو درآمد و به من نزدیک شد، تقدیر دنیا با تیغ فراگیرش، سرنوشت مرا در آن لحظه رقم می‌زد.
تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر
هوش مصنوعی: در این روز که بدون تو به جهان نگاه می‌کنم، من همان کسی‌ام که بر سر خاک تو ایستاده است و خاک من بر سرم است.
آن که قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست
هوش مصنوعی: تو هیچ‌گاه نتوانستی آرام بگیری و تا زمانی که گل و نسرین را پرورش نداده‌ای، خواب آرامی نخواهی داشت.
گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست
هوش مصنوعی: دنیا به گونه‌ای می‌چرخد که زیبایی‌ها و نعمت‌هایش در نهایت به زمین می‌افتند و به تدریج زشتی‌ها و مشکلات بر سر آنان سایه می‌افکند.
بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم.
هوش مصنوعی: بعد از اینکه او را ترک کردم، تصمیم گرفتم که باقی‌مانده زندگی‌ام را در پی هوس‌ها نروم و در جمع‌های اجتماعی حاضر نشوم.
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
هوش مصنوعی: منظور از این بیت این است که اگر دریا نبود، نتایجی که از آن حاصل می‌شود، مثبت و خوب بود، ولی وجود امواج باعث نگرانی می‌شود. همچنین اگر گل‌ها نبودند، زیبایی و خوشایندی وجود داشت، اما وجود خارها باعث ناراحتی و دل‌نگرانی می‌شود. به طور کلی مضمون این بیت تأکید بر رابطه میان زیبایی و ناپایداری یا دشواری‌های زندگی دارد.
دوش چون طاووس می‌نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار می‌پیچم چو مار
هوش مصنوعی: دیروز در باغ عشق مانند طاووس به خود می‌بالیدم و خوشحال بودم، اما امروز به خاطر دوری یار، مانند ماری در عذاب و ناراحتی می‌پیچم و در اضطراب هستم.

خوانش ها

حکایت شمارهٔ ۱۸ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۱۸ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۱۸ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1395/09/10 17:12
یاسان

این حکایات از جمله بخشهایی از آثار سعدی است که در آن به روشنی به روابط دوستانۀ عاطفی و عاشقانه با همجنس خویش اشاره کرده است. شاید به صراحت حکایت معروف با مطلع: «در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی...» نباشد اما عبارات «قبلۀ چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او» آشکار میکند که این دوستی بر طریق معمول دوستی دو مرد جوان نبوده بلکه جنبۀ عاشقانه و جمال پرستانه دارد.

متن چاپ شده در گنجور کامل نیست ولازم است تصحیح شود. در ضمن بعضی از لغات با کتاب گلستان سعدی، نسخه تصحیح شده محمد علی فروغی، انتشارات ققنوس، چاپ 1366 مغایرت دارد. درکتاب ٬ حکایت به شکل زیر چاپ شده است. (دکتر پریناز معصوزاده 24 اکتبر 2018)
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود. یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن
گر تضرع کنی و گر فریاد دزد
زر بازپس نخواهد داد
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغییر در او نیامده. گفتم: مگر آن معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند٬ ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که بوقت مفارقت خسته دلی باشد
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
گفتم: موافق حال منست اینچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودت، تا بجائی که قبله چشمم جمال او بودی و سود و سرمایه عمرم وصال او
مگر ملائکه بر آسمان وگر نه بشر
بحسن صورت او در ز می نخواهد برد
بدوستی که حرامست بعد ازو صحبت
که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود
ناگهی پای وجودش بگل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم، وز جمله بر فراق او گفتم
کاش کان روز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سر خاک تو، که خاکم بر سر
آنکه قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست
گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست
بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالس نگردم
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار میپیچم چو مار

1401/11/07 20:02
همیرضا

از متن سخنرانی «قلهٔ قاف عرفان و شاعرانگی» از استاد محمدعلی موحد، منتشر شده در مجلهٔ بخارا شمارهٔ ۱۲۷ مهر-آبان ۱۳۹۷:

«... به روایت سپهسالار که شاهد عینی مراسم تشییع و دفن مولانا بود و می‌گوید در آن مراسم شعر سعدی را می‌خواندند: کاش آن روز که در پای تو شد خار اجل - دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر، تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم، این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر ...»