گنجور

بخش ۲۵ - حسن غزنوی قُدِّسَ سِرُّه

وهُوَ سید اشرف الدین حسن بن ناصر. از اعاظم سادات غزنین. از اهل ریاضت و فضیلت ممتاز و به تشریف حکمت و معرفت سرافراز. زبدهٔ فضلا و قدوهٔ عرفا. هادیِ اهل سلوک و قبلهٔ میر و ملوک. نیکو صفات، حمیده اخلاق و در زهد وورع یگانهٔ آفاق. چون طالبان و قابلان زمان خود را به مقامات بلند و قرب محبوب حقیقی ارجمند و واصل می‌ساخت و در هدایت اهل غوایت رایت اشتهار برافراخت. روزی هفتاد هزار نفر در پای منبر وی جمع بودند که اکثر به شرف ارادت اختصاص داشتند. سلطان بهرام شاه غزنوی از کثرت مریدین سید خوفناک شد. دو شمشیر و یک غلاف به پیش وی فرستاد. یعنی جای دو سلطان در یک شهر ممتنع است. سید مطلب را دریافت و روانهٔ حجاز گردید و در مشرف شدن به زیارت حضرت سید کائنات و اشرف موجودات قصیدهٔ غرایی ساخته و در شرف روضهٔ متبرکه قصیده را به آواز بلند خوانده و از خدمت حضرت، صله و خلعت خواسته. ناگهان جامهٔ خلعتی پیش او گذاشته شد. برداشته و بر سر گذاشته و بعد از زیارت بیرون آمده. سلاطین عصر او را در محفّهٔ طلا می‌نشانیده‌اند. چنانچه با محفّهٔ طلا به بغداد آمده و پادشاه بغداد نیز با محفّهٔ طلا به استقبال او شتافته و صحبت او را دریافته و از آنجا به خراسان آمده، در سنهٔ ۵۳۵ در جوین اسفراین به جوار رحمت حق پیوسته، رَحمةُ اللّهِ عَلَیهِ رَحْمَةً واسِعَةً و از آن جناب است:

مِنْغزلیّاته و رباعیّاته
و له ایضاً مِن رباعیّاته
ایضاً مِن رباعیّاته
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
آنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
من کیستم که صافی وصلت طمع کنم
اینم نه بس که دردی دردت به من رسید
بر آسمان و زمین همچو صبح و گل هرگز
که خنده زد که نه در حال خنده جامه درید
دل را به دمی شاد نمی‌یارم کرد
از قید غم آزاد نمی‌یارم کرد
دارم سخن و یاد نمی‌یارم کرد
فریاد که فریاد نمی‌یارم کرد
کی بو که قدم از این جهان برگیرم
چون عیسی راهِ آسمان برگیرم
این دست دل از دامنِ تن باز کشم
این بارِتن از گردنِ جان برگیرم
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
آنچه از تو توان ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
زان جا که نداشت هیچ سودم تو بهی
زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی
زان دیده که نقش تو نمودم تو بهی
دیدم همه را و آزمودم تو بهی

اطلاعات

وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف

* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی می‌توانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.

برگردان به زبان ساده

وهُوَ سید اشرف الدین حسن بن ناصر. از اعاظم سادات غزنین. از اهل ریاضت و فضیلت ممتاز و به تشریف حکمت و معرفت سرافراز. زبدهٔ فضلا و قدوهٔ عرفا. هادیِ اهل سلوک و قبلهٔ میر و ملوک. نیکو صفات، حمیده اخلاق و در زهد وورع یگانهٔ آفاق. چون طالبان و قابلان زمان خود را به مقامات بلند و قرب محبوب حقیقی ارجمند و واصل می‌ساخت و در هدایت اهل غوایت رایت اشتهار برافراخت. روزی هفتاد هزار نفر در پای منبر وی جمع بودند که اکثر به شرف ارادت اختصاص داشتند. سلطان بهرام شاه غزنوی از کثرت مریدین سید خوفناک شد. دو شمشیر و یک غلاف به پیش وی فرستاد. یعنی جای دو سلطان در یک شهر ممتنع است. سید مطلب را دریافت و روانهٔ حجاز گردید و در مشرف شدن به زیارت حضرت سید کائنات و اشرف موجودات قصیدهٔ غرایی ساخته و در شرف روضهٔ متبرکه قصیده را به آواز بلند خوانده و از خدمت حضرت، صله و خلعت خواسته. ناگهان جامهٔ خلعتی پیش او گذاشته شد. برداشته و بر سر گذاشته و بعد از زیارت بیرون آمده. سلاطین عصر او را در محفّهٔ طلا می‌نشانیده‌اند. چنانچه با محفّهٔ طلا به بغداد آمده و پادشاه بغداد نیز با محفّهٔ طلا به استقبال او شتافته و صحبت او را دریافته و از آنجا به خراسان آمده، در سنهٔ ۵۳۵ در جوین اسفراین به جوار رحمت حق پیوسته، رَحمةُ اللّهِ عَلَیهِ رَحْمَةً واسِعَةً و از آن جناب است:
هوش مصنوعی: سید اشرف الدین حسن بن ناصر، یکی از شخصیت‌های برجسته سادات غزنین و فردی ممتاز در زمینه‌های زهد و فضیلت است. او به حکمت و معرفت شناخته شده و در میان عرفا و فضلا مقام بلندی دارد. سید به راهنمایی و هدایت افرادی که در مسیر سلوک به دنبال کمال هستند، می‌پرداخت و به ویژه در تربیت مریدانش بسیار موفق بود. جمعیتی بالغ بر هفتاد هزار نفر روزانه به پای منبر او حاضر می‌شدند و بسیاری از آن‌ها به او ارادت ویژه‌ای داشتند. سلطان بهرام شاه غزنوی به خاطر جمعیت زیاد مریدان سید احساس نگرانی کرد و پیام تهدیدآمیزی به او ارسال کرد. سید این پیام را درک کرده و به حجاز رفت تا به زیارت امام حسین بپردازد. در این سفر، او شعری زیبا در مدح مقام حضرت سروده و آن را در حرم او خواند و درخواست خلعت کرد. بلافاصله لباس پادشاهی به او عطا شد. پس از زیارت، سید به خراسان برگشت و در آنجا به زندگی خود ادامه داد تا اینکه در سال ۵۳۵ هجری در جوین اسفراین درگذشت.
آخر دلم به آرزوی خویشتن رسید
آنچ از خدای خواسته بودم به من رسید
هوش مصنوعی: در نهایت، به خواسته‌ها و آرزوهای قلبی‌ام دست یافتم و آنچه را که از خداوند خواسته بودم، به دست آوردم.
دل رفته بود و جان شده منت خدای را
کان دل به سینه آمد و آن جان به تن رسید
هوش مصنوعی: دل از وجود انسان جدا شده بود و جان در حالت انتظار بود، اما حالا دل دوباره به سینه برگشته و جان نیز به بدن رسیده است.
من کیستم که صافی وصلت طمع کنم
اینم نه بس که دردی دردت به من رسید
هوش مصنوعی: من چه کسی هستم که به وصال تو امیدوار باشم؟ این کافی است که خودم نیز دردی را که تو داری تجربه کرده‌ام.
بر آسمان و زمین همچو صبح و گل هرگز
که خنده زد که نه در حال خنده جامه درید
هوش مصنوعی: در آسمان و زمین همچون صبح و گل، هرگز کسی که در حال خنده باشد، لباسی را دریده نمی‌سازد.
دل را به دمی شاد نمی‌یارم کرد
از قید غم آزاد نمی‌یارم کرد
هوش مصنوعی: دل را نمی‌توانم در یک لحظه شاد کنم و از غم‌هایم رها نمی‌شوم.
دارم سخن و یاد نمی‌یارم کرد
فریاد که فریاد نمی‌یارم کرد
هوش مصنوعی: مشغول صحبت هستم ولی به یاد نمی‌آورم. فریاد می‌زنم اما نمی‌توانم صدا را به یاد بیاورم.
کی بو که قدم از این جهان برگیرم
چون عیسی راهِ آسمان برگیرم
هوش مصنوعی: من در این دنیا از پا برنخواهم داشت تا وقتی که مانند عیسی، راهی به سوی آسمان بیابم.
این دست دل از دامنِ تن باز کشم
این بارِتن از گردنِ جان برگیرم
هوش مصنوعی: این دست دل از ارتباط با جسم جدا می‌کنم و این بار سنگین جسم را از دوش جانم برمی‌دارم.
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
تا چند ز جان مستمند اندیشی
هوش مصنوعی: تا کی به فکر آسیبی که از دنیا می‌رسد، بگذری و چه زمانی به حال کسی که به شدت نیازمند است بیندیشی؟
آنچه از تو توان ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
هوش مصنوعی: تنها چیزی که از تو می‌توان دریافت کرد همین بدن توست. پس خود را درگیر افکار بی‌فایده نکن و بیش از این ناندیش.
زان جا که نداشت هیچ سودم تو بهی
زان دل که فرو گذاشت زودم تو بهی
هوش مصنوعی: از آنجا که هیچ فایده‌ای برای من نداشت، تو به آن دل که به سرعت مرا رها کرد، به من نیکویی کردی.
زان دیده که نقش تو نمودم تو بهی
دیدم همه را و آزمودم تو بهی
هوش مصنوعی: از آن چشمی که تصویر تو را دیدم، به همه چیز نگاه کردم و امتحان کردم، اما در نهایت، فقط تو را خوب دیدم.