گنجور

غزل شمارهٔ ۱۷۳

آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول
گر تو را از من و از غیر ملالی دارد
مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی
حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آنست که سودای محالی دارد
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد

اطلاعات

وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب شعری: غزل
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

آن که بر نسترن از غالیه خالی دارد
الحق آراسته خلقی و جمالی دارد
هوش مصنوعی: کسی که بر سر نسترن، زعفی ندارد، واقعاً از نظر اخلاق و زیبایی ویژگی‌های نیکویی برخوردار است.
درد دل پیش که گویم که به جز باد صبا
کس ندانم که در آن کوی مجالی دارد
درد دلم را پیش چه کسی بگویم؟ زیرا به غیر از باد صبا، کسی فرصت و توانایی رفتن و حضور داشتن در کوی یار من را ندارد. 
دل چنین سخت نباشد که یکی بر سر راه
تشنه می‌میرد و شخص آب زلالی دارد
هیچکس دلی تا این اندازه (مانند معشوق من) سخت ندارد که در دست آبی زلال داشته باشد و ببیند کسی بر سر راهش تشنه جان می‌دهد و قطره‌ای از آن آب را به او ندهد.
زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد
نمی‌توان گفت که من زنده هستم و حیات دارم زیرا زنده آن کسی‌ست که به وصال معشوقش رسیده باشد.
من به دیدار تو مشتاقم و از غیر ملول
گر تو را از من و از غیر ملالی دارد
اگر تو از من و ‌دیگران بیزاری، من از هر که غیر توست روی‌گردانم و مشتاق دیدار توام.
مرغ بر بام تو ره دارد و من بر سر کوی
حبذا مرغ که آخر پر و بالی دارد
پرنده می‌تواند بر بام تو بنشیند و من تنها توان نشستن بر سر کوی تو را دارم، آفرین بر پرنده که پر و بال دارد و می‌تواند پرواز کند.
غم دل با تو نگویم که نداری غم دل
با کسی حال توان گفت که حالی دارد
غمم را با تو نمی‌گویم زیرا تو غمی نداری (و مرا درک نمی‌کنی)، احوالات خود را به کسی می‌توان گفت که او هم احوالاتی مثل ما دارد (و می‌تواند ما را درک کند) 
طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آنست که سودای محالی دارد
خواهان تو تهیدست و فقیر است و اندیشه‌ی گنجی مانند وصال تو را دارد، نتیجه این می‌شود که رویای او محال و تحقق نیافتنی‌ست.
عاقبت سر به بیابان بنهد چون سعدی
هر که در سر هوس چون تو غزالی دارد
«این بیت دارای ایهام است» معنای اول: هر کس که در سر هوس و اندیشه‌ی آهویی مانند تو را دارد، از بیچارگی و آشفتگی عاقبت مثل سعدی سر به بیابان خواهد گذاشت.  معنای دوم: هر کس که میل به آهویی مانند تو دارد، عاقبت مثل سعدی در طلب تو به بیابان و دشت خواهد رفت تا تو را پیدا کند. (زیرا آهو در دشت زندگی می‌کند)

خوانش ها

غزل ۱۷۳ به خوانش حمیدرضا محمدی
غزل ۱۷۳ به خوانش محسن لیله‌کوهی
غزل ۱۷۳ به خوانش سعیده تهرانی‌نسب
غزل ۱۷۳ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
غزل شمارهٔ ۱۷۳ به خوانش سهیل قاسمی
غزل شمارهٔ ۱۷۳ به خوانش نازنین بازیان
غزل شمارهٔ ۱۷۳ به خوانش فاطمه زندی
غزل شمارهٔ ۱۷۳ به خوانش مریم فقیهی کیا

حاشیه ها

1392/10/11 20:01
کورش

زندگانی نتوان گفت و حیاتی که مراست
زنده آنست که با دوست وصالی دارد

احساس میکنم "و"درمصرع اول اضافی است

1394/09/25 03:11
منوچهر

در این مصرع:
دل چنین سخت نباشد که یکی برسرراه
تشنه می میرد و (شخص ) آب زلالی دارد
گمان میرود بجای شخص ( خود ) باید باشد
یعنی تشنه می میرد و خود اب زلالی دارد

1396/07/22 20:10
امیرابوالفضل عباسیان

بادرود
در جواب دوست عزیزمان منوچهر که نوشته اند:
دل چنین سخت نباشد که یکی برسرراه
تشنه می میرد و (شخص ) آب زلالی دارد
گمان میرود بجای شخص ( خود ) باید باشد
یعنی تشنه می میرد و خود اب زلالی دارد
باید عرض کنم نه دوست عزیز همان (شخص)درست میباشد چرا که با معنی کردن بیت که میگوید:
دل که اینقدرسخت و سنگ نمیشودکه روی سخنش با معشوق هست که میخواهد بگوید این سنگدلی ازتو عجیب هست و مانند این هست که کسی درراه دارد ازتشنگی جان میسپارد و طرف مقابلش بااینکه در دستش ظرف آبی دارد حتی قطره ای از آن اب گوارا را به آن تشنه نمیدهد که آن (شخص) در مصراع طرف مقابل یا همان معشوق میباشد
درحالی که (خود) به تشنه بر میگردد که دراین صورت اشتباه هست.

1399/08/29 00:10
بابک

به نظر من هم '' و" در مصراع اول بیت چهارم اضافی است.
زندگانی نتوان گفت حیاتی که مراست...

1403/10/04 12:01
جلال ارغوانی

خاتم ملک سخن سعدی ما می باشد

سخن  وشعر  دری نیز کمالی دارد