ابوحامد اوحدالدین از مقتدایان این طایفه بوده. صحبت شیخ محی الدین عربی را دریافته و شیخ مذکور در موضعی از کتاب فتوحات مکیه در وادی ذکر او شتافته. شمس الدین تبریزی در دمشق با او ملاقات کرد. از او پرسید که در چه حالی؟ او به شمس الدین پاسخ داد که ماه را در طشت آب میبینم. شمس گفت: مگر در قفا دمل داری که در آسمانش نمیبینی. به مولانا جلال الدین مولوی گفتند که اوحدی شاهد باز بود. اما پاکبازی مینمود. گفت: کاش کردی و از آن گذشتی. چون به بغداد رفت خلیفه زاده میل به دیدن او کرد. گفتند که احوال او این است که در غلبهٔ حال، سینه بر سینهٔ اهل جمال میگذارد. گفت اگر چنین است او کافر و مبتدع است. من میروم و او را به قتل میرسانم. چون به مجلس درآمد. شیخ بر خاطرش مشرف شد. این رباعی را گفت. خلیفه زاده به قدم ارادت پیش آمد. رباعی این است:
سهل است مرا بر سر خنجر بودن
در پای مراد دوست بی سر بودن
تو آمدهای که کافری را بکشی
غازی چو تویی رواست کافر بودن
غرض، وی مرید شیخ رکن الدین سجاسی بوده و اوحدی مراغهای و فخر الدین عراقی همدانی در چله خانهٔ او آسوده. مثنوی مصباح الارواح از اوست. وفاتش در سنهٔ ۵۳۶ این چند بیت از مثنوی و اشعار او انتخاب و تبرکاً در این سفینه ثبت افتاد. مِنْمثنوی مصباح الارواح:
تا جنبش دست هست مادام
سایه متحرک است ناکام
چون سایه ز دست یافت مایه
پس نیست خود اندر اصل سایه
چیزی که وجود او به خود نیست
هستیش نهادن از خرد نیست
هست است ولیک هست مطلق
نزدیک حکیم نیست جز حق
هستی که به حق قوام دارد
او نیست ولیک نام دارد
برنقش خود است فتنه نقاش
کس نیست درین میان تو خوش باش
خود گفت و حقیقت خود اشنید
آن روی که خود نمود خود دید
پس باد یقین که نیست واللّه
موجود حقیقی سوی اللّه
جز نیستی تو نیست هستی به خدا
ای هشیاران خوش است مستی به خدا
گر زانکه بتی بحق، پرستی روزی
حقا که رسی ز بت پرستی به خدا
٭٭٭
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
بادیده مرا خوش است چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست درون دیده یا دیده خود اوست
٭٭٭
اوحد دیدی که هرچه دیدی هیچ است
هر چیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است
این هم به گوشهای خزیدی هیچ است
٭٭٭
زان مینگرم به چشم سر در صورت
زیرا که ز معنی است اثر در صورت
این عالم صورت است و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت
٭٭٭
در مدرسهها جواب گفتارم نیست
در بتکدهها صلیب و زنارم نیست
سرتاسر آفاق به هیچم نخرند
یا رب چه متاعم که خریدارم نیست
٭٭٭
اسرار حقیقت نشود حل به سؤال
نی نیز به در یافتن حشمت و مال
تا دیده و دل خون نکنی پنجه سال
هرگز ندهند راهت از قال به حال
دل مغز حقیقت است تن پوست ببین
در کسوت پوست صورت دوست ببین
هر چیز که آن نشان هستی دارد
یا پرتو روی اوست یا اوست ببین
٭٭٭
اوحد در دل میزنی آخر دل کو
عمری است که راه میروی منزل کو
تا کی گویی ز خلوت و خلوتیان
هفتاد و دو چله داشتی حاصل کو