گنجور

حکایت شمارهٔ ۲۶

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشه‌ای خفته.

شوریده‌ای که در آن سفر همراهِ ما بود نعره‌ای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.

چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟

گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛

اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.

دوش مرغی به صبح می‌نالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیح‌گوی و من خاموش

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌نبشته

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشه‌ای خفته.
هوش مصنوعی: به خاطر دارم شبی را که در کاروانی بودم و تا صبح را در کنار یک درختزار خوابیده بودم.
شوریده‌ای که در آن سفر همراهِ ما بود نعره‌ای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
هوش مصنوعی: شوریده‌ای که در آن سفر با ما بود، فریادی کشید و به سمت بیابان حرکت کرد و هیچ وقت آرامش پیدا نکرد.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
هوش مصنوعی: زمانی که صبح شد، از او پرسیدم: حالت چطور بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
هوش مصنوعی: گفت: بلبل‌ها را دیدم که از درخت به ناله افتاده‌اند و کبک‌ها از کوه، و قورباغه‌ها در آب و حیوانات من از جنگل صدا می‌زنند؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.
به تفکّر دریافتم که ناجوانمردی است همهٔ آفریدگانْ خدای را به پاکی یاد کنند و من در اینحال بی‌خبر خفته باشم.
دوش مرغی به صبح می‌نالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
دیشب به سحرگاه پرنده‌ای شور و فغان می‌کرد. نغمهٔ وی خرَد و شکیب و تاب و آگاهی از من بِرُبود و خروش از من برآمد.
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
همانا یاری پاکدل خروش من را شنید؛
گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفت: به راستی نمی‌دانستم که فریاد مرغی تو را بدین‌گونه سرگشته سازد و از دست بِبَرَد.
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیح‌گوی و من خاموش
به پاسخ گفتم: در آیین مردمی روا نیست که پرنده‌ای خدای را به پاکی صفت کند و من آنگاه دم فرو بسته مانم.

خوانش ها

حکایت شمارهٔ ۲۶ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۲۶ به خوانش محمدرضا خسروی
حکایت شمارهٔ ۲۶ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۲۶ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1391/03/28 15:05

عاشق این شعرم خیلی ازش خاطره دارم یادش بخیر خیلی دنباله این شعر بودم با تشکر از ادمین ایران دوست

1392/02/11 22:05
امین کیخا

غوک را چغز بر وزن نغز هم می گویند بولفتح بستی شعری دارد
هرچند که درویش پسر فغ زاید در چشم توانگران همه چغز اید
و ان یعنی اگر فقیری فرزندی شاهوار بیاورد هم توانگران انرا غوکی حساب می کنند

1392/07/18 13:10
سحر

عاااااااااااالی دنبال شعر بودم که اینجا پیداش کردم ممنون

1394/10/13 19:01
مهدی بهلولی

هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند آیینه صبح کز عمر شبی گذشت و تو در بی خبری

1395/04/12 21:07
سید قاسم

به نظرم شیخ بزرگوار اشاره ای به ایات عدیده و بخصوص ایه 49 سوره نحل مصحف شریف نموده

1397/03/06 15:06
مسیح نقیبی

با اشتباه تایپی دو کلمه " غوکان در " در پاراگراف آخر به هم چسبیده است که نیاز به اصلاح دارد
ممنون از سایت فوق العاده زیبا ، کارا و فاخر فارسی و ایرانی گنجور

1398/01/08 17:04
شاهین

غوکاندر رو اصلاح کنید : غوکان در

1399/10/11 15:01
nabavar

گرامی مسعود
دوش مرغی به صبح می‌نالید
دیشب مرغی تا به صبح می نا
سعدی ” تا “ را به ضرورت وزن نیاورده

1399/11/27 20:01
محمدرضا منعمیان

درود
در بیت دوش مرغی به صبح مینالید
اگر به معنی « در» بدهد معنی بیت چگونه میشود؟؟

1400/04/29 10:06
تیرداد

در گلستان تصحیح شده توسط جناب فروغی، نسخه ی سال پنجاه وهفت، مصرع آخر "مرغ تسبیح گوی و *من خاموش" نوشته شده است.

1400/04/29 12:06
همیرضا

با سپاس، با توجه به ضبط متن فروغی «ما» با «من» جایگزین شد.

1402/03/27 23:05
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳

امشب بر تربت پاک سعدی عزیز این حکایت را برای خانواده ای مسافر خواندم.

 

به نظر بنده آن شوریده که «نعره‌ای برآورد و راه بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.» کسی جز خود سعدی نیست.

آخر چه کسی در آن کاروان و در کل کاروان بشریت شوریده تر از سعدی است؟ آن هم یک شوریده تر از سعدی در همان کاروان. حتما اگر جز سعدی بود او را می شناختیم.

در واقع حکایت نفس می کند مخصوصا ابیات بعدی هم بر این مطلب گواه است

دوش مرغی به صبح می‌نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح‌گوی و من خاموش

1402/03/30 10:05
بنده خدا

بسیار زیبا