گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۹

یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند، تا شب در‌آمد، خانهٔ دهقانی دیدند.

مَلِک گفت: شب آنجا رَویم تا زحمتِ سرما نباشد.

یکی از وزرا گفت: لایقِ قدرِ پادشاه نیست به خانهٔ دهقانی اِلْتِجا کردن، هم‌ اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم.

دهقان را خبر شد. ما‌حَضَری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدرِ بلندِ سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدرِ دهقان بلند گردد.

سلطان را سخن گفتنِ او مطبوع آمد، شبانگاه به منزلِ او نَقل کردند. بامدادانش خِلْعَت و نعمت فرمود. شنیدندش که قدمی چند در رکابِ سلطان همی‌رفت و می‌گفت:

ز قدر و شوکتِ سلطان نگشت چیزی کم
از التفات به مهمان‌سرایِ دهقانی
کلاه‌گوشهٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌نبشته

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی از ملوک با تنی چند خاصان در شکارگاهی به زمستان از عمارت دور افتادند، تا شب در‌آمد، خانهٔ دهقانی دیدند.
هوش مصنوعی: یکی از پادشاهان همراه با چند نفر از نزدیکانش به دام شکار در زمستان رفتند و از ساختمان دور شدند. وقتی شب فرا رسید، خانه‌ای متعلق به یک دهقان را مشاهده کردند.
مَلِک گفت: شب آنجا رَویم تا زحمتِ سرما نباشد.
هوش مصنوعی: ملک گفت: شب به آنجا می‌رویم تا از سرما رنج نبریم.
یکی از وزرا گفت: لایقِ قدرِ پادشاه نیست به خانهٔ دهقانی اِلْتِجا کردن، هم‌ اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم.
هوش مصنوعی: یکی از وزرا گفت: شایسته نیست که به خانهٔ یک دهقان پناه ببریم. بهتر است همین‌جا چادر بزنیم و آتش روشن کنیم.
دهقان را خبر شد. ما‌حَضَری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدرِ بلندِ سلطان نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدرِ دهقان بلند گردد.
هوش مصنوعی: دهقان مطلع شد. او مراسمی ترتیب داد و نزد پادشاه رفت و زمین را بوسید و گفت: اگرچه مقام و قدرت تو از من بالاتر است، اما نمی‌خواهند که مقام و موقعیت من نیز ارتقا یابد.
سلطان را سخن گفتنِ او مطبوع آمد، شبانگاه به منزلِ او نَقل کردند. بامدادانش خِلْعَت و نعمت فرمود. شنیدندش که قدمی چند در رکابِ سلطان همی‌رفت و می‌گفت:
هوش مصنوعی: سلطان از گفتار او خوشش آمد و او را شب هنگام به خانه‌اش منتقل کردند. صبح روز بعد، دستور داد که به او لباس فاخر و نعمت‌هایی اعطا کنند. شنیدند که او چند قدمی در کنار سلطان می‌رفت و چنین می‌گفت:
ز قدر و شوکتِ سلطان نگشت چیزی کم
از التفات به مهمان‌سرایِ دهقانی
از مقام و شوکت شهریار به سبب آنکه به مهمانخانهٔ کشاورزی اندک‌مایه به مهر نگریست چیزی کم نشد؛
کلاه‌گوشهٔ دهقان به آفتاب رسید
که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی
ولی لبهٔ کلاهِ‌ دهقان، از افتخار اینکه شاهی چون تو بر سرش سایهٔ مهر افکند به خورشید رسید.

خوانش ها

حکایت شمارهٔ ۱۹ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۱۹ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۱۹ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1396/02/30 23:04
مهرداد

با سلام، در حکایت دو کلمه (بدین قدر)جا افتاده ،
"قدر بلند سلطان بدین قدر نازل نشدی ولیکن..."

1401/01/23 05:03
امید صادقی

با سلام، لطفا راهنمایی کنید که ارتباط این حکایت با قناعت چیست؟