حکایت شمارهٔ ۱۸
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود، یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغیر در او نیامده. گفتم: مگر معلوم تو را دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند، ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که به وقت مفارقت خستهدلی باشد.
گفتم: مناسب حال من است این چه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودّت تا به جایی که قبلهٔ چشمم جمال او بودی و سود سرمایهٔ عمرم وصال او.
ناگهی پای وجودش به گل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش بر آمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم وز جمله که بر فراق او گفتم:
بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالست نگردم.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
حکایت شمارهٔ ۱۸ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۱۸ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۱۸ به خوانش فاطمه زندی
حاشیه ها
این حکایات از جمله بخشهایی از آثار سعدی است که در آن به روشنی به روابط دوستانۀ عاطفی و عاشقانه با همجنس خویش اشاره کرده است. شاید به صراحت حکایت معروف با مطلع: «در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی...» نباشد اما عبارات «قبلۀ چشمم جمال او بودی و سود سرمایه عمرم وصال او» آشکار میکند که این دوستی بر طریق معمول دوستی دو مرد جوان نبوده بلکه جنبۀ عاشقانه و جمال پرستانه دارد.
متن چاپ شده در گنجور کامل نیست ولازم است تصحیح شود. در ضمن بعضی از لغات با کتاب گلستان سعدی، نسخه تصحیح شده محمد علی فروغی، انتشارات ققنوس، چاپ 1366 مغایرت دارد. درکتاب ٬ حکایت به شکل زیر چاپ شده است. (دکتر پریناز معصوزاده 24 اکتبر 2018)
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود. یکی از امرای عرب مرو را صد دینار بخشیده تا قربان کند. دزدان خفاجه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند. بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خواندن
گر تضرع کنی و گر فریاد دزد
زر بازپس نخواهد داد
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود و تغییر در او نیامده. گفتم: مگر آن معلوم ترا دزد نبرد؟ گفت: بلی بردند٬ ولیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که بوقت مفارقت خسته دلی باشد
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاریست مشکل
گفتم: موافق حال منست اینچه گفتی که مرا در عهد جوانی با جوانی اتفاق مخالطت بود و صدق مودت، تا بجائی که قبله چشمم جمال او بودی و سود و سرمایه عمرم وصال او
مگر ملائکه بر آسمان وگر نه بشر
بحسن صورت او در ز می نخواهد برد
بدوستی که حرامست بعد ازو صحبت
که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود
ناگهی پای وجودش بگل اجل فرو رفت و دود فراق از دودمانش برآمد. روزها بر سر خاکش مجاورت کردم، وز جمله بر فراق او گفتم
کاش کان روز که در پای تو شد خار اجل
دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر
تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم
این منم بر سر خاک تو، که خاکم بر سر
آنکه قرارش نگرفتی و خواب
تا گل و نسرین نفشاندی نخست
گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست
بعد از مفارقت او عزم کردم و نیت جزم که بقیت زندگانی فرش هوس درنوردم و گرد مجالس نگردم
سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج
صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار
دوش چون طاوس می نازیدم اندر باغ وصل
دیگر امروز از فراق یار میپیچم چو مار
از متن سخنرانی «قلهٔ قاف عرفان و شاعرانگی» از استاد محمدعلی موحد، منتشر شده در مجلهٔ بخارا شمارهٔ ۱۲۷ مهر-آبان ۱۳۹۷:
«... به روایت سپهسالار که شاهد عینی مراسم تشییع و دفن مولانا بود و میگوید در آن مراسم شعر سعدی را میخواندند: کاش آن روز که در پای تو شد خار اجل - دست گیتی بزدی تیغ هلاکم بر سر، تا در این روز جهان بی تو ندیدی چشمم، این منم بر سر خاک تو که خاکم بر سر ...»