حکایت شمارهٔ ۲۶
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشهای خفته.
شوریدهای که در آن سفر همراهِ ما بود نعرهای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
حکایت شمارهٔ ۲۶ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۲۶ به خوانش محمدرضا خسروی
حکایت شمارهٔ ۲۶ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۲۶ به خوانش فاطمه زندی
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
عاشق این شعرم خیلی ازش خاطره دارم یادش بخیر خیلی دنباله این شعر بودم با تشکر از ادمین ایران دوست
غوک را چغز بر وزن نغز هم می گویند بولفتح بستی شعری دارد
هرچند که درویش پسر فغ زاید در چشم توانگران همه چغز اید
و ان یعنی اگر فقیری فرزندی شاهوار بیاورد هم توانگران انرا غوکی حساب می کنند
عاااااااااااالی دنبال شعر بودم که اینجا پیداش کردم ممنون
هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند آیینه صبح کز عمر شبی گذشت و تو در بی خبری
به نظرم شیخ بزرگوار اشاره ای به ایات عدیده و بخصوص ایه 49 سوره نحل مصحف شریف نموده
با اشتباه تایپی دو کلمه " غوکان در " در پاراگراف آخر به هم چسبیده است که نیاز به اصلاح دارد
ممنون از سایت فوق العاده زیبا ، کارا و فاخر فارسی و ایرانی گنجور
غوکاندر رو اصلاح کنید : غوکان در
گرامی مسعود
دوش مرغی به صبح مینالید
دیشب مرغی تا به صبح می نا
سعدی ” تا “ را به ضرورت وزن نیاورده
درود
در بیت دوش مرغی به صبح مینالید
اگر به معنی « در» بدهد معنی بیت چگونه میشود؟؟
در گلستان تصحیح شده توسط جناب فروغی، نسخه ی سال پنجاه وهفت، مصرع آخر "مرغ تسبیح گوی و *من خاموش" نوشته شده است.
با سپاس، با توجه به ضبط متن فروغی «ما» با «من» جایگزین شد.
امشب بر تربت پاک سعدی عزیز این حکایت را برای خانواده ای مسافر خواندم.
به نظر بنده آن شوریده که «نعرهای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.» کسی جز خود سعدی نیست.
آخر چه کسی در آن کاروان و در کل کاروان بشریت شوریده تر از سعدی است؟ آن هم یک شوریده تر از سعدی در همان کاروان. حتما اگر جز سعدی بود او را می شناختیم.
در واقع حکایت نفس می کند مخصوصا ابیات بعدی هم بر این مطلب گواه است
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیحگوی و من خاموش
بسیار زیبا