گنجور

غزل شمارهٔ ۳۳۸

دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
به دست آن که فتاده‌ست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش

اطلاعات

وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

دلی که دید که غایب شده‌ست از این درویش
گرفته از سر مستی و عاشقی سر خویش
آیا کسی دلی را دید که از این درویش(صاحب و مالکش)جدا شده و به خاطر شور و شوق عشق، از خود بی‌خود شده و عقلش را از دست داده است.
به دست آن که فتاده‌ست اگر مسلمان است
مگر حلال ندارد مظالم درویش
 کسی که به دست او گرفتارم اگر واقعا مسلمانست . چطور ظلم و ستم خود بر این درویش را توجیه می‌کند؟
دل شکسته مروت بود که بازدهند
که باز می‌دهد این دردمند را دل ریش
آیین برابری و جوانمردی که دل شکسته را پس بدهند ولی مگر کسی هست(میتواند) که دل شکسته من را برگرداند؟
مه دوهفته اسیرش گرفت و بند نهاد
دو هفته رفت که از وی خبر نیامد بیش
حتی  ماه(ماه کامل) پس از دو هفته اسیران غمش رانجات داد. ولی نگار من پس از  گذشت دوهفته هیچ خبری از او نرسید.
رمیده‌ای که نه از خویشتن خبر دارد
نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش
 کسی هستم که از خودش بی‌خبر است و از انتقاد دیگران و از نصیحت دوستان خود 
به شادکامی دشمن کسی سزاوار است
که نشنود سخن دوستان نیک اندیش
 کسی که سخنان دوستان صادق و خوب را نادیده گرفته و به آن‌ها گوش نداده سزاوار آن است بیچاره شود و دشمنانش از غم او به شاد کامی بنشینند. 
کنون به سختی و آسانیش بباید ساخت
که در طبیعت زنبور نوش باشد و نیش
 حالا چه بخواهم و چه نه، باید با تمام سختی‌ها و آسانی‌های دردش کنار بیایم،مانند جویندگان عسل که در طبیعت نیش تلخ زنبور را تحمل می‌کنند .
دگر به یار جفاکار دل منه سعدی
نمی‌دهیم و به شوخی همی‌برند از پیش
 دیگر به یاری که وفا ندارد، دل نده سعدی. نمی‌خواهیم بدهیم ولی او با لطافت و زیرکی آن را از دست ما می‌گیرد.

خوانش ها

غزل ۳۳۸ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل ۳۳۸ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل ۳۳۸ به خوانش سعیده تهرانی‌نسب
غزل ۳۳۸ به خوانش عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۳۳۸ به خوانش فاطمه زندی

حاشیه ها

1402/05/30 13:07
غبار ..

سعدی، چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو

ای بی‌بصر من می‌روم او می‌کشد قلاب را

1403/10/05 22:01
جلال ارغوانی

سعدی خوش سخن ، سخن نیک داری وزرنه

چگونه شاه  نشیمن کند بگو تو با درویش؟