گنجور

غزل شمارهٔ ۵۹۹

چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
که‌ش یار هم آواز بگیرند به دامی
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت
و امروز همه روز تمنای سلامی
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد
خو کرده صحبت که برافتد ز مقامی
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
چندان بنشینم که برآید نفس صبح
کان وقت به دل می‌رسد از دوست پیامی
آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی
زان عین که دیدی اثری بیش نمانده‌ست
جانی به دهان آمده در حسرت کامی
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار
هرگز نبرد سوخته‌ای قصه به خامی

اطلاعات

وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
که‌ش یار هم آواز بگیرند به دامی
کبوتری که یارِ هم آوازِ او را در دامی انداخته اند، چگونه دلتنگ نباشد؟
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت
و امروز همه روز تمنای سلامی
دیشب تمام شب را در آرامش و سلامت سپری کردیم، اما امروز تمام روز در تمنای یک سلام از او هستم.
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
بوی خوش گل و سنبل و صدای ناله بلبل (آوازِ سوزناکِ بلبل) بسیار دلنشین بود، اما افسوس که پایدار نماندند.
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
از من صبر در قبالِ جدایی طلب نکن که صبر ندارم! دلِ محنت زده مانندِ یک شیشه است و فراق و دوری و جدایی مانندِ سنگ. سنگ به شیشه بخورد آن را خواهد شکست. پس من نیز نمی توانم در برابر جدایی صبر و مقاومت کنم. این تاب را ندارم.
در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد
خو کرده صحبت که برافتد ز مقامی
کسی که به مصاحبت (با یار) عادت کرده و خو گرفته، اگر از این منزلت به زیر افتد، هرگز در جای و جایگاهی دیگر نمی تواند شکیبایی کند. دلِ مسکینِ من نیز نمی تواند صبوری کند.
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
برای آدمِ مشتاق، دیدنِ جهان بدونِ دوست، حرام است. پس تو چراغ را بشکن تا در تاریکی بنشینم. چون وقتی دوست نیست، نمی خواهم چیزی را ببینم
چندان بنشینم که برآید نفس صبح
کان وقت به دل می‌رسد از دوست پیامی
آن قدر می نشینم که نفسِ صبح برآید. (صبح بدمد). چون که آن زمان است که از دوست پیغامی به دلِ دوست می رسد. (شب را تا سحر بیدار می مانم که به دلم پیغامی از دوست برسد. که این پیغام دمِ صبح می رسد)
آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی
ما هر چقدر بخواهیم به جایی برویم که تو آنجایی، بی فایده است. نمی توانیم به آنجا برسیم. مگر این که لطفِ تو از رویِ کرامت گامی پیش نهد. (لطفِ تو از روی کرامت سببی ایجاد کنی که ما بتوانیم به تو برسیم)
زان عین که دیدی اثری بیش نمانده‌ست
جانی به دهان آمده در حسرت کامی
از آن چشمی که تو پیشتر دیده بودی، اثری و نشانیباقی نمانده، تنها جانی از من باقی مانده که بر دهانم رسیده در حسرتِ این که کامی از تو حاصل کنم.
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار
هرگز نبرد سوخته‌ای قصه به خامی
سعدی، گلایه و سخن و حرف و حدیثِ مشکلِ خودش با یار را به آدمهای غریبه و اغیار نخواهد برد. چون که هرگز، سوخته، قصه ی خودش را نزدِ آدمِ خام نخواهد بُرد. چون خام درک و فهمی از حال و وضعِ آدمی که سوخته است نخواهد داشت.

خوانش ها

غزل ۵۹۹ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل شمارهٔ ۵۹۹ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۵۹۹ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۵۹۹ به خوانش سعیده تهرانی‌نسب
غزل شمارهٔ ۵۹۹ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۵۹۹ به خوانش سهیل قاسمی

حاشیه ها

1396/02/23 13:04
۷

بی دوست حرامست جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
قندیل بکُش:چراغ را خاموش کن
اگر قرار نیست که تو را ببینم بهتر است در تاریکی در خود فرو روم

1396/02/23 13:04
۷

این شعر مالامال است از واژگان و اصطلاحات عرفان و تصوف

1401/01/12 08:04
ابراهیم باقری

 راز فرمودن جناب مصلح الدین....

1403/10/06 09:01
جلال ارغوانی

 

سعدی زسخن جمله دلها بگرفتی

مشهور خواصی ونگر شهره عامی