گنجور

بخش ۳ - حکایت تیرانداز اردبیلی

یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید پیلک ز پیل
نمد پوشی آمد به جنگش فراز
جوانی جهان سوز پیکار ساز
به پرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی به کتفش بر از خام گور
چو دید اردبیلی نمد پاره پوش
کمان در زه آورد و زه را به گوش
به پنجاه تیر خدنگش بزد
که یک چوبه بیرون نرفت از نمد
درآمد نمدپوش چون سام گرد
به خم کمندش درآورد و برد
به لشکرگهش برد و در خیمه دست
چو دزدان خونی به گردن ببست
شب از غیرت و شرمساری نخفت
سحرگه پرستاری از خیمه گفت
تو کآهن به ناوک بدوزی و تیر
نمدپوش را چون فتادی اسیر؟
شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست
ندانی که روز اجل کس نزیست؟
من آنم که در شیوهٔ طعن و ضرب
به رستم در آموزم آداب حرب
چو بازوی بختم قوی حال بود
ستبری پیلم نمد می‌نمود
کنونم که در پنجه اقبیل نیست
نمد پیش تیرم کم از پیل نیست
به روز اجل نیزه جوشن درد
ز پیراهن بی اجل نگذرد
کرا تیغ قهر اجل در قفاست
برهنه‌ست اگر جوشنش چند لاست
ورش بخت یاور بود، دهر پشت
برهنه نشاید به ساطور کشت
نه دانا به سعی از اجل جان ببرد
نه نادان به ناساز خوردن بمرد

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید پیلک ز پیل
مردی زورمند و اهل اردبیل که تیر کمانش از فیل می‌گذشت. (پیلک: نوعی تیر‌.   پیل به‌نظر می‌رسد که در اینجا نام نوعی سپر یا زره باشد)
نمد پوشی آمد به جنگش فراز
جوانی جهان سوز پیکار ساز
در جنگ، یک جنگنجوی ساده و نمدپوش در مقابلش قرار گرفت؛ جوانی بود جنگاور و جنگی.
به پرخاش جستن چو بهرام گور
کمندی به کتفش بر از خام گور
که در جنگاوری مثل بهرام گور بود و کمندی از چرم گور با خود داشت.
چو دید اردبیلی نمد پاره پوش
کمان در زه آورد و زه را به گوش
وقتی اردبیلی آن نمدپاره‌پوش را دید کمان را با تمام قدرت تا بناگوش کشید.
به پنجاه تیر خدنگش بزد
که یک چوبه بیرون نرفت از نمد
و پیاپی به‌او تیر زد، پنجاه تیر خدنگ و تیز؛ که حتی یکی از آنها از نمد عبور نکرد!
درآمد نمدپوش چون سام گرد
به خم کمندش درآورد و برد
جوان نمدپوش همچون سام پهلوان نزدیک رسید و با کمند او را اسیر کرد.
به لشکرگهش برد و در خیمه دست
چو دزدان خونی به گردن ببست
او را به لشکرگاه برد و همچون راهزنان قاتل او را به‌گردن بست.
شب از غیرت و شرمساری نخفت
سحرگه پرستاری از خیمه گفت
آن (اردبیلی) از غیرت و شرمندگی نتوانست بخوابد؛ صبحدم پرستاری از درون خیمه از او پرسید:
تو کآهن به ناوک بدوزی و تیر
نمدپوش را چون فتادی اسیر؟
تو که با تیر و پیکان، آهن را پاره می‌کنی؛ چطور اسیر یک نمدپوش شدی؟
شنیدم که می‌گفت و خون می‌گریست
ندانی که روز اجل کس نزیست؟
شنیده‌ام که گریه می‌کرد و پاسخ داد: نمی‌دانی که وقتی اجل برسد، کسی جان به‌در نمی‌برد؟
من آنم که در شیوهٔ طعن و ضرب
به رستم در آموزم آداب حرب
من در جنگ، چنان ماهرم که فنون تیراندازی و ضربه‌زنی را به رستم یاد می‌دهم.
چو بازوی بختم قوی حال بود
ستبری پیلم نمد می‌نمود
وقتی‌که بازوی بخت و اقبالم قوی و زورمند بود؛ ستبری پیل در برابرم مثل نمد بود.
کنونم که در پنجه اقبیل نیست
نمد پیش تیرم کم از پیل نیست
اکنون که بخت و اقبال ندارم؛ نمد در برابر تیر من همچون پیل است! 
به روز اجل نیزه جوشن درد
ز پیراهن بی اجل نگذرد
در روز اجل، نیزه از آهن می‌گذرد اما بی‌اجل از پیراهن یک‌لا هم نمی‌گذرد.
کرا تیغ قهر اجل در قفاست
برهنه‌ست اگر جوشنش چند لاست
کسی که مرگش فرا برسد؛ برهنه است حتی اگر جوشنی چند‌لایه پوشیده باشد.
ورش بخت یاور بود، دهر پشت
برهنه نشاید به ساطور کشت
وقتی‌که تقدیر نباشد؛ برهنه را با ساطور هم نمی‌توان کشت.
نه دانا به سعی از اجل جان ببرد
نه نادان به ناساز خوردن بمرد
نه دانا می‌تواند با تلاش و زیرکی از اجل بگریزد؛ و نه نادان، بی‌اجل با خوردن چیزی ناساز می‌میرد.

خوانش ها

بخش ۳ - حکایت تیرانداز اردبیلی به خوانش حمیدرضا محمدی
بخش ۳ - حکایت تیرانداز اردبیلی به خوانش عندلیب
بخش ۳ - حکایت تیرانداز اردبیلی به خوانش فاطمه زندی
بخش ۳ - حکایت تیرانداز اردبیلی به خوانش امیر اثنی عشری

حاشیه ها

1392/01/17 23:04
مهدی

من معنی شعرو نفهمیدم
ولی حتما یکی از همشهریام گل کاشته
ببین چیکار کردیم که سعدی شیرازیو به حرف آوردیم
یاشاسین اردبیلیم
یاشاسین آذربایجان
داماریمداکی قانیمسان اردبیل
قیمتو قوربان

1395/05/06 08:08
حامد

سلام
مفهوم شعر این است که تا زمانیکه اجل انسان نرسد نمیمیرد حتی اگر برهنه در برابر ساطور باشدـ

1395/07/20 18:10
۷

یکی آهنین پنجه در اردبیل
همی بگذرانید پیلک ز پیل
پیلک گونه ای تیر با پیکان دوشاخه بوده است،
پیل در آخر مصرع دوم:فیل

1395/09/22 13:11
فرهاد

مصرع اول بیت نهم بنظرم باید به صورت " تو که آهن به ناوک بدوزی و تیر" نوشته شود.

درواقع شیخ اجل در این حکایت میخواد تاکید کنه که اگر روز اجل (زمان مرگ ) کسی فرا نرسیده باشد حتی اگر تمام عوامل برای کشتنش دست به دست هم دهند باز هم به او آسیبی نخواهد رسید....در مفهوم کلی تر میشود گفت که در نهایت این تقدیر شاید نامفهوم است که سرنوشت کلی زندگی انسان را رقم میزند...