حکایت شمارهٔ ۳
جوانی خردمند از فنونِ فضایل حظّی وافر داشت و طبعی نافر. چندانکه در محافلِ دانشمندان نشستی، زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: ای پسر! تو نیز آنچه دانی، بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش اسماعیل فرازی کانال سکوت
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش فاطمه زندی
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش دریا قلیلی
حاشیه ها
نافر به معنای ترسنده و رمنده و البته به معنی چیره و غالب می باشد
با سلام، متن بسیار زیبائیست.
مفهوم متن فوق ، بزبان ساده چنین است:
جوان دانائی بود؛ که ازفضل وکمالات بهره مند؛ و اززیاد اظهاز فضل کردن، روی گردان . تا جائیکه درمحافل دانایان که قرار میگرفت ؛ بیشتر لب از سحن فرو میبست. لذا پدرش به او گفت: فرزندم تو نیز در این محافل ، از آنچه میدانی،سخنی بگو. پاسخ داد: نه ؛ چون می ترسم چیزی از من بپرسند، و جوابش ندانم و شرمسار گردم . بحکم این مضمون که روزی یک درویشی داشت ته کفش خودش را چند تا میخ می کوبید وتعمیرش می کرد ، که در این حال، یک فرد حکومتی بهش رسید و با ادعای این که این بابای درویش؛ نعلبند ممکنه باشه، سر آستینش را گرفت و کشید که بیا نعل به سمهای اسب من هم بکوب !!
سعدی علیهالرحمه در این داستان نگرانی خود را از قرارگرفتن غیر متخصصان در تصدی اموری که تخصص، در آن اصلیترین مبنای انتخاب است اذعان میدارد. صوفیی که همیشه به کمترین قانع است و کف کفش خود را به دوسه میخ شاید کج و کوله سرهم میکند تا مانعی وقتگیر برای ادامه سیر حرکتیاش نباشد اگر به اشتباه متخصص فرض شده و نعل ستور صاحب لشگری را ترمیم کند و به دلیل صحیح نبودن کارش که -قطعا در مورد آن ادعایی هم نداشته است- موجب لنگیدن اسب سرهنگ در جنگ شود و از کارایی وی بکاهد و صاحبش احتمالا آسیب ببیند و وضعیت جنگ تغییر کند و شکستی پیش آید و ... .
احتمال اتفاق به اندازه مخاطرهی آن مهم نیست ولی به هر حال نه تنها با این اشتباه سرهنگ (تصمیم گیرنده) متضرر میشود، صوفی نیز احتمالا مورد عتاب قرار خواهد گرفت و البته شاید میزان مخاطرات بسیار بیش و برای بیش از این دو نیز ممکن باشد.سعدی علیهالرحمه میگوید اگر به آینده نگاهی داری پیشنهاد -شاید شیرین و اغوا کننده- دیگران را در صورتی بپذیر که تواناییش را داری؛ و اگر تصمیمگیری، عاقلانهتر روی انتخاب خود تامل کن تا موجب بروز خسارت به مجموعهای بیش از خودتان دونفر نشوید.
ممکن است این داستان را به نوعی تقابل با ضربالمثل "شانس یکبار در خانهی آدم را میزند" بدانیم ولی در واقع اینطور نیست. شانس باید با توانایی همراه با اعتماد به توانایی خود انطباق داشته باشد.
عرض سلام برداشت بنده ازین حکایت این است که آدم نابلد را نه از او سخنی بشنو و نه سوالی کن و نه کاری از او طلب کن از آنجا که وقتی شخص دارد کفش خود را تعمیر می کند می گوید این کفش انسان است تو باید نعل اسب درست کنی نه کفش آدمیان
در زمان سعدی رشته های علوم از هم جدا نشده بودند لذا شاید توقع داشتند جوان در تمام علوم واردباشد مثلا صوفی بیچاره با کفش نابسامان نعلبندی هم بداند! ولی داستان ناظر به وضع علوم و دانشمندان امروز نیست . منظور بنده آنست که خواننده توجه به زمان سعدی داشته باشد.تا داستان معقول به نظر آید.
این سرهنگ های زمان سعدی هم عجب نامردایی بوده اند، یقه صوفی بیچاره را گرفته تقاضای نعلبندی می کرده اند
توصیه های اساتید ادب فارسی با توجه به زیبایی و فصاحت به مرور زمان و به تدریج در جان انسانها رسوخ کرده و جزوی از فرهنگ ما شده. با توجه به غنا و وسعت آثار ادبی زبان فارسی می توان در این آثار توصیه های متعدد و گوناگونی را در امور اخلاقی و اجتماعی مشاهده کرد که بعضاً با یکدیگر در مغایرت هستند. در اینجا سعدی توصیه به خاموشی می کند در حالی که ما موجوداتی اجتماعی هستیم و گفت و گو راهی برای یادگیری و پیشرفت ماست. تا زمانی که خموش بمانیم تفکراتمان در معرض نقد قرار نگرفته و محک نخواهند خورد و بر اساس همین تفکرات ناپخته عمل خواهیم کرد که مشکل زا خواهد بود.
با عرض سلام
ساده شده این حکایت برگرفته از کتاب «حکایت هایی شیرین در باره سکوت» تقدیم می گردد:
روزی پدری با خاطری آزرده و رنجیده رو به پسر با هنر و با خرد خود کرد و با گلایه گفت: پسرجان! تو که فردی دانا و هنرمند هستی و به فنون مختلف این روزگار آگاهی زیادی داری چرا وقتی در میان دانشمندان و دانایان می نشینی اینقدر خاموش و ساکت هستی که گویی هیچ بهره ای از علم و دانش نداری و چرا با دانش خود دیگران را بهره مند و پدرت را سرافراز نمی کنی؟
پسر که برای خودش مردی بود و از دانایان روزگار خود بود ولی با این حال از مردم دوری می کرد و با دیگران کمتر همنشین می شد و همانگونه که پدرش به درستی فهمیده بود علم و فضل خود را در برابر دیگران بُروز نمی داد و آشکار نمی کرد در جواب پدرش به آرامی و با ادب گفت: آری پدرجان! من ساکت و خاموش هستم ولی نه به این علت که چیزی نمی دانم و یا سخن حکیمانه ای برای گفتن ندارم بلکه .......
ادامه حاشیه قبلی...
چون اگر من در میان آنان سکوت خود را بشکنم و آغاز به سخن کنم و علوم و فنونی که می دانم را آشکار بنمایم پس از آن ممکن است برای آنان پرسش هایی پیش بیاید، پرسش هایی که اگر من پاسخ آن را بدانم مایۀ افتخار و مباهات من و شماست ولی اگر آنان دانسته یا ندانسته به آنچه می دانم نگاه نکنند و از آنچه می دانم نپرسند بلکه چیزی بپرسند و کاری بخواهند که من نمی دانم این باعث شرمساری و خجالت من می شود. این است که من لب به سکوت بسته ام و خاموشی برگزیده ام. پسر دانا این را گفت و پس از مکث کوتاهی با لبخند ادامه داد :
ادامه حاشیه قبلی ...
نشنیدی که صوفی ای میکوفت**زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی ** که بیا نعل بر سُتورم بند
و سپس خطاب به پدرش گفت: آری پدرجان! روزی مردی به زیر کفش هایش چند تا میخ می کوبید که از قضا یکی از فرماندهان سپاه که به دنبال نعلبند می گشت این صحنه را دید و نزد او آمد و نابخردانه فرمان داد: آهای! تو که میخ کوبیدن می دانی بیا و پاهای اسب مرا نیز نعل کن و میخ بزن. غافل از اینکه آن بیچاره نعلبندی نمی دانست و فقط این را می دانست که چطور میخی را به زیر کفش می کوبند. آری پدرجان! اگر خاموش باشیم تا دیگران ما را به سخن آورند، بهتر است که سخن بگوییم و دیگران ما را شرمسار و خاموش کنند. لینک خرید کتاب: پیوند به وبگاه بیرونی
حکایت شیرینی بود اما متوجه نشدم که این درمورد فواید خاموشیست یا مضراتش =)))