گنجور

حکایت شمارهٔ ۲۸

یکی را از ملوک مدّتِ عمر سپری شد، قائم‌مقامی نداشت، وصیّت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویضِ مملکت بدو کنند.

اتفاقاً اوّل کسی که در آمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رُقْعه دوخته.

ارکانِ دولت و اَعیانِ حضرت وصیّتِ ملِک به جای آوردند و تسلیمِ مَفاتیحِ قِلاع و خزاین بدو کردند و مدّتی مُلک راند تا بعضی امرایِ دولتْ گردن از طاعتِ او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به مُنازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن.

فی‌الجمله، سپاه و رعیّت به هم بر آمدند و برخی طرفِ بلاد از قَبْضِ تصرُّفِ او به در رفت.

درویش از این واقعه خسته‌خاطر همی‌بود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالتِ درویشی قَرین بود از سفری باز آمد و در چنان مرتبه دیدش.

گفت: منّت خدای را، عَزَّ وَ جَلَّ، که گُلت از خار بر آمد و خار از پای به در آمد و بختِ بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری، تا بدین پایه رسیدی؛ اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً.

شکوفه، گاه شکفته است و گاه خوشیده
درخت، وقت برهنه است و وقت پوشیده

گفت: ای یارِ عزیز! تَعزیتم کن که جای تهنیت نیست. آنگه که تو دیدی، غمِ نانی داشتم و امروز تشویشِ جهانی.

اگر دنیا نباشد، دردمندیم
وگر باشد، به مهرش پای‌بندیم
حجابی زین درون‌آشوب‌تر نیست
که رنجِ خاطر است، اَر هست و گر نیست
مَطَلب، گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتیست هَنی
گر غنی زر به دامن افشاند
تا نظر در ثوابِ او نکنی
کز بزرگان شنیده‌ام بسیار:
صبرِ درویش به که بَذلِ غنی
اگر بریان کند بهرام، گوری
نه چون پایِ ملخ باشد ز موری

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌نبشته

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی را از ملوک مدّتِ عمر سپری شد، قائم‌مقامی نداشت، وصیّت کرد که بامدادان نخستین کسی که از در شهر اندر آید تاج شاهی بر سر وی نهند و تفویضِ مملکت بدو کنند.
هوش مصنوعی: یکی از پادشاهان که عمرش به پایان رسیده بود، هیچ جانشینی تعیین نکرد. او وصیت کرد که در نخستین صبح، هر کس که از در شهر وارد شود، تاج شاهی بر سر او بگذارند و حکومت را به او بسپارند.
اتفاقاً اوّل کسی که در آمد گدایی بود همه عمر لقمه اندوخته و رُقْعه دوخته.
چنان پیش آمد که نخستین شخصی که به شهر درون آمد، دریوزه‌گری بود که تمام زندگانی به گدایی لقمهٔ نان فراهم کرده و وصله بر جامهٔ پارهٔ خود دوخته.
ارکانِ دولت و اَعیانِ حضرت وصیّتِ ملِک به جای آوردند و تسلیمِ مَفاتیحِ قِلاع و خزاین بدو کردند و مدّتی مُلک راند تا بعضی امرایِ دولتْ گردن از طاعتِ او بپیچانیدند و ملوک از هر طرف به مُنازعت خاستن گرفتند و به مقاومت لشکر آراستن.
معنی «تسلیمِ مَفاتیحِ قِلاع و خزاین بدو کردند» : کلیدهای دژها و گنج‌ها را به او سپردند.
فی‌الجمله، سپاه و رعیّت به هم بر آمدند و برخی طرفِ بلاد از قَبْضِ تصرُّفِ او به در رفت.
هوش مصنوعی: به طور کلی، سپاه و مردم با همدیگر متحد شدند و در برخی از مناطق، کنترل او از دست رفت.
درویش از این واقعه خسته‌خاطر همی‌بود تا یکی از دوستان قدیمش که در حالتِ درویشی قَرین بود از سفری باز آمد و در چنان مرتبه دیدش.
هوش مصنوعی: درویش از این ماجراها خیلی ناراحت و دلگیر بود تا اینکه یکی از دوستان قدیمش که به حال او شبیه بود، از سفری برگشت و او را در آن وضعیت دید.
گفت: منّت خدای را، عَزَّ وَ جَلَّ، که گُلت از خار بر آمد و خار از پای به در آمد و بختِ بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری، تا بدین پایه رسیدی؛ اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً.
معنی«گُلت از خار بر آمد و خار از پای به در آمد»:به کنایه مراد آن است که روزگار دشواری‌ات به سر آمد و پس از تیره‌روزی نیکبختی نصیبت شد. معنی « اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً»: همانا با دشواری آسانی است.
شکوفه، گاه شکفته است و گاه خوشیده
درخت، وقت برهنه است و وقت پوشیده
هوش مصنوعی: گل همیشه در حال تغییر است؛ زمانی باز می‌شود و زمانی هم بر روی درختان میوه‌دار می‌شود. در برخی مواقع درختان بی‌برگ هستند و در مواقعی دیگر پر از برگ و میوه.
گفت: ای یارِ عزیز! تَعزیتم کن که جای تهنیت نیست. آنگه که تو دیدی، غمِ نانی داشتم و امروز تشویشِ جهانی.
گفت: ای دوست عزیز! مرا در این مصیبت به شکیب و صبر بخوان که جای مبارک باد گفتن نیست. آن زمان که مرا دیدار کردی اندیشهٔ یافتن یک قرص نان داشتم ولی امروز غم و اندوهِ یک عالَم دارم.
اگر دنیا نباشد، دردمندیم
وگر باشد، به مهرش پای‌بندیم
اگر ما را مال و خواستهٔ دنیا نباشد رنجه‌خاطر و اندوهگینیم و اگر باشد به دوستیِ آن سخت گرفتار.
حجابی زین درون‌آشوب‌تر نیست
که رنجِ خاطر است، اَر هست و گر نیست
دنیا پرده‌ای است که جهانِ معنی را از نظر می‌پوشد و دل را سخت مشوّش می‌دارد؛ زیرا هم مالداری و هم حفظِ آن خودْ غمِ دل است و هم تنگدستی و ناداری.
مَطَلب، گر توانگری خواهی
جز قناعت که دولتیست هَنی
اگر به حقیقت بی‌نیازی خواهی، جز درویشی و خرسندی که ثروتی بی خونِ دل است، مجوی.
گر غنی زر به دامن افشاند
تا نظر در ثوابِ او نکنی
اگر توانگر دامن دامن زر نثار کند، هان تا چشم به کَرَم و احسان وی ندوزی،
کز بزرگان شنیده‌ام بسیار:
صبرِ درویش به که بَذلِ غنی
چه من از اولیای دین این سخن بارها شنیده‌ام که شکیباییِ درویش بر ناداری و تهیدستی از بخششِ توانگر بسی برتر و فاضل‌تر است.
اگر بریان کند بهرام، گوری
نه چون پایِ ملخ باشد ز موری
اگر بهرام‌شاه [پادشاه ساسانی] گورخری کباب کند و ببخشد، به پای ملخی که موری به نثارْ [نزد سلیمان] آورد نیرزد.

خوانش ها

حکایت شمارهٔ ۲۸ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۲۸ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۲۸ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1402/03/30 10:05
بنده خدا

فوق العاده زیبا.

مخصوصا شماره ۸ و ۹ و ۱۰

1402/03/30 11:05
بنده خدا

لطفا اگر می دانید ، این بیت را معنا کنید . باتشکر

1404/01/04 21:04
فرهاد فراهانی

من هم درباره این بیت کنجکاو بودم این بیت درباره داستان رئیس مورچه‌ها و سلیمان است که رئیس مورچه ها پای ملخی به سلیمان می دهد ولی با برکت الهی همه لشکر سلیمان با همان پای ملخ سیر می شوند حکایت کامل را می تونین با جستجو در اینترنت پیدا کنید.