حکایت شمارهٔ ۱۶
یاد دارم که در ایّامِ جوانی گذر داشتم به کویی و نظر با رویی، در تموزی که حَرورش دهان بخوشانیدی و سَمومش مغز استخوان بجوشانیدی.
از ضعفِ بشریّت تابِ آفتابِ هَجِیر نیاوردم و التجا به سایهٔ دیواری کردم، مترقّب که کسی حَرِّ تموز از من به بَرد آبی فرو نشاند که همی ناگاه از ظلمتِ دهلیزِ خانهای روشنی بتافت، یعنی جمالی که زبانِ فصاحت از بیانِ صَباحتِ او عاجز آید، چنان که در شب تاری صبح بر آید یا آبِ حیات از ظلمات به در آید، قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق برآمیخته. ندانم به گلابش مطیّب کرده بود یا قطرهای چند از گلِ رویش در آن چکیده.
فیالجمله شراب از دستِ نگارینش برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم:
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
حکایت شمارهٔ ۱۶ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۱۶ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۱۶ به خوانش فاطمه زندی
حاشیه ها
انقدر این حکایت لطیف و ظریف و زیباست که چند سال پیش از برش کردم. بویژه آنجا که گفت: ندانم به گلابش مطیب ...
ای کاش معنی ان هم مینوشتید تا همگان بدرستی از مفهوم ان اگاه شوند
یاسمن جان
به زبان ساده برایت می نویسم تااز داستان استفاده ی بهتری بکنی
در جوانی به زیبا رویی نظر داشتم و از کویش گذر می کردم ، در تابستانی که گرمایش دهان را خشک می کرد و هوای مهلک اش مغز استخوان را به جوش می آورد ، از ضعف تاب آفتاب زیاد را نیاوردم و به سایه ی دیواری پناه بردم ، در انتظار انکه کسی گرمای تابستان را با سردی آبی فرو نشاند ، ناگاه از
حفره ی تاریک خانه ای روشنی ای دیدم ، یعنی رخساری که زبان گویا از وصف زیبایی او عاجز بود ، گویی که در دل شب ، صبح روشن و یا از ظلمت ، آب حیات به در آید ، قدحی آب خنک در دست ، آمیخته با شکر و بوی خوش ، نمی دانم با گلاب معطّرش کرده بود یا از گل رویش قطره ای در آن چکانده ، خلاصه نوشابه از دست نگارین او گرفتم و عمر دوباره آغاز کردم
خوشا به حال خوش طالعی که هر صبح چشم به چنین رویی بگشاید
میخواره ی مست نیمه شب بیدار می شود ، ولی آنکه مست ساقی ست ، صبح قیامت
مانا باشی
بسیار سپاس گزارم
این حکایت بسیار زیباست
اما من به بازنویسی این حکایت دلنشین هم نیاز دارم، یعنی حکایتی با محوریت همین حکایت یا پرورش یافته آن
سوال دیگر اینکه نام این حکایت عاشقانه چیست؟
ادوارد براون مستشرق معروف تضمینی از این بیت زیبای سعدی کرده است که خواندنش خالی از لطف نیست:
«مست می بیدار گردد نیم شب» فرمود شیخ
این اگرچه قول شیخست، نیست جای اعتماد
من مئی دانم که هر گه مست آن گردد کسی
سر ز مستی بر ندارد روز محشر بامداد
ظَمَأٌ بِقَلبی لا یَکادُ یُسیغُهُ
رَشفُ الزُّلالِ وَ لَو شَرِبتُ بُحوراً
* در درون من عطشی است که اگر دریاها آب زلال بنوشم تشنگی مرا فرو نمینشاند. (ترجمه از شرح استاد خزائلی)
بسیار زیبا بود و از خواندن آن لذت بردم. همچنین توضیحاتی که به زبان ساده و زیر حکایت نوشته شده بود.
سروده ادوارد براون او دوستی داشت به نام می سروده
«مست می بیدار گرددد نیمه شب» فرمود شیخ
گرچه قول شیخ هست این نیست جای اعتماد
من میی دانم که هرگه مست ان گردد کسی
سر ز مستی برندارد روز محشر بامداد
خوشبحال سعدی که در عین سختی های بزرگ و تلاش های مکررش و فقر نداری ، جوانی و زندگانی خود را همواره در راه سیر و سفردر بغداد و شام و آفریقا حجاز و ایران و کسب علم و شاعری و آزادگی بوده افسوس ای کاش ذره بجای سعدی زندگی میکردیم و وقتی روز اجل فرا میرسید حداقل یک زندگی پر شور و نشاط و هیجان رو پشت سر گذاشته بودیم