گنجور

حکایت شمارهٔ ۱۶

یکی از رفیقان شکایتِ روزگارِ نامساعد به نزد من آورد که کفافِ اندک دارم و عیالِ بسیار و طاقتِ بار فاقه نمی‌آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن‌ صورت که زندگانی کرده شود، کسی را بر نیک و بدِ من اطّلاع نباشد.

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست

باز از شَماتتِ اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفایِ من بخندند و سعیِ مرا در حقِّ عیال بر عدمِ مروّت حمل کنند و گویند:

مبین آن بی‌حَمیّت را که هرگز
نخواهد دید رویِ نیکبختی
که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی

و در علم محاسبت چنان که معلوم است چیزی دانم و گر به جاهِ شما جهتی معین شود که موجبِ جمعیّتِ خاطر باشد، بقیّتِ عمر از عهدهٔ شکرِ آن نعمت برون آمدن نتوانم. گفتم: عمل پادشاه، ای برادر، دو طرف دارد امید و بیم یعنی امیدِ نان و بیمِ جان و خلافِ رایِ خردمندان باشد، بدان امید متعّرضِ این بیم شدن.

کس نیاید به خانهٔ درویش
که خراجِ زمین و باغ بده
یا به تشویش و غصّه راضی باش
یا جگربند پیش زاغ بنه

گفت: این مناسبِ حالِ من نگفتی و جوابِ سؤال من نیاوردی. نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد، پشتش از حساب بلرزد؟

راستی موجبِ رضایِ خداست
کس ندیدم که گم شد از رهِ راست

و حکما گویند: چهار کس از چهار کس به‌ جان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غَمّْاز و روسْبی از محتسب، و آن را که حساب پاک است از محاسِب چه باک است؟

مکن فراخ‌رَوی در عمل، اگر خواهی
که وقتِ رفعِ تو، باشد مجالِ دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار از کس، ای برادر، باک
زنند جامهٔ ناپاک گازُران بر سنگ

گفتم: حکایت آن روباه مناسبِ حال توست که دیدندش گریزان و بی‌خویشتن، افتان و خیزان. کسی گفتش: چه آفت است که موجبِ مَخافَت است؟ گفتا: شنیده‌ام که شتر را به سُخْره می‌گیرند.

گفت: ای سَفیه! شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت: خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم، که را غمِ تخلیصِ من دارد تا تفتیشِ حالِ من کند؟ و تا تِریاق از عِراق آورده شود مارگزیده مرده بُوَد. تو را هم چنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت، امّا مُتِعَنِّتان در کمین‌اند و مدّعیان گوشه‌نشین. اگر آنچه حُسنِ سیرتِ توست به خلافِ آن تقریر کنند و در معرِض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجالِ مقالت باشد؟ پس مصلحت آن بینم که مُلکِ قَناعت را حراست کنی و ترکِ ریاست گویی.

به دریا در، منافع بی‌شمار است
و گر خواهی سلامت، بر کنار است

رفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و روی از حکایتِ من در هم کشید و سخن‌هایِ رنجش‌آمیز گفتن گرفت کاین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت؟ قول حکما درست آمد که گفته‌اند: دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.

دوست مشمار، آن که در نعمت زند
لافِ یاریّ و برادرخواندگی
دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست
در پریشان‌حالی و درماندگی

دیدم که متغیّر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود، به‌نزدیکِ صاحب‌دیوان رفتم به سابقهٔ معرفتی که در میانِ ما بود و صورتِ حالش بیان کردم و اهلیّت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی بر این بر آمد لطفِ طبعش را بدیدند و حسنِ تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن مُتَمَکِّن شد. هم چنین نَجْمِ سعادتش در ترقّی بود تا به اوجِ ارادت برسید و مقرّبِ حضرتْ و مشارٌاِلیْه و معتمَدٌ عَلَیْه گشت، بر سلامتِ حالش شادمانی کردم و گفتم:

ز کارِ بسته میندیش و دلْ شکسته مدار
که آبِ چشمهٔ حیوان درونِ تاریکی است
اَلا لایَجْأّرَنَّ اَخُو الْبَلیَّةِ
فَلِلرَّحْمٰنِ اَلْطافٌ خَفِیَّةٌ
مَنشین تُرُش از گردشِ ایّام که صبر
تلخ است ولیکن برِ شیرین دارد

در آن قُربت مرا با طایفه‌ای یاران اتّفاقِ سفر افتاد. چون از زیارتِ مکّه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد، ظاهرِ حالش را دیدم پریشان و در هیأتِ درویشان. گفتم: چه حالت است؟ گفت: آن چنان که تو گفتی طایفه‌ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و مَلِک، دامَ مُلْکُهُ، در کشفِ حقیقتِ آن استقصا نفرمود و یارانِ قدیم و دوستانِ حَمیم از کلمهٔ حق خاموش شدند و صحبتِ دیرین فراموش کردند.

نه بینی که پیشِ خداوندِ جاه
نیایش‌کنان دست بر بر نهند؟
اگر روزگارش در آرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند

فی‌الجمله به انواعِ عقوبت گرفتار بودم تا در این هفته که مژدهٔ سلامتِ حُجّاج برسید، از بندِ گرانم خلاص کرد و مِلْکِ موروثم خاص. گفتم: آن نوبت اشارتِ من قبولت نیامد که گفتم: عملِ پادشاهان چون سفرِ دریاست خطرناک و سودمند، یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افکندش مرده بر کنار

مصلحت ندیدم از این بیش ریشِ درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. بدین کلمه اختصار کردیم:

ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیامد پندِ مردم؟
دگر ره چون نداری طاقتِ نیش
مکن انگشت در سوراخِ گژدم

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعل (وزن رباعی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: ویکی‌نبشته

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی از رفیقان شکایتِ روزگارِ نامساعد به نزد من آورد که کفافِ اندک دارم و عیالِ بسیار و طاقتِ بار فاقه نمی‌آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن‌ صورت که زندگانی کرده شود، کسی را بر نیک و بدِ من اطّلاع نباشد.
یکی از دوستانم نزد با شکایت از ناسازگاریِ روزگار به نزد من آمد. او گفت که درآمد کم دارم و نان‌خور بسیار و دیر تاب و توان تحمل کردن بار تنگدستی را ندارم. بارها به این فکر کرده‌ام که به سرزمینی دیگر بروم تا در آنجا به هرگونه که زندگی کنم، کسی از نیک و بد من آگاه نباشد.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست
چه بسیار کسانی که گرسنه سر به بالین نهادند و کسی ندانست که آن‌ها کیستند، چه بسیار جان‌ها که به لب رسید و کس در سوگ آن‌ها گریه نکرد.
باز از شَماتتِ اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفایِ من بخندند و سعیِ مرا در حقِّ عیال بر عدمِ مروّت حمل کنند و گویند:
اما باز از سرزنش دشمنان می‌ترسم که پشت سرم طعنه بزنند، بخندند و مسخره کنند و تلاش من را در حق خانواده‌ام ناجوانمردانه تعبیر کنند و بگویند:
مبین آن بی‌حَمیّت را که هرگز
نخواهد دید رویِ نیکبختی
توجهی به آن بی‌غیرت ناجوانمرد نکن چرا که هرگز روی نیکبختی را نخواهد دید.
که آسانی گزیند خویشتن را
زن و فرزند بگذارد به سختی
چرا که برای خودش آسانی و امنیت را انتخاب می‌کند و زن و فرزندش را به سختی می‌اندازد (رهایشان می‌کند و می‌رود).
و در علم محاسبت چنان که معلوم است چیزی دانم و گر به جاهِ شما جهتی معین شود که موجبِ جمعیّتِ خاطر باشد، بقیّتِ عمر از عهدهٔ شکرِ آن نعمت برون آمدن نتوانم. گفتم: عمل پادشاه، ای برادر، دو طرف دارد امید و بیم یعنی امیدِ نان و بیمِ جان و خلافِ رایِ خردمندان باشد، بدان امید متعّرضِ این بیم شدن.
(مرد همچنان می‌گوید) و همانطور که می‌دانی، در علم حسابداری چیزهایی می‌دانم و اگر به مدد مقام و جایگاه تو در دربار پادشاه، کار و راهی برای من پیدا شود، که موجب آسودگی خیال باشد، تا آخر عمر نمی‌توانم آنگونه که حق توست، سپاسگزاری خود را ادا کنم. گفتم: « ای برادر، کار پادشاه دو وجه دارد؛ امید و بیم. یعنی امید نان داشتن و ترس از جان را از دست دادن و برخلاف نظر خردمندان است اینکه برای کسب آن امید، با این بیم خود را آزار بدهی.
کس نیاید به خانهٔ درویش
که خراجِ زمین و باغ بده
هیچکس به خانهٔ درویش نمی‌آید که بگوید مالیات زمین و باغت را بپرداز
یا به تشویش و غصّه راضی باش
یا جگربند پیش زاغ بنه
یا به پریشانی و غم نان راضی باش یا جگر‌گوشه‌ات را پیش زاغ بگذار (یعنی یا به غم نداری راضی باش یا باید غم‌های بزرگتری مثل غم جان و غم حفظ دارایی‌ات را داشته باشی) 
گفت: این مناسبِ حالِ من نگفتی و جوابِ سؤال من نیاوردی. نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد، پشتش از حساب بلرزد؟
او گفت: «چیزی که گفتی ربطی به وضعیت من ندارد و به سؤال من پاسخ ندادی. آیا نشنیده‌ای که کسی‌که خیانت ‌می‌کند، باید از از عواقب عملش بترسد؟»
راستی موجبِ رضایِ خداست
کس ندیدم که گم شد از رهِ راست
راستگویی انسان را به رضایت خداوند می‌رساند و من هیچ‌کس را ندیده‌ام که در راه راست و درست (ایهام بین دو واژهٔ صادقانه و مستقیم) گم شده باشد.
و حکما گویند: چهار کس از چهار کس به‌ جان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غَمّْاز و روسْبی از محتسب، و آن را که حساب پاک است از محاسِب چه باک است؟
و حکیمان می‌گویند: «چهار گروه از چهار گروه می‌ترسند؛ راهزن از سلطان، دزد از پاسبان (نگهبان)، بدپیشه از غیبت‌کننده (سخن‌چین) و بدکاره از محتسب. اما کسی که در کارهایش پاک‌ است، از کسی که حساب او را رسیدگی می‌کند، هیچ ترسی ندارد.»
مکن فراخ‌رَوی در عمل، اگر خواهی
که وقتِ رفعِ تو، باشد مجالِ دشمن تنگ
اگر می‌خواهی که هنگام رسیدگی به کارهای تو، دشمن فرصت نیابد که بر تو نتازد، در کار دیوانی (امور دولتی) تندروی مکن و پا از حدِّ مقرّر فراتر نگذار.
تو پاک باش و مدار از کس، ای برادر، باک
زنند جامهٔ ناپاک گازُران بر سنگ
ای دوست عزیز، تو پاک باش و از هیچ چیز‌، هراس به‌ دل راه نده؛ زیرا رخت‌شویان(در کنار چشمه‌ها و رودها) فقط لباس‌های کثیف را بر سنگ می‌کوبند (و با لباس‌های پاک کاری ندارند).
گفتم: حکایت آن روباه مناسبِ حال توست که دیدندش گریزان و بی‌خویشتن، افتان و خیزان. کسی گفتش: چه آفت است که موجبِ مَخافَت است؟ گفتا: شنیده‌ام که شتر را به سُخْره می‌گیرند.
گفتم: «حکایت آن روباه به حال تو خیلی شبیه است که او را دیدند درحالی که ترسیده و بی‌خود، افتان و خیزان در حال فرار بود. یکی از از او پرسید: چه بلایی تو را این‌گونه ترسانده است؟ او پاسخ داد: من شنیده‌ام که شتر را به‌ بیگاری می‌گیرند.
گفت: ای سَفیه! شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟ گفت: خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم، که را غمِ تخلیصِ من دارد تا تفتیشِ حالِ من کند؟ و تا تِریاق از عِراق آورده شود مارگزیده مرده بُوَد. تو را هم چنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت، امّا مُتِعَنِّتان در کمین‌اند و مدّعیان گوشه‌نشین. اگر آنچه حُسنِ سیرتِ توست به خلافِ آن تقریر کنند و در معرِض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجالِ مقالت باشد؟ پس مصلحت آن بینم که مُلکِ قَناعت را حراست کنی و ترکِ ریاست گویی.
به روباه گفت: ای نادان! آخر بین تو و شتر چه نسبتی وجود دارد و چه وجه مشترکی دارید؟ پاسخ داد: ساکت باش، زیرا اگر حسودان به قصد بد بگویند که من شتری هستم، چه کسی به فکر آزاد کردن من خواهد بود تا پرس و جوی حال من را بکند؟ و تا بخواهد پادزهر از عراق برای مارگزیده برسد، او مرده است. آری تو هم از دانش، دین‌داری، پرهیزگاری و امانتداری در مقام بالایی قرار داری، اما بدخواهان و خرده‌گیران در کمین‌اند و مدعیان در گوشه‌ای نشسته و منتظرند. اگر پاکی نهاد تو، را وارونه و برعکس بیان کنند و مورد بازخواست پادشاه قرار بگیری، در آن وضعیت فرصتِ حرف زدن خواهی داشت؟ پس مصلحت را در این می‌بینم که از همین سرزمینِ قناعت نگهبانی کنی (به همین که هست قانع باشی) و از ریاست و جاه‌طلبی دوری کنی.
به دریا در، منافع بی‌شمار است
و گر خواهی سلامت، بر کنار است
در کار دریا (بازرگانی، صید و ...) سود بسیار زیاد است ولی اگر ایمنی و دوری از گزند می‌خواهی، در ساحل پیدا خواهی کرد.
رفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و روی از حکایتِ من در هم کشید و سخن‌هایِ رنجش‌آمیز گفتن گرفت کاین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت؟ قول حکما درست آمد که گفته‌اند: دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.
دوستم این حرف‌ها را شنید، برآشفت و بابت شنیدن حکایتی که من گفتم اخم کرد و حرف‌های رنج‌آور زد که این چه وضعِ عقل و کاردانی و فهم و آگاهی است؟ سخن حکیمان درست از آب در آمد گفته‌اند: «دوستان در زمان سختی و به زندان افتادن به کار می‌آیند، چرا که بر سر سفره همهٔ دشمنان، مثل دوست‌ها رفتار می‌کنند.»
دوست مشمار، آن که در نعمت زند
لافِ یاریّ و برادرخواندگی
آن کسی که در زمان نعمت، سرخوشی و فراوانی لافِ یاری و برادری می‌زند را دوست به حساب نیاور
دوست آن دانم که گیرد دستِ دوست
در پریشان‌حالی و درماندگی
آن کسی را دوست می‌دانم که در زمان سختی و درماندگی، دستِ دوستش را بگیرد و در کنار او باشد.
دیدم که متغیّر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود، به‌نزدیکِ صاحب‌دیوان رفتم به سابقهٔ معرفتی که در میانِ ما بود و صورتِ حالش بیان کردم و اهلیّت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی بر این بر آمد لطفِ طبعش را بدیدند و حسنِ تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن مُتَمَکِّن شد. هم چنین نَجْمِ سعادتش در ترقّی بود تا به اوجِ ارادت برسید و مقرّبِ حضرتْ و مشارٌاِلیْه و معتمَدٌ عَلَیْه گشت، بر سلامتِ حالش شادمانی کردم و گفتم:
دیدم که از من خشمگین می‌شود و پندهای من را بدخواهی و دشمنی تعبیر می‌کند. پس به نزد صاحب‌ دیوان (متصدی امور مالی دیوان) رفتم و براساس شناخت و آشنایی‌ای که میان ما بود، شرح حال دوستم را بیان کردم و شایستگی و لیاقتش گفتم تا آن‌که شغل مختصر و ساده‌ای به او دادند. مدتی از این اتفاق گذشت؛ نیکوسرشتی او را دیدند و درستکاری و کاردانی او را پسندیدند. پیشرفت کرد و به شغل و درجهٔ بالارتبه‌تری دست یافت. به همین ترتبی ستارهٔ خوشبختی‌اش دائم درحال پیشرفت بود تا به بالاترین درجهٔ دلخواه رسید و از نزدیکان دربار پادشاه شد و مورد مشورت و اعتماد او قرار گرفت. از درستی حال و روش او خوشحال شدم و گفتم:
ز کارِ بسته میندیش و دلْ شکسته مدار
که آبِ چشمهٔ حیوان درونِ تاریکی است
از سختی و کارهای ناممکن ناراحت و ناامید نشو زیرا آب زندگی هم در درون تاریکی‌ است.
اَلا لایَجْأّرَنَّ اَخُو الْبَلیَّةِ
فَلِلرَّحْمٰنِ اَلْطافٌ خَفِیَّةٌ
هان! تا شخصِ گرفتار بلا فریاد و زاری نکند که خداوند مهربان لطف‌های نهانی دارد.
مَنشین تُرُش از گردشِ ایّام که صبر
تلخ است ولیکن برِ شیرین دارد
از گردش روزگار غمگین نباش و روی در هم نکش که صبر و شکیبایی اگرچه تلخ و ناگوار است ولی از پیِ آن میوهٔ شیرین کامیابی بدست می‌آید.
در آن قُربت مرا با طایفه‌ای یاران اتّفاقِ سفر افتاد. چون از زیارتِ مکّه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد، ظاهرِ حالش را دیدم پریشان و در هیأتِ درویشان. گفتم: چه حالت است؟ گفت: آن چنان که تو گفتی طایفه‌ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و مَلِک، دامَ مُلْکُهُ، در کشفِ حقیقتِ آن استقصا نفرمود و یارانِ قدیم و دوستانِ حَمیم از کلمهٔ حق خاموش شدند و صحبتِ دیرین فراموش کردند.
نزدیک به همان روزها، من با جمعی از دوستانم به مکه سفر کردم. وقتی که از زیارت مکه برگشتم، آن دوست تا دو منزل (استراحت‌گاه‌های بین راهی که کاروان در آنجا توقف می‌کرده. دوست سعدی دو منزل پیش‌تر از شهر به استقبال سعدی می‌آید) به پیشوازم آمد و او را درحالتی دیدم که پریشان و غمگین بود و با ظاهری فقیرانه. گفتم: «موضوع چیست؟ چه اتفاقی افتاده؟» گفت: «همانطور که تو گفتی جمعی به من حسودی کردند و به‌ من تهمت خیانت زدند و پادشاه -که حکومتش پردوام باد- برای کشف حقیقت، چنان باید و شاید بررسی نکرد و همراهان قدیم و دوستان صمیمی از گفتن حقیقت خاموش شدند و همنشینی‌های دیرین را فراموش کردند.»
نه بینی که پیشِ خداوندِ جاه
نیایش‌کنان دست بر بر نهند؟
آیا ندیده‌ای که مردم در برابرِ صاحبِ مقام و بزرگی، آفرین‌گویان و دعاکنان، چه فروتنانه دست ادب بر سینه می‌گذارند؟
اگر روزگارش در آرد ز پای
همه عالمش پای بر سر نهند
(امّا همان شخص مصرع قبلی) اگر روزگار از پا درش بیاورد و بر زمینش بیندازد، همهٔ مردم جهان پا بر سر او می‌گذارند.
فی‌الجمله به انواعِ عقوبت گرفتار بودم تا در این هفته که مژدهٔ سلامتِ حُجّاج برسید، از بندِ گرانم خلاص کرد و مِلْکِ موروثم خاص. گفتم: آن نوبت اشارتِ من قبولت نیامد که گفتم: عملِ پادشاهان چون سفرِ دریاست خطرناک و سودمند، یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.
خلاصه به انواع شکنجه‌ها گرفتار بودم تا اینکه در این هفته، تا مژدهٔ تندرستی حاجیان رسید، از بند و زنجیر سنگین آزادم کرد ولی مِلکِ میراثی من را مصادره نمود. گفتم‌: «آن دفعه حرف من را قبول نکردی که گفتم کار پادشاهان مثل سفر دریاست هم خطر دارد هم سود؛ یا گنج می‌بری یا در طلسمش ‌می‌میری.»
یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار
یا موج روزی افکندش مرده بر کنار
تاجر یا آسوده و خوش، با هر دو دست، طلا در دامنش می‌ریزد، یا روزی گرفتار طوفان می‌شود و موج جسم بی‌جانش را بر ساحل می‌اندازد.
مصلحت ندیدم از این بیش ریشِ درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. بدین کلمه اختصار کردیم:
مناسب ندیدم که بیش از این زخم دلش را با سرزنش کردن بخراشم و نمک بر زخم او بپاشم، پس به‌این حرف کوتاه بسنده کردم:
ندانستی که بینی بند بر پای
چو در گوشت نیامد پندِ مردم؟
نمی‌دانستی که اگر پند و نصیحت مردم را نشنوی، پای خود را عاقبت در بند و زنجیر می‌بینی؟
دگر ره چون نداری طاقتِ نیش
مکن انگشت در سوراخِ گژدم
پس اگر طاقت تحمل درد نیش را نداری، بار دیگر انگشت در سوراخ عقرب نکن.

خوانش ها

حکایت شمارهٔ ۱۶ به خوانش حمیدرضا محمدی
حکایت شمارهٔ ۱۶ به خوانش محمدرضا خسروی
حکایت شمارهٔ ۱۶ به خوانش دکتر مریم صمدی
حکایت شمارهٔ ۱۶ به خوانش ابوالفضل حسن زاده
حکایت شمارهٔ ۱۶ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1391/06/31 00:08
ناشناس

در عبارت:
سخن‌های رنجش آمیز گفتن گرفت یکی چه عقل و کفایت است
باید "یکی" تبدیل به "که این" بشه

1392/12/15 02:03
بابک

«جگر بند پیش زاغ نهادن» به چه معناست و کنایه از چیست؟

1393/09/07 00:12
امین

با سلام
من پیشنهاد میکنم اگه فایل صوتی از این حکایات یا اشعار وجود دارد اونم بذارید البته اگه امکانش باشه
مثلا مناسب ترین فایل برای این حکایت این فایل است
پیوند به وبگاه بیرونی

1394/06/20 10:09
محمود حجاری

توضیح در خصوص «جگر بند پیش زاغ نهادن» :
"بند" مضاف است و "جگر" مضاف الیه که با حذف کسره بعد از "بند" جای آنها عوض شده است . به عبارت دیگر در اصل
" بندِ جگر" بوده است که چیزی معادل "بندِ ناف" است .
منظور از «جگر بند پیش زاغ نهادن» این است که اگر جرات و جسارت داری " بندِ جگر " خود را (که منظور همان جگر است) در مقابل زاغ قرار بده . چگر هم که لقمه ی چرب و نرمی برای زاغ محسوب می شود ؛ لذا این عمل واقعا جسارت آمیز خواهد بود .

1395/03/17 15:06
مهرزاد ابراهیمیان

در متن نوشته شده مجال مقالت باشد ,که البته فکر میکنم اینطور صحیح باشد:مجال مقالت نباشد.

1395/04/02 16:07
۷

و حکما گویند چار کس از چار کس به جان برنجند حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب و
آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است.
دوست مشمار آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی

1395/04/02 17:07
۷

خسرو یکم (زایش 501، مرگ 579 میلادی) فرزند قباد یکم معروف به خسرو انوشیروان (کسری نوشیروان، انوشه روان) دادگر، بیست و دومین شاهنشاه ساسانی، از سال 531 تا سال 579 میلادی بود. واژه "کسری/ کسرا" که عربی‌شده "خسرو" است و عرب‌ها آن را به طور کلی برای شاهان ایران به کار می‌بردند، پس از اشغال ایران به‌وسیله‌ی مسلمانان، در خود ایران برای نام بردن از شاهانی که نام خسرو داشتند، ازجمله خسرو انوشیروان، به کار رفت.
آنچه از وقایع بر میاید، این است که انوشیروان نسبت به مذهب مسیحیت، نظر سیاسی داشته، یعنی اساساً بر ضد این مذهب نبوده، ولیکن چون عیسوی‌ها را آلت دست رومی‌ها می‌دانسته، نسبت به آنها ظنین و مراقب بوده‌است.
انوشیروان نسبت به مسیحیانی که از روم رانده شده و به دربار او پناه آورده بودند، مساعدت و محبت کرد و هفت تن از فیلسوفان اسکندریه را در دربار خود پذیرفت و با آنها مهربانی نمود. نسطوریها که از نظر عیسوی‌ها در آن زمان فرقهٔ ضاله محسوب و تعقیب می‌شدند و به دربار ایران پناه آورده بودند، مورد توجه انوشیروان واقع شدند، به طوریکه کلیساهای آنها در تاریخ مذهب عیسوی، کلیساهای ایرانی نامیده شدند.
نسطوریها از این وضع استفاده کردند و در انتشار مذهب عیسویت جدیت حیرت‌انگیزی بروز دادند. در زمان انوشیروان در هرات و سمرقند کلیساهای آنها دایر بود و در زمان‌های بعد مبلغین آنها تا چین و هند هم رفتند.
پیوند به وبگاه بیرونی

1396/05/30 15:07
سجاد ناطق

«به نزدیک صاحب دیوان رفتم به سابقه معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند ......» بارقه هایی از پارتی بازی در دوره سعدی

1396/12/12 10:03
مجید محمدپور

مشار الیه: مورد مشورت .
معتمد علیه : مورد اعتماد .
اَلا لا یجأرَنَّ . . . : هان تا گرفتار بلا فریاد و زاری نکند چون خداوند مهربان را لطف های نهان است .

1396/12/12 10:03
مجید محمدپور

فاقه : نیازمندی ، تنگدستی .
جگربند : مجموعه جگر و شُش و دل .
جگربند پیش زاغ نهادن کنایه از تحمل هر رنج و خطری را به جان خریدن .
فاسق : زناکار ، نزدیکی مرد و زن بطور نا مشروع .
غمّاز : سخن چین .
روسپی : زن بدکاره .
گازُر : جامه شوی .
مخافت : ترس ، خوف .
متعنّت : خرده گرفتن ، عیب جستن .

1397/09/17 22:12
الهام

چرا این متن و دیگر متن‌ها علائم سجاوندی مثل نقطه و ویرگول ندارند؟ متاسفانه در شبکه‌های اجتماعی هم این مساله کاملا فراگیر است اما اینجا دیگر نباید چنین باشد.

1398/03/08 22:06
احمد

سلام دوستان
از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص یعنی چی ؟
دو مفهوم تو منابع مختلف دیدم :
1- ملک موروثی مرا مصادره کرد. 2- ملک موروثی مرا مخصوص خودم کرد
حالا نظر شما چیه ؟

1398/08/12 19:11
آرش

با سلام خدمت حضرات اساتید گرامی
سوال : به در یا در منافع بی شمار است
" در " : این کلمه دُر خوانده می شود یا دَر ؟
با تشکر فراوان

1398/09/30 23:11
آرش

آرش نوشته:
با سلام خدمت حضرات اساتید گرامی
سوال : به دریا " در " منافع بی شمار است
” در ” : این کلمه دُر خوانده می شود یا دَر ؟
با تشکر فراوان

1399/04/21 16:06
محمدرضا محمدرضا

بابا مگه یارو بدبخت فلک زده نبوده پس ملک موروثیش رو از کجاش درآورده؟؟

1399/10/19 16:01
امیر

سلام آرش گرامی. می توان گفت دَر درسته زیرا سعدی می فرماید: با اینکه در این جهان منافع زیاد است و می توان از تعلقات دنیوی و به واسطه ی اندوخت زر خود را به اوج ارزش مادی رساند، لکن باید از این شرایط به کنار امد(ساحل) و ملک قناعت که ایمن ترین جایگاه است لنگر انداخت. احتمالا برای واژه ی دریا دو حرف اضافه به کار رفته.

1400/07/28 15:09
پری

جگربند: مجموع جگر و دل و شش . جگر بند پیش زاغ نهادن: بکنایه محنت و رنج جانفرسا اختیار کردن

1400/07/28 18:09
پری

بدریا در : بدریا ، ((در)) حرف اضافه ی تاکیدی است که معنی حرف اضافه ی ((به)) را که پیش از دریا آمده تاکید میکند

1400/07/28 18:09
پری

آنچه به کوشش شخص هم به دست اومده باشه موروث هست 

1400/07/18 18:10
ملیکا رضایی

نتوانستم جز از برای دوستی دست بر حاشیه نبرم؛ 

سالهای بسیاری با چندی دوست بودم و آنگاه که غم ها بر به راستی چیرگی نمود و طعم دردناک خستگی بر لبانم تشنگی افزود ، دوری از دوستان بر من چیره شد.

آن زمان دانستم که هیچ دوستی دوامی ندارد ... 

تنهایی در من خیمه کرده بود ...

به راستی انسان جز در تنهایی دوست را تشخیص ندهد ... 

ولی هیچ گاه نتوانی یافتن دوست حقیقی ... اگر هم یافتی تنها همو دوست تو خواهد ماند .

نظر من از دوست چندی ست تغییر یافته ...

سالهای بسیاری آدم در تنهایی به سر میبرد و غافل از آنکه شاید همین لحظه بعدی حقیقت به سر آید ...تشخیص حقیقت در گذر زمان سخت است ، حال آنکه اگر در این گذران عمر و ثانیه ها سختی ها به در خانه ات بنشیند ...

عمری در هوای دوست دم به دم نفس میکشم 

غافل از آنکه حیات من نه در دم زدن بل تنها به دلیل بودن اوست که ادامه میابد ...

 

در این عرصه اگر خوب نگاه کنیم دوستی ها راست نیست ...

همگان شبیه هم هستند و این همگان تنها به یک دلیل آن هم پیروی از جمعیت است که شبیه هم اند .

اگر دنیای آدمی در تشابه و یکسانی یکدیگر فرو رود بی گمان عشق و دوست داشتن از هم تمایز داده نخواهد گشت ... 

بیگمان عشق یک رنگ دارد ولی یار یک رنگ نیست..

 

تازمانی که آدمی خود واقعی خود نباشد چه انتظار که رنگ عشق با رنگ دوست داشتن ، رنگ دشمن با رنگ دوست جدا باشد ...

باید به رنگ خویشتن گشت تا رنگ آینه و آب را نگریست ...

1401/02/25 14:04
Nazanin

با درود ،

تا جاییکه به خاطر دارم ، همواره میگفتند :

دوست " آن باشد" که گیرد دست دوست ! 

در پریشان حالی و درماندگی 

این بیت به همین شکل ، در نامه بهادر خان ، آخرین امپراتور گورکانی در هند ، خطاب به دوستش نوشته شده و تصویر آن در ویکیپدیای پارسی  در مقاله مربوط به بهادر خان، موجود است. 

1402/09/27 14:11
فرهود

در تمام اشعار کهن ایرانی  تلفظ گرسنه، گُرْسِنِه یا گُرْسَنِه درست است. در خوانش شعرها، تلفظ امروزی آن‌ یعنی در سیلاب اول «گُرُس» کاملا غلط است. این تلفظ غلط ظاهرا در دوره قاجار و پایتختی تهران همه‌گیر شده است.

و زآن پس بیامد سوی میمنه

چو شیر ژیان کاو شود گرسنه

فردوسی

1404/02/22 02:04
امین آب آذرسا

درود

اینکه در این بیت گُرسَنه خوانده می شود الزاما به این معنا نیست که شکل صحیح واژه همین است. شعرا گاهی برای درست شدن وزن شعرشان به تغییر تلفظ آخرین واژه بیت می پردازند. مانند سخن که بارها در برخی اشعار به شکل سُخُن آمده. در اینجا هم به خاطر اینکه واژه آخر مصراع اول میمَنه خوانده می شود، گرسنه نیز عمدا تغییر کرده. بنابراین برای اثبات ادعای خود باید دنبال مدرک محکم تری باشید.

در ثانی، واژه گرسنه در گذشته در اصل گُرُسنَگ بوده است. این که در حال حاضر در جمع بستن گرسنه، ه را به گ تبدیل می کنیم و آن را به گرسنگان تبدیل می کنیم به خاطر همین موضوع است. همچنین تشنه و ستاره نیز در گذشته به ترتیب تشنگ و ستارگ بوده اند.

1404/02/22 12:04
فرهود

درود

گرْسنگ یا گرْسنه هر دو با (سکون حرف ر ) درست هستند. اما گُرُسنه با ساختار صوتی زبان فارسی هم‌خوانی و هماهنگی ندارد.

منظور بخش و سیلاب اول این کلمه است که در هیچ کلمه فارسی دیگری وجود ندارد (گُرُس)

کلمه‌ای مثل «بُرُس» (اسم ابزار و وسیله) که گاهی در فارسی استفاده می‌شود فرانسوی است (Brosse).

بنابراین فردوسی «گُرُس» نمی‌گفته‌است.

این موضوع ربطی به قافیه شعر ندارد. مثالی که آورده بودم برای توضیح بهتر بود که شکل درست کلمه را نشان دهد.

 

1404/02/09 06:05
امین آب آذرسا

درود مجدد

چند دقیقه پیش جایی خواندم که این واژه در گذشته گرسنگ (با سکون هر دو حرف ر و س) بوده است.

1403/03/30 08:05
Arash

با درود به سروران گرامی

به گمانم بیت دوم را نباید سوالی خواند

مبین آن بی حمیت را که هرگز

نخواهد دید روی نیک‌بختی

که آسانی گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد به سختی

"که"  در اینجا پرسشی و به به معنای چه کسی نیست،  "که"  موصولی هست و ادامه ی بیت پیشین، 

میگوید آن بی حمیتی که برای خودش آسانی را انتخاب کرده و  زن و فرزند را در سختی رها می کند. 

1404/01/16 10:04
مهدی ابراهیم‌نژاد

معنی واژگان دشوار (از فرهنگ معین و دهخدا):

کفاف: مقداری از روزی و خوراک که برای انسان کافی باشد

عیال: اهالی خانه؛ زن و فرزند

فاقه: تنگدستی

اعدا: دشمنان

قفا: پشت سر

بی‌حمیت: ناجوانمرد؛ ناآزاده

متعرض: اقدام‌کننده به کاری؛ خواهان

فاسق: مردی که با زن شوهردار رابطه جنسی دارد

غماز: سخن‌چین

سخره: بیگاری‌کشیدن

استقصا: تحقیق و تفحص