غزل شمارهٔ ۶۶
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل ۶۶ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل ۶۶ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل ۶۶ به خوانش سعیده تهرانینسب
غزل ۶۶ به خوانش زهرا بهمنی
غزل ۶۶ به خوانش سهیل قاسمی
غزل ۶۶ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۶۶ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۶۶ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۶۶ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۶۶ به خوانش امیر اثنی عشری
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
گمان میکنم در مصرع اول بیت دوم اشتباه تایپی رخداده (بیننده)باید باشد
---
پاسخ: با تشکر، بر اساس تصحیح فروغی به صورت «بینند» اصلاح شد.
مصرع سوم بیت سوم ( کا فت )
---
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
نه هر که سر بتراشد قلندری داند ....
سعدی خود چه زیبا سروده است که صاحب نظر بودن الزاماً به پارسا بودن، صوفی بودن، عالم بودن و ... نیست که:
عالم، عابد و صوفی همه طفلان رهند
مرد اگر هست بجز عارف ربانی نیست
و عارف ربانی آن است که خویشتنی برای خویش نشناسد و به تعبیر شیخ از خود با خبر نباشد
حافظ چه زیبا صاحب نظر را کسی می داند که:
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
به امید آنکه دلهایمان خبردار از حق گشته و از باخبری خود در پیشگاه حضرت حق دست برداریم
از پدید آورنده سایت گنجور تشکر فراوان دارم.
سلام خواستم بدونم این شعرچه مضمونی داره وکجا وخطاب به چه کسی میتونه به کار بره؟ بخصوص بیت (( ور به تیغم بزنی باتومرا خصمی نیست/خصم آنم که میان من و تیغت سپرست)) .
حدیث عشق است و نظر و محو شدن در معبودو انکه عبور از این ورطه کار مردان است و نه آدمی صورتان تا بدانجا که:
حتا اگر برمن شمشیر هم بکشی دشمنیی باتو نخواهم داشت دشمن انکس خواهم بود که میان من و تیغ تو سپر شود.
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشق بازی دگر و نفس پرستی دگر است و...
در عرفان حافظ وسعدی ما شخصی را بنام قصاب عاشقان میابیم که میتوان گفت همان جانان عشق است که عاشقان آماده وصال را قربانی میکند و عاشق خنده بر لب بسوی او میشتابد وهیچ اعتراضی بر این قربانی کردن ندارد پس هر کس میان من وشمشیر قصاب عاشقان قراربگیرد دشمن من است نه دوستدار من
جناب حمید رضا درانی
با درود
بنده هرچه نگاه کردم در اشعار سعدی شخصی به عنوان قصاب عاشقان نیافتم
تنها در یک بیت عاشق را چون گوسفندی دردست قصاب دانسته :
شب هجران دوست ظلمانیست
ور برآید هزار مهتابش
برود جان مستمند از تن
نرود مهر مهر احبابش
سعدیا گوسفند قربانی
به که نالد ز دست قصابش
که با قصاب عاشقان بسیار تفاوت دارد.
با احترام
لیام
با سلام هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است عشقبازی دگر و نفس برستی دگر است . نظر دوستانی که معتقدند سعدی نیز عاشق نگارهای دور و زمان خود بوده و این غزلها را برای عشق به انها سروده را به بیت فوق جلب می کنم و از انها میخواهم مقام امثال سعدی و حافط را اینقدر حقیر نشمارند و انها تا حد یک شهوت برست بایین نیاورند و کمی عمیق تر بندیشند
سایت بسیار خوب دارید موفق باشید کاش گزینه ب اشعار اضافه میشد تا تفسیر کوتاهی هم داشته باشه با این حال غزلیات ان قدر روان هستند ک راحت فهمیده میشه...
درود بر سعدی بزرگوار...خدا رحمت کنه شیخ اجل
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظر است
عشقبازی دگر و نفس پرستی دگر است
من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سر است.
با احترام به نظر همه ی عزیزان
من خودم از عشق لبت فهم سخن می نکنم
هرچ از آن تلخ ترم گر تو بگویی شکر است
ضمن در نظر داشتن ارزش و احترام بسیار زیاد شاعر بزرگ حضرت سعدی و تایید بسیاری از دیدگاه های ایشان، از نظر من یکی از اشتباهات بزرگ و سرنوشت ساز مشرقی ها طرز فکری است که از مضمون این بیت و بسیاری از متون ادبی و مذهبی ما بر می آید
بدین معنی که از فرط علاقه و عشق به یار (هر معشوق یا مرادی ) فهم و تفکر در صحیح یا غلط بودن گفته های او را نادیده بگیریم و حتی اگر زهر هم باشد چون شکر قبول کنیم! این آغاز فرهنگ پذیرش استبداد شخصی و بردگی جمعی است. این شعر و امثالهم ، فرهنگ نگاه به لب و دهان بجای گفته ها را ترویج داده است و یک نوع ساختن بت از هر موجودی ست، بجای سنجش مدام گفته های آن موجود با خرد!!!
حتی مشخصه های حضرت حق را نمی شود بدون خرد درک کرد پس قاعدتا نمی شود پذیرفت پس حکم عقل و خرد در نشانه ها و فرموده های دنیوی یا اخروی الزامی ست.
تا حدی که شخص با هدف و برای عشق خودش دانسته سختی می کشد قابل قبول است.
با سلام، دو بیت از این شعر زیبای سعدی توسط بانو قمر الملوک وزیری در تنها فیلم باقی مانده از ایشان یعنی مادر، ساخته 1331 در آواز افشاری خوانده شده که به درخواست بانو دلکش در این فیلم حضور داشته. و جالبه بدونید ایشان تمام دستمزد این فیلم و همچنین همه کنسرتهایشان را در جهت کمک به ایتام و مستضعفان و ساخت مدرسه و بیمارستان میکردند. ایشان نمونه یک انسان والا و به گفته سعدی «آدمی خوی» به تمام معنی بودند که همواره در دل اهل هنر این سرزمین زنده خواهند بود.
واقعا بینظیره با روح و روانت بازی میکنه
غزل ۶۶ سعدی
وزن : فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلات
هر کسی را نتَوان گفت که صاحب نظر است عشق بازی دگر و نَفس پرستی دگر است
۱_به هر کس نمی توان عنوان صاحب نظر داد و او را عارف دانست . زیرا عشق ورزیدن و هوس بازی با هم تفاوت ها دارد .
[ صاحب نظر : روشن دل و آگاه ، آن که به چشم دل در کارها نگرد / نَفس پرستی : خود خواهی ، هوا پرستی ]
نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشِناسد بصر است
۲_ هر چشمی که سیاهی و سپیدی دارد یا قادر است میان سپیدی و سیاهی تمایز قایل شود . چشم نیست و بصیرت ندارد .
[ بصر : چشم / تضاد : سیاه ، سپید ]
هر که در آتش عشقش نبُوَد آتش سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است
۳_ به آن کس که طاقت سوختن در آتش عشق را ندارد ، بگو که به عشق نزدیک نشود . زیرا عشق سوزانندۀ عاشق است ، همچنانکه پرِ پروانه که او را به شمع نزدیک می کند . سبب سوختن پروانه می شود . ( در حقیقت عشق که عاشق را به معشوق نزدیک می کند ، سبب سوختن عاشق هم می شود . )
[ تشبیه : عشق به آتش ( اضافه ء تشبیهی ) /جناس زاید : پروانه ، پر ]
گر من از دوست بنالم ، نفَسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود با خبر است
۴_ اگر من از دست دوست شِکوه سر دهم . دمی که برمی آورم صادقانه نیست . زیرا در آن صورت از خود خبر دارم و در برابر دوست ، خود را به چیزی گرفته ام و هر کس از وجود خویش خبری دارد ، از دوست بی خبر است . ( شرط باخبری از دوست بی خبری از خود است . )
[ کنایه : صادق بودن نَفَس ( درست بودن سخن است) / تضاد : خبر نداشتن ، با خبر بودن ]
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نَفس
آدمی خوی شود ، ور نه ، همان جانور است
۵_اگر این موجودات به ظاهر انسان هوا و هوس را از خود برانند ، به خوی و خصلت آدمی آراسته می گردند و به حقیقت آدمی می شوند ، وگرنه همچنان حیوان هستند .
شربت از دست دلآرام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست ، که مستسقی از آن تشنه تر است
۶_ شربتی که از دست معشوق دلآرام داده شود ، چه تلخ و چه شیرین فرقی نمی کند . ای دوست ، آن را بیاور که این بیمار آب طلب تشنه تر از آن است که به تلخ و شیرینی نوشیدنی بیندیشد . [ مستسقی = مبتلا به بیماری استسقا ، که آن نام مرضی است که بیمار آبِ بسیار خواهد و هرچه آب می نوشد . عطشش برطرف نمی گردد و سرانجام به سبب کثرت شرب در می گذرد/تضاد: شیرین ، تلح / تناسب : مستسقی ، تشنه . ]
من خود از عشق لبت فهم سخن می نکنم
هرچ از آن تلخ ترم گو تو بگویی ، شکر است
۷ _ من چنان به لبانت عاشقم که اصلاََ به سخنانی که از آنها برمی آید توجّهی ندارم و آنها را نمی فهمم . بنابراین هر سخنی که تلخ تر از آن وجود نداشته باشد ، اگر تو آن را بگویی ، برای من چونان شکر شیرین است .
[ تضاد : تلخ ،شکر ]
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپر است
۸ _ اگر مرا با شمشیر بزنی ، با تو دشمنی ندارم . بلکه دشمن کسی هستم که میان من و شمشیر تو قرار می گیرد و مثل سپری نمی گذارد شمشیر تو به من اصابت نماید .
[ خصمی : خصومت و دشمنی/ تناسب : تیغ ، سپر ]
من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بندِ پایی که به دست تو بُوَد ، تاجِ سر است
۹ _ من نمی خواهم در تمام عمر از بندی که عشق تو به پایم نهاده و مرا گرفتار ساخته ، بیرون آیم . زیرا بندی که تو بر پای عاشق نهی ، مثل تاجی است که بر سر او نهاده ای . به سخن دیگر بندۀ تو سلطان است .
[ تشبیه : بند ِ پا به تاج ِ سر مانند شده است /تضاد : پا، سر/ تناسب : دست ، پا ، سر ]
دست سعدی به جفا نگسَلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتَوان گفت که دریا خطر است
۱۰_ دست سعدی با جفایی که تو بر او روا می داری ، از دامنت جدا نخواهد شد . مگر می توان به دلیل خطرناک بودن دریا از مروارید چشم پوشید ؟.
[ گسلیدن : جدا شدن / لؤلؤ : مروارید ]
منبع : شرح غزلهای سعدی
دکتر محمدرضا برزگر خالقی
دکتر تورج عقدایی
سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟
از گلستان ِ ما بِبَر طبقی
شاد و تندرست باشید .
تو حذر گر نکنی از آنچه بر حق حذر است
پی آن هر نظری سو به تو گاه خطر است
محنت از پیاله یاد کن و محبت از قمر
ظلمت از شب میآموز ز بلایی بَتَر است
دل مرنجان از خود و هم مرنج از این و آن
این یکی را تاکه مُرد،آن یکی خشک و تر است
طاقتت را ره شناست،معرفت را همگذر
گر میان با این دو بد داری زیان و ضرر است
روز خوش از روز غم غافل مشو
همسایه را ندا بده شاید دلش منتظر است
آدمی را گاه پیری چه سود از معرفت
کان درخت خرم و شاد کز جوانی ثمر است
قصه کوته کن و زین بیش رخنه بر صفحه مبر
خویشتن، پیش نظر فعل بِه از صد هنر است
تاکه هست ملک زمین،فرش پای بشر است
تاکه هست مرگ به کمین بشری رهگذر است