گنجور

بخش ۱۹ - حکایت زاهد تبریزی

عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شب خیز بود
شبی دید جایی که دزدی کمند
بپیچید و بر طرف بامی فکند
کسان را خبر کرد و آشوب خاست
ز هر جانبی مرد با چوب خاست
چو نامردم آواز مردم شنید
میان خطر جای بودن ندید
نهیبی از آن گیر و دار آمدش
گریز به وقت اختیار آمدش
ز رحمت دل پارسا موم شد
که شب دزد بیچاره محروم شد
به تاریکی از پی فراز آمدش
به راهی دگر پیشباز آمدش
که یارا مرو کآشنای توام
به مردانگی خاک پای توام
ندیدم به مردانگی چون تو کس
که جنگاوری بر دو نوع است و بس
یکی پیش خصم آمدن مردوار
دوم جان به در بردن از کارزار
بر این هر دو خصلت غلام توام
چه نامی که مولای نام توام؟
گرت رای باشد به حکم کرم
به جایی که می‌دانمت ره برم
سرایی است کوتاه و در بسته سخت
نپندارم آنجا خداوند رخت
کلوخی دو بالای هم بر نهیم
یکی پای بر دوش دیگر نهیم
به چندان که در دستت افتد بساز
از آن به که گردی تهیدست باز
به دلداری و چاپلوسی و فن
کشیدش سوی خانهٔ خویشتن
جوانمرد شبرو فرو داشت دوش
به کتفش برآمد خداوند هوش
بغلطاق و دستار و رختی که داشت
ز بالا به دامان او در گذاشت
وز آنجا برآورد غوغا که دزد
ثواب ای جوانان و یاری و مزد
به در جست از آشوب دزد دغل
دوان، جامهٔ پارسا در بغل
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد
که سرگشته‌ای را برآمد مراد
خبیثی که بر کس ترحم نکرد
ببخشود بر وی دل نیکمرد
عجب ناید از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان
در اقبال نیکان بدان می‌زیند
وگرچه بدان اهل نیکی نیند

اطلاعات

وزن: فعولن فعولن فعولن فعل (متقارب مثمن محذوف یا وزن شاهنامه)
قالب شعری: مثنوی
منبع اولیه: ویکی‌درج

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

عزیزی در اقصای تبریز بود
که همواره بیدار و شب خیز بود
شخص گرانقدری اهل تبریز و اهل عبادت شب بود.
شبی دید جایی که دزدی کمند
بپیچید و بر طرف بامی فکند
یک شب در جایی دید که دزدی طناب به سوی بام خانه‌ای افکند (که بالا برود)
کسان را خبر کرد و آشوب خاست
ز هر جانبی مرد با چوب خاست
(مرد پارسا) مردم را بیدار کرد؛ فریاد و آشوب بلند شد و از هر سوی مردم چوب‌به‌دست بدانجا سرازیر شدند.
چو نامردم آواز مردم شنید
میان خطر جای بودن ندید
هنگامی‌که آن دزدِ نامردم‌، بانگ و فریاد مردم را شنید فرار را بر قرار ترجیح داد.
نهیبی از آن گیر و دار آمدش
گریز به وقت اختیار آمدش
آن فریاد و غوغا، در دلش ترسی افکند؛ فرصت‌یافت و از آنجا گریخت.
ز رحمت دل پارسا موم شد
که شب دزد بیچاره محروم شد
(اما) دل آن مرد پارسا (که دزد) را از دزدی محروم کرد، به‌حال دزد سوخت.
به تاریکی از پی فراز آمدش
به راهی دگر پیشباز آمدش
در تاریکی در پی او رفت و از کوچه‌ای و راهی دیگر به پیشباز (و مقابل) او رفت.
که یارا مرو کآشنای توام
به مردانگی خاک پای توام
(و به او گفت) که ای یار (‌هم‌پیشه) جایی مرو که من دوست تو (و مثل تو دزد) هستم و می‌دانم که تو مردی و شجاعت تو را قبول دارم.
ندیدم به مردانگی چون تو کس
که جنگاوری بر دو نوع است و بس
آدمی شجاع مثل تو ندیده‌ام زیرا شجاعت و جنگاوری بر دو نوع است؛
یکی پیش خصم آمدن مردوار
دوم جان به در بردن از کارزار
یکی جنگیدن با دشمن و دیگری جان سالم به‌در بُردن در جنگ.
بر این هر دو خصلت غلام توام
چه نامی که مولای نام توام؟
شجاعت تو را در این دو خصلت و در این‌باره، قبول دارم و نوکر تو هستم، (مانند غلام خود) نامی برایم انتخاب کن که بردهٔ تو هستم (مولا در اینجا یعنی غلام)
گرت رای باشد به حکم کرم
به جایی که می‌دانمت ره برم
اگر از روی بزرگی تصمیم بگیری و (پیشنهادم را بپذیری) به جایی که می‌دانم تو را راهنمایی می‌کنم.
سرایی است کوتاه و در بسته سخت
نپندارم آنجا خداوند رخت
خانه‌ای کوتاه‌دیوار هست با دری قفل شده و فکر‌می‌کنم که صاحب‌خانه در خانه نیست.
کلوخی دو بالای هم بر نهیم
یکی پای بر دوش دیگر نهیم
(کاری است آسان) دو کلوخ روی هم می‌گذاریم و پای بر دوش دیگری می‌نهیم (و بالا می‌رویم.)
به چندان که در دستت افتد بساز
از آن به که گردی تهیدست باز
هر چه به‌دست آوردی قانع باش؛ از اینکه امشب بی‌هیچ‌چیزی برگردی بهتر است.
به دلداری و چاپلوسی و فن
کشیدش سوی خانهٔ خویشتن
با چرب‌زبانی و حیله او را به‌سوی خانهٔ خود برد.
جوانمرد شبرو فرو داشت دوش
به کتفش برآمد خداوند هوش
دزد خم شد و (مرد پارسا) پای بر دوش او نهاد و (از دیوار) بالا رفت.
بغلطاق و دستار و رختی که داشت
ز بالا به دامان او در گذاشت
مقداری وسایل و لباس و رخت از روی دیوار به او داد. (غَلطاق: چوب زین)
وز آنجا برآورد غوغا که دزد
ثواب ای جوانان و یاری و مزد
(پس از این) از آنجا بانگ کمک برآورد که بیایید دزد را بگیرید و ثواب و مزد ببرید!
به در جست از آشوب دزد دغل
دوان، جامهٔ پارسا در بغل
آن دزد دغل از آشوبی که برخواست‌، همراه با وسایل و جامه‌ها گریخت.
دل آسوده شد مرد نیک اعتقاد
که سرگشته‌ای را برآمد مراد
آن مرد نیک‌نظر و پارسا خیالش آسوده شد که آدم سرگشته‌ای به مراد خود رسید.
خبیثی که بر کس ترحم نکرد
ببخشود بر وی دل نیکمرد
نابکار و خبیثی که به کسی رحم و ترحم نمی‌کرد، آن مرد نیک بر او بخشود.
عجب ناید از سیرت بخردان
که نیکی کنند از کرم با بدان
از سیرت و سرشت خردمندان عجیب و دور از انتظار نیست که از کرم و بزرگ‌منشی حتی بر بدان نیکی می‌کنند.
در اقبال نیکان بدان می‌زیند
وگرچه بدان اهل نیکی نیند
در اقبال و سایهٔ نیکان است که بدان می‌زیند و روزی می‌خورند‌، اگرچه بدان اهل بخشش و نیکی نیستند.

خوانش ها

بخش ۱۹ - حکایت زاهد تبریزی به خوانش حمیدرضا محمدی
بخش ۱۹ - حکایت زاهد تبریزی به خوانش عندلیب
بخش ۱۹ - حکایت زاهد تبریزی به خوانش فاطمه زندی
بخش ۱۹ - حکایت زاهد تبریزی به خوانش امیر اثنی عشری

حاشیه ها

1394/02/13 08:05
محمد حسین حسنی شلمانی

بیت ماقبل آخر عجب دارم از جمله بخردان که نیکی کنند از کرم با بدان

1395/10/04 23:01
کریم کرداسدی

با یاد و نام خدا
یکی از مشایخ تبریز در بوستان سعدی
یادداشت شماره سیزدهم/ محمد طاهری خسروشاهی
در هیچ یک از شرح هایی که بر بوستان نوشته شده، به فردِ مورد نظرِ سعدی در بیتِ؛
عزیزی در اقصای تبریز بود که همواره بیدار و شب خیز بود
(باب چهارم-حکایت هجدهم)
اشاره ای نشده است. بر اساس شواهد و قرائن، نخستین بار مرحوم حافظ حسین کربلایی تبریزی؛ مؤلّفِ کتابِ ارزشمند روضات الجنان و جنّات الجنان به نقل از استادش بدرالدین احمد لاله ای تبریزی(متوفّی 983)، فردِ مورد اشارة سعدی در این بیت را، شیخ ابوبکر بن اسماعیل سلّه باف؛ عارف گمنام اواخرِ سدة ششم و اوایل سدة هفتم هجری آذربایجان معرفی کرده است.
دربارة این شیخ ابوبکر سلّه باف، جز یکی ـ دو مورد اطّلاعات پراکنده، دانسته ای در دست نیست.منبع عمدة این اطّلاعات اندک و پراکنده نیز، مقالات شمس و مناقب العارفین احمد افلاکی است. البته با وجود اینکه استاد بدیع-الزّمان فروزانفر،در حاشیة زندگینامة مولوی، متذکّر اشارة فریدون سپهسالار به نام شیخ ابوبکرتبریزی شده است، در رسالة سپهسالار، نامی از شیخ ابوبکر به میان نیامده است.
ما در ضمن یک مقاله تحقیقی که ان شاالله به زودی در مجلّه وزین آینة میراث منتشر خواهد شد، ابتدا ردپای شیخ ابوبکر سلّة باف تبریزی را در متون آن عصر بررسی کرده ایم و در ادامه، با تطبیق حالاتِ عرفانی شیخ ابوبکرتبریزی با حکایت بوستان، و بررسی شواهد و قرائنی دیگر، به این نتیجه رسیده ایم که «عزیز» موردِ اشارة سعدی، همین شیخ ابوبکر سلّه باف تبریزی است که ظاهراً شیخ اجل سعدی(علیه الرحمه)در بازگشت از سفر مکّه،که به قصد ملاقات با اباقاخان پسر هلاکو خان مغول به تبریز آمده بود،این حکایت را شنیده است.