حکایت شمارهٔ ۲۷
مشتزنی را حکایت کنند که از دهرِ مخالف به فغان آمده و حلقِ فراخ از دستِ تنگ به جان رسیده، شکایت پیشِ پدر بُرد و اجازت خواست که: عزمِ سفر دارم، مگر به قوَّتِ بازو دامنِ کامی فرا چنگ آرم.
پدر گفت: ای پسر! خیالِ مُحال از سر بهدَر کُن و پایِ قناعت در دامنِ سلامت کش که بزرگان گفتهاند: دولت نه به کوشیدن است، چاره کم جوشیدن است.
پسر گفت: ای پدر! فوایدِ سفر بسیار است؛ از نُزهَتِ خاطر و جَرِّ منافع و دیدنِ عجایب و شنیدنِ غرایب و تفرّجِ بُلْدان و مجاورتِ خُلّان و تحصیلِ جاه و ادب و مزیدِ مال و مُکتَسَب و معرفتِ یاران و تجرِبتِ روزگاران، چنانکه سالکانِ طریقت گفتهاند:
پدر گفت: ای پسر! منافعِ سفر چنین که گفتی بیشمار است ولیکن مُسَلَّم پنج طایفه راست:
نخستین: بازرگانی که با وجودِ نعمت و مِکنَت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردانِ چابک. هر روز به شهری و هر شب به مَقامی و هر دم به تفرّجگاهی از نعیمِ دنیا مُتَمَتِّع.
دوم: عالِمی که به منطقِ شیرین و قوّتِ فصاحت و مایهٔ بلاغت هر جا که روَد به خدمتِ او اِقدام نمایند و اِکرام کنند.
سِیُّم: خوبرویی که درونِ صاحبدلان به مخالطتِ او میل کند که بزرگان گفتهاند: اندکیِ جمال به از بسیاریِ مال، و گویند: رویِ زیبا مرهمِ دلهای خسته است و کلیدِ درهای بسته؛ لاجَرَم صحبتِ او را همهجای غنیمت شناسند و خدمتش را منّت دانند.
چهارم: خوشآوازی که به حنجرهٔ داوودی آب از جَرَیان و مرغ از طَیَران بازدارد؛ پس به وَسیلتِ این فَضیلت، دلِ مشتاقان صید کند و اربابِ معنی به مُنادِمَتِ او رغبت نمایند و به انواع خدمت کنند.
یا کمینه پیشهوری که به سعیِ بازو کَفافی حاصل کند تا آبروی از بهرِ نان ریخته نگردد، چنان که خردمندان گفتهاند:
چنین صفتها که بیان کردم، ای فرزند، در سفر موجبِ جمعیّتِ خاطر است و داعیهٔ طِیبِ عیش. و آنکه از این جمله بیبهره است، به خیالِ باطل در جهان بروَد و دیگر کسش نام و نشان نشنود.
پسر گفت: ای پدر! قولِ حکَما را چگونه مخالفت کنیم؟ که گفتهاند: رزق اگرچه مقسوم است، به اسبابِ حُصول، تعلّقْ شرط است و بلا اگرچه مقدور، از ابوابِ دخولِ آن احتراز واجب.
در این صورت که منم با پیلِ دَمان بزنم و با شیرِ ژیان پنجه درافکنم؛ پس مصلحت آن است ای پدر، که سفر کنم کز این بیش طاقتِ بینوایی نمیآرم.
این بگفت و پدر را وداع کرد و همّت خواست و روان شد و با خود همیگفت:
همچنین تا برسید به کنارِ آبی که سنگ از صلابتِ او بر سنگ همیآمد و خروش به فرسنگ میرفت.
گروهی مردمان را دید هر یک به قراضهای در معبر نشَسته و رختِ سفر بسته. جوان را دستِ عطا بسته بود، زبانِ ثنا برگشود؛ چندان که زاری کرد یاری نکردند. ملّاحِ بیمروَّت به خنده برگردید و گفت:
جوان را دل از طعنهٔ ملّاح بههم برآمد، خواست که از او انتقام کَشد، کَشتی رفته بود. آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده دارم قناعت کنی، دریغ نیست. ملّاح طمع کرد و کَشتی بازگردانید.
چندان که ریش و گریبان به دستِ جوان افتاد، به خود درکشید و بیمُحابا کوفتن گرفت. یارش از کَشتی بهدرآمد تا پشتی کند؛ همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره نداشتند که با او به مصالحت گرایند و به اجرت مُسامحت نمایند؛ کُلُّ مُدٰاراةٍ صَدَقَةٌ.
به عذرِ ماضی در قدمش فتادند و بوسهٔ چندی به نفاق بر سر و چشمش دادند؛ پس به کَشتی درآوردند و روان شدند تا برسیدند به ستونی از عمارتِ یونان در آب ایستاده. ملّاح گفت: کَشتی را خَلَل هست؛ یکی از شما که دلاورتر است باید که بدین ستون بروَد و خِطامِ کَشتی بگیرد تا عمارت کنیم. جوان به غرورِ دلاوری که در سر داشت، از خصمِ دلآزرده نیندیشید و قولِ حکما که گفتهاند: هر که را رنجی به دل رسانیدی، اگر در عقبِ آن صد راحت برسانی، از پاداشِ آن یک رنجش ایمن مباش، که پیکان از جراحت بهدرآید و آزار در دل بمانَد.
چندان که مِقْوَدِ کَشتی به ساعد برپیچید و بالایِ ستون رفت، ملّاح زِمام از کَفَش درگسلانید و کَشتی براند. بیچاره متحیّر بماند. روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید. سِیُّم خوابش گریبان گرفت و به آب انداخت. بعدِ شبانروزی دگر بر کنار افتاد، از حیاتش رمقی مانده. برگِ درختان خوردن گرفت و بیخِ گیاهان برآوردن، تا اندکی قوَّت یافت. سر در بیابان نهاد و همیرفت تا تشنه و بیطاقت به سرِ چاهی رسید، قومی بر او گِرد آمده و شربتی آب به پشیزی همیآشامیدند. جوان را پشیزی نبود. طلب کرد و بیچارگی نمود، رحمت نیاوردند. دستِ تعدّی دراز کرد، میسَّر نشد. به ضرورت تنی چند را فروکوفت، مردان غلبه کردند و بیمحابا بزدند و مجروح شد.
به حکمِ ضرورت در پیِ کاروانی افتاد و برَفت؛ شبانگه برسیدند به مقامی که از دزدان پرخطر بود. کاروانیان را دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده. گفت: اندیشه مدارید که یکی منم در این میان که به تنها پنجاه مَرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردمِ کاروان را به لافِ او دل قوی گشت و به صحبتش شادمانی کردند و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. جوان را آتشِ معده بالا گرفته بود و عنانِ طاقت از دست رفته؛ لقمهای چند از سرِ اشتها تناول کرد و دَمی چند آب در سَرش آشامید تا دیوِ درونش بیارمید و بخفت. پیرمردی جهاندیده در آن میان بود. گفت: ای یاران! من از این بدرقهٔ شما اندیشناکم، نه چندان که از دزدان؛ چنان که حکایت کنند که عربی را دِرَمی چند گِرد آمده بود و به شب از تشویشِ لوریان در خانه تنها خوابش نمیبرد؛ یکی را از دوستان پیشِ خود آورد تا وحشتِ تنهایی به دیدارِ او منصرف کُند و شبی چند در صحبتِ او بود. چندان که بر درمهاش اطّلاع یافت، ببُرد و بخورد و سفر کرد. بامدادان دیدند عرب را گریان و عریان. گفتند: حال چیست؟ مگر آن درمهای تو را دزد بُرد؟ گفت: لٰا وَللّهِ! بدرقه بُرد.
چه دانید اگر این هم از جملهٔ دزدان باشد که به عیّاری در میانِ ما تعبیه شده است تا به وقتِ فرصت یاران را خبر کند؟ مصلحت آن بینم که مر او را خفته بمانیم و برانیم. جوانان را تدبیرِ پیر استوار آمد و مهابتی از مشتزن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوان را خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت؛ سَر برآورد و کاروان رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره به جایی نبُرد؛ تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همیگفت:
مسکین در این سخن بود که پادشهپسری به صید از لشکریان دورافتاده بود، بالای سرش ایستاده، همیشنید و در هیأتش نگه میکرد، صورتِ ظاهرش پاکیزه و صورتِ حالش پریشان؛
پرسید: از کجایی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه بر سرِ او رفته بود اعادت کرد. ملکزاده را بر حالِ تباهِ او رحمت آمد؛ خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی فرستاد تا به شهرِ خویش آمد. پدر به دیدارِ او شادمانی کرد و بر سلامتِ حالش شُکر گفت. شبانگه ز آنچه بر سرِ او گذشته بود: از حالتِ کَشتی و جورِ ملّاح و روستایان بر سرِ چاه و غدرِ کاروانیان با پدر میگفت. پدر گفت: ای پسر! نگفتمت هنگامِ رفتن که تهیدستان را دستِ دلیری بسته است و پنجهٔ شیری شکسته؟
پسر گفت: ای پدر! هر آینه تا رنج نبَری، گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکُنی خرمن برنگیری؛
نه بینی به اندکمایه رنجی که بردم چه تحصیلِ راحت کردم و به نیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم؟
آسیاسنگِ زیرین متحرّک نیست، لاجَرَم تحمّلِ بارِ گران همیکند.
پدر گفت: ای پسر! تو را در این نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری، که صاحبدولتی در تو رسید و بر تو ببخشایید و کسرِ حالت را به تفقّدی جَبر کرد و چنین اتّفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد؛ زنهار تا بدین طمع دگرباره گِردِ ولع نگردی.
چنان که یکی را از ملوکِ پارس نگینی گرانمایه بر انگشتری بود، باری به حکمِ تفرّج با تنی چند خاصّان به مصلّایِ شیراز برون رفت. فرمود تا انگشتری را بر گنبدِ عَضُد نصب کردند تا هر که تیر از حلقهٔ انگشتری بگذراند، خاتم او را باشد. اتّفاقاً چهارصد حُکمانداز که در خدمتِ او بودند جمله خطا کردند، مگر کودکی بر بام رباطی که به بازیچه تیر از هر طرفی میانداخت؛ بادِ صبا تیرِ او را به حلقهٔ انگشتری دربگذرانید و خلعت و نعمت یافت و خاتم به وی ارزانی داشتند. پسر تیر و کمان را بسوخت. گفتند: چرا کردی؟ گفت: تا رونقِ نخستین بر جای مانَد.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
حاشیه ها
در پی بیت زیر یک بیت جا افتاده است. آن را بیافزایید:
چو پرخاش بینی تحمل بیار
که سهلی ببندد در کار زار
به شیرین زبانی و لطف و خوشی
توانی که پیلی به مویی کشی
بعد إز شماره گذاری ابیات، بین بیت 6 و 7 تا آنجا که به خاطر دارم این بیت باید أضافه شرد:
پر طاووس در أوراق مصاحف دیدم. گفتم این منزلت از قدر تو میبینم بیش
گفت خامش که هر ...
بزرگزادهی نادان به شهروا ماند
در این مصراع نکتهای هست و آن اصطلاح شهر روا یا شهر روان و یا شَهْرَوا است و معنی آن زر و سیم ناسره و تقلبی است که در محدودهی جغرافیایی کوچکی رایج است و در همه جا رواج ندارد که مخالف آن همان زر طلی است که د رهمه جا رواج دارد و در بیت قبل آمده است. برخی گمان کردهاند فعل این مصرع وا ماندن است در صورتیکه ماندن به معنی شبیه بودن است و این معنی که بزرگزادهی نادان به پول ناسره شبیه است با مصرع دوم کامل میشود
که در دیار غریبش به هیچ نستانند
این لغت در اشعار دیگر شاعران نیز آمده من جمله:
نقرهی ما اگر چه شهر رواست
پیش نقاد رای او شد رد
شرف شفروه - قرن 6
بهمن زهازه که وهومنه هستی درود به تو ، نمی دانستم بجاش یک لغت یاد میدم ناب در اصل اناب بوده است یعنی بدون اب و میدانیم که بی اب خیلی چیزها مثل بؤ کردنیها خالص تر است و سر هم یعنی خالص
با سلام وسپاس از زحمات جبران نا پذیر شما به فر هنگ وادب فارسی قسمت هایی از داستان حذف شده است
1در سطر2 دامنی فرا چتگ آرم
فضل وهنر ضایع است تا ننمایند.....عود بر آتش نهند و مشک بسایند
2-بعد از چاره کم جوشیدن است
کس نتواند گرفت دامن دولت به زور ........ کوشش
بی فایده است وسمه بر ابروی کور
3-سالکان طریقت گفته اند......تا به دکان وخانه در گروی.....هر گز ای خام آدمی نشوی
4- هر روزی به شهری .. (ی)بعد از روزی زاید است
5- از نعیم دنیا متمتع....منعم به کوه ودشت وبیابان
غریب نیست.......هر جا که رفت خیمه زد وبارگاه ساخت
6-....پدر و مادر خویش
پر طاووس در اوراق مصاحف دیدم....گفتم این منزلت از قدر تو می بینم بیش
7-.......ندارندش پیش
چون در پسر موافقیو دلبری بود......انیشه نیست گر پدر از وی بری بود
8- (ی)در اربابی معنی زاید است
9-بیت عربی سمعی الی ..بعد از خدمت کنند قرار دارد
10-بعد از نام ونشان نشنود....
هر آن که گردش گیتی به کین او بر خاست
به غیر مصلحتش رهبری کند ایام
11-بعد از دانه ودام .پسر گفت:ای پدر قول حکما را چگونه مخالفت کنیم که گفته اند:رزق اگر جه مقسوم است،به اسباب حصول،تعلق شرط است و بلا اگر چه مقدور،از ابواب دخول آن احتراز واجب
12-بعد از جستن از در ها ...
ور چه کس بی اجل نخواهد مرد
تو مرو در دهان اژدرها
13بعد ازطاقت بی نوایی نمی آرم.
چون مرد در فتاد زجای و مقام خویش
دیگر جه غم خورد همه آفاق جای اوست
14 بعد از سرای اوست
این بگفت :وپدر را وداع کرد وهمت خواست و روان شد وبا خود همی گفت:
15-بعد از ندانند نام ... همچنین تا برسید به کنار آبی
که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمدوخروش...
16-بعد از در کارزار
به شیرین زبانی ولطف و خوشی.....توانی که پیلی به مویی کشی
17-(ی) در نیندیشیدی زاید است
18بعد از ایمن مباش
مشو ایمن که تنگ دل گردی... چون زدستت دلی به تنگ آید
19-ب.ع از مجروح شد
پشه چو پر شد بزند پیل را..... با همه تندی وصلابت که اوست
این حکایت به گونه درست و بی کاستی:
مشت زنی را حکایت کنند که از دهر مخالف به فغان آمده بود و خلق فراخ از دست تنگ بجان رسیده. شکایت پیش پدر برد و اجازت خواست که عزم سفر دارم مگر به قوت بازو دامن کامی فراچنگ آرم
فــضــل و هـنـر ضــایـعــســت تــا نـنـمـایـنـد عـود بــر آتــش نـهـنـد و مـشـک بــســایـنـد
پدر گفت: ای پسر خیال محال از سر بدر کن و پای قناعت در دامن سلامت کش که بزرگان گفته اند: دولت نه بکوشیدنست چاره کم جوشیدنست.
کــس نــتــوانـد گــرفــت دامــن دولــت بــزور کوشـش بـیفـایدسـت وسـمه بـرابـر وی کور
چــــه کــــنــــد زورمــــنــــد وارون بــــخــــت بـــازوی بـــخــت بـــه کــه بـــازوی ســخــت
اگــر بــهـر ســر مـوئیـت صــد خــرد بــاشــد خــرد بــکـار نـیـایـد چــو بــخــت بــد بــاشـد
پسر گفت: ای پدر فوائد سفر بسیار است از نزهت خاطر و جر منافع، و دیدن عجایب و شنیدن غرایب، و تفرج بلدان و محاورت خلان، و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکتسب، و معرفت یاران و تجربت روزگاران. چنانکه سالکان طریقت گفته
تـــــا بــــــدکـــــان و خـــــانـــــه در گـــــروی هــــرگــــز ای خـــــام آدمــــی نــــشـــــوی
بـــــرو انــــدر جـــــهــــان تـــــفـــــرج کـــــن پــــیـــش از آن روز کــــز جــــهــــان بــــروی
پدر گفت: ای پسر منافع سفر چنین که گفتی بسیار است ولیکن مسلم پنج طایفه راست. نخستین بازرگانی که با وجود نعمت و مکنت، غلامان و کنیزان دارد دلاویز و شاگردان چابک. هر روز بشهری و هر شب بمقامی و مردم بتفرجگاهی از نعیم دنیا متمتع.
منعم بـکوه و دشـت و بـیابـان غریب نیسـت هر جـا که رفت خیمه زد و خـوابـگاه ساخـت
و آنـرا کـه بـر مـراد جـهان نیسـت دسـتـرس در زاد و بـوم خـویش غریبـست و ناشناخـت
دوم عالمی که بمنطق شیرین و قوت فصاحت و مایه بلاغت، هرجا که رود بخدمت او اقدام نمایند و اکرام کنند
وجــود مـردم دانـا مــثــال زر طــلــی اســت کـه هر کـجـا کـه رود قـدر و قـیمـتـش دانـنـد
بـــزرگ زاده نـــادان بـــه شـــهـــروا مـــانـــد کـه در دیـار غـریـبــش بـه هـیـچ نـسـتـانـنـد
سیم خوبروئی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، که بزرگان گفته اند: اندکی جمال به از بسیاری مال، و گویند: روی زیبا مرهم دلهای خسته است و کلید درهای بسته. لاجرم صحبت او را همه جای غنیمت شناسند و خدمتش را منت دانند
شـاهـد آنـجـا کـه رود حـرمـت و غـزت بـیـنـد ور بــرانـنـد بــقــهـرش پــدر و مـادر خــویـش
پـــر طـــاوس در اوراق مـــصـــاحـــف دیـــدم گفـتـم این منزلت از قـدر تـو می بـینم بـیش
گفـت خـاموش که هر کـس که جـمالی دارد هـر کـجـا پـای نـهـد دسـت نـدارنـدش پـیش
***
چــون در پــسـر مـوافـقـتــی و دلـبــری بــود انـدیـشـه نـیـسـت گـر پـدر از وی بــری بــود
او گـوهرسـت، گـو صـدفـش در میان مـبـاش در یـتــیـم را هــمــه کــس مــشــتــری بــود
چهارم خوش آوازیکه بحنجره داودی آب از جریان و مرغ از طیران بازدارد. پس بوسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند. و ارباب معنی بمنادمت او رغبت نمایند و بانواع خدمت کنند
ســـمـــعـــی الـــی حـــســـن الـــاغـــانــی مـــن ذاالــــذی حــــبــــس الـــمـــثــــانـــی
چـــه خـــوش بــــاشـــد آواز نـــرم حـــزیـــن بـــگـــوش حـــریــفـــان مـــســـت صـــبـــوح
بـــــه از روی زیــــبـــــاســـــت آواز خـــــوش کــه آن خـــط نــفـــســـت و ایــن قــوت روح
یا کمینه پیشه وری که بسعی بازو کفافی حاصل کند، تا آبروی از بهر نان ریخته نگردد چنانکه خردمندان گفته اند
گــر بـــغـــریــبـــی رود از شـــهــر خـــویــش ســخــتــی و مـحــنـت نـکــشــد پــیـنـه دوز
ور بــــخـــرابــــی فـــتــــد از مـــمـــلـــکـــت گـــرســـنــه خـــفـــتـــد مــلـــک نــیــمـــروز
چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطرست و داعیه طیب عیش. و آنکه از این جمله بی بهره است بخیال باطل در جهان برود و دیگر، کسش نام و نشان نشنود
هر آنکـه گـردش گیتـی بـکـین او بـرخـاسـت بــغــیـر مـصــلــحــتــش رهـبــری کــنـد ایـام
کـبــوتــری کـه دیـگـر آشـیـان نـخـواهـد دیـد قـضـا هـمـی بــردش تـا بـسـوی دانـه و دام
پسر گفت: ای پدر قول حکما را چگونه مخالفت کنیم که گفته اند: رزق اگر چه مقسومست باسباب حصول آن تعلق شرطست. و بلا اگرچه مقدور از ابواب دخول آن احتراز واجب
رزق اگـــر چـــنـــد بـــیـــگـــمـــان بــــرســـد شــرط عــقــلــســـت جـــســتـــن از درهــا
ور چــه کــس بـــی اجـــل نــخــواهــد مــرد تـــــــــو مـــــــــرو در دهـــــــــان اژدهـــــــــا
در این صورت که منم با پیل دمان بزنم و با شیر ژیان پنجه درافکنم. پس مصلحت آنست ای پدر که سفر کنم کزین بیش طاقت بینوائی نمی آرم
چـون مـرد بــرفـتـاد ز جـای و مـقـام خـویـش دیگر چـه غم خـورد همه آفاق جـای اوسـت
شـب هـر تـوانـگـری بــسـرائی هـمـی رونـد درویش هر کجـا که شب آید سـرای اوسـت
این بگفت و پدر را وداع کرد و همت خواست و روان شد و با خود همی گفت
هــنــرور چــو بـــخــتــش نــبـــاشــد بــکــام بــــجــــائی رود کــــش نــــدانــــنــــد نــــام
همچنین تا برسید بکنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و خروش بفرسنگ همیرفت
سهمگین آبی که مرغابی در او ایمن نبودی کمترین موج آسیا سنگ از کنارش در ربودی
گروهی مردمانرا دید هر یک بقراضه ای در معبر نشسته و رخت سفر بسته. جوانرا دست عطا بسته بود. زبان ثنا برگشود چندانکه زاری کرد یاری نکردند
بــی زر نــتــوانــی کــه کــنـی بــر کــس زور ور زر داری بـــــزور مـــــحـــــتـــــاج نـــــه ای
ملاح بی مروت ازو بخنده برگردید و گفت
زر نـــداری نـــتــــوان رفــــت بــــزور از دریـــا زور ده مـرده چـه بــاشـد زر یـک مـرده بــیـار
جوانرا دل از طعنه ملاح بهم برآمد. خواست که از او انتقام کشد کشتی رفته بود آواز داد و گفت: اگر بدین جامه که پوشیده ام قناعت کنی دریغ نیست ملاح طمع کرد و کشتی بازگردانید
بــــدوزد شــــره دیــــده هــــوشــــمــــنــــد درآرد طـــمـــع مـــرغ و مـــاهـــی بـــبـــنـــد
چندانکه ریش و گریبانش بدست جوان افتاد بخود درکشید و بی محابا فروگوفت یارش از کشتی بدرآمد
تا پشتی کند همچنین درشتی دید و پشت بداد. جز این چاره ندانستند که با او بمصالحت گرایند و باجرت کشتی مسامحت نمایند
چــو پـــرخــاش بـــیــنــی تـــحــمــل بـــیــار کــــه ســــهـــلـــی بــــبــــنـــدد در کــــارزار
بــشــیــریـن زبــانــی و لــطــف و خــوشــی تـــوانــی کــه پـــیــلــی بـــمــوئی کــشــی
لـطــافــت کــن آنـجــا کــه بــیـنـی ســتــیـز نـــــبـــــرد قـــــز نــــرم را تـــــیــــغ تـــــیــــز
بعذر ماضی در قدمش افتادند و بوسه چند بنفاق بر سر و چشمش دادند پس بکشتی درآوردند و روان شدند. تا برسیدند بستونی از عمارت یونان در آب ایستاده.
ملاح گفت: کشتی را خللی هست یکی از شما که زورآورتر است باید که بدین ستون برود و خطام کشتی بگیرد تا عمارت کنیم.
جوان بغرور دلاوری که در سر داشت از خصم دلآزرده نیندیشید و قول حکما معتبر نداشت که گفته اند: هرکرا رنجی بدل رسانیدی اگر در عقب آن صد راحت برسانی از پاداش یک رنجش ایمن مباش که پیکان از جراحت بدرآید و آزار در دل بماند
چـه خـوش گـفـت بـکـتـاش بــا خـیـل تـاش: چــو دشــمـن خــراشــیـدی ایـمـن مــبــاش
***
مـــشـــو ایــمـــن کـــه تـــنـــگـــدل گـــردی چـــون ز دســـتـــت دلـــی بــــتـــنـــگ آیـــد
ســـــنــــگ بـــــر بـــــاره حـــــصــــار مــــزن کـــه بــــود کــــز حــــصــــار ســــنـــگ آیـــد
چندانکه مقود کشتی به ساعد برپیچید و بر بالای ستون رفت ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. بیچاره متحیر بماند.
روزی دو بلا و محنت کشید و سختی دید. سوم روز خوابش گریبان گرفت و در آب انداخت. بعد از شبانروزی دگر بر کنار افتاد.
از حیاتش رمقی مانده بود. برگ درختان خوردن گرفت و بیخ گیاهان برآوردن، تا اندکی قوت یافت. سر در بیابان نهاد و همی رفت تا تشنه و بی طاقت بسر چاهی رسید.
قومی برو گرد آمده و شربتی آب بپشیزی همی آشامیدند جوانرا پشیزی نبود طلب کرد و بیچارگی نمود، و رحمت نیاوردند. دست تعدی دراز کرد میسر نشد. بضرورت تنی چند را فرو کوفت. مردان غلبه کردند و بی محابا بزدند و مجروح شد
پـــشـــه چـــو پـــر شـــد بـــزنـــد پـــیـــل را بــا هـمـه تــنـدی و صــلــابــت کــه اوســت
مــــورچــــگــــان را چــــو بـــــود اتـــــفــــاق شـــیـــر ژیـــانـــرا بــــدرانـــنـــد پــــوســــت
بحکم ضرورت در پی کاروانی افتاد و شبانگاه برسیدند بمقامی که از دزدان پر خطر بود. کاروانیانرا دید لرزه بر اندام اوفتاده و دل بر هلاک نهاده.
گفت: اندیشه مدارید که یکی منم درین میان که به تنها پنجاه مرد را جواب دهم و دیگر جوانان هم یاری کنند. این بگفت و مردم کاروان را به لاف او دل قوی شد و به صحبتش شادمانی کردند و بزاد و آبش دستگیری واجب دانستند.
جوانرا آتش معده بالا گرفته بود و عنان طاقت از دست رفته لقمه ای چند از سر اشتها تناول کرد و دمی چند آب در سرش آشامید تا دیو درونش بیارامید و بخفت.
پیرمردی جهاندیده در آن کاروان بود گفت: ای یاران من ازین بدرقه شما اندیشه ناکم نه چندانکه از دزدان. چنانکه حکایت کنند که عربی را درمی چند گرد آمده بود و به شب از تشویش لوریان در خانه تنها خوابش نبردی.
یکی را از دوستان پیش خود آورد تا وحشت تنهائی بدیدار او منصرف گرداند. شبی چند در صحبت او بود چندانکه بر درمهاش وقوف یافت ببرد و سفر کرد. بامدادان دیدند عربرا گریان و عریان. گفتند: حال چیست؟ مگر آن درمهای ترا دزد برد؟ گفت: لا ولله بدرقه برد
هــرگـــز ایــمـــن ز مـــار نـــنـــشـــســـتـــم تــا بــدانـســتــم آنـچــه خــصــلــت اوســت
زخـــم دنـــدان دشـــمـــنـــی تـــبــــرســـت کــه نــمــایــد بـــچـــشــم مــردم، دوســـت
چه دانید اگر این هم از جمله دزدان باشد که بعیاری در میان ما تعبیه شده تا بوقت فرصت یاران را خبر کند پس مصلحت آن بینم که مراو را خفته بمانیم و برانیم.
جوانرا تدبیر پیر استوار آمد و مهابتی از مشت زن در دل گرفتند و رخت برداشتند و جوانرا خفته بگذاشتند. آنگه خبر یافت که آفتابش در کتف تافت.
سر برآورد. کاروان را رفته دید. بیچاره بسی بگردید و ره بجائی نبرد. تشنه و بی نوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهاده همی گفت
مــــن ذایـــحــــدثــــنـــی وزم الــــعــــیـــس مــالــلــغــریــب ســـوی الــغــریــب انــیــس
درشــتـــی کــنــد بـــا غــریــبـــان کــســـی کــه نــابــوده بـــاشــد بـــغــربـــت بـــســی
مسکین درین سخن بود که پادشه پسری بصید از لشکریان دورافتاده بود. بالای سرش ایستاده همی شنید و در هیأتش نگه میکرد. صورت ظاهرش پاکیزه دید و صفت حالش پریشان.
پرسید: از کجائی و بدین جایگه چون افتادی؟ برخی از آنچه برسر او رفته بود اعادت کرد. ملک زاده را بر حال تباه او رحمت آمد خلعت و نعمت داد و معتمدی با وی بفرستاد تا بشهر خویش آمد.
پدر بدیدار او شادمانی کرد و بر سلامت حالش شکر گفت. شبانگه از آنچه بر سر او گذشته بود از حالت کشتی و جور ملاح و جفای روستائیان بر سر چاه و غدر کاروانیان در راه، با پدر همی گفت. پدر گفت: ای پسر نگفتمت هنگام رفتن که تهی دستانرا دست دلیری بسته است و پنجه شیری شکسته
چـه خـوش گفت آن تـهی دسـت سلحـشور جـــوی زر بـــهـــتـــر از پـــنـــجـــاه مـــن زور
پسر گفت: ای پدر هر آینه تا رنج نبری گنج برنداری و تا جان در خطر ننهی بر دشمن ظفر نیابی و تا دانه پریشان نکنی خرمن برنگیری.
نبینی باندک مایه رنجی که بردم چه تحصیل راحت کردم و بنیشی که خوردم چه مایه عسل آوردم
گـــر چـــه بــــیـــرون ز رزق نـــتـــوان خـــورد در طـــلـــب کـــاهـــلـــی نـــشـــایـــد کـــرد
غــواص اگــر انــدیـشــه کــنــد کــام نـهـنـگ هــرگــز نــکــنــد در گــرانــمــایــه بــچــنــگ
آسیا سنگ زیرین متحرک نیست لاجرم تحمل بار گران همی کند
چـــه خـــورد شـــیــر شـــرزه در بـــن غــار؟ بـــــاز افـــــتـــــاده را چـــــه قـــــوت بـــــود؟
تـــا تـــو در خـــانــه صــیــد خـــواهــی کــرد دســـت و پـــایــت چـــو عــنــکــبـــوت بـــود
پدر گفت: ای پسر ترا درین نوبت فلک یاوری کرد و اقبال رهبری که صاحب دولتی در تو رسید و بر تو ببخشائید و کسر حالت را بتفقدی جبر کرد، و چنین اتفاق نادر افتد و بر نادر حکم نتوان کرد. زنهار تا بدین طمع دگرباره گرد ولع نگردی
صـــیــاد نــه هــربـــار شـــگـــالـــی بـــبـــرد افــتـــد کــه یــکــی روز پـــلــنــگــش بـــدرد
چنانکه یکی از ملوک پارس، نگین گرانمایه در انگشتری داشت. باری بحکم تفرج با تنی چند از خاصان به مصلای شیراز بیرون رفت فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد.
اتفاقا چهارصد حکم انداز که در خدمت او بودند جمله خطا کردند مگر کودکی که بر بام رباط ببازیچه تیر از هر طرف می انداخت، باد صبا تیر او را از حلقه انگشتری درگذرانید.
خلعت و نعمت یافت و خاتم بوی ارزانی داشتند پسر تیر و کمانرا بسوخت. گفتند: چرا چنین کردی؟ گفت: تا رونق نخستین بر جای بماند
گـــه بــــود کــــز حــــکــــیـــم روشــــن رای بـــــرنــــیــــایــــد درســــت تـــــدبـــــیــــری
گــــاه بــــاشــــد کــــه کــــودکــــی نــــادان بــــغــــلــــط بـــــر هــــدف زنــــد تــــیــــری
سمعی اِلی حُسن الاغانی
مَنْ ذا الّذی جَسّ المثانی:
گوش من به آوازها و سرودهای زیباست
کیست که تارهای ساز را مالش دهد
من ذا یُحَدِّثُنی وَ زُمَّ العیسُ
ما لِلغریبِ سِویَ الغریبِ اَنیسُ
* ترجمه از شرح گلستان استاد خزائلی: کیست دیگر که با من به گفتگو بپردازد و حال آن که شتران مهار شدند و کاروانیان رفتند. برای غریب دمسازی جز غریب نیست.
زاد و بوم درست نیست. زادبوم یعنی زادگاه، محل تولد. درواقع اضافه مقلوب است.
بر مبنای این حکایت سعدی فیلمی ساخته شده بنام رانده شده (۱۳۶۸) با بازی رضا رویگری در نقش پسر نااهل قصه سعدی
این حکایت سعدی خیلی محافظه کارانه است و جستجو و خطرکردن را نهی می کند. به پذیرش وضع موجود و تسلیم پند می دهد...
چرا سعدی در این حکایت و البته حکایتهای دیگر بعضی از کلمات را به دامن تشبیه میکند؟ مانند دامن کامی، دامن سلامت، دامن دولت.
وجه شباهت دامن با این کلمات در چیست و چه مفهومی را میرساند؟
در پاراگراف 1 منظور از حلق فراخ از دست تنگ به جان رسیده چیست؟
با استفاده از شرح گلستان خزائلی (نقل به مضمون)، حلق فراخ همان دهان باز و همیشه گرسنه است که از دست فقر و ناتوانی مشتزن به جان آمده بود، یعنی گرفتار گرسنگی و تنگدستی بود (فراخ به معنی گشاد و باز متضاد تنگ است و متناسب با آن اینجا به کار گرفته شده).
عالی بود
این بیت جا افتاده است
چــــه کــــنــــد زورمــــنــــد وارون بــــخــــت بـــازوی بـــخــت بـــه کــه بـــازوی ســخــت
گویا منظور از «زر یک مَرده» یعنی سکهای که تصویر یک آدم بر آن نقش شده است. که معمولا سکه زر بوده است.
با سلام
بسیار زیبا و حکیمانه بود
پر طاووس بر اوراق مصاحف دیدم
گفتم این منزلت از قدر تو میدانم بیش
گفت خاموش که هر کس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد دست ندارندش پیش
بعدها داستایفسکی در رمان ابله گفت: «زیبایی جهان را نجات خواهد داد».