گنجور

حکایتِ شمارهٔ ۲۷

یکی در صنعتِ کُشتی گرفتن سرآمده بود، سی‌صد و شصت بندِ فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کُشتی گرفتی. مگر گوشهٔ خاطرش با جمالِ یکی از شاگردان میلی داشت. سی‌صد و پنجاه و نُه بندش در‌آموخت مگر یک بند که در تعلیمِ آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی‌الجمله پسر در قوّت و صنعت سر آمد و کسی را در زمانِ او با او امکانِ مقاومت نبود تا به حدّی که پیشِ مَلِکِ آن روزگار گفته بود: استاد را فضیلتی که بر من است از رویِ بزرگیست و حقِّ تربیت؛ وگرنه به قوّت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. مَلِک را این سخن دُشْخوار آمد. فرمود تا مُصارعت کنند.

مقامی مُتَّسِع ترتیب کردند و ارکانِ دولت و اعیانِ حضرت و زورآورانِ رویِ زمین حاضر شدند. پسر چون پیلِ مست اندر‌آمد به صَدمَتی که اگر کوهِ رویین بودی از جای بر‌کندی. استاد دانست که جوان به قوّت از او برتر است؛ بدان بندِ غریب که از وی نهان داشته بود، با او در‌آویخت. پسر دفعِ آن ندانست، به هم بر‌آمد. استاد به دو دست از زمینش بالایِ سَر برد و فرو‌کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندهٔ خویش دعویِ مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: ای پادشاهِ روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علمِ کُشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت. امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.

گفت: از بهرِ چنین روزی؛ که زیرکان گفته‌اند: دوست را چندان قوّت مده که دشمنی کند تواند. نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پروردهٔ خویش جفا دید؟

یا وفا خود نبود در عالَم
یا مگر کس در این زمانه نکرد
کس نیاموخت علمِ تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد

اطلاعات

وزن: فعلاتن مفاعلن فعلن (خفیف مسدس مخبون)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌نبشته

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی در صنعتِ کُشتی گرفتن سرآمده بود، سی‌صد و شصت بندِ فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کُشتی گرفتی. مگر گوشهٔ خاطرش با جمالِ یکی از شاگردان میلی داشت. سی‌صد و پنجاه و نُه بندش در‌آموخت مگر یک بند که در تعلیمِ آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی‌الجمله پسر در قوّت و صنعت سر آمد و کسی را در زمانِ او با او امکانِ مقاومت نبود تا به حدّی که پیشِ مَلِکِ آن روزگار گفته بود: استاد را فضیلتی که بر من است از رویِ بزرگیست و حقِّ تربیت؛ وگرنه به قوّت از او کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم. مَلِک را این سخن دُشْخوار آمد. فرمود تا مُصارعت کنند.
هوش مصنوعی: یکی در صنعت کشتی‌گیری بسیار ماهر بود و ۳۶۰ فنّ مختلف را یاد گرفته بود و هر روز به نوعی از آنها تمرین می‌کرد. اما در دلش به یکی از شاگردان جذبه‌ای داشت. او ۳۵۹ فن را یاد گرفت اما یک فن را به تأخیر انداخت. در کل، پسر در قدرت و مهارت تا حدی برتر بود که هیچ‌کس در زمان او نمی‌توانست با او رقابت کند. به حدی که به پادشاه آن دوره گفت: "استاد من از بزرگی و قدر و مقام برتر است، وگرنه من از نظر قدرت از او کمتر نیستم و در مهارت نیز هم‌ترازش هستم." این سخن برای پادشاه ناخوشایند بود و دستور داد که مسابقه‌ای بین آن دو برگزار کنند.
مقامی مُتَّسِع ترتیب کردند و ارکانِ دولت و اعیانِ حضرت و زورآورانِ رویِ زمین حاضر شدند. پسر چون پیلِ مست اندر‌آمد به صَدمَتی که اگر کوهِ رویین بودی از جای بر‌کندی. استاد دانست که جوان به قوّت از او برتر است؛ بدان بندِ غریب که از وی نهان داشته بود، با او در‌آویخت. پسر دفعِ آن ندانست، به هم بر‌آمد. استاد به دو دست از زمینش بالایِ سَر برد و فرو‌کوفت. غریو از خلق برخاست. ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورندهٔ خویش دعویِ مقاومت کردی و به سر نبردی. گفت: ای پادشاهِ روی زمین! به زورآوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علمِ کُشتی دقیقه‌ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت. امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
هوش مصنوعی: مقامی بزرگ ترتیب داده شد و تمام ارکان و شخصیت‌های مهم دولت و قدرتمندان در آنجا حاضر شدند. پسر، همچون فیل مستی، وارد شد و ضربه‌اش به قدری قوی بود که اگر کوه آهنین بود، از جایش کنده می‌شد. استاد متوجه شد که این جوان از او قوی‌تر است و با بندی عجیب که او از پسر پنهان کرده بود، به مبارزه پرداخت. پسر نتوانست از آن بند دفاع کند و نهایتاً به هم افتادند. استاد با دو دست پسر را از زمین بالا برد و به زمین کوبید. صدای وحشت‌زده‌ای از جمعیت برخواست. پادشاه دستور داد که به استاد جایزه و نعمت داده شود، و به پسر توبیخ و سرزنش کرد که چرا با مربی خود مبارزه کرد و شکست خورد. پسر پاسخ داد: "ای پادشاه زمان، من به خاطر قدرت تو نتوانستم بر تو غالب شوم، بلکه فقط از مهارت در فنون کشتی‌ای که تمام عمر از من پنهان شده بود، مغلوب شدم و امروز به آن مسلط شدم."
گفت: از بهرِ چنین روزی؛ که زیرکان گفته‌اند: دوست را چندان قوّت مده که دشمنی کند تواند. نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پروردهٔ خویش جفا دید؟
هوش مصنوعی: گفت: برای چنین روزی است که حکیمان گفته‌اند: به دوست آن‌قدر قدرت نده که بتواند دشمنی کند. آیا نشنیده‌ای کسی که از تربیت خود آزار دید، چه گفت؟
یا وفا خود نبود در عالَم
یا مگر کس در این زمانه نکرد
یا عهد به سر بردن (وفاداری) و پیمان نگاهداشتن از آغاز در جهان موجود نبود، یا بود و کسی به روزگار ما به راه وفا نپویید.
کس نیاموخت علمِ تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد
هیچکس تیراندازی از من نیاموخت جز آنکه عاقبت مرا آماجِ [تیر] ساخت.

خوانش ها

حکایت شمارهٔ ۲۷ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۲۷ به خوانش دکتر مریم صمدی
حکایت شمارهٔ ۲۷ به خوانش محمدرضا خسروی
حکایت شمارهٔ ۲۷ به خوانش علی معدلی
حکایت شمارهٔ ۲۷ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۲۷ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1389/09/15 04:12
امیرپاشا

به نظر می رسد بیت زیر قبل از بیت آخر جای داشته باشد:
یا وفا خود نبود در عالم یا مگر کس در این زمانه نکرد
---
پاسخ: با تشکر، اضافه شد.

1394/04/27 20:06
عماد

یکی در صنعت کشتی گرفتن سر آمده بود، سیصد و شصت بند فاخر بدانستی و هر روز به نوعی از آن کشتی گرفتی. مگر گوشه خاطرش با جمال یکی از شاگردان میلی داشت سیصد و پنجاه و نه بندش در آموخت مگر یک بند که در تعلیم آن دفع انداختی و تأخیر کردی. فی الجمله پسر در قوت و صنعت سر آمد و کسی را در زمان او با او امکان مقاومت نبود تا به حدی که پیش ملک آن روزگار گفته بود استاد را فضیلتی که بر من است از روی بزرگی است و حق تربیت و گرنه به قوت ازو کمتر نیستم و به صنعت با او برابرم ملک را این سخن دشخوار آمد فرمود تا مصارعت کنند.
مقامی متسع ترتیب کردند و ارکان دولت و اعیان حضرت زور آوران روی زمین حاضر شدند پسر چون پیل مست اندر آمد به صدمتی که اگر کوه رویین بودی از جای بر کندی استاد دانست که جوان به قوت ازو برتر است، بدان بند غریب که از وی نهان داشته بود با او در آویخت پسر دفع آن ندانست به هم بر آمد، استاد به دو دست از زمینش بالای سر برد و فروکوفت. غریو از خلق برخاست ملک فرمود استاد را خلعت و نعمت دادن و پسر را زجر و ملامت کرد که با پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی گفت ای پادشاه روی زمین بزور آوری بر من دست نیافت بلکه مرا از علم کشتی دقیقه ای مانده بود و همه عمر از من دریغ همی‌داشت امروز بدان دقیقه بر من غالب آمد.
گفت از بهر چنین روزی که زیرکان گفته‌اند دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی کند تواند، نشنیده‌ای که چه گفت آن که از پرورده خویش جفا دید؟
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد


کشتی یا کستی به معنی میان بند یا کمربند
از واژگان دین مزداپرستی است که در پهلوی ابیانگهن Abyanghan و در فارسی همیان و انبان از آن ساخته شده اند.
در زبان پهلوی و ادبیات زردتشتی میانه بجای کشتی یا کستی بیشتر واژه "کوستیگ" به کار رفته است.عربها به آن کستیج گویند و جمع آن کساتیج است
ورزش کشتی یا کشتی گیری از همین واژه گرفته شده و به معنای کمربندگیری است.
کشتی یا کمربند دینی زردتشتیان 72 نخ از پشم سفید گوسفند است که باید زن موبدی آن را بریسد و در 6 رشته 12 نخی ببافدد.
شماره 72 نشانه نشانه هفتادو دو (هات=بند،بخش) یسنه {مهمترین بخش اوستا} است و 12 نشان از دوازده ماه سال دارد و 6 یادآورشش گاهنبار یعنی جشنهای دینی شش گانه آفرینش در درازی سال است.
این رشته های 6 گانه را 3 بار بر دور کمر می بندند به نشانه 3 باور بنیادی آیین مزداپرستی: اندیشه نیک-گفتار نیک-کردار نیک
در دور دوم دو گره در پیش و در دور سوم که آخرین دور است دو گره دیگر در پشت میزنند.
کشتی را بر روی سدره میپوشند که سدره پیراهنی است که بر تن لخت میپوشند.
مزدا پرستات برای پوشیدن سدره و کشتی اهمیت بسیار قائلند و چنانکه میگویند که هر گامی که یک زردشتی پس از 15 سالگی بدون سدره و کشتی برمیدارد گناه بزرگی هست.

1397/02/13 16:05
هیچامد

بعد از (پرورده خویش دعوی مقاومت کردی و به سر نبردی)
این بیت در بعضی نسخ هست
هر آن کهتر که با مهتر ستیزد
چنان افتد که هرگز بر نخیزد
وقبل از بیت
یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد
اعلمه الرمایه کل یوم
فلما اشتد ساعده رمانی
یک بیت عربی با این مضمون من به او هر روز تیر اندازی یاد دادم و چون زبردست شد به سوی من تیر انداخت.

1402/06/05 09:09
محمد حسین شعفی

دشخوار (došxār): سخت؛ مشکل

مصارعت(mosāre'at): با هم کشتی گرفتن

متسع(mottase'): گشاد؛ با‌وسعت

صدمت(صَ مَ) صدمة، کوفتگی ، آسیب