غزل شمارهٔ ۳۲
اطلاعات
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
خوانش ها
غزل ۳۲ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل ۳۲ به خوانش محسن لیلهکوهی
غزل ۳۲ به خوانش سعیده تهرانینسب
غزل شمارهٔ ۳۲ به خوانش گلناز صفوی
غزل ۳۲ به خوانش سهیل قاسمی
غزل ۳۲ به خوانش فاطمه زندی
غزل ۳۲ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۳۲ به خوانش مریم فقیهی کیا
غزل شمارهٔ ۳۲ به خوانش مصطفی حسینی کومله
غزل شمارهٔ ۳۲ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۳۲ به خوانش امیر اثنی عشری
حاشیه ها
مصرع دوم بیت دوم باید اصلاح شود به: که کید و سحر...
نکته اول: " که کید و سحر" صحیح تر به نظر می رسه و لف و نشرش هم کامله
لب ضحاک, کید , به ضحاک آموخت
چشم فتان , سحر , به سامری
نکته دوم: بیت آخر: " چنان " بگریم , صحیح تر است
دوستان به یاد داشته باشند که در بیت دوم مصرع اول . ضحاک به معنی خندان است ولی در مصرع دوم ضحاک به معنی همان پادشه ستمگر معروف به ضحاک ماردوش است. که داستان آن و مبارزه کاوه آهنگر با او در شاهنامه حکیم فردوسی مذکور است.
توی کلیات سعدی جمع آوری آقای عباس اقبال آشتیانی به جای بیت آخر این بیت آمده : بر آب دیده سعدی گرت گذر افتد تو را نخست بباید شناوری آموخت
مری که اندام رساندن خوراک به معده است به انگلیسی esophageاست و فارسی ان فاژ است و معنی ان خوردن مثلا بفاژد یعنی بخورد به پهلوی
طالع اگر مدد کند....این غزل را به آواز ایرج بشنوید.
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
به دوستیت وصیت نکرد و دلداری
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل ۵۶۲
به نظرم همه این غزل را سعدی در بزرگی خود و شناوری سخن خود سروده
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت
با سلام عرفا خودی ندارند که بخواهند خود ستایی کنند اصل عرفان حرکت از خود و دور شدن از خود و به او رسیدن است
با سلام و احترام
بیت اول و بیت پنج و شش رو استاد ایرج خواجه امیری در بیات تهران خیلی زیبا و عالی خونده .... حتما گوش بدین و حالشو ببرین ..... زنده باد استاد ایرج
روح سعدی بزرگ شاد .....
چقدر زیبا فرموده
تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
استاد سخن حضرت سعدی
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت...
عالی
مصراع دوم بیت سوم طبق تصحیح مرحوم فروغی بهتر است که بصورت زیر تصحیح گردد
به چین زلف تو آیین بتگری آموخت
همچنین مصرع دوم بیت پنجم هم طبق همان تصحیح بصورت زیر است:
ز بس که ره به دکان تو مشتری آموخت
همه قبیله من عالمان دین بودند
ابجدش میشه 609 (سال تولد سعدی)
سه بیت از این غزل در یکی از حکایات باب پنجم گلستان شیخ نیز در مورد جوانی که در جامع کاشغر با وی ملاقات کرده، آمده است:
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت
دگر نه عزم سیاحت کند، نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت، مجاوری آموخت
من آدمی به چنین شکل و خوی و قد و روش
ندیدهام، مگر این شیوه از پری آموخت
فوق العاده
وزن : مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع لن
بیت اول
معلّمت همه شوخیّ و دلبری آموخت
جفا و ناز و عِتاب و ستمگری آموخت
گویی آموزگار به تو فقط بی باکی ، دلربایی ، آزار عاشق ، عشوه گری ، درشتی و جفاکاری آموخته است . [ شوخی = گستاخی ، دلبری ، بی باکی / ناز = غمزه و دلفریبی / عِتاب = سرزنش و ملامت ]
بیت دوم
غلامِ آن لبِ ضحّاک و چشمِ فتّانم
که کیدِ سِحر به ضحّاک و سامری آموخت
چاکر و بندۀ آن لبان خندان و چشمان جادوگری هستم که ضحّاکِ ماردوش و سامری از آنها کید و سِحر آموخته اند . [ ضحّاک = خندان / فتّان = فتنه انگیز و آشوبگر / کید = مکر و فریب / سِحر = جادو و افسون
ضحّاک ، پنجمین شاه افسانه ای ایران بود . به روایت شاهنامه ، ضحاک به اغوای ابلیس پدر را کشت و پادشاه عرب شد . ابلیس به صورت آشپزی درآمد و به او خدمت کرد و در ازایِ آن ، کتفِ او را بوسید و ناپدید شد . بر جای بوسه های ابلیس دو مار رُست که هر چند سرِ آنها را قطع می کردند ولی باز می روییدند . ( فرهنگ تلمیحات )
سامری ، مردی از پیروان موسی یا خویشاوند او و طبق برخی روایات ، خاله زادۀ موسی که منسوب به قبیله سامره از عظمای بنی اسراییل بود . در تفسیر ابوالفتوح ، ج 7 ، ص 482 ، او را اهل کرمان گفته اند . قصۀ سامری و ساختن گاوِ زر و به صدا در آمدن آن گوساله در تورات نیامده است ولی در تفاسیر چنین است : موسی (ع) برای آوردن الواح به طور سینا رفته بود و به قوم خود وعده داده بود که بعد از سی روز بازگردد . اما چون به فرمان الهی ده روز به آن مدّت افزوده گشت . مردم گفتند که موسی خلف وعده کرده است . سامری در این فرصت از جواهر خود و مردم در عرض سه روز گوسالۀ زرینی ساخت . هنگامی که باد به زیر گوساله دمیده می شد در شکمِ او می رفت و از گلوی او آوازِ گاو بیرون می آمد . مردم به تماشای آن فریفته شدند و از دین برگشتند . در تفسیر ابوالفتوح رازی ، ج 7 ، ص 483 ، می گوید : چون قبطیان و خودِ فرعون ( قبل از اینکه دعوی خدایی کند ) در اصل گاو پرست بودند ، سامری برای نقشه خود ، گوساله را اختیار کرده بود . در آیه 88 سوره طه آمده است « و بر ایشان تندیس گوساله ای که نعرۀ گاوان را داشت بساخت و گفتند این خدای شما و خدای موسی و موسی فراموش کرده بود » ( فرهنگ تلمیحات )
بیت سوم
تو بت چرا به معلّم روی ؟ که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت
تو ای معشوق زیبا رو ، به نزدِ معلّم می روی تا چه آموزی ؟ در حالیکه پیکرتراشِ چینی که خالق بت هایِ زیباست ، برای شاگردی و آموختن صورتگری به چین و شکن زلفِ تو دست یازیده است . [ بتگر = مجسمه ساز و پیکرتراش / چینِ زلف = پیچ و تاب زلف / آموخت = آموختن ]
بیت چهارم
هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت
هزار بلبلِ نغمه سرای شیفته و عاشق باید از تو سخن گفتن به زبانِ فصیحِ دری را بیاموزند . [ دستان = در اصطلاح موسیقی به رشته هایی گفته می شده که بر دستۀ سازهای زهی بسته می شده است ( واژه نامۀ موسیقی ایران زمین ) / دستان سرا = آواز خوان / دَری = زبان فارسی که از شعب زبان های ایرانی است و در عهد ساسانیان پهلوی رایج بود و پس از اسلام ، بدین زبان سخن گفته و نوشته اند و اکنون نیز زبانِ رسمی ایران است . ( فرهنگ معین )
بیت پنجم
برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آنکه ره به دکان تو مشتری آموخت
دیگر کسی به آفتاب و ماه توجهی ندارد و بازارِ آنان کِساد شده است . زیرا که خواهندگانِ تو به دکّانِ حُسن و جمالت راه یافته و خریدار زیبایی ات شده اند .
بیت ششم
همه قبیلۀ من عالِمانِ دین بودند
مرا معلّمِ عشق تو شاعری آموخت
تمام مردمان طایفۀ من از علمای دین بوده اند . ولی عشقِ تو به سانِ آموزگاری به من درسِ شاعری داده است .
بیت هفتم
مرا به شاعری آموخت روزگار ، آنگه
که چشم مستِ تو دیدم که ساحری آموخت
هنگامیکه دیدم چشمِ مخمورِ تو جادوگری آموخته ، مردم را تسخیر می کند . روزگار هم به من شاعری و سخن سرایی را تعلیم داد . یعنی چشمان خمارآلوده و جادوگرت مرا شاعر کرد . [ چشم مست = چشم خمار / ساحری = جادوگری و افسونگری ]
بیت هشتم
مگر دهان تو آموخت تنگی از دلِ من
وجودِ من ز میانِ تو لاغری آموخت
بی تردید دهانِ تو برای کوچکی خود از دلِ تنگِ من الگو برداشته و وجود من لاغری خود را از کمرِ باریک تو به وام گرفته است . [ مگر = قید تاکید است به معنی همانا و به تحقیق / میان = کمر / تنگ بودن دهان = در سنّتِ ادبی ، شاعران دهان معشوق را به هیچ ، مانند کرده اند و دهان هر چه کوچکتر باشد زیباتر است ]
بیت نهم
بلای عشق تو بنیادِ زهد و بیخِ وَرَع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
عشق تو فتنه ای بود که پایه های پرهیزگاری و ریشۀ پارسایی را چنان از جا برکند که صوفی در خانقاه نمانده و رعایت تقوا و پارسایی را رها کرده و در جستجوی تو بی بند و باری پیشه کرده است . [ ورع = تقوا و پرهیزگاری / صوفی = پیرو طریقت تصوّف ، شرح بیت 6 غزل 14 / قلندری = شوریدگی و لاابالی گری و بی قیدی ]
قلندر = به درویش لاابالی شوریده احوالی اطلاق می شود که نسبت به پوشاک و آداب و طاعات بی قید و بنایِ کارِ او بر تخریب عادات باشد . قلندریّه به فرقه ای از صوفیه ملامتی کفته می شده است که بر خلافِ سایر ملامتیّه که مقیّد به کتمان اسرار و عبادات بوده اند . به این دو موضوع اهمیتی نمی داده اند و از عبادات بیش از فرایض کاری انجام نمی داده و جز صفای دلِ خود به هیچ چیز و هیچ کس نمی اندیشیده اند . از مختصاتِ این فرقه تراشیدن موی سر و صورت و حتّی ابروست که به آن چهار ضرب می گویند . ( فرهنگ اشعار حافظ )
بیت دهم
دگر نه عزمِ سیاحت کند نه یادِ وطن
کسی که بر سرِ کویت مجاوری آموخت
کسی که عابدانه مقیمِ کویِ تو گردیده ، دیگر نه سرِ سیر و سفر خواهد داشت و نه به یادِ وطن می افتد . [ سیاحت = گردش کردن ، سفر رفتن / مجاوری = عزلت و گوشه گیری ، اعتکاف ]
بیت یازدهم
من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و رَوِش
ندیده ام ، مگر این شیوه از پری آموخت
من تا کنون آدمی را با این شکل و شمایل و قد و قامت و خصلت و ادا ندیده ام . بی تردید او اینگونه بودن را از پری آموخته است . [ مگر = قید تأکید به معنی همانا ، به تحقیق / پری = جنِ مؤنث که موجودی است از عالم غیر مرئی که با جمالِ خود انسان را می فریبد ]
بیت دوازدهم
به خونِ خلق فرو برده پنجه کِاین حنّاست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت ؟
دست خود را به خون مردم می آلاید و آن را حنا می پندارد ، نمی دانم برای کشتن چه کسی این تندی و چالاکی را آموخته است ؟ [ حنا = گیاهِ معروفی که برگ آن را برای رنگ کردن بکار می برند / شاطری = چابکی و چالاکی ، زیرکی ]
بیت سیزدهم
چنین بگویم از این پس که مرد بتواند
در آبِ دیدۀ سعدی شناوری آموخت
از این پس آنچنان اشک می بارم که آدمی بتواند در آبِ چشم سعدی شنا کردن را بیاموزد . [ مرد = انسان و آدمی / آب = اشک / غلّو : اشک سعدی به دریا مانند شده است که این امر از روی عقل و بر اساس عادت ممکن نیست ./ آرایه ء التفات : از حاضر (من ) به غایب (سعدی) ]
منبع : شرح غزلهای سعدی
دکتر محمدرضا برزگر خالقی
دکتر تورج عقدایی
سعدی : به چه کار آیدت ز گُل طبقی ؟
از گلستان ِ ما بِبَر طبقی
شاد و تندرست باشید ..
مرا
معلمِ عشقِ تو
شاعری آموخت.....!
غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت
به نظر می رسد بین کید و سحر باید حرف واو باشد تا کید به ضحاک و سحر به سامری داده شود
چون ضحاک مکار بود اما ساحر نبود
متن تصحیح فروغی همین است (کید سحر). در شرح غزلیات سعدی به سعی استاد فرح نیازکار (چاپ هرمس، ۱۳۹۰، ص ۲۷۵) «کید سحر» فریب جادوگری معنی شده و آمده که به ضحّاک در منابع پهلوی پنج عیب نسبت داده شده است: آز، پلیدی، سحر و جادوگری، دروغ و لاابالیگری که همچنان که مشخص است یکی از این پنج عیب سحر و جادوست.
درود فراوان بله فردوسی در این ابیات در شاهنامه هم تاکید داره زمان ضحاک جادوگری زیاد شده و این نشان دهنده علاقه و شاید وارد بودن ضحاک رو به این کار دانست
بیت 12 مصرع اول آیا کلمه «حنا» با تشدید خوانده می شود؟
به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت
بدون تشدید وزن را به هم می ریزد
بله، حنّا با تشدید در سخنان دیگر سخنوران هم دیده میشود (البته بیشتر مطابق خوانش رایج بدون تشدید است). نمونه از رودکی:
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجهٔ عروس به حنّا شده خضیب
رودکی » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۱۰ » لاله میان کشت بخندد همی ز دور ...
همه قبیله من عالمان دین بودند....
ابن غوغا میکند...
بیت هشتم
مگر دهان تو آموخت تنگی از دلِ من
وجودِ من ز میانِ تو لاغری آموخت
بی تردید دهانِ تو برای کوچکی خود از دلِ تنگِ من الگو برداشته و وجود من لاغری خود را از کمرِ باریک تو به وام گرفته است . [ مگر = قید تاکید است به معنی همانا و به تحقیق / میان = کمر / کلمه تنگی در مصراع اول به گونه ای به کار رفته که در ترکیب با کلمات دهان و دل دومعنی مختلف دارد، تنگ بودن دهان = در سنّتِ ادبی ، شاعران دهان معشوق را به هیچ ، مانند کرده اند و دهان هر چه کوچکتر باشد زیباتر است و تنگی دل]
چنین که حق سخن ادا کنی تو ای سعدی
کلام وشعر دری از توفر و دلبری آموخت
گرم به گوشهی چشمی شکستهوار ببینی
فلک شوم به بزرگی و مشتری به سعادت «سعدی»
در بیت پنجم این غزل واژهی مشتری ایهام دارد و دو محتوا را افاده میکند.
سیاره مشتری در ادبیات فارسی معروف به خواجهی اکبر یا سعد اکبر است که بر دیگر سیارات منظومه رجحان دارد.