حکایت شمارهٔ ۳
عبدالقادرِ گیلانی را، رَحْمَةُ اللهِ عَلَیْهِ، دیدند در حرمِ کعبه روی بر حَصْبا نهاده، همیگفت: ای خداوند! ببخشای! وگر هرآینه مستوجب عقوبتم؛ در روزِ قیامتم نابینا برانگیز تا در رویِ نیکانْ شرمسار نشوم.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش محمدرضا خسروی
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش پیمان شیخی
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش فاطمه زندی
حکایت شمارهٔ ۳ به خوانش دکتر مریم صمدی
حاشیه ها
یک بیت جا افتاده است:
«روی بر خاک عجز میگویم / هر سحرگه که باد میآید
ای که هرگز فرامشت نکنم / هیچت از بنده یاد میآید»
(کتاب بنده: گلستان سعدی، تشریح دکتر گیوی، انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد)
موفق باشید.
---
پاسخ: با تشکر، بیت جا افتاده مطابق فرموده اضافه شد.
عبدالقادر گیلانی رحمة الله علیه را دیدند
عبدالقادر گیلانی، قرن پنجم، عارف، صوفی، مؤسس سلسله تصوف قادریه
عبدالقادر گیلانی (جیلانی) (1077 - 1166 م) با نام کامل عبدالقادر بن صالح جنگی دوست گیلانی، عارف، صوفی، محدث، و شاعر ایرانی قرن پنجم و ششم قمری بود. وی مؤسس سلسله تصوف قادریه (منتسب به عبدالقادر) بود. او از مشاهیر مشایخ صوفیه و شیخ طریقه قادریه میباشد. کنیه وی «ابومحمد» و لقبش «محی الدین» است.
روی بر خاکِ عجز می گویم
هر سحرگه که باد می آید:
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید؟...
...
سلام.
در مورد بیت دوم فکر میکنم "هیچت از من به یاد میآید" درست باشه.
✍️سعدی در سرآغاز بوستان ، خیلی لطیف تر به این موضوع پرداخته و برخلاف شیخ عبدالقادر گیلانی ، شرمساری از خداوند را بالاتر از شرمساری نزد دیگران برشمرده و می گوید :
خدایا به عزت که خوارم مکن / به ذُلِّ گنه شرمسارم مکن
👈مرا شرمساری ز روی تو بس / دگر شرمسارم مکن پیشِ کس
و در ادامه نیز می گوید :
خدایا به ذلت مران از درم / که صورت نبندد دری دیگرم
فقیرم ، به جرم و گناهم مگیر / غنی را ترحم بود بر فقیر
چرا باید از ضعفِ حالم گریست؟ / اگر من ضعیفم ، پناهم قوی است
🔹آری ، شرمساری از گناه ، بالاترین مرتبه عذاب است لذا صائب در این باره می گوید :
در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر / آتش به گرمی عرق انفعال نیست
🛑اما حافظ با نگاه عمیق عرفانی خویش ، بسیار لطیف تر از سعدی و صائب به این موضوع پرداخته و اینگونه فرموده :
ماییم و آستانهٔ عشق و سرِ نیاز / تا خوابِ خوش که را بَرَد اندر کنارِ دوست
دشمن به قصدِ حافظ اگر دَم زند چه باک ؟ / مِنَّت خدای را که👈 نِیَم شرمسارِ دوست👉
هر سحرگه که باد میآید...
جامی نیز در «نفحاتالانس» خود میگوید: «از شیخ عبدالقادر پرسیدند که: سبب چه بود که لقب شما محییالدّین کردند؟ فرمود که: روز جمعهای از بعضی سیاحات به بغداد میآمدم با پای برهنه؛ به بیماری متغیّراللّون نحیفالبدن بگذشتم. مرا گفت: السّلام علیک یا عبدالقادر! جواب گفتم. گفت: نزدیک من آی. نزدیک وی رفتم. گفت: مرا باز نشان. وی را باز نشاندم. جسد وی تازه گشت و صورت وی خوب شد و رنگ وی صافی گشت. از وی بترسیدم. گفت: مرا نشناسی؟ گفتم: نه. گفت: من دین اسلام هستم. همچنان شده بودم که دیدی. مرا خدای تعالی به تو زنده گردانید. اَنتَ مُحییالدّین.»
از اشعار عبدالقادر گیلانی:
ای خوش آن روزی که در دل، مهر یاری داشتم
سینهای پرسوز، چشم اشکباری داشتم
یاد باد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار
در کنار، از اشکِ گلگون لالهزاری داشتم
کور بادا دیده بختم! خوش آن روزی که من
دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
باز رو گردانی از من؛ چون که آیم سوی تو
آخر ای پیمانشکن! با تو قراری داشتم
شکر گر ناله برون شد از دلم یکبارگی
گر هم از خوف و خطر، خاطر غباری داشتم
ناامیدم کردی از خود، ای خوش آن روزی که من
آرزوی بوس و امّید کناری داشتم
گر کسی پرسد چه میگویی تو محیی؟ در جواب
گویم آنجا با کسی یک لحظه کاری داشتم