بخش ۱۴۵ - محمد مازندرانی قُدِّسَ سِرُّهُ
اسمش ملامحمد، ملقب به صوفی، از اهل مازندران بهشت نشان. جامع فضایل نیکو و حاوی خصایل دلجو بود. صاحب آتشکده لقبش را تخلص دانسته و او را اصفهانی خوانده و خالوی مولوی جامی شمرده و چنین نیست به اسم تخلص میکند و مازندرانی است و به اتفاق ابوحیان طبیب و مولانا حسینعلی یزدی در هندوستان به سر میبرده. مدتی هم در کشمیر بوده. به خواهش جهانگیر از کشمیر به دهلی رفته. در سنهٔ ۱۰۳۵ در سرهند وفات یافته. دیوانش به نظر رسید. یک دو هزار بیت است. بعضی اشعار در مذمت اهل هند دارد. به هر صورت از آن جناب است:
مِنْقصایده عَلَیهِ الرَّحمَةُ
ساقی نامه
مِنْغزلیّاتِهِ
رباعی
مرا عقل نخستین این چنین گفت
که این عالم ز بهر حق بخار است
فلک دیوانهای بیهوده گرد است
جهان شوریدهای آشفته کار است
تو در دوزخ دری و می ندانی
که این دنیا همان سوزنده نار است
چو سیم ناسره نادان فریب است
چو مرد بوالعجب ابله شکار است
علایق هر یکی قعری ز دوزخ
عوایق هر یکی در وی شرار است
٭٭٭
شور در سر چگونه و رزم عقل
خار در پا چسان روم رهوار
بحر بی بن بشورد از تشویش
کوه سنگین بنالد از آزار
حیرتم دوخت دیده باز صفت
محنتم سوخت سینه آتش وار
نه مرا مونسی بجز سایه
نه مرا محرمی بجز دیوار
نه گلی چیدهام از آن گلبن
نه بری خوردهام از این گلزار
گه بمویم ز دل چو موسیجه
گه بنالم ز جان چو موسیقار
اندرین بادگیر پُر کرکس
اندرین خاکدان پُر مردار
زندگان را چو مردگان میبین
مردگان را چو زندگان انگار
همه را کعبه آنچه در کیسه
همه را قبله آنچه در شلوار
٭٭٭
از کوچهٔ عشق ره به در نیست
این وادی حیرتست و حرمان
در سینه نهان هزار دوزخ
در دیده عیان هزار عمان
روزی که چو ما شوی بدانی
کاین عشق چرا نماند پنهان
من یونسم و زمانه ماهی
من یوسف و روزگار زندان
شبی گفتم آن پیر میخانه را
همان از خود و خلق بیگانه را
که ما را بهشت برین آرزوست
خدای زمان و زمین آرزوست
بر آشفت و گفت ای نه درخورد ما
نخواهی رسیدن تو در گرد ما
بهشت برین خاطر شاد ماست
خدای غنی طبع آزاد ماست
٭٭٭
شبی غرقه بودم در این بحر ژرف
به هر باب میکردم اندیشه صرف
شنیدم ز طاس فلک این طنین
که بیهوده تا کی بپویی چنین
مکن فکر در کار این روزگار
که این بحر بی بن ندارد کنار
اگر آهنی، روزگار آتش است
وگر آتشی، آب آتش کش است
از آن دست از این جهان داشتم
که در خود جهانی نهان داشتم
زمینم تن ناتوان من است
روانم بلند آسمانِ من است
ترا دیده تنگ است از آن من کمم
اگرنه من افزون از این عالمم
نمیبینیم در اقبال خود پرواز بستانی
هم آخر بال مرغ مادراین ویرانه میریزد
٭٭٭
آنکه این گریهٔ من در غم اوست
گریه را آب روان پندارد
٭٭٭
کفن بسی به از آن پیرهن که برتن مرد
نه از ترشّح خوناب دیده تر باشد
٭٭٭
دانی از چیستم چنین مفلس
خود فروشی ز من نمیآید
٭٭٭
چنانم با رفیقان در ره عشق
که موری لنگ با چابک سواران
به خواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرارِ بی قراران
ز من بگذشت چون باد بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاری
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر درِ جانانه
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه
بخش ۱۴۴ - مجذوب تبریزی: اسمش میرزا محمد و از افاضل شهر مذکور و به محامد پسندیده و صفات حمیده مشهور. معاصر سلاطین صفویه. دیوانش ملاحظه شد. تخمیناً پنج هزار بیت متجاوز است. قصاید بسیار در مدایح حضرات ائمهٔ اطهار به نظم آورده. مثنویات نیز دارد از جملهٔ: مثنوی در بحر خفیف مسمی به شاه راه نجات در بیان طریقت و سلوک دارد. از اشعار اوست:بخش ۱۴۶ - مراد قزوینی: سالکی صاحب نفس و فقیری پاک از هوس بوده. این شعر از اوست:
اطلاعات
وزن: مفاعیلن مفاعیلن فعولن (هزج مسدس محذوف یا وزن دوبیتی)
قالب شعری: غزل/قصیده/قطعه
منبع اولیه: کتابخانهٔ تصوف
* با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
برگردان به زبان ساده
اسمش ملامحمد، ملقب به صوفی، از اهل مازندران بهشت نشان. جامع فضایل نیکو و حاوی خصایل دلجو بود. صاحب آتشکده لقبش را تخلص دانسته و او را اصفهانی خوانده و خالوی مولوی جامی شمرده و چنین نیست به اسم تخلص میکند و مازندرانی است و به اتفاق ابوحیان طبیب و مولانا حسینعلی یزدی در هندوستان به سر میبرده. مدتی هم در کشمیر بوده. به خواهش جهانگیر از کشمیر به دهلی رفته. در سنهٔ ۱۰۳۵ در سرهند وفات یافته. دیوانش به نظر رسید. یک دو هزار بیت است. بعضی اشعار در مذمت اهل هند دارد. به هر صورت از آن جناب است:
هوش مصنوعی: ملامحمد، معروف به صوفی، از مازندران است و شخصیتش سرشار از فضایل و ویژگیهای انسانی است. او به عنوان صاحب آتشکده شناخته میشود و برخی او را اصفهانی مینامند و همچنین او را همردیف مولوی جامی میدانند. اما در واقع او مازندرانی است و به همراه ابوحیان طبیب و مولانا حسینعلی یزدی در هندوستان زندگی کرده است و مدتی نیز در کشمیر اقامت داشته است. به درخواست جهانگیر، از کشمیر به دهلی رفت و در سال ۱۰۳۵ در شهر سرهند درگذشت. دیوان اشعار او شامل حدود دو هزار بیت است و برخی از اشعارش به نقد اهل هند میپردازد. در هر حال، این اشعار از اوست:
مرا عقل نخستین این چنین گفت
که این عالم ز بهر حق بخار است
هوش مصنوعی: عقل من به من گفت که این دنیا فقط برای خداوند و به خاطر او خلق شده و مانند بخار زودگذر است.
فلک دیوانهای بیهوده گرد است
جهان شوریدهای آشفته کار است
هوش مصنوعی: آسمان مانند دیوانهای بیهدف میچرخد و جهان به حالتی بینظم و آشفته به سر میبرد.
تو در دوزخ دری و می ندانی
که این دنیا همان سوزنده نار است
هوش مصنوعی: تو در جهنم نشستهای و نمیدانی که این دنیا همان آتش سوزان است.
چو سیم ناسره نادان فریب است
چو مرد بوالعجب ابله شکار است
هوش مصنوعی: زمانی که به کسی که نادان و فریبخورده است نگاه میکنیم، او را مانند نقرهای بیارزش میبینیم. همچنین، هنگامی که با فردی عجیب و غریب و نادان روبهرو میشویم، او مانند شکارچی میشود که به راحتی فریب میخورده و به دام میافتد.
علایق هر یکی قعری ز دوزخ
عوایق هر یکی در وی شرار است
هوش مصنوعی: هر کس تمایلات خاص خود را دارد که باعث میشود او به نوعی گرفتار آتش و مشکلات شود. در واقع، این علایق میتواند به مشکلاتی منجر شود که مانند آتش درون آنها شعلهور است.
شور در سر چگونه و رزم عقل
خار در پا چسان روم رهوار
هوش مصنوعی: در دل من شور و هیجان وجود دارد و در فکر و اندیشهام مشکلات و چالشهای زیادی وجود دارد. با این حال، چگونه میتوانم به آرامی و بدون مشکل به سفر بپردازم؟
بحر بی بن بشورد از تشویش
کوه سنگین بنالد از آزار
هوش مصنوعی: دریای بیپایان از اضطراب به خروش میآید و کوه سنگین به خاطر آزار و دردش به ناله و فریاد میپردازد.
حیرتم دوخت دیده باز صفت
محنتم سوخت سینه آتش وار
هوش مصنوعی: من در حیرت و شگفتی هستم، چشمانم به تو دوخته شده است و وصف دردهایم باعث شده که سینهام مانند آتش بسوزد.
نه مرا مونسی بجز سایه
نه مرا محرمی بجز دیوار
هوش مصنوعی: هیچ همراهی جز سایهام ندارم و هیچ دوست صمیمی جز دیوارهایم نیستند.
نه گلی چیدهام از آن گلبن
نه بری خوردهام از این گلزار
هوش مصنوعی: نه از باغ گل چیزی چیدهام و نه از گلستان چیزی خوردهام.
گه بمویم ز دل چو موسیجه
گه بنالم ز جان چو موسیقار
هوش مصنوعی: گاهی از دل و حال خود چنان سخن میگویم که مانند موسی است، و گاهی آنقدر غمگین و نالهکنان میشوم که مثل نوازندهای معروف به نام موسی است.
اندرین بادگیر پُر کرکس
اندرین خاکدان پُر مردار
هوش مصنوعی: در این خانهی خالی پر از کفتار و در این گورستان پر از مردار.
زندگان را چو مردگان میبین
مردگان را چو زندگان انگار
هوش مصنوعی: انگار زندگان را مثل مردگان و مردگان را مثل زندگان میبینی.
همه را کعبه آنچه در کیسه
همه را قبله آنچه در شلوار
هوش مصنوعی: همه چیز در تکیه بر اموال و داراییهاست؛ هر چیزی که در اختیار داریم، برای ما نقطهٔ تمرکز و هدف قرار میگیرد.
از کوچهٔ عشق ره به در نیست
این وادی حیرتست و حرمان
هوش مصنوعی: در مسیر عشق، هیچ راه فراری وجود ندارد؛ اینجا مکانی است پر از سردرگمی و ناامیدی.
در سینه نهان هزار دوزخ
در دیده عیان هزار عمان
هوش مصنوعی: در دل هر انسان، شعلههای پنهان آتش و عذاب وجود دارد، در حالی که در چشمانش، زیبایی و نعمتهای فراوانی به وضوح قابل مشاهده است.
روزی که چو ما شوی بدانی
کاین عشق چرا نماند پنهان
هوش مصنوعی: روزی که به حال و روز ما دچار شوی، متوجه خواهی شد که عشق چرا در دلها مخفی نمیماند.
من یونسم و زمانه ماهی
من یوسف و روزگار زندان
هوش مصنوعی: من در دنیای خود در حال تلاش و جستجو هستم، اما زمان و شرایط به گونهای هستند که مرا مانند یوسف در زندان محدود کردهاند.
شبی گفتم آن پیر میخانه را
همان از خود و خلق بیگانه را
هوش مصنوعی: شبی از پیر میخانه پرسیدم که چه کسی را بهتر میشناسد، خود را یا دیگران را.
که ما را بهشت برین آرزوست
خدای زمان و زمین آرزوست
هوش مصنوعی: ما آرزوی بهشت برین را داریم و همچنین آرزوی خدای زمان و زمین را.
بر آشفت و گفت ای نه درخورد ما
نخواهی رسیدن تو در گرد ما
هوش مصنوعی: او برآشفت و گفت: ای کسی که به ما تعلق نداری، تو هرگز نخواهی توانست به ما نزدیک شوی.
بهشت برین خاطر شاد ماست
خدای غنی طبع آزاد ماست
هوش مصنوعی: بهشت واقعی برای ما جایی است که دل ما را شاد میکند و خداوندی که بخشنده و آزاداندیش است، منبع خوشحالی ماست.
شبی غرقه بودم در این بحر ژرف
به هر باب میکردم اندیشه صرف
هوش مصنوعی: شبی در دریای عمیق و وسیعی غرق شده بودم و در هر موضوعی که به ذهنم میرسید، فکر میکردم.
شنیدم ز طاس فلک این طنین
که بیهوده تا کی بپویی چنین
هوش مصنوعی: شنیدم صدای آسمان را که میگوید: تا کی اینگونه بیهدف در پی چیزی میگردی؟
مکن فکر در کار این روزگار
که این بحر بی بن ندارد کنار
هوش مصنوعی: به کارهای این دنیا زیاد فکر نکن، زیرا این زندگی مانند دریا بیکران است و انتهایی ندارد.
اگر آهنی، روزگار آتش است
وگر آتشی، آب آتش کش است
هوش مصنوعی: اگر تو در موقعیت سختی قرار داری، باید همچون آهن محکم و مقاوم باشی، و اگر در شرایطی هستی که تحت فشار قرار داری، باید مانند آتش پاک و زودگذر عمل کنی.
از آن دست از این جهان داشتم
که در خود جهانی نهان داشتم
هوش مصنوعی: من از نوعی زندگی در این دنیا برخوردار بودم که در درون خود، دنیایی پنهان و عمیق داشتم.
زمینم تن ناتوان من است
روانم بلند آسمانِ من است
هوش مصنوعی: بدن من ضعیف و محدود به زمین است، اما روح و جانم به آسمان و وسعت آن میرسد.
ترا دیده تنگ است از آن من کمم
اگرنه من افزون از این عالمم
هوش مصنوعی: چشمان تو به دیدن من محدود است وگرنه من از این دنیا بیشتر و بزرگتر هستم.
نمیبینیم در اقبال خود پرواز بستانی
هم آخر بال مرغ مادراین ویرانه میریزد
هوش مصنوعی: به نظر میرسد که در زندگیام نشانهای از خوشبختی و امید نمیبینم و حتی در این ویرانی نیز به یاد پرواز و زیباییهای طبیعت نیستم.
آنکه این گریهٔ من در غم اوست
گریه را آب روان پندارد
هوش مصنوعی: کسی که به خاطر او اشک میریزم، گریهام را مانند آب زلال و جاری میبیند.
کفن بسی به از آن پیرهن که برتن مرد
نه از ترشّح خوناب دیده تر باشد
هوش مصنوعی: کفن بسیار بهتر از پیراهنی است که بر تن مردی باشد که از درد و رنج بسیار، چشمانش گریان است.
دانی از چیستم چنین مفلس
خود فروشی ز من نمیآید
هوش مصنوعی: میدانی چرا اینگونه بینوا هستم؟ اینطور نمیتوانم خودم را بفروشم.
چنانم با رفیقان در ره عشق
که موری لنگ با چابک سواران
هوش مصنوعی: من به قدری در عشق همراه دوستانم غرق شدهام که مانند موری هستم که با سواران چابک و تندرو در کنار هم قرار دارد.
به خواری در رهش افتاده بودم
سحرگه آن قرارِ بی قراران
هوش مصنوعی: در سحرگاه، در حالی که در مسیر او به ذلت و خاری افتاده بودم، دلنوشتهای برای بیقراریهایم داشتم.
ز من بگذشت چون باد بهاری
مرا بگذاشت چون ابر بهاری
هوش مصنوعی: آنچه از من گذشت، مانند نسیمی در بهار بود و مرا رها کرد، همانند ابری در آن فصل.
ابلیس که گشته در بدی افسانه
بیچاره سگی است بر درِ جانانه
هوش مصنوعی: ابلیس که در کارهای بد و شرارتها مشهور است، مانند سگی بیچاره است که در درگاه محبوب و خوبان نشسته است.
گر بیند اهل و آشنا مانع نیست
مانع شود آن را که بود بیگانه
هوش مصنوعی: اگر آشنایان و نزدیکان انسان را ببینند، مانعی وجود ندارد؛ اما کسی که غریبه است، میتواند مانع شود.