حکایت شمارهٔ ۳۲
یکی از پادشاهان عابدی را پرسید که عِیالان داشت: اوقاتِ عزیز چگونه میگذرد؟ گفت: همه شب در مناجات و سحر در دعایِ حاجات و همه روز در بند اِخراجات.
ملِک را مضمونِ اشارتِ عابد معلوم گشت. فرمود تا وجهِ کَفافِ وی معیّن دارند و بارِ عِیال از دلِ او برخیزد.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
حکایت شمارهٔ ۳۲ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۳۲ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۳۲ به خوانش فاطمه زندی
حاشیه ها
بسمه تعالی
نظرسعدی کاملا اشتباه است چون سیر در ملکوت و راز و نیاز با خدای متعال و شب زنده داری هیچ منافاتی و تعارضی با داشتن فرزند و عیال ندارد. بسیاری از علما و فقها دارای عیال بوده اند ولی توفیقات معنوی بسیاری داشته اند. بعد هم خود خدمت به عیال و فرزندان عبادت بلکه بهترین عبادات و جهاد است: عبادت به جز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست.
موفق باشید
جناب شایق،
آن علما و فقها که عیال و اولاد داشته اند و توفیقات معنوی، بی گمان کفاف معین داشته اند وگر نه نمیشود شب همه شب بیدار بود به عوالم معنوی و صبح زود به کار گل.
داستان شاعر یزدی را شنیده اید؟
سعدیا ! شیراز داری نان مفت
میتوانی شعرهای خوب گفت
گر بیایی یزد و خشت مالی کنی
آجر از ........... بریزد جفت جفت
با پوزش ، به هر حال حتما هزلیات شیخ را خوانده اید.
آ
این درست نیست دوست گرامی! بزرگترین عرفا امامان معصوم بودند که هر یک شغلی هم داشتند. حضرت علی شبها به عبادت مشغول بودند وروزها کار میکردند. با شایق عزیز موافقم: چه سیر و سلوکی بالاتر از کسب حلال برای خانواده می باشد؟
کاملا درست است دوست گرامی،
مقایسه همای رحمت که روز د ر نخلستانهای مدینه آب کشی میکرد و شب باران رحمتش بر مستمندان میبارید باآقایان علما و فقها !!قیاس مع الفارق است به یاد بدارید علی یکیست و معصومان چهارده تن
تاریخ نشان میدهد که بعد از هجرت ، مسلمین از غنائم جنگی و فروش بردگان احتیاجات مادی خود را کاملاً بر طرف میکرده اند که بسیار ثروتمند شده بودند
مگر در اولین سال هجرت به مدینه که تنگدست بوده اند و احتیاج به خدمت برای اغلب یهودیان بوده
خدا عالم است.
عابد شعر شعدی عابد واقعی نبوده چون عابد واقعی، مخارج روزانه ش رو با توکل واقعی به دست می آره و شب ها هم واقعا عابد واقعی هست.
سعدی
این متن حقیر را به یاد ابیاتی از جناب عشقی انداخت گه یادش گرامی باد (تو گویی این شعر را دیروز سروده):
میرزاده عشقی از زبان ملک الشعراء بهار
شعری از میرزاده عشقی
احتیاج
هر گناهی، کادمی عمداً به عالم می کند
احتیاج است آن که اسبابش فراهم می کند
ور نه، کی عمداً گناه اولاد آدم می کند؟
یا که از بهر خطا خود را مصمم می کند!
احتیاج است: آن که زو طبع بشر رم می کند
شادی یک ساله را یک روزه ماتم می کند!
احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می کند!
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند!
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج ای احتیاج!
از اداره رانده: مرد بخت برگردیده ئی!
سقف خانه از فشار برف و گِل خوابیده ئی!
زن در آن، از هول جان خود، جنین زائیده ئی!
نعش ده ساله پسر، در دست سرما دیده ئی!
از پدر دور و زنان ناخورده ام بشنیده ئی!
رفت دزدی خانه ی یک مملکت دزدیده ئی
شد ز راه بام بالا، با تن لرزیده ئی
اوفتاد از بام، و شد نعش ز هم پاشیده ئی!
کیست جز تو، قاتل این لاعلاج؟
احتیاج ای احتیاج!
بی بضاعت دختری، علامه ی عهد جدید
داشت بر وصل جوان سرو بالائی اُمید
لیک چون بیچاره، زر در کیسه اش بُد ناپدید
عاقبت هیزم فروش پیر سر تا پا پلید
کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید
از میان دکّه، کیسه کیسه، زر کشید
مادرش را دید و دختر را به زور زر خرید
احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سپید
از تو شد این نامناسب ازدواج!
احتیاج ای احتیاج!
مردکی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ
هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ
روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ
آرمیده چون که دارد سکه، سنگ زرد رنگ
من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ
دائماً باید میان کوچه های پست تنگ!
صبح بردارم قدم تا شام بردارم شلنگ
چون ندارم سنگ سکه، نیست باد این سکه سنگ!
مرده باد آن کس که داد آن را رواج!
احتیاج ای احتیاج!
میرزاده عشقی نام اصلیش "سید محمدرضا کردستانی" و فرزند "حاج سید ابوالقاسم کردستانی" بود و در تاریخ دوازدهم جمادیالآخر سال 1312 هجری قمری مطابق 20 آذرماه 1273 خورشیدی و سال 1894 میلادی در همدان زاده شد.
سالهای کودکی را در مکتبخانههای محلی و از سن هفت سالگی به بعد در آموزشگاههای "الفت" و "آلیانس" به تحصیل فارسی و فرانسه اشتغال داشته، پیش از آنکه گواهی نامه از این مدرسه دریافت کند در تجارتخانه یک بازرگان فرانسوی به شغل مترجمی پرداخته و به زبان فرانسه مسلط شد.
دوره تحصیلی وی تا سن هفده سالگی بیشتر طول نکشید.
هنگامی که در همدان بسر میبرد اوائل جنگ جهانی اول 1914–1918 میلادی به عبارت دیگر دوره کشمکش سیاست متفقین و دول متحده بود. عشقی به هواخواهی از عثمانیها پرداخت و زمانی که چند هزار تن مهاجر ایرانی در عبور از غرب ایران به سوی استانبول میرفتند او هم به آنها پیوست و همراه مهاجرین به آنجا رفت. عشقی چند سالی در استانبول بود، در شعبه علوم اجتماعی و فلسفه دارالفنون باب عالی جزء مستمعین آزاد حضور مییافت، پیش از این سفر هم یک باربه همراهی آلمانیها به بیجار و کردستان رفته بود.
"اپرای رستاخیز شهریاران ایران" را عشقی در استانبول نوشت. این منظومه اثر مشاهدات او از ویرانههای طاق کسری در مدائن هنگام عبور از بغداد و موصل به استانبول بودهاست.
در سال 1333 ه. ق. "روزنامه عشقی" را در همدان انتشار داد. "نوروزی نامه" را نیز در سال 1336 ه. ق. پانزده روز پیش از رسیدن فصل بهار در استانبول سرود.
عشقی از استانبول به همدان رفت و باز به تهران شتافت. او چند سال آخر عمرش را در تهران به سر برد، قطعه "کفن سیاه" را در باب روزگار زنان و حجاب آنان با مسمط نوشت. در واقع این اثر با ثمرش، تاریخچهٔ تز انقلاب مشروطیت و دورهای که شاعر میزیست میباشد.
عشقی گاه گاهی در روزنامهها و مجلات اشعار و مقالاتی منتشر میساخت که بیشتر جنبهٔ وطنی واجتماعی داشت، چندی هم شخصاً روزنامه "قرن بیستم" را با قطع بزرگ در چهار صفحه منتشر میکرد که امتیازش به خود او تعلق داشت لیکن بیش از 17 شماره انتشار نیافت.
در آخرین کابینه حسن پیرنیا، مشیرالدوله از طرف وزارت کشور به ریاست شهرداری اصفهان انتخاب گردید ولی نپذیرفت.
عشقی پس از بازگشت در صف مخالفان جدی سردار سپه درآمد. شاید شعرهای عشقی به علت عمر کوتاه شاعریاش هیچگاه مجال پخته شدن پیدا نکردند، اما صراحت لهجه، نکتهبینی و تحلیل بسیار فنی او در مورد تحولات سیاسی و اجتماعی دوره خودش بسیار مشهود است. به عقیدهٔ بسیاری از مورخین، عشقی از مهمترین روشنفکران مولود روشنگری پس از مشروطه بود.
عشقی، زبانی آتشین و نیشدار داشت. در آغاز زمزمهٔ جمهوریت، عشقی دوباره روزنامه "قرن بیستم" را با قطع کوچک در هشت صفحه منتشر کرد که یک شماره بیشتر انتشار نیافت و بر اثر مخالفت، روزنامهاش توقیف شد و خود شاعر نیز به دست دو نفر در بامداد دوازدهم تیر ماه 1303 خورشیدی در خانه مسکونیاش جنب دروازه دولت، سه راه سپهسالار، کوچه قطب الدوله هدف گلوله قرار گرفت و در 31 سالگی، چشم از جهان فرو بست.
دو روز پیش از آن یکی از دوستانش (میر محسن خان) به طور اتفاقی، در اتاق محرمانه اداره تامینات خبر "عشقی، محرمانه کشته شود" را شنیده بود. مزار او در ابن بابویه و در گوشهای متروک (در نزدیکی مزار نصرت الدوله فیروز) قرار دارد.
این شعر معروف بر کنار سنگ قبر وی حک شده است:
خاکم به سر، زغصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق عشقی ای وطن ای عشق پاک من
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم
از اشعار معروف عشقی میتوان از نوروزینامه، سه تابلو مریم، احتیاج و رستاخیز نام برد.
از ویکیپدیا
این متن حقیر را به یاد ابیاتی از جناب عشقی انداخت گه یادش گرامی باد (تو گویی این شعر را دیروز سروده):
میرزاده عشقی از زبان ملک الشعراء بهار
شعری از میرزاده عشقی
احتیاج
هر گناهی، کادمی عمداً به عالم می کند
احتیاج است آن که اسبابش فراهم می کند
ور نه، کی عمداً گناه اولاد آدم می کند؟
یا که از بهر خطا خود را مصمم می کند!
احتیاج است: آن که زو طبع بشر رم می کند
شادی یک ساله را یک روزه ماتم می کند!
احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می کند!
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند!
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج ای احتیاج!
نمیدانم چه کلماتی این شعر را سانسور میکنند
از اداره رانده: مرد بخت برگردیده ئی!
سقف خانه از فشار برف و گِل خوابیده ئی!
زن در آن، از هول جان خود، جنین زائیده ئی!
نعش ده ساله پسر، در دست سرما دیده ئی!
از پدر دور و زنان ناخورده ام بشنیده ئی!
رفت دزدی خانه ی یک مملکت دزدیده ئی
شد ز راه بام بالا، با تن لرزیده ئی
اوفتاد از بام، و شد نعش ز هم پاشیده ئی!
کیست جز تو، قاتل این لاعلاج؟
احتیاج ای احتیاج!
بی بضاعت دختری، ع لا مه ی عهد جدید
داشت بر وصل جوان سرو بالائی اُمید
لیک چون بیچاره، زر در کیسه اش بُد ناپدید
عاقبت هیزم فروش پیر سر تا پا پلید
کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید
از میان دکّه، کیسه کیسه، زر کشید
مادرش را دید و دختر را به زور زر خرید
احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سپید
از تو شد این نامناسب ازدواج!
احتیاج ای احتیاج!
مردکی پیر و پ ل ی د و ا ح م ق و مع ل و ل و لنگ
هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از ج ف نگ
روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ
آرمیده چون که دارد سکه، سنگ زرد رنگ
من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ
دائماً باید میان کوچه های پست تنگ!
صبح بردارم قدم تا شام بردارم شلنگ
چون ندارم سنگ سکه، نیست باد این سکه سنگ!
مرده باد آن کس که داد آن را رواج!
احتیاج ای احتیاج!
میرزاده عشقی نام اصلیش “سید محمدرضا کردستانی” و فرزند “حاج سید ابوالقاسم کردستانی” بود و در تاریخ دوازدهم جمادیالآخر سال 1312 هجری قمری مطابق 20 آذرماه 1273 خورشیدی و سال 1894 میلادی در همدان زاده شد.
سالهای کودکی را در مکتبخانههای محلی و از سن هفت سالگی به بعد در آموزشگاههای “الفت” و “آلیانس” به تحصیل فارسی و فرانسه اشتغال داشته، پیش از آنکه گواهی نامه از این مدرسه دریافت کند در تجارتخانه یک بازرگان فرانسوی به شغل مترجمی پرداخته و به زبان فرانسه مسلط شد.
دوره تحصیلی وی تا سن هفده سالگی بیشتر طول نکشید.
هنگامی که در همدان بسر میبرد اوائل جنگ جهانی اول 1914–1918 میلادی به عبارت دیگر دوره کشمکش سیاست متفقین و دول متحده بود. عشقی به هواخواهی از عثمانیها پرداخت و زمانی که چند هزار تن مهاجر ایرانی در عبور از غرب ایران به سوی استانبول میرفتند او هم به آنها پیوست و همراه مهاجرین به آنجا رفت. عشقی چند سالی در استانبول بود، در شعبه علوم اجتماعی و فلسفه دارالفنون باب عالی جزء مستمعین آزاد حضور مییافت، پیش از این سفر هم یک باربه همراهی آلمانیها به بیجار و کردستان رفته بود.
عشقی به دست دو نفر در بامداد دوازدهم تیر ماه 1303 خورشیدی ترور شد.
شما که این همه مطلب رو درباره ی عشقی نوشتید چه ربطی به شعر سعدی داره؟
حالا سعدی زن ستیز یه شعر اشتباه درباره ی یه عابد بی دین گفته چه ربطی به عشقی گور به گور شده داره؟
این ابیات شیخ اجل در باب احتیاج بودند و مرا به یاد شعری از جناب عشقی انداختند. ایشان که دستش از دنیا کوتاه است. حالا چرا "گور به گور"؟ روا نیست که از آن مرد بزرگ با اینطور حرفها یاد کنیم. روی سعدی هم که عیبی نهادید و آن عابد هم که بی دین بود: تا اینجا هیچ کس از زبان و چشم عیب جوی شما فرار نکرد. شاید اشکال از شماست که در همه جا عیب میبینید:
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لآله الاهو
امید وارم که روزی عاشق شوید
فراغت با فاقه نپیوندد، و جمعیت در تنگدستی صورت نبندد. یکی تحرمه عِشا بسته و دیگری منتظر عَشا نشسته. هرگز این بدان کی ماند؟!
به همه دوستان پیشنهاد می کنم برای درک بهتر منظور سعدی از این حکایت، جدال سعدی با مدعی را بخوانند.
مرحوم سید حسن تقی زاده درنامه ای حزن انگیز به محمدعلی جمالزاده درسال اول بهمن 1333،با تغیراتی از بیت سعدی برای گرفتاری ها و مشکلات معیشتی چنین مینویسد(بخشی از نامه):...لکن حقیقت حال را حال را کسی نمیداند و گفتنش نیز البته شرم آور است که این کارها که خردلی فایده ندارد و اتلاف عمر است.تنها نتیجه اش کمکی به زندگی و معاش است وچون هیچ راهی فعلا مطلقا برای گذران برای من وجود ندارد ودر هر قدم که پیش یا پس برمی دارم این خیالات مشوش و کابوس برمن مستولی است و علی التداوم مرا آزار میدهد.هرروز صبح دارای عزم جازم برترک این کار بی نتیجه و مسخره و بی اثر که گویی انسان مجسمه ای بیش نیست ودر حوزه ی قلندران خودپرست و غارتگر افتاده،میشوم وتا غروب فکر میکنم وبادل خود درکشمکش هستم و عاقبت"شب چون عقد نماز میبندم" خیالات "چه خورد بامداد عیالم" ناراحتم میکند.خدا میداند که اگر متاهل نبودم ومسئولیت نسبت به یک فرد دیگر وجدانا نداشتم سک ساعت هم درین کارها نمیماندم...
این که ما گاهی مرزها را بشکنیم و حتی به همین جناب سعدی اعتراض کوچکی بکنیم هیچ عیب نیست چرا که شاید سعدی دیگری در پس همین نظر ها باشد که نیاز به رشد دارد و اینکه بگوییم هر آنچه بزرگان گفتند مسلم است و تو بدون تفکر بپذیر این رشد را به تعویق خواهند و انداخت اما آنچه بنده برداشت کردم اعتراض جناب شیخ به ازدیاد فرزند بود که تفکر بجا و امروزی ما در چندین قرن گذشته بوده شاید دید از این منظر کاملا نظرات بالا رو برگرداند شاید هم من کاملا در اشتباهم
سلام دوستان در این شعر از عابدی سخن میگوید که مسکین است در حدی که کمترین چیزی را که نیاز اولیه ایست که هر انسانی بدونه آن دوام نمیاورد برای رفع نیاز اهل و عیالش ندارد که همان قوت و نیاز های اولیه است که شاعر فرموده،،،پس طبیعی است که فکرش آسوده نباشد ..کسی این را درک میکند که شبها گرسنگی کشیده باشد و روز هم چیزی نیابد نه مثل الان که هم و غم مردم علاوه بر نیاز اولیه شان است و فقیر در زمانه ی ما همانند ثروتمند قدیم است ...در روایت آمده که کسی که امنیت و سلامت و نان خشک و آب داشته باشد مانند این است که دنیا را داشته باشد ...آیا ما اینگونه ایم ؟!
به نظر من سعدی حال عابدی را گفته که نیازمندی شدید او و اهل و عیالش مانع بندگی بی دغدغه و آسوده ی اوست تا حدی که از فردایی میهراسد که با تلاش و دنبال کردن روزی ، چیزی عایدش نشود وگرنه کسب روزی خود عبادت است و ما و امثال ما که نیازمندی را تجربه نکرده ایم و امیدی داریم که فردا کرسنه نیستیم آنقدر بیخیالیم بابت فردا که شب را آسوده میخوابیم ...اما آن عابد مسکین نمیخوابد اما درد فقر آسوده عبادت کردن را از او گرفته...
اگر فقرمد نظر نباشد منظور کسی است که میخواهد پایبند عبادت باشد پس نباید دلش به دنیا و...وابسته باشدباید غم و همش معبود باشد هر چند که اهل و عیال داشته باشدو باید برایشان بکوشد اما نباید خود را محدود به آن کند ...حکایت کسی است که دلش مشغول دنیاست و میخواهد آخرت را به دست آورد ! آیا میسر میشود؟ پس باید از بند مال و فرزند خود را برهاند و قلبش را مشغول معبود کند همانند ابراهیم خلیل که به خاطر معبود نفس خود را قربانی کرد که فرزند محبوبش بود
آقای ایران نژادشعری رابه عنوان مثال ذکرکرده وآن رابه شاعریزدی نسبت داده خواستم خاطرایشان رامستحضردارم این شعراز شعرباف کاشانی است وداستان آن این است که شعرباف شعری گفت وبه امید صله نزدفتحعلیشاه برداماشاه نپسندیدوعنایتی نکردشعرباف مکدرودست خالی داشت ازقصربیرون میرفت دوتاازاردکهای باغ قصر راگرفت وزیرقبایش پنهان کردکه ببردخدمه شاه موضوع رالودادندوشاه برای تحقیراوروبروی حضارگفت قبایت رابازکن وبدین ترتیب اردکهااززیرفبایش افتادندشاه به تمسخر گفت شعرت که خوب نبود سرقت هم که میکنی شعرباف فی البداهه گفت فتحعلی شاهی که داردنان مفت میتواندشعرهای خوب گفت گربگویی شعروشعربافی کنی اردک از کونت بیفتد جفت جفت شاه وحضارنتوانستندقهقهه خودراازاین بدیهه جالب نگه دارندوفورا"دستور داد صله شایسته ای به اوبدهند.
من اینطوری میفهمم که افرادی که چند عیال داشتند یعنی چند همسر داشتند در تامین هزینه های زندگی به مشکل بر می خوردند و سعدی به این موضوع اشاره کرده است