غزل شمارهٔ ۴۱۸
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل ۴۱۸ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل ۴۱۸ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۱۸ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۱۸ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۱۸ به خوانش سعیده تهرانینسب
غزل شمارهٔ ۴۱۸ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۴۱۸ به خوانش سهیل قاسمی
حاشیه ها
سلام
نمیدونم چرا سعدی تو بیت ده و یازده به جای کلمه ی الا حتی به کار نبرده
روحش شاد غزل بسیار زیبایی بود
بالله که تو سعدی آخر الزَمانی.
روحت قرین رحمت و سلامت باد شجریان که زیبایی غزلیاتت را به ما شناساند
برای آقا بهزاد (گرچه احتمالاً این کامنت رو نخواهند دید؛ بنابراین برای هر کس که میخونه):
در زمانهٔ سعدی، کلمهٔ «حتی» در معنای امروزی بسیار بهندرت به کار میرفت. من ندیدهام اصلاً.
چه خوشبختیم ما که زبان همچون قندِ پارسی را درک میکنیم و میتوانیم شیرینی و نمک توامان سخن عالیجناب سعدی را دریابیم و از شمیم گلستان و بوستانش بهره ببریم و با غزلیاتِ بیبدیلش مست شویم؛ و چه آیندهبین است سعدی، که میداند تا جهان هست، همگان بهرهمند از خوان گسترده کلام اویند:
هرکس به زمان خویشتن بود
من سعدی آخرالزمانم!
این غزل زیبای سعدی به وسیله حافظ شیرین سخن در غالب مخمس (؟) به زیبایی تضمین شده است . اگر کلمه ای اشتباه شده ، ممنون میشوم که تصحیح بفرماِیید :
در عشق تو ای صنم چنانم
کز هستی خویش در گمانم
هر چند که زار و ناتوانم
گردست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم
کو بخت که از سر نیازی
در حضرت چون تو دل نوازی
معروض کنم نهفته رازی
هیهات که چون تو شاهبازی
تشریف دهد در آشیانم
ای بسته کمر زدور و نزدیک
بر هیچ به خون ترک و تاجیک
در مسکن اخلص الممالیک
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده ی روشنت نشانم
هر چند ستمگری ترا خوست
کم کن تو جفا که این نه نیکوست
گیرم که دلت ز آهن و روست
آخر بسرم گذر کن ایدوست
انگار که خاک آستانم
گفتم که چوکشتیم به زاری
زان پس ره مرحمت سپاری
بر دل رقم وفا نمی نگاری
تو خود سر وصل ما نداری
من طالع و بخت خویش دانم
من از تو بجز وفا نجویم
بیرون ز گل وفا نبویم
الا ره بندگی نپویم
اسرار تو پیش کس نگویم
اوصاف تو پیش کس نخوانم
گر غمزه تو زند به تیرم
گر ترک فلک کند اسیرم
یکدم نبود ز تو گریزم
من ترک وصال تو نگیرم
الا بفراق جسم و جانم
بنگر نه در وفا گشودیم
نه مهر بمهر میفرودیم
نه بود هر آنچه مینمودیم
آخر نه من و تو یار بودیم
عهد تو شکست و من همانم
گر سر ببری به تیغ تیزم
از کوی وفات بر نخیزم
ور زانکه کنند ریز ریزم
من مهره ی مهر تو نریزم
الا که بریزد استخوانم
آنانکه نشان عهد جویند
جز راه فرار من نپویند
خاک من زار چون ببویند
گر نام تو بر سرم بگویند
فریاد بر آید از روانم
گر بگذرد ز پیش خیلی
هر یک بصفا به از سهیلی
جز تو نکنم بغیر میلی
مجنون نیم ار بهای لیلی
ملک عرب و عجم ستانم
گشتم صنما در آرزویت
آشتفه و تیره دل چو مویت
هر چند نمیرسم به کویت
شب نیست که از فراق رویت
زاری بفلک نمیرسانم
ای وصل تو اصل شادمانی
دایم بمراد دل بمانی
با حافظ خود بگو عیانی
هر حکم که بر سرم برانی
سهل است ز خویشتن مرانم
سعدی جان من
چقدددددددر همواره از شراب سخنت سرمستم
عزیز جان من با کلام شیرینت جانم رو جلا می بخشی
خداوندگار سپهر شعر و ادبیات پارسی
هرچه در وصف خداوندگار سخن گفته شود باز در برابر این توصیف کم می آورد
هر کس به زمان خویشتن بود
من سعدی آخرالزمانم
الحق و الانصاف که خوب خودش را معرفی کرده
سعدی هرگز نمی میرد مگر اینکه بشریت بمیرد
مصرع من بنده خسرو زمانم یعنی چی؟
یعنی من بنده و فرمانبر شاه زمانه هستم. از این بیت به بعد مدح پادشاه است. «خسرو» در اینجا با «شیرین» در مصرع اول تناسب دارد. معشوق را «شیرین» زمانه دانسته (شیرین معشوقه خسرو پرویز) و متناسب با آن شاه همعصر خود را خسرو پرویز زمان.
خیلی ممنون از شما انشالله زنده باشید
من سعدی آخر الزمانم
من تاج سر سخنورانم