غزل شمارهٔ ۴۶
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
خوانش ها
غزل ۴۶ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل ۴۶ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل ۴۶ به خوانش سعیده تهرانینسب
غزل ۴۶ به خوانش سهیل قاسمی
غزل ۴۶ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۶ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۴۶ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۴۶ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۶ به خوانش امیر اثنی عشری
حاشیه ها
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
من برداشتم از این مصرع اینه که موضوع عشق پرشور سعدی خداوند نیست. آیا کسی اطلاعات تاریخیای داره که مشخص کنه موضوع این عشق چیه؟
البته صفورا جان عشق هر گونه ای باشد اگر خودپسندانه نباشد و خودخواهانه نباشد خود خانی پاکی تواند بود و البته انچه مایه سرشکستگی و گندیدگی است محبت به خود است که هراش آور است
امین درست میگه ولی واقعا شاید موضوع این عشق خدا نیست .حداقل تو این شعر.... هر کی میدونه بگه
باسپاس از زهرا بخاطر خواندن و تأیید نگاهم
چه زیباست، چه زیباست، جه زیباست
این عشق خدایی که به یکباره هویداست
هرگز نرسد فهم به ادراک مثالش
هرجا سخن از آن گوهر بکتاست
بیت های پنجم و ششم رازگشای این غزل اند:
چشمی که تورا ببیند و پیش قدرت خداوند سر فرود نیاورد، بینایش نمی توان خواند.
واز خدا جز وصل دوست نخواهید. این دو بیت
جایی برای هیچ عشقی مگر همان که همه میشناسیم نمی نهند.
نظامی می فرماید :
پرورده عشق شد سرشتم
بی عشق مباد سرنوشتم. و
فتبارک الله احسن الخالقین.....و..
آقای سیاوش بابکان به خوب نکته ای اشاره کردند... براستی که بیت های پنجم و ششم این اثر چقدددددددر زییااااااست...
از زخم پدیدست که بازوش تواناست
مثل تاجیکی
مگه میشه از غزلیت سعدی، بیتی رو دستچین کرد؟
بقول مولوی:
شکر اندر شکر اندر شکر است....
درست این است:
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
وه وه که چه میکند شیخ مشرف جان جانان ناز نازان استاد استادان
توخودت قند و نباتی شکلاتی شکلاتی
عسلی یا که شیرینی که به دل اینجور می شینی
پیوند به وبگاه بیرونی
چه آهنگ زیبایی
برای فهم بهتر سعدی دیباچه گلستان را باید خواند.دیباچه گلستان بوده که نسلها را یکی پس از دیگری به بازار شعر و ادب کشانده است.
جناب بابک ، امیدوارم منظورتان جا بجایی مصرع ها نباشد. بادم شیر بازی کردن عاقبت خوشی ندارد ، این شعر سعدی است جناب بحر العلوم!!
ناشناس گرامی،
این فقط جهت اطلاع شما که این همنام بنده نیستم که احیاناً با جنابعالی مشغول گفتگو در حواشی دیگریم.
این بنده چنان "تصحیحی" را انجام ندادم.
سرتان شاد
بابک دیگر
از روی شما صبر نه صبرست که زهرست
وز دست شما زهر نه زهرست که حلواست
من به یاد ندارم سعدی بجای تو از شما استفاده کرده باشه.و همیشه از تو استفاده شده.از وقتی شما بجای تو نشست چاپلوسی ها آغاز شده چون شما داریم تا شما
از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا مینگرند از چپ و از راست
مصرع دوم رو نمیفهمم و ربط زن و مرد با چپ و راست؟
شک دارم این بیت از سعدی باشد
7 گرامی ؟!
هر دو بیت از استاد سخن است، در بارهی شما و تو ای بسا که چنین بوده است:
از روی توام صبر نه ....... و هم در مصرع دوم
و آن دیگر ، ترا به خدا سوگند می دهم روی خویش از مردمان مپوش ، بگذار تا افریدگان خدا از چپ و راست تو را تماشا کنند.
با سلام سعدی در این غزل بسیار زیبا ابتدا هدف خلقت را بیان می نماید و به دنبال ان رابطه انسان با خدا و اینکه ما چه نقشی را باید بازی کنیم توضیح میدهد برای روشن شدن این مطالب معانی ابیات را بطور مختصر بیان می کنم تا شاید بتوانیم دردی از جام این غزل مست کننده نصیب خود بگردانیم . 1- در بیت اول سعدی اشاره به حدیث قدسی دارد که خداوند می فرماید ( من گنجی مخفی بودم خواستم خودم را اشکار کنم ) لذا جلوه ای کرد و جهان را بیاراست و به اصطلاح عرفا بر سر بازار امد حافظ در این رابطه می فرماید (در ازل برتو حسنت ز تجلی دم زد عشق بیدا شد و اتش به همه عالم زد جلوه ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت عین اتش شد از این غیرت و بر ادم زد ..... ) نکته ای که در اینجا قابل ذکر است اینست که بین ازل و ابد در واقع زمانی نیست و فاصله ازل تا ابد لحظه ای بیش نیست و اینکه ما فاصله حس می کنیم چون در زمان فرار گرفته ایم و نمی توانیم خارج از زمان قرار بگیریم و به همین جهت است که خداوند می فرماید رسیدن قیامت از چشم بر هم زدنی نزدیکتر است که البته به محض اینکه روح از بدن جدا شود به این نکته می رسد و یا کسانیکه به مرحله موت اختیاری برسند فوق زمان و مکان قرار میگیرند که انسانهای کامل اینچنینند بس خلاصه بیت اول اینست که فتنه (ازمایش ) وقتی درست شد که خداوند جلوه نمود 2 -در بیت دوم اینکه می فرماید در وهم نگنجد و در وصف نیاید به خاطر اینست که خداوند بی نهایت است و ما محدود و محدود هرگز نمی تواند به کنه ذات بی نهایت برسد چنانچه خداوند خطاب به موسی فرمود ( لن ترانی با دو چشم سر هرگز مرا نمی بینی ) بنابراین او شیرین و دلبند و مطبوع و زیبای مطلق است 3- وقتی انسان متوجه ان زیبایی مطلق شد از درون بی صبر و قرار میشود و میخواهد همیشه با او باشد گر چه از نگاه بیرون ظاهری ارام و استوار دارد بطوریکه سهمگین ترین حوادث او را بی قرار نمیکند و همچون کوه استوار میماند ( ای دل ار سیل فنا بنیان هستی برکند چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور ) بنابراین عاشق او از بیرون صبر و ارام دارد و از درون چون خم می در جوش و خروش است ( هر که دلارام دید از دلش ارام رفت دیده ندارد قرار هر که در این دام رفت ) 4- در بیت چهارم نکته ای ظریف نهفته است و ان اینکه خداوند هم ظاهر و هم باطن است هم بیدا و هم نهان است ظاهر برای کسانی است که در ورای خلقت او را میبینند و در هر چیز و در بشت هر صنعی صانع را می بینند و باطن و نهان برای کسانی است که نمی توانند جز اشیا چیز دیگری را ببینند وسعدی خدا را به خودش قسم میدهد که این برده و حجاب را از جلو چشمان این افراد ( زن و مرد ) بر دارد تا ترا ببینند و به هر طرف که نگاه میکنند ( چب و راست ) جز تو چیزی نبینند 5-در بیت بنجم می فرماید افرادی که او را نمی بینند در واقع بینا نیستند که اگر بودند مدهوش او بودند و دیوانه او می گشتند و در واقع اشاره به ایه قران دارد ( و علی ابصارهم غشاوه بر چشمهایشان برده است ) 6- عارف کسی است که از خدا جز خدا چیزی نخواهد و دنیا و عقبی را واگذارد 7- سعدی در بیت هفتم می فرماید در این دیدگاه و نظر من تنها نیستم وتمام عرفا نظر مرا دارند 8 و 9 - در بیت هشتم و نهم نیز نکته ای ظریف نهفته است و ان اینکه ناملایمات و سختیهای این دنیا بهر حال سراغ انسان می اید اگر با مشکلات کنار بیاییم و انها را از طرف خداوند بدانیم و بدانیم که از طرف او مورد ازمایش هستیم اسان و راحت میشود در غیز اینصورت دنیا تیره و تار میگردد اغلب سکته های مردم از این ناحیه است 10 - ان زیبایی مطلق که تو داری برای کسی مهیاست که به تو برسد و الا دیگران از ابن زیبایی لذت نمی برند 11و 12- در دو بیت اخر فرق بین شیطان و ادم را بیان میکند با این توضیح که ادم و شیطان هر دو معصیت کردند و خدا را اطاعت نکردند ( ادم در خوردن میوه ممنوعه و شیطان در سجده نکردن به انسان ) اما ادم اقرار به گناه کرد و گفت خدایا من به خودم ظلم کردم خدا توبه او را بذیرفت اما شیطان طلبکار خدا شد و از درگاه احدیت رانده شد گر چه هر دو میدانستند که بهر حال خواست خدا بوده که انها معصیت کرده انداما ادم مثل ادم حرف زد و دانست که بهرحال خدا دست بالا را دارد و او حاکم است و جز اظهار عجز و ناتوانی کاری نمی توان کرد بنابراین سعدی از جدش اموخته که در مقابل خدا چه باید کرد تسلیم و اسلام چاره کار است
سلام شایق گرامی
بیت چهارم آنگونه که شما توضیح دادید سخنی از ویکتور هوگوی عزیز را به یادم آورد :
او میگوید خداوند نور است برای آنان که در تاریکی به سر میبرند ولی خداوند در چهره انسانی است برای آنانکه در نورند .
با سلام و سلام ویژه خدمت جناب روفیای گرامی اول از شما تشکر میکنم بخاطر دقت در مطالب و اما بعد اینکه اقای هوگو از شخصیتهای بزرگ ادبی غرب بخصوص فرانسه است و اثار بسیار معروفی دارد من جمله کتاب بینوایان که واقعا ارزش خواندن دارد او گرچه منتقد جدی مسیحیت بود ولی همیشه معتقد به خدا بود و می گفت خدا ماندنی است و نقل قولی که شما از او کرده اید بسیار عمیق است طبق قران خدا نور اسمانها و زمین است و بر کسانی که این نور بتابد و ظرفیت دریافت انرا داشته باشند جانشینان خدا در زمین هستند و اینان انسانهای والایی هستند که هرگز الوده به دنیا نمیشوند
با سلام و سلام ویژه خدمت دو دوست گرامی جنابان بابک و ایزدجو اولا این گوی واین میدان شما نیز با تفاسیر عالی خود دوستان را مستفیض نمایید و ثانیا جناب ایزد جوی بسیار عزیز اتفاقا در جهان هستی همه چیز به همه چیز ربط دارد و رابط نهایی ان خداوند است
یکی از این شاعران شیدای زندگی، استاد سخن و شوریده ی زندگی ، سعدی است. هم نشین عاشقان و پهلوانان و مدعیان و شیوخ و صوفیان و رندان و قلندران جهان. جهانگردی بی قرار و دلیر و گستاخ.مسافر درون و برون.
شاعری که از او ملایی تنگ اندیش برساخته اند.
در دوران تازش مغولان به ایران ، سعدی میراث فرهنگی ایرانیان را گرد آورد و شاهکارهای کم مانندی آفرید و این همان کاری بود که فردوسی در دوره ای از تاریخ در زمینه ادبیات و زبان، انجام داد. سعدی خداوندگار طنزی روشن و تابناک در تاریخ ادبیات ماست و نیک در باره ی ادبیات درخشان خویش آورده است:
حد همین است سخندانی و زیبایی را
عبدالعلی دستغیب محقق و نویسنده بر این باوراست که: «شعر سعدی اگر چه ادامه شعرای پیش از خود بود اما تحولی در ادبیات ما به وجود آورد. بیشتر شعرای ایران از دوره بعد از رودکی، در همان فرم قالب هایی که از دوره ساسانی باقی مانده بود، اشعار خود را سرودند. این قالب ها عبارت بودند ازچکامه ها، چامه ها و سرودها. این قالب ها که توسط موسیقی دانان دوره ساسانی مثل باربد و نکیسا ابداع شده و حاوی اشعاری بود که همراه با موسیقی خوانده می شد. چکامه قالبی بود که بعد از گذشت دویست سالی که مراحل انتقال قدرت از ساسانیان به حکومت اسلامی بود، تبدیل به قصیده شد. چکامه ها سرودهای رزمی بودند و سرودها که در اواخر تصنیف گفته می شدند، قالبی بود که به شکل غزل تبدیل شد.»
«سعدی در زمانی می زیست که شهرهای بزرگ در حال شکل گیری بود، طبقه بازرگان و مرفه و جامعه شهری نیز طالب موسیقی و تصنیف بودند، به همین دلیل غزل از قرن پنجم و ششم مطرح شد و ما شاعران غزل سرای زیادی چون خاقانی و سنایی را داریم که غزل فارسی را به وجود آوردند، اما هیچ کدام حتی حافظ نتواست، چون سعدی غزل را این طور عاشقانه مطرح کنند. در غزل سعدی بعد معنوی هم جلوه دارد اما غالب، جنبه روانشناسی غزل سعدی است.»
«اروپا ادبیات فارسی را با شعر سعدی شناخت، تا کمتر از صد سال پیش اشعار سعدی به دلیل سهولتش در خواندن به صورت تصنیف بیشتر طرفدار داشت.»
«بعد از آغاز دوره رنسانس اروپایی ها به شعر سعدی توجه کردند و آثار او به زبان های اروپایی ترجمه شد. کسانی چون لافونتن جنبه های داستانی آثار او را در کارهای خود تاثیر دادند و کسانی چون مونتسکیو، لامارتین و حتی ویکتور هوگو به جنبه های شعر سعدی توجه کردند. گلستان سعدی زمانی که به فرانسه ترجمه شد، نهضت رمانتیسم فرانسه و بعد اروپا را تحت تاثیر قرار داد.»
این منتقد ادبی معتقد است: «اروپایی ها شعر سعدی را بهتر از حافظ می شناسند چرا که شعر حافظ بر خلاف شعر سعدی ترجمه پذیر نیست. به نظر من بزرگ ترین شاعر ایرانی که بعد از خیام در اروپا مطرح است و شعرایی مانند یوشکین و امرسون در روسیه و آمریکا از وی تاثیر گرفته اند، سعدی است.»
مسعود خیام پژوهشگر اعتقاد دارد: «شعر سعدی اگر چه نمونه بالای غزل فارسی است و حتی می توان گفت شعر حافظ زاده شعر سعدی است، اما سعدی در ادبیات فارسی تحول شگرفی ایجاد کرد. یعنی کلام سعدی باعث شد گونه ای جدید از صنایع بزرگ ادبی پدید آید.»
بیایید دوباره به سراغ سعدی برویم.
در این نوشتار بر آنم تا نگاه سعدی به عشق را بازنگریم:
گلستان و بوستان باب هایی در عشق و جوانی دارد و غزل های وی نیز همه از عشق است. عشقی زمینی و رو به زندگی. سراسر شادمانه و شوخ. سخن از زیبایی تن است و جان. سخن از دوست داشتن و عشقبازی است و عشق ورزیدن. از بلندای بام سخن، خدای عشق خرامان فرود می آید تا پا بر زمین بگذارد. جادوی شعرش دز هم آمیزب زیباترین دقایق شعر با زبانی ساده و شگفت است. شعری فاخر اما فروتن. کوتاهی سخن تا بدانجا که گویی پیکر زیبایی است که برداشتن حتا یک واژه آن را در هم می شکند و نابودش می کند:
حکایت: هندویی نفط اندازی همی آموخت. حکیمی گفت: «تو را که خانه نئین است، بازی نه این است.»
آن هنگام که سخن از عشق می رود، چنان با تو نزدیک است و چنان زلال سخن می گوید که خویش را بااو یکی می بینی و شور عشق در تو زبانه می زند:
در عنفوان جوانی، چنان که افتد و دانی، با شاهد پسری سر و سری داشتم.
سخن آشکار و پاک و زیباست.
یاد دارم که در ایام جوانی گذر داشتم به کویی و نظر بارویی.
گویی دانه دانه باران عشق است که می چکد. گویی از زبان تو، نهان ترین گوشه های جان را چنان باز می گوید که یعنی نهان مدار این راز را!
در شهر سخن سعدی، عشق نیاز و بازی همگان است:
قاضی همدان را حکایت کنند که با نعلبند پسری سرخوش بود و نعل دل در آتش!
و در جایی دیگر:
طبیبی پریچهره در مرو بود که در باغ دل قامتش سرو بود
و باز درجایی دیگر:
شکر لب جوانی نی آموختی که دل ها در آتش چو نی سوختی
سعدی اما فرزند زمانه ی خویش نیز هست. بی پروا از عشق پسران سخن سر می کند و آن چنان از عشق ان زیبا کاکلان سخن می سراید که همتراز با زیباترین اشعار عاشقانه ی جهان و سرشار از زیبایی است. من از همین آغاز می گویم که سعدی به آشکار مانند هزاران شاعر و انسان دیگر از عشق خویش به پسران و هم جنسان خویش سخن سر می کند. به درستی و نا درستی آن کار ندارم. اما آشکار بگویم که حکایت را بی پرده و آشکار، به گونه ای انسانی و زیبا و سرشار از تصاویر تازه و بکر بیان می دارد. دروغ و ریا در کارش راه ندارد. در عشق دلیر و داناست. شوریده و سرمست زندگی است و این ها را بهایی بسیار است:
به بیت هایی از این غزل ها نگاه کنید:
ای پسر دلربا، وی قمر دلپذیر
از همه باشد گریز، وز تو نباشد گزیر
تا تو مصور شدی در دل یکتای من
جای تصور نماند دیگرم اندر ضمیر
و بازهم:
خواب خوش من ای پسر دست خوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصال شد
و در غزل دیگر:
آفتاب ست آن پری رخ، یا ملایک، یا بشر
قامت ست آن، یا قیامت، یا الف، یا نی شکر
گل بن ست آن، یا تن نازک میانش، یا حریر
آهن ست آن، یا دل نامهربانش، یا حجر
تا جایی که می رسد:
دختران طبع را یعنی سخن با این جمال
آبرویی نیست پیش آن آن زیبا پسر
و باز:
روز برآمد بلند، ای پسر هوشمند
گرم ببود آفتاب، خیمه به رویش ببند
هر که پسند آمدش چون تو یکی در نظر
بس که بخواهد شنید، سرزنش ناپسند
دکتر سیروس شمیسا، در کاری پژوهشی و با ارزش،(شاهد بازی در ادبیات فارسی) با تکیه بر ادبیات فارسی، بویژه شعر، می کوشد جریان شاهد بازی و علاقه به همجنس را که از دیرباز در ایران سابقه داشته است مورد بررسی قرار دهد. نویسنده در جستجوی سابقه تاریخی این رفتار متوجه فرهنگ یونان و فلاسفه ای نظیر سقراط می شود، که به آشکار به این امر و درگیری با آن اعتراف داشته اند. نویسنده از سوی دیگر فرهنگ ترکان را نیز آمیخته با رفتار همجنس گرایانه تعریف می کند. در نتیجه ایران در جریان تاریخ، از سویی از ناحیه ی غرب و از دیگر سو از ناحیه ی شرق مورد هجوم مردمانی بوده است که گرایش به همجنس داشته اند.
اما من بر این گمانم که این ماجرا در بسیاری از سرزمین ها ی دور و نزدیک جهان رواج داشته است. تنهادر زمانه های جنگ سالاری و غلبه ی مردسالاری و خشک اندیشی های دینی و آیینی و انبوه شدن حرمسراها و کم شدن ارزش زن در جامعه و زیاد شدن غلامان و کنیزان، این امر رونق و گسترش یافته است. آن همه ابروی یار که کمان است و مژگان که تیر و خدنگ است و گیسو که کمند است و ترک غارتگر و رهزن دین و دل که در ادب فارسی است و معشوق را در حد یک سرباز جنگجو تصویر می کند، یادگار این دوران هاست.
سرو بالای کمان ابرو اگر تیر زند
عاشق آن است که بر دیده نهد پیکان را
***
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر خود زره کنی مورا
***
کوس غارت زد فراقت گرد شهرستان دل
شحنه ی عشقت سرای عقل در طبطاب داشت
***
هر دم کمند زلفت صیدی دگر بگیرد
پیکان غمزه در دل زابروی چون کمانت
***
روی تاجیکانه ات بنمای تا داغ حبش
آسمان بر چهره ی ترکان یغمایی کشد
شاهد بازی و نظر بازی در بین مردمان ایران رواج بسیار داشته است. سلسله صفوی که در رواج آیین شیعه بسی کوشید و شاهانش خود را سگ استان علی می نامیدند ؛ به نشانه دوازده امام دوازده جلاد آدمی خوار در دربار خویش نگه می داشتند تا دگراندیشان را زنده بخورند؛ و یک جا هزاران فقیه از لبنان وارد ایران کرده بودند. همینان را نادر چون خواست از سلطنت برکنار کند، بزرگان را بر آستان سرای شاه خواند تا دیدند که چگونه بر زیبا پسران افتاده بود و سر ازپا نمی شناخت. سرانجام نیز از همین سلسله بودکه شاه خم شکن که پیاده به مشهد می رفت بر اثر خوردن شراب و تریاک با هم درگذشت.
نگاهی کوتاه بر شعر این شاعران نامدار بیندازید و ببینید که چه زیبا سروده اند:
اوحدی مراغه ای:
وقت گل است ای غلام، روز می است ای پسر
شیشه بیار و قدح، پسته بریز و شکر
و باز دارد:
زلف مشکینت چو دام است ای پسر
عارضت ماه تمام است ای پسر
زان دهان تنگ شیرینم بده
بوسه ای گر خود به دام است ای پسر
عراقی عارف شوریده دارد:
سر به سر از لطف جانی ای پسر
بهتر از جان چیست؟ آنی ای پسر
و:
رو که شیرین دلستانی ای پسر
کز صفا آب روانی ای پسر
سنایی غزلیاتی بس دل نشین تازه و گستاخانه در این زمینه دارد:
ماه مجلس خوانمت یا سرو بستان ای پسر
و:
چون سخن گویی از آن لب لطف باری ای پسر
و محتشم نیز دارد:
دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر
داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
و:
خاست غو غایی و زیبا پسری آمد و رفت
به گمان من به سر رسیده است روزگاری که اینگونه باورها را به سرزنش بگیریم و حضورش در شعر و زندگی را مایه ی بدنامی بدانیم. که به سروده ی سعدی:
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
شاهد و شاهد بازی در کارهای سعدی و نظربازی در غزلیات حافظ ، نگاهی رندانه و قلندرانه است به این پدیده.
به هر روی عشق ان چنان زیباست که گاه در دمی و آنی چهره می نماید و همه شادمانی جهان در آن دم است. در داستانی چنین می آورد که:
در تموزی که حرورش دهان بخوشانید و سمومش مغز استخوان بجوشانیدی و..... ناگاه از ظلمت دهلیز خانه ای، چنان که در شب تاری صبح بر آید، یا آب حیات از ظلمت به در آید یار قدحی برفاب بر دست و شکر در آن ریخته و به عرق برآمیخته، ندانم به گلابش مطیب کرده بود یا قطره ای چند از گل رویش در آن چکیده...
و با نوشیدن این قدح است که عاشق گویی از جام وصل سیراب می شود. عشق در آنی چهر می نماید و جهانش را رخشان می کند.
اینک نگاهی داشته باشیم به غزل هایش.
در غزلی که خواهیم خواند، زیباترین جلوه های تن و عشقبازی با زبانی زیبا و هنرمندانه بیان می شود. در سرزمین تحریم ها و ممنوعه ها، گستاخی و دانایی و شور هنری می خواهد تا بتوانی چنین داد سخن دهی:
امشب مگر به وقت نمی خواند این خروس
عشلق بس نکرده هنوز از کتار و بوس
پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس
استاد جلال خالقی مطلق در باره ی اهمیت نیروی جنسی در زندگی زناشویی از دید سعدی می نویسد
))از دید «سعدی» یکی از مهمترین رشتههای پیوند زندگی زناشویی، وظیفهی شوهر در رفع نیاز جنسی زن است:
منجّمی به خانه درآمد. مردی بیگانه دید با زن او بههمنشسته. دشنام داد و سقط گفت و درهمافتادند و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی بر آن واقف شد، گفت:
تو بر اوج فلک چه دانی چیست که ندانی که در سرای تو کیست!
این حکایت مثَل مردیست که آنچنان به کار خود سرگرم است که دیگر وقتی برای زن خود ندارد و در نتیجه زن او آنچه را که از شوهر نمییابد، در مردی دیگر میجوید. البته این حکایت را بدینگونه نیز میتوان تعبیر کرد که آنچه زن از شوهر خود نمییابد، الزاماً عمل جنسی نیست، بلکه چشمداشت همنشینی و مهربانیست، چنانکه در حکایتی از «بوستان» آمدهاست:
شکـایت کنــــد نـوعروسی جــــوان بـــه پیــــری ز دامــــاد نـــامهــــربان
کـه«مپسند چندین که با این پسر بــــه تلخی رود روزگـــارم بــهســـــر
کسانی کـــه با مـا در این منزلنـــد نبینـــم کـه چـون من پریشان دلنـد
زن و مــرد با هــم چنان دوستنــــد کــه گـویی دو مغـــز و یکی پوستند
ندیــدم در این مــدت از شــوی من کــه باری بخنـــدیــــــد در روی من»
شنید این سخن پیــــر فرخنـده فال - سخنــدان بود مــرد دیرینــه سال-
یکی پاسخش داد شیـرین و خَوش کــه «گـر خـوبـرویست بارش بکش
دریــــغ است روی از کسی تافتــن کـــه دیگـــر نشایــــد چنـــو یافتــــن
چرا سرکشی زان که گــر سرکشد بــه حـــرفِ وجـودت قلــم درکشــد»
یکـــم روز بـــر بنـدهای دل بسوخت که میگفتوفرماندهشمیفروخت:
تو را بنــده از من بــه افتــد بسی مـــرا چـون تو دیگـــر نیفتد کسی((*
در پایان کلیات سعدی رساله های هزلیات و خبیثات و مجالس الهزل نیز هست. کتاب هایی که در آن پنهان ترین گوشه های تن با زبانی بی پرده و عریان آمده است. گویی بیشتر شاعران و عارفان در تنهایی و خلوت، در سرزمینی که همه چیز تابو و حرام و ممنوع است، یکباره زبان گشوده و راز های مگو را در میان آورده اند. این نوشته ها گرچه بسیاری از تابو ها را می شکند اما ارزش ادبی چندانی ندارد و از روح زیبایی تهی است. بیشتر گونه ای تجاوز جنسی به پسران و امردان را بیان می دارد.
این که آیا ممکن است کسانی این سخنان را نوشته و برای آن که بماند به نام سعدی کرده اند یا نه، تفاوت چندانی ندارد. این ها که در مثنوی و کارهای عبید زاکانی و ایرج میرزا و بسیارانی دیگر آمده است و بخش قابل توجهی از لطیفه ها و شوخی های بین مردم را تشکیل می دهد، بخشی از پنهان ترین گوشه های اخلاق و فرهنگ و نگاه ما به زندگی است. با ید با آن ها روبرو شد و نهانش نکرد. در پستوهای ترس و راز و رمز جز سیاهی و نادانی نهان نیست.
برای رسیدن به قله های نیاز تن و شناخت زیبایی های تن، برای رسیدن به شور جنسی و شادمانی تنانگی، آنجا که تن و جان به رقص در می اید و در هم می پیچد و گره از هزار بند وا می کند؛ برای دریافت آن همه زیبایی و شادمانگی و پروازی که می تواند در عشقبازی و هماغوشی باشد، ما راه درازی در پیش داریم.
سعدی اما شاعر این زمین و این زمان است و از میان همین مردمان که ما باشیم برخاسته است. قلندری مست و سرخوش و بر این باور که:
تا دست ها کمر نکنم بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهم بر دهان دوست
با خویشتن همی برم این شوق تا به خاک
وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست
با سلام ( هر کسی را نتون گفت که صاحب نطر است عشق برستی دگر و نفس برستی دگر است )
دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
چه جای هوی و های؟
پس از گفتاورد جناب بابک از آقای خالقی اندر اهمیت نیازهای جنسی در زبان سعدی؛
ناشناس اگاهی هایی سودمند از سامانه خورشیدی و اختران شبگرد عرضه داشته اند
در باره جناب خالقی ،دو بیتی هایی در مایه های مورد اشاره نیزاز ایشان دیده شده است،
اما نام فارسی مشتری به گمانم هرمز است ، ودر پی تشریف فرمایی هفته به گاه شماری ایرانی نام این شبگردان و رنگهایشان به باور برخی
با روزهای هفته در آمیخته است:
شنبه نیلگون است و روز کیوان، یکشنبه روز خورشید به رنگ زرد، دو شنبه رنگ آبی ماه رادارد
چهارمین روز هفته از آن بهرام است به رنگ نارنجی
پنجمین همچون تیر سرخ است، ، پنجشنبه روز هرمزد بنفش ، و آدینه که روز ناهید است سبز فام
جناب دکتر ترابی عزیز،
درود بر شما،
اگر چه که حقیر با برخی از بیانات همنام خود در این حاشیه توافق نظر دارم، ولی بسیاری از آنان نیز برایم پرسش برانگیز می باشند.با جناب خالقی و نوشته هایشان هیچ آشنایی ندارم.
از آقای دکتر شمیسا هم در همین حواشی نشان یافتم و کتابشان را به تازگی دانلود کرده و نگاهی مختصر بر آن انداختم، و همان مختصر نیز دگرباره بیشتر پرسش برانگیز بود تا پاسخگو.
جناب ناشناس هم فراموش کردند از (Asteroid belt) مابین بهرام و هرمز و (Kuiper belt) ورای نپتون نشانی دهند، که اینان نقش بسیار مهمی در این منظومه داشته و دارند.
***اما مهمتر آنکه ربط منظومه شمسی و اجزاء آن با این غزل را درنیافتم؟
-----
-در مورد رنگها و ربط آنان به روزهای هفته و سیارات که فرمودید، از قضا میان هندیان نیز چنین باورهایی از دیر باز موجود بوده و آنان در علم هیأت (Jyotish) و همچنین در طب سنتی خود (Ayur veda) بر مبنای این باورها رسم و رسومی دارند از جمله استفاده از گوهرهای مختلف مانند زمرد، یاقوت، لاجورد... در روزهای موعود و همچنین پوشیدن جامه به همان رنگها...
اما شادروان دکتر معین در "تحلیل هفت پیکر نظامی" چنین گویند:
"... نشستن بهرام روز شنبه در گنبد مشکین
روز یکشنبه در گنبد زرد
روز دوشنبه در گنبد سبز
روز سه شنبه در گنبد سرخ
روز چهارشنبه در گنبد پیروزه رنگ
روز پنج شنبه در گنبد صندلی
روز آدینه در گنبد سپید
انتساب روزهای هفته را به سیارات، نظامی گاه به تصریح و گاه به تلمیح آورده، اما از ذکر انتساب روز شنبه به زحل (کیوان) که نحس اکبر است و روز چهارشنبه به عطارد (شاید برای ضرورت شعر) صرف نظر کرده است، ولی در بارهء دیگر روزها گوید:
روز یکشنبه آن چراغ جهان
زیر زر شد چو آفتاب نهان
چونکه روز دوشنبه آمد شاه
چتر سر سبز برکشید به ماه
از دگر روز هفته آن به بود
ناف هفته مگر سه شنبه بود
روز بهرام و رنگ بهرامی
شاه با هر دو کرده هم نامی
چارشنبه که از شکوفهء مهر
گشت پیروزه گون سواد سپهر
روز پنجشنبه است روزی خوب
وز سعادت به مشتری منسوب
روز آدینه کاین مقرنس بید
خانه را کرد از آفتاب سپید
زهره بر برج پنجم اقلیمش
پنج نوبت زنان به تسلیمش
چون هر روز هفته را به سیاره ای منسوب داشته اند و هر سیاره هم چنانکه گفته شد به رنگی تعلق دارد، پس هر روز هفته به رنگ سیاره خود متعلق است، چنانکه بهرام هر روز از ایام هفته به گنبدی که به رنگ سیاره آنروز تعلق داشت می شد، و جامه ای به همان رنگ در بر می کرد..."
بابک دیگر در این حاشیه
بابک گرامی،
من نیز پیوند این غزل را با سامانه خورشیدی در نیافتم، تنها یاد آوری نام فارسی مشتری بود و آنچه از رنگ و ستاره در یادخانه داشتم.
سخن از ستاره به میان آمد ، هرگز از خواندن و باز خواندن غزل سیمین به مطلع :
ستاره دیده فروبست و آرمید ، بیا
شراب نور به رگهای شب دوید، بیا
.........و
نیامدی ، که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید، بیا
سیر نشده ام. که هر بار تشنه تر.
با سلام و درود فراوان خدمت همه دوستان بنظر میرسد این دوستان گرامی تلاش میکنند مساله خلقت را حل نمایند و ثابت کنند خدایی نیست تا سعدی عاشق او باشد اگر نادرست ربطش را به غزل فهمیدم لطف کنند راهنمایی بفرمایند
دوستان ظاهرا نقش بر آب میزنند :)) چرا که حقیقت هیچوقت پوشیدنی نیست.
چکار کردی گنجور با حاشیه ها
زنده باد چاوشی کولاک کرد
درود خانم صفورا
بیت 6 , مصراع 2
بار خدا به زعم بنده , همون بار امانت است که همیشه تو ادبیات ما و مخصوصا تو اشعار حافظ زیاد ازش صحبت شده
حافظ گفته :
آسمان بار امانت نتوانست کشید , قرعه ی کار به نام من دیوانه زدند
آیه ی 72 , سوره ی احزاب
هستش که خداوند می فرماید امانت خود را به آسمان و زمین و کوه عرضه کردیم اما تاب تحمل این بار سنگین رو نداشتن این بار امانت رو به انسان عرضه کردیم ,,, و چه بد امانت داری بود ...
یکی از دوستان پرسید ماجرای عشقی که در این شعر آمده مربوط به چه شخصی است. در همه اشعار عرفا اگر دقت کنید میبینید دارن درباره یه شخصی صحبت میکنن و شیفته یه نفر هستند. اون شخص همان انسان کامل هست که عرفا به دیدارش نائل شدند. هیچ عشق دختر و پسری در کار نیست. عشق دومین وادی از هفت وادی تصوف و عرفان هست. حافظ وقتی وارد وادی عشق شد گفت که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها...
بابک به تو افتخار میکنم
از اینکه اینگونه تحلیل میکنی و زیبایی را با نظر مخالفت در نگرش عرفانی بیان کردی.
شاید جرقه ای باشد برای آنان که مطمینند که عشق سعدی زمینی نیست.
باز هم تشکر. برای اطلاعاتت زمان زیادی گذاشته ای باز هم بنویس.
تو با این طرز تفکر نماینده انسان آزادهای.
دورود بر تو
بابک جان این وظیفه توست که بنویسی و تحلیل کنی تا تخم نگاه عرفانی به شعر بزرگان آدب را نابارور کنی.
اگر فقط اطلاعات بدهی کافی نیست باید بعد از دادن اطلاعات تحلیل هم بکنی یعنی لقمه را بجوی.
دورود بر تو
و چه زیبا ترابی و شایق بحث اصلی را به انحراف میکشند آنکه به ترابی لقب دکتر داد هم اوست که به شایق وهم آموخت.
واقعا که در و تخته به هم می آیند.بابک مسایلی اساسی مطرح میکند و هر دو به دنبال افتابه و لگن هستند.
کاش این افتابه و لگن آبی داشته باشد که وجودتان را ببرد.
افسوس میدانم که این افتابه سوراخ است.
مزدک جان
پاسخ هرزه درایی های شمارا شیخ داده است:
ای که هم وزن دوغ در مشکت
آب در مشک هیچ سقا نیست
.......
درود بر شما؛
این غزل رو در جایی خوندم و مصرع اول (بیت اول) چنین بود؛
این فتنه کدام است دگر باره که برخاست.
با تجدید احترام و سپاس از زحمات بی دریغتان
بنده دوغ را از شیر می سازم که به آب سقای شما و آنکه ادعا کرده احتیاجی نباشد.
یکسره ستایش زیبایی معشوق و دلباختگی دل دین سعدی در ره این آفریده نادر است
با درود. بخش بزرگی از نوشته هایی به نام بابک اورده شده کپی از نوشته های من است که در سایت هایی چون عصر نو و گذرگاه سال ها پیش اورده شده است. تاریخ و نشریه مورد نظر نزد من است تا اگر مدعی کوتاه نیاید در اختیار شما بگذارم
بله مزدک گرامی
جناب شایق که در میدانداری و زیاده گوییهای سطحی زبانزد عام و خاص است ( به قول یکی از دوستان) ، در وهم خود غوطه ور گشته.
در مورد مرقومه جناب بابک که از شاهد بازی در ان زمان سخن به میان اورده باید متذکر شد قضاوت در این امور عمل پسندیده ای نیست.
ایا نقطه ضعف فرهنگ ان دوران است؟ نمی توان نظر داد.
البته از نظر حقیری چون من که کارشناس نیستم می توان بیان کرد، شاهد بازی با پسران در حد و حدود معاشرت و هم صحبتیست نه از لحاظ جنسی و شهوتی!
بعضی ها خیلی اصرار دارند تا به بقیه بفهمونند که اشعار سعدی عرفانی نیست و کلا به خدا ربطی نداره ، باشه دوست عزیز آتئیست یا ضد دین یا کلا مخالف. بهتره به جای بی ادبی و بحثهای بیخودی در این صفحه بگذاریم هرکسی برداشت یا تفسیر خودش رو داشته باشه از اشعار. که خود جناب سعدی هم اگر بود همین طریق رو در پیش میگرفت. هرکسی از ظن خود شد یار من!
غزل 46
وزن:مفعول مفاعیل مفاعیل مفاعیل (بحر هرج مثمن اخرب مکفوف مقصور )
بیت اول
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
1.دیگر :قید، هرگز، ابدا.
استعاره مصرحه :فتنه (معشوق) /ایهام :فتنه که بر خاست 1_آشوبی که به پا شد. 2_معشوقی که قیام کرد.
معنی :پیشتر هرگز نشنیده ایم که معشوقی بدین دلربایی و شور انگیزی به پای خواسته باشد؛ زیرا او با برون خرامیدن از منزل خویش، بازار را به شمایل خود زینت بخشید.
بیت دوم
۲_در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست
2.وهم :گمان و خیال، قوه ادراک /وصف :توصیف، نشان /مطبوع :خوش آیند و موافق میان و طبع، موازنه :تقابل واژگان هم. وزن در دو مصراع.
معنی :از شدت دلربایی و حلاوت توصیف ناپذیر است و از غایت لطف و جمال، وهم را یارای دریافت او نیست.
بیت سوم
۳_صبر و دل و دین میرود و طاقت و آرام
از زخم پدید است که بازوش تواناست
3.زخم :جراحت، ضرب و ضربت
معنی :شکیبایی و دل و دین و توان و آرامش را یکجا میبرد؛ آری، از جای زخم و جراحتی که به وجود می آید، می توان به قدرت دست او پی برد
بیت چهارم
۴_از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا مینگرند از چپ و از راست
4.صنع :آفرینش.
کنایه :روی پوشاندن (پنهان شدن) /از زن و از مرد :(از همه مردم).
معنی :تو آفریدی بدیع و بی همانند خدایی؛ پس چهره زیبایت را از مردم مپوشان. بگذار همه آزادانه به چهره ات بنگرند و از رهگذر آن به آفرینش بی مانند الهی پی برند
بیت پنجم
۵_چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست
5.مدهوش :مست و بی خویش /بینا :بیننده و عارف.
جناس اشتقاق:بیند، بینا /کنایه :بی چون (خداوند).
معنی :هر دیده ای که تو را ببیند و از قدرت لایزال خداوند به حیرت نیفتد، نمی توان گفت که بصیر است.
بیت ششم
۶_دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
6.فردوس :6/3/ یار خدا :1/12
معنی :در برابر تو این جهان را فایده ای نیست و بهشت قدر و منزلتی ندارد تو از نعمت های این جهان و بهشت گرانقدر تری؛پس بهتر از تو. نمیتوان چیزی از خدای بزرگ طلبید.
بیت هفتم
۷_فریاد من از دست غمت عیب نباشد
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست
7.معنی :به فریاد آمدن من از دست غم تو عیبی به شمار نمی آید؛ زیرا گمان می برم که این عیب در همه مردم وجود دارد.
بیت هشتم
۸_با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست
8.زهره :شجاعت و دلیری، جرات /یارا :قدرت و توانایی.
معنی :اگر با ستمی که بر ما روا میداری موافقت و سازگاری نکنیم چه کنیم؟ از آنجا که دلیری و توانایی مقابله با تو را نداریم، از رفتار نرم گریزی نیست.
بیت نهم
۹_از روی شما صبر نه صبر است که زهر است
وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست
9.که :حرف ربط است در معنی اضراب، بلکه /صبر :شکیبایی، در اصل ریشه گیاهی است که بسیار تلخ است.
تضاد :زهر، حلوا /موازنه :هم وزنی واژگان در تقابل با یکدیگر.
معنی :در محرومیت از دیدارت شکیبایی آسان نیست؛ بلکه زهری کشنده است؛ اما اگر تو زهر کشنده را بدهی، چو نان حلوا شیرین است.
بیت دهم
۱۰_آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیش است ولی تا ز برای که مهیاست
10.کام:دهان و سقف دهان /عیش :شادی و خوشی، زندگی خوب و خوش.
جناس تام :که ( حرف ربط )، که (ضمیر پرسشی) /تناسب :
کام، دهان، لب و دندان.
معنی :کام و دهان و لب و دندان تو مایه خوشی و عیش آدمی است؛ اما باید دید که این ها برای خوشی چه کسی آماده است؟ (ما که از آن محرومیم! )
بیت یازدهم
۱۱_گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست
11.جرم : گناه
معنی :اگر تو من و تمام مردم عالم را به خاک و خون بکشی، همه ما اعتراف خواهیم کرد که گناه از جانب ما بوده و تو در این کشتار مقصر نیستی.
12.کنایه :سر نهادن (تسلیم و فرمانبردار گشتن). دست بالا بودن (برتر و بالاتر بودن) /جناس
لاحق :گر، سر، ور/تناسب :سر، دست /مجاز مرسل :دست به علاقه تسمیه به اسم آلت (قدرت).
معنی :سعدی قادر نیست تا در برابر تو سر تسلیم فرود نیاورد؛ زیرا چه تسلیم باشد و چه نباشد، تو قدرتمندی.
با تشکر از همکار و دوست خوبم خانم شیرین کاویانی .
منبع : شرح غزلهای سعدی
دکتر محمدرضا برزگر خالقی
دکتر تورج عقدایی
سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟
از گلستان ِ ما بِبَر طبقی
شاد و تندرست باشید .