غزل شمارهٔ ۴۱۱
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل ۴۱۱ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل شمارهٔ ۴۱۱ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل شمارهٔ ۴۱۱ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۴۱۱ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۴۱۱ به خوانش سعیده تهرانینسب
غزل شمارهٔ ۴۱۱ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۴۱۱ به خوانش نازنین بازیان
آهنگ ها
این شعر را چه کسی در کدام آهنگ خوانده است؟
حاشیه ها
با سلام.در بیت "دردی است...."ککه استاد شجریان آنرا در مراسم تشیع استاد همایون خرم خواندند. سعدی به زیبایی از نکاتی که هیچ گاه در نظر ما نیست بهره جسته .ما وقتی که میخواهیم اشکمان را پاک کنیم معمولا از آستین پاک می کنیم و زود هم خشک میشود هم اشک هم آستین.اما این درد چنانست که استینی که برای خشک کردن آن لازم است از آستین تا دامن لباس فرد را شامل میشود.
بیت ششم صحیح آن به شکل ذیل است:
دردیست در دلم که گر از پیش آب چشم
بردارم آستین برود تا به دامنم
ما معمولا برای پاک کردن اشک چشم از آستینمان استفاده میکنیم حال اگر اینکار را نکنم و از آستینم استفاده نکنم حجم اشک و درد انقدر زیاد است که تا دامن فرد جاری خواهد شد.
خیر
مقصود جناب سعدی مقدار زیاد اشک و متمادی بودن اون هست که اگر آستین بر گوشه چشم گذاشته بشه مثل فتیله اشک تا دامن میرسه
بر تخت جم پدید نیاید شب دراز
من دانم این حدیث که در چاه بیژنم
آنکس که بر تخت جمشید نشسته و خوش است کجا داند درد مرا که در چاه بیژن گرفتارم و چه شبهای تاریک و سختی را میگدرانم.
چاه بیژن= چاهی در توران که افراسیاب بیژن پهلوان ایرانی را در آن زندانی کرده بود و رستم او را آزاد کرد.
داستان بیژن و منیژه از آنجا آغاز شد که:
« کیخسرو بیژن را برای کشتن گرازها به شهرِ ارامان فرستاد و گرگین که رفیق همراه او بود با حیله ای کوشید در موفقیت او سهیم شود.
حیله ی گرگین کارساز شد. بیژن ِ جوان به جشنگاه منیژه (دختر افراسیاب ) در مرز توران رفت .
در آنجا درختِ سروِ بلندی دید و زیرِ آن درخت ایستاد تا هم بتواند بزمِ دختران را تماشا کند و هم دختران بتوانند او را ببینند.
و چنان شد که او خواسته بود ، ناگاه چشم « منیژه » به جوانی زیبا روی، آراسته و باشکوه افتاد که یادِ سیاوش را برای او زنده کرد. [ سیاوش فرزند کاووس شاه ، فرنگیس خواهرِ منیژه را به همسری گرفته بود]
منیژه دایهای داشـت که همه اَسرارِ خود را با او درمیان می گذاشت . در این لحظه هم چنین کرد. مرد جوان را به دایه نشان داد و از او خواست تا آن غریبه را به داخل آورد .
منیژه چـو از خــیمه کــردش نگاه
بدید آن سَهــی قـَدِ لشکــر پنــاه
فــرستاد مـــردایه را چـــون نَونَد
کـــه رو زیـر آن شــاخِ سـرو بلند
نگه کن که آن ماه دیدار کیست
سیاوش مگر زنده شد ، یا پری ست
دایه نزد بیژن رفت و پرسید: “ که هستی و از کجا آمدهای که یاد سیاوش را زنده کردهای!
«بیژن پاسخ داد:» نامم بیژن است. فرزند گیو. از ایران برای شکار گراز به ارامان رفته بودم و چون شنیدم که در اینجا جشنگاه است، برای تماشا آمده ام . اکنون اگر دلِ دخترِ افراسیاب را نرم کنی و مرا به دیدار او به داخل ببری ، به تو تاج و گوهر فراوان هدیه میدهم.
دایه از خوبی و زیبایی منیژه سخن ها گفت و بیژن را به جشنگاه بُرد. منیژه با دیدن بیژن، شادمان شد. او را در کنارِ خود نشاند و احوال پرسید.
زمانی نگذشت که نگهبانان از حضور بیژن در جشنِِ منیژه آگاه شدند.
چو بگذشت یک چند گاه این چنین
پـس آگاهــی آمـد به دربان ازین
نهفتــه همــه کارشــان بـاز جست
به ژرفی نگه کـرد کــار از نخست
خبر به افراسیاب رسید که یک پهلوان ایرانی به جشنگاه دختر تو راه پیدا کرده است.
افراسیاب از این خبر ترسید و مانند بید لرزید. با خداوند راز و نیاز کرد که « چرا سرنوشتِ دختران ِ من با ایرانیان گِره خورده است؟» سراسیمه دستور داد تا چوبه دار آماده کنند. اما دانایان که این خبر را شنیدند او را از این کار باز داشتند . زیرا بیژن فرزند « گیو » بود .
همان کس که توانست مدتی در توران پنهان شود تا کیخسرو پادشاه و فرنگیس را به ایران رساند.
اگر خونِ بیژن بــریــزی زمیــن
زتوران برآیــد همــان گردِکیــن
افراسیاب سخنِ دانایان را پذیرفت و دستور داد بیژن را با آهن ِ آهنگران ببندند و سپس او را واژگون در چاه بیاویزند. بر درِ چاه هم سنگی بزرگ بگذارند تا کس نتواند او را نجات دهد.
ببنـــدش بــه مِسمارِ آهــنگران
زســر تـا بـه پایش به بند اندر آن
چو بستی نگون انــدر افکن به چاه
که بی بهره گردد زخـورشید و ماه
پیوند به وبگاه بیرونی
پخش آنلاین:
شهرام ناظری
آلبوم آواز اساطیر (شاهنامه کردی)چای بیژن( چاه بیژن)
درود
گویند پایدار اگرت سر دریغ نیست
گویند پایِ دار اگرت سر دریغ نیست ..اگر در عاشقی یار از نثار سرِ خود دِریغ نداری ،بنابراین در این راه پایدار باش .می گویم به یار بگویید که سرم را بپذیرد .تا ان را به پایش نثار کنم..
دردیست در دلم که گر پیش آب چشم
برگیرم آستین برود تابه دامنم،
چقدر گویای حال وروز امروزه ماست همه دردمند، حال دل همه نامساعد،
یک جو مرده حاکم بر زندگی 😔
یک جنگی داخلی وبرادر کشی وپدر رودرروی پسر پسرمقابل پدر ومادر خواهر نالان و زار وپریشان دوستان درمانده وچه بسا هستند کسان ناکس که سود میبرند از فتنه برمی انگیزند خدایا بحال همه رحمی کن🤲🌷🌷❤️
درود
در بیت آخر حضرت سعدی ایجاز را به کمال رسانده:
گویند سعدیا مکن، از عشق توبه کن --- مشکل توانم و نتوانم که نشکنم
پر از اندیشه، به دور از عبارت پردازی و اطناب، در نهایت زیبایی،
دقت کنید چند فعل در این بیت آمده
و چه اندازه از معنی در چه مقدار سخن نهاده شده
چه نیکو گفته اند که غزل عارفانه را حضرت مولانا و غزل عاشقانه را حضرت سعدی به اوج رسانده اند.
گویا فقط استاد شجریان توانایی آوازخوانی این قطعه سنگین را داشتند، بقیه بزرگواران نهایتا دکلمه خوانی کردند
گر که خواهی دمی روح از تنت جدا بشود این غزل از خدا ز دهانِ خدای غزل بشنو
بشنوم یا بخوانم؟ می خوانم فعلا... ببینم روحم از تنم جدا میشه....
من سعدی نشسته بر سریر سخن شدم
بوی بهشت می دهم وجان گلشنم